فارنهایت 11/9
راه رفتن روی خط باریک قرمز

Tuesday, October 30, 2007
اگر داغ سخت است ما خورده‌ايم


توي ماشين نشستم تا ازكرج بيام تهران. ساعت 8 صبح است و راديو دارد مثل هميشه خبر مي‌دهد. بي خيال هم گوش مي كنم و هم روزنامه‌ام را مي‌خوانم و خنده‌ام گرفته به پيشنهاد پدر مقتولي براي آزادي قاتل پسرش. اينكه بايد با مادر قاتل ازدواج كند و... يكهو راديو يك خبر مي دهد كه انگار برق مرا مي‌گيرد. اولش فكر مي كنم اشتباه شنيده ام اما انگار حقيقت د ارد. قيصر امين‌پور ديشب در بيمارستان دي تهران درگذشت. قيصر؟ اصلا حال درست و حسابي ندارم. ياد روزي مي‌افتم كه دو سال پيش در نمايشگاه كتاب و مطبوعات دو ساعتي با هم بوديم و به غرفه‌هاي مختلف سر زديم و قول يك گفت‌وگوي مفصل را از او گرفتم اما حيف. حيف كه نشد. يا او بيمار و حال ندار بود يا وقت نمي‌كرد و من بدشانس هر بار از گفت و گو با او محروم مي‌شدم. پارسال در مراسم شب چله چلچراغ كه همديگر را ديديم گفت:« ان شاء الله به زودي همديگر را مي‌بينيم و حرف مي زنيم» و باز هم من بد شانسي آوردم و نشد. نشد كه نشد. و اين هم رفت جزو يكي از اي كاش‌هاي زندگي ام كه هيچ وقت فراموشش نكردم. قيصر رفت. به همين سادگي. اما خوشحالم تا زنده بود لااقل از او تجليل كرديم. لااقل پارسال در شب چله كنارش ايستاديم و با او عكسي به يادگار گرفتيم و... ولش كن اصلا اما حالا كه نيست. واقعا نمي‌دانم چه چيزي بايد بنويسم يا بگويم.اصلا ولش كن. قيصر هم رفت و دريغش ماند براي ما.همين. توي تاكسي نشسته‌ام و شعري از او را با خودم زمزمه مي‌كنم كه ناصر عبداللهي خدابيامرز آن را خوانده بود. حالا هردو پيش هم هستند. حالا...

سراپا اگر زرد و پژمرده ايم

ولي دل به پاييز نسپرده ايم

چو گلدان خالي، لب پنجره

پر از خاطرات ترك خورده ايم

اگر داغ دل بود، ما ديده ايم

اگر خون دل بود، ما خورده ايم

اگر دل دليل است، آورده ايم

اگر داغ شرط است، ما برده ايم

اگر دشنه دشمنان، گردنيم!

اگر خنجر دوستان، گرده ايم؟!

گواهي بخواهيد، اينك گواه:

همين زخمهايي كه نشمرده ايم!

دلي سربلند و سري سر به زير

از اين دست، عمري به سر برده ايم

Labels: , ,

گفت‌وگو با حسن فتحي درباره ميوه ممنوعه

اين هفته توي چلچراغ درباره بهترين خاي تويزيون در ماه رمضان يك پروندهداشتيم با عنوان «سلاطين 21 اينچ» كه بخشي از آن گفت‌وگوي من با حسن فتحي بود. البته باز هم يك بخش ازگفت‌وگوي مفصل من با حسن فتحي چون كلي هم با هم در مورد مدار صفر درجه حرف زديم كه گفتنشان ماند براي بعد. براي شايد وقتي ديگر... عكس هم ما محمد فوقاني است.

برخورد دموكراتيك با مخاطب

اين براي بار دومي است كه در چند ماه اخير روبه‌روي حسن فتحي نشسته‌ام. كارگرداني كه در همين مدت كم دو سريال پرمخاطب او را از تلويزيون ديده‌ايم و بهانه اصلي اين گفت‌وگو هم پايان يافتن يكي از آنهاست. «ميوه ممنوعه» سريالي كه با خيلي از سريال‌هاي مناسبتي اين سال‌ها تفاوت داشت و پرمخاطب‌ترين مجموعه ماه رمضان امسال شد.
صحبت كردن با فتحي شيرين است. اين قدر كه دوست نداري به اين زودي ها از كنارش بروي. يك روز از صبح تا آخر شب با هم بوديم و كلي اين طرف و آن طرف رفتيم و آقاي فتحي به كارهاي عقب افتاده‌اش رسيد و در اين بين با هم گپ زديم و حاصلش چيزي است كه بخشي از آن را در دامه مي‌خوانيد
.



