فارنهایت 11/9
راه رفتن روی خط باریک قرمز

Monday, December 31, 2007
سريال‌هايي از روزهاي دور و نزديك
اين هفته براي صفحه شبكه چلچراغ رفتيم سراغ سه تا سريال قديمي كه داره دوباره پخش مي‌شه. چيزي كه در ادامه مي‌خوانيد قسمتي از اين مطلب اغست. اگر مي‌خواهيد گپ‌وگفت ما رو هم با عوامل اين سريال‌ها بخونيد بد نيس يك سر به مجله شماره 278 ما بيندازي.

... بوي نا گرفته‌اند

يكي از سنت‌هاي هميشگي تلويزيون پخش چند باره فيلم‌ها و سريال‌هايي است كه قبلاً پخش شده است. برنامه‌هايي كه شايد گاه مدت‌ها از تاريخ انقضاي آنها (با توجه به شرايط و بايدها و نبايدهاي زمان ساخت آنها و يا موضوعي كه در مقطعي قابل تأمل بوده و حالا نيست) گذشته باشد. اما خب به هر حال به قول خود تلويزيوني‌ها آنتن پركن بي‌هزينه است. مدتي اين قضيه كم‌رنگ شده بود، اما رسانه ملي با رجعتي دوباره به برنامه‌هاي مديريتي گذشته خود دوباره و در سطحي وسيع شروع به پخش اين برنامه‌ها كرده. در اين ميان گاه بعضي از فيلم‌ها و سريال‌ها هستند كه به خاطر حس نوستالژيكي كه در مورد آنها داريم، دوباره مشتاقمان مي‌كند كه گه‌گاه به سراغشان برويم و نقبي بزنيم به خاطرات تلخ و شيرين گذشته. خاطراتي كه بخش اعظمي از دوره نوجواني و جواني هم‌نسلان من است كه تفريحي جز ديدن برنامه‌هاي تلويزيوني زمان خودشان نداشتند. برنامه‌هايي كه شايد براي آنها بي‌ربط هم مي‌نمود، اما وقتشان را پر مي‌كرد به هر حال. بگذريم. به بهانه پخش مجدد سه تا از اين سريال‌ها مي‌خواهيم برويم سراغ آن روزها. «پدر سالار» و «خانه سبز» كه مربوط به حدوداً 10 سال قبل است و «شهر قشنگ» كه مربوط به دوره شروع و كيا و بياي 90 شبي‌ها در حدود چهار پنج سال قبل است.

پدرسالار: تقابل سنت و مدرنيسم

يكي از موفق‌ترين سريال‌هاي تلويزيون بدون شك «پدرسالار» است. اين سريال كه محصول سال 72 شبكه دو بود در زمان خودش توانست مخاطبان زيادي را به خودش جلب كند. مخاطباني كه بحث روزمره‌شان هم شده بود ماجراي اين سريال؛ پدري (محمدعلي كشاورز) با ديدگاه‌هاي سنتي كه حالا آخرين عروس (كمند اميرسليماني) خود را در مقابل اين ديدگاه‌ها مي‌بيند. نمونه‌اي از تقابل سنت و مدرنيسم كه بحثش در آن روزها داغ داغ بود. نام كمند اميرسليماني با اين سريال روي زبان‌ها افتاد. خيلي‌ها او را نفرين مي‌كردند و خيلي‌هاي ديگر هم حق مسلم را به او مي‌دادند. البته اميرسليماني بعد از اين سريال هرگز نتوانست موفقيت قبلي خودش را تكرار كند و حتي بعد از مدتي از يادها رفت تا اين‌كه اين روزها دوباره با «ساعت شني» به تلويزيون بازگشته. «پدرسالار» فيلمنامه‌خوبي داشت كه آن را علي‌اكبر محلوجيان نوشت. فيلمنامه‌اي روان كه نشان از آشنايي نويسنده‌اش با اكثريت جامعه آن روزها داشت. اكبر خواجوي هم تهيه‌كننده و كارگردان اين كار بود.
البته شايد بتوان محبوبيت اين سريال را در آن روزها به خيلي از عوامل جداي از بازي و كارگرداني و اين جور حرف‌ها ربط داد. هجمه سريال‌هاي آب‌دوغمكي خانوادگي تلويزيون مردم را خسته كرده بود و سريالي حتي با اين مضمون كه هم به خانواده مي‌پرداخت و هم مضموني (براي آن روزها) نو داشت مي‌توانست خيلي زود جاي خودش را در بين مخاطبان تلويزيون پيدا كند. نبود شبكه‌هاي تلويزيوني متعدد و پخش مقطعي برنامه‌ها در آن زمان و نبود خيلي از امكانات ديگر نيز خودش دليل ديگري بود.
تيم بازيگري سريال هم شايد يكي ديگر از دلايل موفقيت كار بود. بازيگراني مثل محمدعلي كشاورز، حميده خيرآبادي، مرحوم جميله شيخي، مرحوم جعفر بزرگي، ناصر هاشمي، سيامك اطلسي، كمند اميرسليماني، كتايون رياحي و... البته اين سريال سكوي پرتاب خيلي از اين بازيگرها شد. هر چند امروز شايد ديگر ديدن اين سريال براي هيچ كدام از ما جذابيتي نداشته باشد، اما ديدن قيافه اصلي خيلي از بازيگرها در آن خالي از لطف نيست.

خانه سبز: هميشه سبز باشيد

باز هم يك سريال خانوادگي ديگر و البته باز هم با رويكردي نو براي آن روزها. كاري از تيم موفق بيژن بيرنگ و مهران رسام كه قبل از آن هم تجربه موفق سريال «همسران» را با هم داشتند. سريالي به قولي تلويزيوني‌ها آپارتماني كه بخشي از موفقيت آن به خاطر سوژه‌هاي خوبي كه براي آن انتخاب مي‌شد، بود. البته حضور خسرو شكيبايي هم دليل ديگري براي پرمخاطب شدن اين سريال بود. سريالي كه تقريباً مي‌شود گفت معرف رامبد جوان به دنياي بازيگري شد و در زمان پخش خودش خيلي از مسائل اجتماعي را تحت‌الشعاع قرار داد. «خانه سبز» شايد يكي از معدود سريال‌هاي آن روزها بود كه ترانه‌اي براي تيتراژ پاياني خودش داشت و احتمالاً شروع كننده استفاده از تيك‌ها در بازي‌هاي تلويزيوني براي جذب مخاطب بيشتر. شايد يادتان نيايد اما از اين سريال به بعد بود كه تكيه‌كلام‌ها يا تيك‌هاي بدني بازيگران بين مردم همه‌گير شد و هر كسي كه بهتر اين كارها را تقليد مي‌كرد آدم موفق‌تري مي‌نمود.
موفقيت اين سريال در جذب مخاطب سبب شد خيلي‌ها بعد از آن بخواهند از اين مدل به ظاهر آسان سريال‌سازي تقليد كنند كه نتيجه كار همه آنها چيزي جز شكست نشد. در همان سال‌ها تيم سازنده سريال هم با توجه به محبوبيتشان تصميم به ساخت ادامه آن گرفتند و آن را هم ساختند و اسمش را گذاشتند «سرزمين سبز» كه بنا به دلايلي پخش نشد و اين روزها بعد از 10 سال تازه دارد پخش مي‌شود. شايد اگر اين سريال آن روزها پخش مي‌شد، مي‌توانست به موفقيتي همچون «خانه سبز» برسد اما امروز وقتي نگاهش مي‌كني، چيز دلچسبي به نظرت نمي‌رسد. حتي خود همان «خانه سبز» هم اگر براي اولين بار مخاطبش باشي، همين‌طور است شايد چون اينها جزو همان سريال‌هايي هستند كه موضوعشان مربوط به زمان خودشان است و امروز به نظرمان موضوعيتي ندارند. شايد اگر به سنت سريال‌سازي بين‌المللي اين طور سريال‌هاي موفق هم به صورت دوره‌اي و به روز ساخته مي‌شدند الان «خانه سبز» چيزي در قواره‌هاي friends بود، چون قابليت آن را هم داشت. اما بنا به شرايط و قوانين تلويزيون ما كه هر روز تغيير مي‌كند شايد اين فقط يك خوش خيالي بيش نباشد. شايد... درباره محبوبيت اين سريال همين بس كه در آن روزها هر كجا كه سر مي‌زدي يك پسوند سبز جلوي چشمت سبز مي‌شد. «خانه سبز»، «مسكن سبز»، «اتومبيل سبز»، و... حتي خيلي‌ها هم به جاي خداحافظي مثل «خانه سبز»ي‌ها مي‌گفتند «هميشه سبز باشيد».

بدون شرح: ژانگولر با كلام طنز

مجموعه‌اي 90 شبي در ادامه رويكرد شبكه سه به پخش مجموعه‌هاي طنز از اين دست. «بدون شرح» اوليه تجربه كارگرداني مهدي مظلومي در عرصه طنز بود كه خيلي‌ها عقيده دارند تا امروز بهترين كار او هم در اين زمينه است. در آن روزها خيلي‌ها «بدون شرح» را سريالي بي‌مزه و بي‌محتوا مي‌دانستند و آن را با كارهاي مهران مديري مقايسه مي‌كردند، اما باز هم با اين حال اين مجموعه توانست در بين بينندگان عام تلويزيوني مخاطبان خودش را جذب كند و احتمالاً دليلش هم حضور بازيگراني غير از بازيگران مجموعه‌هاي روتين طنز مثل فتحعلي اويسي و امير جعفري بود.
شايد بتوان گفت بازپخش اين سريال براي كليت آن يك برد و شانس بود، چون خيلي از كساني كه آن را به بي‌مزه‌گي متهم مي‌كردند، با ديدن دوباره آن و مقايسه با حافظه طنز امروزي‌شان آن را يك كار موفق با طنزي بكر قلمداد مي‌كنند.
«بدون شرح» قرار بود ماجراي ما باشد. ماجراي دفتر يك هفته‌نامه با نويسندگان آسمان جلش كه عين ما براي بودن تلاش مي‌كنند و گاهي هم موفق مي‌شد چيزهاي درستي را از دنياي ما نشان بدهد. البته بهتر است بگوييم اين سريال حديث نفس نشريات زرد بود كه در قالب ماجراهايي طنز مي‌خواست مردم را بخنداند. طنز كلامي معمول در اين نوع سريال‌ها در «بدون شرح» تحت‌الشعاع بازي‌هاي اغراق شده بازيگران نقش اصلي‌اش قرار مي‌گرفت و در حقيقت اين مجموعه ملغمه‌اي بود از بازي‌هاي فيزيكي و طنز كلامي. شايد كمي بي‌رحمي باشد، اما «بدون شرح» در حقيقت مخاطب عامش را با ژانگولر بازي‌هايش مي‌خنداند نه متن‌هاي قوي و پر از تكه‌هاي طنز. در نهايت نبايد موفقيت اين سريال را (هر چند كمتر از بعضي از مانندهايش) در نظر نگرفت و شايد بشود گفت اين مجموعه پايه‌گذار مدلي از طنزهاي روتين تلويزيوني شد كه نسخه‌‌هاي كپي آن (حتي آنهايي كه توسط گروه خودش ساخته شد) چيزهاي بي‌مزه‌اي از آب درآمد و موضوعاتي دم دستي و دستمالي شده بود كه بهتر است درباره‌شان حرفي نزنيم. اين‌كه هر بار سراغ شغلي برويم و با حواشي و اطرافش شوخي كنيم، حداقل تا امروز كه جواب نداده. اما «بدون شرح» چون شروع اين كار بود و مسلماً وقت بيشتري روي آن گذاشته شده بود، حرف‌هايي داشت كه امروز باز هم نگاهي به آن بيندازيم.