- موقع شروع كار فكر مي‌كرديد با اين بازخورد روبه‌رو بشويد. از آنجايي كه مشخص بود كار مناسبتي است و فرصت كمي براي توليدش داريد.
بگذار صادقانه يك چيزي را بگويم. وقتي يك قصه من را مي‌گيرد، ديگر به اين فكر نمي‌كنم كه مخاطب چقدر از اين استقبال خواهد كرد يا نه. يعني سعي مي‌كنم به اين در مرتبه ثاني فكر كنم. چون اگر خيلي بخواهي توجهت را به اين معطوف كني كه مخاطب از كجا خوشش مي‌آيد و از كجا نه آن موقع دچار يك نوع خودسازي مي‌شوي. من سعي مي‌كنم اصلاً اين طوري با يك قصه ارتباط برقرار نكنم. به همين دليل هم هست كه در طول چند سال اخير ده‌ها فيلمنامه سينمايي به من پيشنهاد شده كه شايد از حيث جذب مخاطب فيلمنامه‌هاي تضمين شده‌اي بوده اما من خودم و تعلقات خاطرم را در آن نديده‌ام و به همين خاطر خيلي محترمانه عذرخواهي كرده‌آم و آن كار را نساخته‌‌ام. در مورد تلويزيون هم همين طور. اين مثال‌ها را از اين حيث مي‌زنم كه حالا ديگر من در سن 45 سالگي بيش از آن‌كه جذب مخاطب برايم اهميت داشته باشد اين برايم مهم است كه كار خودم را جذب كند. چرا؟ چون الان فكر مي‌كنم در نقطه‌اي ايستاده‌ام كه به لطف خدا و به ياري دوستاني كه با آنها كار كرده‌ام توانسته‌‌ام آثاري بسازم مثل «شب دهم»، «پهلوانان نمي‌ميرند»، «مدار صفردرجه» و همين «ميوه ممنوعه» كه در جلب مخاطب به هر حال جايگاه بسيار بالايي داشته‌‌اند. من فكر مي‌كنم اگر قرار باشد در اين 27 سال بعد از انقلاب 10 سريال پرمخاطب تلويزيوني را ارزيابي بكنند لااقل يكي از‌آن سريال‌ها يكي از سريال‌هاي من خواهد بود. بنابراين الان ديگر من خيلي دغدغه جلب مخاطب به هر قيمتي را ندارم. اين اتفاق ايده‌آلي براي من است كه بتوانم كاري بسازم كه هم خودم دوستش داشته باشم و هم به همان اندازه مخاطب پسند باشد، اما براي اين اتفاق از ابتدا برنامه‌ريزي نمي‌كنم. «ميوه ممنوعه» از جمله اين اتفاقات است.

- فكر مي‌كنم در اين كار خط قرمز‌هاي زيادي داشتيد؟
باور كن اين را صادقانه مي‌گويم من هيچ خط قرمزي در اينكار نديدم. همين الانش هم كه دارم حرف مي‌زنم اصلاً احساس نمي‌كنم من خط قرمزي را رد كرده باشم. اين تعريف‌هايي كه در اين سال‌ها از مفهوم خط قرمز در سينما و تلويزيون شكل گرفته به اعتقاد شخصي من لااقل نود درصدش كاذب است. ما درباره مسائلي صحبت كرده‌ايم كه مسائل ملموس جامعه است. شايد يكي از دلايل استقبال وسيع و ميليوني كه از اينكار شد و من را ياد استقبال مردم از «شب دهم» انداخت اين بود كه مسائلش بسيار براي مردم ملموس بود. انگار همه مردم ماه‌ها بود انتظار ساخته شدن چنين چيزي را مي‌كشيده‌اند.