Labels: , ,

Monday, December 24, 2007
هفت تكه از اكران خصوصي فيلم «سه زن» منيژه حكمت


ماجراي يك قاب تكرار نشدني


1-دعوت شديم براي يك اكران خصوصي. يك اكران قبل از پخش اصلي فيلم. اكران فيلم «سه زن» منيژه حكمت. حتماً يادتان هست كه چند وقت پيش گزارش پشت‌صحنه‌اش را در صفحات سينمايي نوشته بوديم. نيكي كريمي، پگاه آهنگراني، رضا كيانيان، بابك حميديان، مريم بوباني و... همه اينها را اضافه كنيد به تجربه‌هايي كه از فيلم‌هاي منيژه حكمت داريم. نگاهي به همه اين چيزها كه مي‌اندازيم براي ديدن اين فيلم بيشتر ترغيب مي‌شويم. شما اين طور فكر نمي‌كنيد؟
2-اين يك اكران خصوصي معمولي نبود. از همين‌هايي كه براي همه فيلم‌ها مي‌گيرند و بعدش هم جلسه مطبوعاتي‌اش را. اين اكران مهمانان ويژه‌اي دارد. سيد محمد خاتمي، دكتر مصطفي معين، احمد بورقاني، مصطفي تاج‌زاده، فريدون عموزاده خليلي، پيمان قاسم‌خاني و... و چلچراغ. اين لذت ديدن فيلم را براي آدم دو چندان مي‌كند.
3-بين هر حلقه از فيلم كه عوض مي‌كنند، استراحتي چند دقيقه‌اي داريم. در يكي از همين استراحت‌هاست كه آقاي تاج‌زاده بلند مي‌شود و به ما كه گوشه‌اي ايستاده‌ايم شيريني تعارف مي‌كند. بيشتر از شيريني اين حركت زير دندانمان خوشمزه مي‌آيد. آدم با خودش فكر مي‌كند اين همان آدم سياسي است كه تا ديروز شايد دست نيافتني به نظر مي‌رسيد اما الان اين قدر مهربان و خودماني پيش ماست. كاش همه رجال ما اين طوري بودند.
4-فيلم را مي‌بينيم. آقاي خاتمي با دقت به فيلم نگاه مي‌كند. خانم حكمت در استراحت‌ها به اين طرف و آن طرف سالن مي‌رود و به مهمان‌‌هايش مي‌رسد. فيلم خوبي است. يك جاهايي از آن را دوست داريم و يك جاهايي را هم نه، نمي‌دانم شايد بهترين صحنه‌اش آنجايي است كه نيكي كريمي با گروه موسيقي حرف مي‌زند و سراغ دخترش را از آنها مي‌گيرد. يك جاهايي به نظر شعار هم زياد دارد. امير ژوله به خانم حكمت مي‌گويد: «مثل كتاب داستان بود كار.» خانم حكمت مي‌گويد: «يعني بد بود.» امير جواب مي‌دهد: «نه منظورم اين است كه كلي اطلاعات داشت و...»
5-بعد از اين‌كه فيلم تمام مي‌شود، خانم حكمت به نمايندگي از بچه‌هاي گروه از همه تشكر مي‌كند و آنهايي را كه هستند به مهمانان معرفي مي‌كند. بعدش هم گلايه مي‌كند از بي‌توجهي جامعه امروز به تاريخ و گذشته و مي‌گويد اميدوار است كه اين فيلم در اين زمينه حركتي كرده باشد و بعد هم تابلويي را به عنوان هديه به آقاي خاتمي مي‌دهد و از او قول مي‌گيرد كه يادداشتي در مورد فيلمش بنويسد. بعد هم پيمان قاسم‌خاني را به آقاي خاتمي نشان مي‌دهد و مي‌گويد پيمان گفته بود من را به آقاي خاتمي نشان بدهيد. پيمان قاسم‌خاني هم مي‌گويد: «نگفتم اين طوري.» بعد آقاي خاتمي مي‌گويد: «ناراحت نباش من نفهميدم.» و جمع مي‌زند زير خنده.
6-خانم حكمت از همه مي‌خواهد تا همراه گروه با آقاي خاتمي عكس يادگاري بيندازند و به همين خاطر مي‌روند بيرون روي پله‌هاي مؤسسه. همه در يك قاب جمع مي‌شوند. جمع جالبي است كه شايد ديگر تكرار نشود. جمعي از سياسيون و هنرمندان كه زياد هم قاب نيستند.
7-بعد از عكس تقريباً برنامه تمام مي‌شود. خانم حكمت از همه تشكر مي‌كند. آقاي خاتمي مي‌گويد: «فيلم خوبي بود. اميدوارم هم در داخل مطرح بشويد و هم در بازارهاي جهاني. ما منتظريم فيلم‌هاي خوب بعدي شما را ببينيم.» و بعد با همه خداحافظي مي‌كند و مي‌رود. باقي هم همين‌طور با هم خداحافظي مي‌كنند و... مجلس اكران خصوصي «سه زن» تمام مي‌شود و همه‌مان مي‌رويم و منتظر مي‌مانيم تا اكران عمومي و بازخوردهاي مردمي با اين فيلم

Labels: , ,

Saturday, December 22, 2007
يادداشتي براي مرگ يك روزنامه‌نگار


هميشه پيش از آن‌كه فكر كني اتفاق مي‌افتد

توي ماشين نشسته بودم و مي‌رفتم خانه. خوشحال بودم از اتفاقات خوشي كه از صبح برايم افتاده بود. از انجام شدن و به نتيجه رسيدن كارها و... تا اين‌كه موبايل لعنتي‌ام به صدا درآمد. دوستي پشت خط از رفتن دوست ديگري برايم گفت. از پريدن و حالا نبودنش. خبرش اين‌قدر تكان‌دهنده بود كه سرم شروع كرد به گيج رفتن. ماشين را گوشه‌اي پارك كردم و نفس كشيدم. چشم‌هايم را ماليدم بلكه شايد خوابم بپرد تا از شر اين كابوس راحت شوم. اما... اما انگار بيدارم. خبر هم درست است. مريم نوربخش به هر دليلي فوت كرده و حالا بعد از هفت روز خبرش به من و ما رسيده. اين دومي تكان‌دهنده‌تر از رفتن خود اوست. يك روزنامه‌نگار از جامعه روزنامه‌نگاري كم شده و حتي همين همكاران هم از رفتنش بي‌خبر بوده‌اند! وااسفا به حال ما. واقعاً در اينجا چه مي‌شود گفت در مظلوميت روزنامه‌نگاري، اينجا كه مريم نوربخش هم بخشي از بدنه آن بود. بدنه‌اي كه به خاطر عشقش مي‌سوزد و مي‌سازد و اين‌طور مظلوم واقع مي‌شود. هميشه همه جا براي تهيه خبر براي گرفتن حقوق حقه خود براي برخورد با مردم عادي، براي برخورد با خواص و... و براي مردن هم حتي. مريم نوربخش رفت. حالا هي برايش دسته‌گل و تاج‌گل بفرستيد. هي برايش مرثيه‌سرايي كنيم و در جمع و كنار هم برايش اشك بريزيم. اما اين چه دردي از او درمان مي‌كند، از ما درمان مي‌كند، از مايي كه براي نوشتن و براي بودن بايد ساعت‌ها برويم و بياييم تا شايد يكي از همين تاج‌گل بفرست‌ها تحويلمان بگيرد و بگذارد در روزنامه يا مطبوعه‌اش بنويسيم و بعد هم آن‌قدر بدويم و كفش پاره كنيم تا شايد، شايد بخشي از حقوقمان را بگيريم كه حقمان است و صدقه‌سري نيست، آقايان و خانم‌هاي محترم درددل زياد است و مجال براي گفتن كم و هواي حوصله ابري و چشم‌هايمان باراني از رفتن دل خون كن مريم نوربخش كه شايد تا ديروز هيچ‌كداممان حتي به يادش نبوديم و حالا مرثيه‌سرايش شده‌ايم. بي‌خيال. بگذريم. همه چيز تمام شده، اما اي كاش كمي از اتفاق‌ها درس بگيريم و كمي با دقت‌تر و با محبت‌تر به اطرافمان نگاه كنيم. شايد همين فردا چنين اتفاقي براي هر كدام از ما بيفتد و شايد اين بار به جاي يك هفته، چند ماه بعد خبرمان را به اين و آن بدهند؛ البته اگر خوش‌شانس باشيم. انگار اين مظلوميت سرنوشت محتوم هميشگي ماست. روزنامه‌نگاران حق‌التحريري كه با سيلي صورت خودشان را سرخ مي‌كنند و براي انجام رسالت مطبوعاتي‌شان هر كار مي‌كنند و اكثرشان هم ديده نمي‌شوند؛ كاري كه مريم نوربخش 12 سال انجام داد و بعد هم اين‌گونه مظلومانه رفت بي‌هيچ خبر و صدايي. بي‌هيچ... انگار اين آخر كار خيلي از ماهاست. حالا امروز يا فردايش فرق چنداني نمي‌كند. به قول فروغ هميشه پيش از آن‌كه فكر كني اتفاق مي‌افتد... روحش شاد و قرين رحمت.

Labels: ,

Sunday, December 16, 2007
10 تكه از حضور سيدمحمد خاتمي در دانشگاه تهران
شايد به نظر كمي دير بيايد برا نقل اين مطلب اما هر چه كه باشد حضور سيد محمد خاتمي در دانشگاه تهران يك اتفاق خوب و دلپذير بود. چيزي كه در ادامه مي خوانيد تكه‌هايي از پشت صحنه اين حضور است كه در چلچراغ اين هفته هم چاپ شده...


استاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم

1- توي خانه نشسته‌اي كه اس‌ام‌اسي با اين مضمون به دستت مي‌رسد: «سلام. سه‌شنبه بيستم آذر خاتمي مياد دانشگاه تهران، دانشكده فني. اگه ميايي خبر بده تا كارت ورودي برات بگيرم...» آدم محبوب زندگي‌ات قرار است بيايد جايي و حرف بزند. فكرش را بكن. اگر هم كار داشته باشي مگر مي‌شود نروي؟ مگر مي‌شود...
2- ساعت 12 ظهر بيستم آذر. درهاي ورودي به دانشگاه تهران شديداً كنترل مي‌شوند تا به قول خودشان كسي غير از دانشجويان دانشگاه وارد محوطه نشود. خدا را شكر كارت ورودي به ما رسيد، هر چند انگار قرار است امروز ورود خبرنگاران هم آزاد باشد.
3- سالن دانشگاه فني با اين‌كه همه درها بسته شده نيمه‌پر است و خيلي‌ها هم جلوي درها تجمع كرده‌اند. درها كه باز مي‌شود تا وضعيت سالن به حالت عادي دربيايد، 45 دقيقه‌اي طول مي‌كشد. حالا سالن تا جلوي سن پر از جمعيت است. شايد بدون اغراق بيش از دو هزار نفر. بيرون هم كه بدتر از داخل. سالن‌هاي جنبي كه در آنها LCD نصب شده و تمام كريدورها پر شده. آدم ياد روزهاي خوب و دوست‌داشتني دوم خرداد مي‌افتد. همان روزهايي كه همه يكصدا به كرامت انساني و اخلاقي رأي داديم كه نمادش يك چهره دوست‌داشتني بود؛ سيدمحمد خاتمي.
4- همه منتظر لحظه ورود آقاي خاتمي به سالن هستند. كليپ و ترانه «يار دبستاني من» پخش مي‌شود و ناگهان سالن منفجر مي‌شود. همه يكصدا با هم مي‌خوانند و دست مي‌زنند و بعدش هم كليپي از آغاز راه اصلاح‌طلبي كه با تصاوير دكتر مصدق و شهداي 16 آذر 32 آغاز و در ادامه آن تصاوير امام خميني (ره) و دكتر شريعتي و دكتر چمران و مهندس بازرگان و... پخش مي‌شود و آخرش هم مي‌رسد به آخرين سخنراني خاتمي در دانشگاه تهران، 16 آذر 83 و جمعيت يكصدا او را تشويق مي‌كنند. به قول دوستي در آنجا دل آدم قنج مي‌رود براي اين همه محبوبيت.
5- جاي نفس كشيدن نيست. در اين فضا خاطرات تلخ و شيرين در ذهن آدم تداعي مي‌شود؛ جاي چسب‌هاي پلمپ قديمي روي درها و شعارهاي درود بر خاتمي و دانشجو- دانشجو، اتحاد- اتحاد و دانشگاه سنگر است، خاتمي را ياور است.
6- مجري اعلام مي‌كند آقاي خاتمي مي‌خواهد وارد شود و سكوت را رعايت كنيد. همه ساكت مي‌شوند و منتظر. منتظر ورود به قول خودشان منجي آزادي ايران. آقاي خاتمي وارد مي‌شود. سالن يكصدا فرياد مي‌زند و به احترامش مي‌ايستد و اينجاست كه نمي‌تواني جلوي اشكت را بگيري، وقتي مجري او را با عنوان مظهر رنج يك ملت مورد خطاب قرار مي‌دهد «اينجا دانشگاه تهران است صداي ملت ايران را از دانشگاه تهران بشنويد.» شروع جلسه و پخش سرود ملي و قرائت قرآن و بعد هم بيانيه انجمن اسلامي كه ميزبان اين برنامه است و آغاز سخنراني آقاي خاتمي.
7- آقاي خاتمي با خاطره‌اي از دوران دانشجويي‌اش و درباره فعاليتش در انجمن اسلامي دانشگاه اصفهان و احضار به ساواك به همين خاطر شروع مي‌كند و اشاره مي‌كند كه يكي از بزرگ‌ترين مشكل‌هاي رژيم گذشته و علل سقوطش تلاش براي حفظ وضع موجود به هر قيمت بود. آقاي خاتمي در ادامه صحبت‌هايش گفت: «همه بايد بدانند كه امروز هم دانشگاه زنده است.»
8- در ادامه از خيلي چيزهاي ديگر هم صحبت شد. از جنبش دانشجويي، از عدالت و اين‌كه نبايد مفهوم كلي اين مسئله را فقط در عدالت اقتصادي محدود كرد، از اين‌كه قانون اساسي ظرف يك بار مصرف نيست و از خيلي چيزهاي ديگر. از سنت‌پرستان مخالف تحول و ترقي تا...
9- در ميانه صحبت‌ها يكي گفت: «آقاي خاتمي شما كه هشت سال فقط حرف زديد.» اين جمله باعث اعتراض همه حاضران در سالن شد، اما آقاي خاتمي به اين صدا پاسخ داد كه بله شما درست مي‌گوييد من فقط حرف زدم، اما خيلي‌ها هستند كه همين حرف را هم نمي‌زنند و شهامت گفتن و تاب شنيدنش را هم ندارند. جمعيت فرياد مي‌زنند:« خاتمي پاينده، رييس جمهور آينده» كه خاتمي مي‌گويد:« ابدا، ابدا...»
10- آخرش هم آقاي خاتمي به سؤال‌هاي دانشجويان پاسخ داد. سؤال‌هايي در همه زمينه‌هاي سياسي و كشوري و جلسه تمام شد. كاش جا و وقت بيشتري داشتيم براي انعكاس همه حرف‌ها و واكنش‌ها اما حيف. روز آخر صفحه‌بندي و هزار تا بهانه ديگر هست. فقط اينها را گفتم تا شما هم در حظ دروني‌ام- دروني‌مان- شريك شويد و با هم به ياد روزهاي خوب بيفتيم و يادمان باشد كه بايد در انتخابات آينده دوباره حضور حداكثري داشته باشيم تا خاطره آن روزها تداعي شود كه به قول آقاي خاتمي همين حضور باطل‌كننده خيلي از سحرهاست.
تكمله: از دانشگاه كه بيرون مي‌زنيم هنوز مست حضور در جلسه يكي دو ساعته‌ايم. هواي خنك بيرون به صورتمان مي‌خورد و در خيابان انقلاب تنها تصويري كه جلوي چشممان رژه مي‌رود، حضور درجه‌داران زحمتكش نيروي انتظامي است كه براي حفظ آرامش به فاصله يك متر از هم در اين سرما مشغول پاس دادن و نگهباني‌اند. انتخابات نزديك است. يادمان باشد به قول آقاي خاتمي، استاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم...

Labels: , ,

Tuesday, December 11, 2007
ما شده‌ايم پايه ميز و صندلي پلاك قرمزها
اين هفته با چند تا از بچه‌هاي چلچراغ رفتيم ديدن جانبازان. جانبازهاي جنگ هشت ساله. كساني كه شايد امروز خيلي‌ها فراموششان كرده باشند و يا خيلي‌هاي ديگر هم از آنها فقط به عنوان نردبان ترقي‌شان استفاده مي‌كنند! كاش مي‌شد همه ديده‌ها و شنيده‌هاي آن روز را نوشت اما حيف. حيف كه... چيزي كه در ادامه مي‌خوانيد تكه‌هايي از ديده‌ها و شنيده‌هاي آن روز سرد پاييزي است. صبح يك روز آذر. بيمارستان ساسان. طبقه نهم... اين شايد فيلمنامه يك فيلم مستند باشد كه شايد روزي آن را بسازم. شايد...
پلان يك: چند تا بچه در يك كوچه باريك مشغول بازي هستند. جنگ‌بازي، كيوكيو، بنگ‌بنگ، چند تا آدم خوبه ماجرا و چند تاي ديگر هم آدم بد ماجرا. تفنگ‌هاي چوبي دست‌سازشان را به طرف هم مي‌گيرند و... اين تصوير ذهني خيلي از بچه‌هاي هم‌سن و سال من است. بچه‌هايي كه در بازه 64- 59 به دنيا آمده‌اند و عمده كودكي‌شان را در ايام جنگ سپري كرده‌اند.
پلان دو: مدير مدرسه در مراسم صبحگاهي مشغول سخنراني براي بچه‌هاست. «حسين افتخار مدرسه ماست. يك كم از او ياد بگيريد. او مي‌توانست الان پيش شما باشد و روزگارش را بگذراند، اما براي دفاع از ناموس و ميهنش رفت جبهه و شهيد شد...» اينها جملاتي است كه يكي از جانبازان كه هم‌كلاسي حسين فهميده بوده مي‌گويد. روي تخت بيمارستان نشسته و از آن روزها تعريف مي‌كند و گاهي تن صدايش بالا مي‌رود. «بعد از آن حرف‌ها مدام با خودم درگير بودم تا آخرش من هم رفتم. رفتم همان‌جايي كه حسين رفت، اما خب قسمت اين بود كه حالا روي اين تخت باشم.» چشمانش پر از اشك مي‌شود و صدايش دورگه: «مي‌داني ما آن‌طور رفتيم براي اين‌كه اينها امروز پشت ماشين‌هاي پلاك قرمز بنشينند و حتي شيشه‌ماشينشان را هم برايمان پايين نياورند. ما شده‌ايم پايه ميز و صندلي آنها و...» از اينجا به بعد اين‌قدر دلش گرفته و پر است كه بايد روي صدايش موسيقي بيايد تا تصاويري قابل پخش داشته باشيم.
پلان سه: روي تختش دراز كشيده و به سختي حرف مي‌زند. هم قطع نخاعي است و هم شيميايي و خانمش هم بالاي سرش ايستاده؛ خندان و بدون اين‌كه اثري از خستگي در چهره‌اش مشخص باشد. اما مشخص است كه سال‌هاست بار زندگي را به دوش مي‌كشد. مرد مي‌گويد: «17 سالم بود كه رفتم جبهه و 19 سالم بود كه با ايشان ازدواج كردم. حالا سه فرزند داريم. ما اصلاً نفهميديم چطور دور و برمان شلوغ شد. حالا اين خانم تنها مونسم شده.» بچه‌ها را نگذاشته بيايند بيمارستان تا پدر و قهرمان ذهنشان را در اين وضعيت نبينند.
پلان چهار: در يك اتاق چند نفري داريم با دو تا جانباز از خاطراتشان مي‌گوييم و شيريني‌هاي آن روز و اين‌كه چطور يكي از آنها با آفتابه پلاستيكي چند تا عراقي را دستگير كرده و... كه ناگهان جانبازي وارد اتاق مي‌شود و مي‌گويد: «اينجا خبرنگار چه كسي است. اگر كسي دل شير دارد بيايد اتاق من باهاش حرف دارم...» و مي‌رود. پيرمردي كه پيش او هستيم مي‌گويد: «اين رفيق ما موجي است مواظب باشيد اعصابش را به هم نريزيد.»
پلان پنج: اتاق همان جانباز موجي: «مي‌خواهم حرف بزنم مكتوب كنيد. همه‌اش را هم بايد چاپ كنيد، وگرنه حرف نمي‌زنم.» مي‌گوييم تا جايي كه بشود اين كار را مي‌كنيم. عصباني مي‌شود و مي‌گويد: «جگر شير نداري/ سفر عشق مكن. برو برادر. برو شما اين‌كاره نيستي.» بحثي نيست. انگار راست مي‌گويد، اما انگار برايش قابل فهم نيست كه اين روزها جگر شير هم كارساز نيست. كاش امروز همه مثل او و هم‌رزمانش بودند. كاش... آخرش يكي ديگر از بچه‌ها مي‌رود پيشش و اطمينانش را جلب مي‌كند. از وضعيت رسيدن داروهايش شاكي است و...
پلان شش: شيميايي است. همسرش مي‌گويد: «پنجاه درصد بوده اولش، اما حالا بعد از كميسيون جديد بيست درصدي از درصدش كم كرده‌اند، اما خودش نگذاشته اعتراض كنند. گفته ما براي درصد گرفتن كه نرفته‌ايم.» خودش به خوبي نمي‌تواند حرف بزند و زبانش مي‌گيرد. دفتري را نشانمان مي‌دهد كه دارد خاطراتش را از همان ابتداي بچگي براي پسرش مي‌نويسد تا روزي كه... «15 سالم بود كه رفتم جبهه. تازه از شهرمان آمده بودم تهران و مشغول كار شده بودم كه رفتم، بايد مي‌رفتم. تكليف بود. همه مي‌رفتند. كاش شما هم مثل بچه‌هاي آن روزها بوديد. پسرم غيرت را بايد از بچه‌هاي نسل من ياد گرفت. زندگي‌مان سخت بود، اما قيد همه چيز را زديم. چون بايد مي‌رفتيم و...» دوست دارد اگر بشود دفترش را چاپ كند. چند كلمه‌اي حرف مي‌زند و خسته مي‌شود و دوباره حرف‌هايش را مي‌نويسد و...
پلان هفت: يكي از مددكاران مي‌گويد: «تازه اينها خوب‌هايشان هستند كه شما ديده‌ايد. خيلي از جانبازاني كه مستقيم شيميايي شده بودند حالا شهيد شده‌اند. البته اينجا هم داريم هنوز از آنهايي كه حالشان خوب نيست، اما توي اين طبقه نيستند و... زمان ملاقات رو به اتمام است. انگار بايد برويم به همين دوستان طبقه نهم بيمارستان ساسان بسنده كنيم. كاش زمان بيشتري داشتيم و مي‌شد ساعت‌ها پاي حرف تك‌تك آنها بنشينيم، اما حيف... مأمور حراستي كه با ماست به پايين بي‌سيم مي‌زند كه يك آسانسور براي طبقه نهم بفرستيد، دوستانمان مي‌خواهند بروند.
پلان آخر: اگر قرار بود اين نوشته كوتاه فيلمي مستند مي‌شد، دوست داشتم پايانش اين‌طور مي‌شد. شايد كمي دراماتيك باشد، اما چيزي است كه درست عين واقعيت است. عين واقعيت. تصاوير پي‌درپي. اول يك صحنه از جنگ يا انفجار يا چيزي از اين دست. بعد هم صحنه لبخندي كه از روي لب هيچ كدام از آنها نمي‌افتاد. لبخندي كه گاهي حتي نشان از تلخي بود، اما معلوم بود كه تهش اطمينان است و رضاي قلبي و آخرش هم آخرين پلك‌زدن‌هايشان و تمام شدن حيات خاكي و... كات.

Labels: , ,

Sunday, December 02, 2007
گفت و گو با پوران شريعت رضوي درباره 16 آذر
گفت وگوي من در ادامه پرونده 16آذر. هيچ توضيح اضافه‌يي ندارم جز تشكر از مهرباني و اعتماد پوران شريعت رضوي. عكس هم كار حجت سپهوند است.


نام:آذر

تولد:آذر

مرگ:آذر


شما در وهله اول بايد درد جامعه را در آن روزگار تشريح كنيد. من در زماني كه آذر كشته شد يك دختر 17 ساله بودم؛ كلاس يازدهم. آن موقع چيزي معادل پيش‌دانشگاهي الان. آن سال‌ها، سال‌هاي تظاهرات خياباني دانشجوها بود و دولت دكتر مصدق. و خب مصدق هم آزادي‌هاي زيادي در جامعه ايجاد كرده بود و از نظر سياسي جو بازتر بود. من هم در آن سال‌ها مدتي در تهران بودم چون به غير از مشهد خانه‌اي هم در تهران داشتيم كه پدرم براي برادرهايم گرفته بود، طرف‌هاي اميريه نزديك منيريه. من هم آن موقع مدرسه ميرهادي مي‌رفتم. يك روز ديدم كه همه جوان‌ها ريخته‌اند توي خيابان به سمت خانه مصدق مي‌روند. همه چيز آن موقع علني بود و هر كسي مي‌توانست فعاليت سياسي داشته باشد. ما هم در خانواده‌اي زندگي مي‌كرديم كه به هرحال تمايلات سياسي تا حدودي در آن وجود داشت. برادر بزرگ‌تر من در سال 1320 و ورود متفقين به ايران ستوان دوم بوده كه آن موقع براي دفاع از وطن به آذربايجان اعزام مي‌شود و در همان جا هم كشته و در حقيقت شهيد مي‌شود. برادرهاي ديگرم هم كه دانشجو بودند. جو آن روزها اين طور بود تا رسيديم به كودتاي 28 مرداد. من خودم شاهد بودم كه در خيابان‌ها روي زمين با روغن مثلاً نوشته بودند «Yanki go home» يا «اي شاه خائن برو بيرون» و... حتي آن روز هم يادم هست كه مردم ريختند توي خانه مصدق و اموالش را غارت كردند. فكر مي‌كنم اواخر تابستان 1332 بود. در چنين شرايطي در آن بحبوحه و شلوغي آذر ما فعال سياسي بود. طبيعي است كه يك جوان كه هيچ آموزش سياسي هم نداشته هنوز به اين نرسيده كه چه گرايش سياسي داشته باشد و اصلاً نمي‌شود او را به گروه خاصي منتسب كرد. اين قدر خفقان بود كه همه مي‌خواستند هر طور شده مبارزه كنند.
***
الان شما كه به من نگاه مي‌كنيد مي‌توانيد يكي از دستاوردهاي آذر را ببينيد. من متولد سال 1313 هستم و دو سال كوچك‌تر از آذر. آن موقع اگر خواستگاري چيزي براي من مي‌آمد، آذر صدايش درمي‌آمد و شروع مي‌كرد به داد و بيداد و با پدر قهر مي‌كرد كه اين دختر بايد درس بخواند و الان وقت عروسي‌اش نيست. آذر در مورد بچه‌هاي فاميل هم همين طور بود و تا جايي كه در حد سوادش بود به همه كمك مي‌كرد و حتي به آنها درس مي‌داد. او معتقد بود كه زن بايد رشد اجتماعي بكند. پدر من يك آدم بازاري بود و تاجر فرش و قماش و طبيعتاً عقيده داشت كه دختر بايد ازدواج بكند. حتي به پسرها مي‌گفت: «با من بياييد بازار و كار كنيد. درس خواندن به چه درد شما مي‌خورد؟ و...» اما برخوردهاي آذر بود كه تفكر او را هم عوض كرد. يادم مي‌آيد پدرم به برادر بزرگم دكتر رضا شريعت مي‌گفت: «دكتر شدن كه كاري ندارد. بيا با من حجره تا هزار تا دكتر به تو نشان بدهم. كافي است بگويي دلم درد مي‌كند هر كسي يك چيزي پيشنهاد مي‌كند. مثلاً حاج آقا عباسي مي‌گويد گل‌گاوزبان بخور، آن يكي مي‌گويد سنبلتيب بخور و... اينها همه خودشان دكترند، دكتر نمي‌خواهند.» در هر حال ما برخلاف ديد پدرم خودمان يك خانواده نيمه‌سياسي داشتيم. آن روز به غير از آذر كه در دانشكده فني بود، يكي ديگر از برادرانم سال دوم پزشكي بود و يكي ديگر در آلمان پزشكي مي‌خواند و ديگري هم معلم بود. آذر يك جوان مبارز طرفدار اصالت عمل بود. يعني وقتي مي‌گفت: «پوران نبايد عروس بشود.» فقط آن را نمي‌گفت. شب تا صبح هم به من درس مي‌داد و به حرف‌هايش عمل مي‌كرد.
***
بعد از مرگ آذر من كاملاً افسرده شده بودم و به اين نتيجه رسيده بودم كه واقعاً درس خواندن چه فايده‌اي دارد؟ اينها همه درس مي‌خواندند آخرش هم كشتنشان. من هم درس نمي‌خوانم. اما اينجا بود كه دوستان آذر راه او را در پيش گرفتند و شروع كردند به تشويق من به درس خواندن و در درس‌ها كمكم كردند. بعد از اين اتفاق ديگر براي پدر من هم درس خواندنم با دوستانم عادي شده بود و من مي‌توانستم به راحتي در خانه با آنها درس بخوانم. مي‌خواهم اين را بگويم كه در حقيقت اين برادرهاي من و به خصوص آذر بودند كه بر سرنوشت خانواده تأثير داشتند و پدرم به حرفشان گوش مي‌داد، وگرنه من اگر خودم نمي‌خواستم هم عروسي بكنم و آنها نبودند نمي‌توانستم خواسته خودم را در برابر حرف پدرم به كرسي بنشانم. آن موقع آذر يك شاگرد داشت كه ازدواج كرده بود و شوهرش به خاطر درس خواندن مدام اذيتش مي‌كرد و آذر وقتي او را مي‌ديد عذاب مي‌كشيد و مي‌گفت: «تو بايد درس بخواني و نبايد عروسي كني.» و به پدرم مي‌گفت خواستگار حق ندارد به خانه ما بيايد. در حقيقت من تمام پيشرفتم را مرهون تفكر برادرانم هستم، به خصوص آذر.
***
اين هم آن موقع بوده هم الان. خيلي از جوانان ما به خاطر كم اطلاعي جذب گروه و دسته‌اي مي‌شوند اما واقعاً آن طور نيستند. درد جامعه ما سياسي نيست، بي‌سوادي است. ما آگاه نيستيم. الان هر كس در دانشگاه مي‌خواهد ژست بگيرد مي‌گويد من مبارزم و سياسي‌ام و الم و بلم، در حالي كه عملاً اين طوري نيستند. آن موقع هم خيلي‌ها مي‌گفتند ما انقلابي هستيم اما عملاً انقلابي نبودند. آنها شرايط انقلاب را درك نكرده بودند. خود دكتر شريعتي كه همه اين بزرگان (البته پشت درهاي بسته) مي‌گويند ما شاگردش هستيم، عملاً نمي‌دانند كه شريعتي با انقلاب مخالف بوده. در سال 54 مجاهدين به همين خاطر عليه علي شريعتي كتاب نوشتند. دكتر شريعتي مي‌گويد: «انقلاب قبل از خودآگاهي فاجعه است.» مجاهدين مي‌گفتند مسلحانه بايد جنگيد و... اما علي شريعتي مي‌گويد اين فايده ندارد كه به جان هم بيفتيم. ما اول بايد مردم را آگاه كنيم و به خود آگاهي برسانيم. وقتي كه خودآگاه شدند خودشان راهشان را انتخاب مي‌كنند. انقلاب كوچه پس‌كوچه ندارد، بيراهه ندارد. يك راه راست دارد كه بايد ملي شود. شريعتي مي‌گفت: «اين راه اگر سه قرن، اگر سه نسل، اگر كه پس فردا. اين راه بايد طي شود.» يك چيز ديگر هم مي‌گفت كه البته جمله‌اش مال خودش نيست. «به مردم راه نشان ندهيد، آگاهشان كنيد خودشان راهشان را پيدا مي‌كنند.» آذر شريعت رضوي هم انديشه‌اش اين بود كه بايد به مردم آگاهي داد و حتي آن آگاهي را در خانه خودمان پياده كرد.
****
آذر آدم شاد و شنگولي بود. اهل برو بيا و بگو و بخند بود. يادم مي‌آيد هميشه دكتر شريعتي مي‌گفت: «نمي‌خواهد بگويي آذر نماز مي‌خوانده و روزه مي‌گرفته كه فكر نكنند مي‌خواهي تظاهر كني.» اما من مي‌گفتم اين تظاهر نيست. من با چشمان خودم مي‌ديدم. مي‌ديدم كه نان خودش را به ديگري مي‌بخشيد. نه مثل الان كه همه فقط ادايش را در مي‌آورند.
مصطفي بزرگ‌نيا هم همين طور بود. مصطفي پسر تر و تميز و خوش‌تيپي بود و آن موقع توي دو تا فيلم هم بازي كرده بود. برادرش تعريف مي‌كرد: «يك روز ديدم با يك لباس كهنه و كثيف آمد خانه و از او پرسيدم اين چه چيزي است تنت كرده‌اي؟» مصطفي جواب داده: «دوستم مي‌خواسته امتحان بدهد و لباس‌هايش كثيف بوده من لباس‌هايم را داده‌ام به او تا كارش راه بيفتد و خودم هم لباس‌هاي او را پوشيده‌ام.» ببينيد اينها اين طور انگيزه داشته‌اند. يعني اصالت عمل بوده و فقط حرف نمي‌زده‌اند مثل خيلي‌ها. يا مثلاً احمد قندچي خودش كارگر كارخانه بوده و خانواده متوسطي داشته و كار مي‌كرده.
****
موقع تحويل جنازه‌ها برادر بزرگ‌نيا كه آن موقع ارتشي بود خيلي كمك داده. رفته و پاگون‌هايش را گرو گذاشته به اضافه يكي از اقوام ما سرهنگ فرجاد تا جنازه‌ها را به ما دادند و توانستيم به خاكشان بسپاريم.
****
جنبش دانشجويي در حقيقت از 16 آذر 32 شروع مي‌شود. نمي‌دانم چرا الان بعضي‌ها مي‌خواهند اين را فراموش بكنند. بعد از شهادت آذر خيلي‌ها از همه دنيا با پدر من ابراز همدردي كردند. مي‌دانيد شهادت اينها در دانشگاه دقيقاً مثل اين بود كه كسي در مسجد به شهادت برسد. بعد از آن هم از اين 16 آذرها تكرار شده. بارها و بارها. پيام اينها در آن موقع آگاهي بوده. الان هم همين طور است. به همين خاطر هم هست كه دكتر شريعتي به پسرش احسان مي‌گويد: «اگر مي‌خواهي حسين‌وار در مقابل يزيد بجنگي بايد بخواني، بخواني، بخواني و بخواني.»
****
هر وقت اين شعر را مي‌خوانم، ياد برادرم مي‌افتم. شعري كه 54 سال پيش براي او سروده‌اند.

اينجا در اين مزار...
در زير خاك سرد
از كار مانده است سه قلب پر از اميد
خفته‌ست ديدگان سه سيماي نورسيد
اينجا بزير خاك...
آرام و بيصدا...
ناگفته رازهاي نهان، مرده روي لب
آهنگ عشق و زمزمه، گنگ نيمه‌شب
مانده‌ست ناتمام...
اينجا در اين سكوت...
در برگ‌هاي زرد، كه دامان همي كشند
چون روح گم‌شده به سرا شيب گورها...
همراه بانگ شيون خاموش باد سرد
مي‌‌افكند طنين...
لالاي مادري كه گمان مي‌كند هنوز
رفته‌ست نوجوان عزيزش بخواب خويش
اينجا بخواب ناز فرو رفته مصطفي
اينجا به خون طپيده دل گرم «قندچي»
اينجا شريعت رضوي بسته ديدگان
اينجا بزير خاك، نهان قلب ملت است
اينجا در اين مكان به گل خون شكفته است
فرزند مردم در دل گور خفته است...
وان مردم بي‌شكست با خون سرخ خويش
اينجا در اين مزار نوشته است يادگار

اينجا بزير سايه سرنيزه‌هاي سرد...
نورس جوانه‌ها، كز بوستان مردم
با دست دشمنان شكسته‌ست ساقشان
خوش آرميده‌اند، همه در كنار هم...
آنها سه تن بودند، سه شاخ از سه بوستان
اينجا سه تن، سه رنج، سه اميد گمشده، آرام خفته‌اند
اينجا ميان پنجه درياي پر ز موج، در زير ابر تازيانه و غرور
همراه باد و برق، روزي، دمي، سه قطره شفاف و تابناك
آرام در دل صدف زندگي چكيد، تا آورد ببار...
روز دگر سه گوهر پربار افتخار!
آنها سه تن بُدند و چو بسيار ديگران...
هشتند پا به پهنه دنياي بيكران... اما زمان مرگ
آنها سه تن بودند كه مردند قهرمان
آنها سه تن بودند كه ماندند جاودان

Labels: , , ,

براي آنان كه عاشقانه بر زمين مردند
اين هفته يك پرونده داشتيم براي 16 آذر. پرونده چلچراغ براي اين روز كه قسمت‌هايي از آن را توي وبلاگم مي‌گذارم. پرونده كه تمكام خستگي اش وقتي از تنم درآمد كه پوران شريعت رضوي به من گفت بهترين چيزي است كه در اين 30 سال گذشته درباره اين روز خوانده و ديده...

در آذر 86، هيچ آذر اهورايي داريم؟

نمي‌دانم چند بار ديگر مجبور مي‌شوم كه به اين نكته اعتراف كنم. نمي‌دانم. واقعاً متأسفم به خاطر نسلي كه در آن به دنيا آمده‌ام. انگار قرار نيست حواسمان را جمع كنيم. انگار قرار نيست كمي هم به اطرافمان نگاه كنيم و بعضي چيزها به غير از اين ملغمه ذهني احمقانه‌اي كه براي خودمان ساخته‌ايم برايمان مهم باشد. چند روز ديگر 16 آذر است.
اسم خياباني درست چسبيده به دانشگاه تهران و... اما اصلاً آيا مي‌دانيد چرا اين روز شده روز دانشجو؟ آيا با خودت فكر كرده‌اي؟ من كه فكر نمي‌كنم، چون از خيلي‌ها پرسيدم و نمي‌دانستند. حتي آنهايي كه ادعايشان مي‌شود. حتي آنهايي كه خودشان هم دانشجو هستند و حتي خيلي از آنهايي كه فعال سياسي بودند! واقعاً آدم شرمش مي‌آيد. باور كنيد اين را از ته دل مي‌گويم. دانشجو باشي و نداني چرا 16 آذر روزت شده؟ خودت چه مي‌گويي؟ خداوكيلي راستش را بگو، چرا؟ ولش كن بي‌خيال. به خودت زحمت زياد نده و انرژي زيادتر هم مصرف نكن، چون به جايي نمي‌رسي. چون چيزي برايت مهم نيست، چون بي‌خيالي. چون... ولش كن. به رسم خودت بي‌خيال. بگذار اين بار من برايت بگويم كه حتي خيلي‌ها حتي آنهايي كه آن روز بوده‌اند يادشان رفته كه چه شد و چه بر سر دانشجوها و براي چه آمد كه روز شد روز دانشجو. بگذار من برايت بگويم.
***
سال 1332 و روزهاي پرالتهاب بعد از كودتا عليه دكتر مصدق. بيشتر از 50 روز از كودتاي آمريكايي ارتشبد زاهدي نگذشته. هنوز مردم با شرايط وفق پيدا نكرده‌اند كه خبر مي‌رسد رژيم مي‌خواهد دوباره با انگليس ارتباط برقرار كند. دقيقاً 16 آذر 32 بود كه كابينه زاهدي مذاكرات مخفيانه‌اش را با دولت انگلستان آغاز كرد. همان استعمارچي‌هايي كه چند وقت پيش و به همت مصدق و مردم دستشان از منافع ملي‌مان كوتاه شده بود.
در تاريخ 24 آبان اعلام شد كه نيكسون كه آن موقع معاون رئيس‌جمهور آمريكا آيزنهاور بود، قرار است به ايران بيايد. همين خبر هم در بين دانشجويان ولوله‌اي به پا كرد و آنها تصميم گرفتند در روز ورود او با تظاهراتي نفرت و انزجار خودشان را به دستگاه كودتا اعلام كنند.
درست روز 14 آذرماه بود كه زاهدي رسماً اعلام كرد كه دولت مي‌خواهد روابطش را با انگلستان از نو از سر بگيرد. با اعلام اين خبر تظاهراتي در گوشه و كنار كشور شروع شد و اين اعتراض‌ها به بازار و دانشگاه هم سرايت كرد. رژيم شاه براي اين‌كه بتواند اوضاع را در موقع ورود نيكسون تحت كنترل داشته باشد، نيروهاي نظامي خود را در سطح دانشگاه مستقر كرد. آن موقع دكتر سياسي رئيس دانشگاه تهران و مهندس خليلي رئيس دانشكده فني بودند.
با اين‌كه روساي دانشگاه اصلاً راضي به حضور نظاميان در دانشگاه نبودند كاري نمي‌توانستند در مقابل دستور حكومتي انجام بدهند تا اين‌كه نظاميان به بهانه اين‌كه چند دانشجو آنها را مسخره كرده‌اند به تعقيب آنها پرداخته و وارد كلاس‌هاي درس مي‌شوند. مهندس شمس هم كه اين بي‌حرمتي را تاب نمي‌آورد كلاس را تعطيل مي‌كند. رئيس دانشكده فني هم اعلام مي‌كند كه «تا هنگامي كه دست نظاميان از دانشگاه كوتاه نشود، دانشكده فني به اعتصاب خود ادامه مي‌دهد.» و به اين ترتيب دانشكده فني به دستور رؤساي دانشگاه تعطيل مي‌شود. به تبعيت از دانشكده فني رئيس دانشگاه تهران دستور تعطيلي كل دانشگاه را مي‌دهد. حضور نظاميان در صحن دانشكده باعث مي‌شود كه بين آنها و دانشجويان زد و خورد به وجود بيايد. در اين ميان يكي از دانشجويان فرياد مي‌زند: دست نظاميان از دانشگاه كوتاه! و همين جمله كافي است كه رگبار مسلسل نظاميان به سوي او روانه شود. آذر شريعت‌رضوي به شدت مجروح و بعد از آن به خاطر خونريزي زيادش به شهادت مي‌رسد و بعد از او مصطفي بزرگ‌نيا به ضرب سه گلوله از پا درمي‌آيد. احمد قندچي كه در رگبار اول جان سالم به در برده توسط يكي از جانيان دسته «حاجيباز» با رگبار مسلسل مورد حمله قرار مي‌گيرد و به شدت زخمي مي‌شود. بعد از پايان درگيري‌ها او هنوز زنده است و به يكي از بيمارستان‌هاي نظامي منتقل مي‌شود، در حالي كه از تركيدن لوله‌هاي شوفاژ اطرافش با آب داغ هم به شدت سوخته است. در اين حال مسئولان بيمارستان از مداوا و حتي تزريق خون به او ابا مي‌كنند و سرانجام بعد از 24 ساعت او شهيد مي‌شود.
اين تنها بخشي از حكايت طولاني 16 آذر 32 است كه براي تو گفتم. مي‌دانم حوصله‌ات خيلي كمتر از اين حرف‌هاست پس به همين خاطر حرف را بيشتر ادامه نمي‌دهم و باقي ماجرا را مي‌گذارم به عهده‌ات تا اگر قلقلكت آمد و كمي به خودت آمدي پي‌اش را بگيري.
***
16 آذر 1386 در راه است. 54 سال از آن روز، روز سه آذر اهورايي به قول دكتر علي شريعتي گذشته. پرونده‌اي كوچك براي اين روز بزرگ آماده كرده‌ايم تا در اين هياهوي امروز و هنوز يادمان باشد چه خون‌هايي براي آزادي‌مان ريخته شده است. اگر خواستي سري به چلچراغ بزن ونگاهي به آن بينداز

Labels: , ,

Technorati Profile