-يكي از دوستان به طنز مي‌گفت ته فيلم شيخ‌صنعان كار خود آقاي فتحي بود. 28 قسمت شما همه را پاي تلويزيون نشانديد و دو قسمت آخر همه چيز رها شد. چرا؟
قدر مسلم وقتي ما خيلي كم بود، خود اين روي كيفيت كار خيلي تأثير گذاشت. يعني شما مطمئن باشيد اگر كل مجموعه وقت بيشتري داشت شما كاري به مراتب بهتر، عميق‌تر و بالاتر از اين چيزي كه ديديد را مي‌ديديد. ما روزي 16-17 ساعت كار مي‌كرديم و باور كن فقط وقت مي‌كرديم چيزي بخوريم و بخوابيم. شايد باورت نشود اما خيلي از ما خواب و بيداري‌مان قاطي شده بود. يعني يك چيزهايي را درخواب مي‌ديديم و فكر مي‌كرديم در واقعيت دارد اتفاق مي‌افتد. لااقل برنامه‌ريز و منشي صحنه و خودم اين طور شديم. مثلاً يك روز صبح زنگ زدم به تدوينگر و گفتم فلان پلان را من انگار نگرفته‌ام يا ديشب كار بدون فلان سكانس رفته اما او جواب مي‌داد كه نه بابا بود و پخش شد. عملاً قاطي كرده بوديم و اين فشار باعث شده بود خواب و بيداري ما به هم بريزد. ما در اين‌طور وضعيتي كار كرديم و خب همين فشار روي همه ما تأثير گذاشت. طبيعتاً براي اين كار چندين پايان‌طراحي و اتود كرديم كه در نهايت به همين پايان رسيديم. ما در اين كار يك پايان عامه‌پسند داريم و يك پايان دراماتيك. پايان دراماتيك در سكانس بيمارستان بود. اين سكانس از حيث زيبايي شناسي يك اثر دراماتيك كه بايد بر مبناي ايجاز بنا شده باشد پايان خوبي است. خداحافظي حاج فتوحي از هستي و حركتش زير باران، بارش باران و اينكه يك جوري يك موجود جديد در حاج فتوحي متولد شده، اين بدرقه عاشقانه و محبانه هستي كه او را مي‌كشاند تا پنجره،‌حركت‌هاي حاجي كه انگار يك كودك جديد درون او متولد شده و… به نظر من كار اينجا تمام بود، اگر بخواهيم كار را خيلي دراماتيك ببينيم. اما من مخاطب عام تلويزيون را هم بايد در نظر مي‌گرفتم. مخاطب عام با اين پايان بندي ممكن بود ارضاء نشود. او مي‌خواهد بداند سرنوشت هستي چي شد؟ آيا پسر حاجي در كنكور قبول مي‌شود يا نه؟ آيا پسر جلال از خارج برگشت يا نه؟ مصطفي آيا آن قطعه موسيقي را ساخت يا نه؟ و… بنابراين من يك مقدار بايد دم بر دل مخاطب عام عمل مي‌كردم. بنابراين مي‌بينم كه كار عملاً دوتا پايان دارد. يك پايان براي خواص و يك پايان براي عامه مردم. من احساس كردم كه اصلاً اشكال ندارد هر دو پايان را داشته باشيم و اين طوري احتراممان را با توده‌هاي مردم بيشتر نشان بدهيم. ما خيلي دموكراتيك در اين زمينه برخورد كرديم.

- ديالوگ‌هاي خيلي خوبي داشتيد. اما فكر نمي‌كنيد شاعرانگي بعضي از نقش‌ها در بعضي ديالوگ‌ها خيلي اغراق شده بود؟ مثلاً يك جاهايي با توجه به شخصيت جلال فتوحي كه دلال بود ديالوگ‌ها خيلي احساسي و روشنفكري مي‌شد و به نظر با شخصيت تناسب نداشت.
نمي‌خواهم بي‌چون و چرا از نويسندگانم دفاع كنم. مي‌خواهم از يك نوع باور در حوزه هنر بگويم. ممكن است خيلي‌ها در دفاع از اين اعتقاد با من هم‌نظر باشند و خيلي‌ها هم نه. آن باور اين است كه اساساً واقعيت به معناي ناتوراليستي از نظر من با واقعيت‌به معناهاي هنري تفاوت دارد و من در آثاري كه ساخته‌ام سعي مي‌كنم خيلي جاها اين تفاوت و تمايزها را به شكل خيلي برجسته‌اي نشان بدهم. در بيان هنري واقعيت استرليزه و پالوده و آن عصاره شاعرانه واقعيت ارائه داده مي‌شود. شايد به اين دليل است كه گاه احساس مي‌كنيد شخصيت‌ها خيلي شاعرانه‌اند. اين شاعرانه بودن شايد مبتني بر اين پيش‌فرض است از جانب سازندگان اين اثر كه اساساً چيزي از جنس شاعرانگي در تمام انسان‌ها وجود دارد؛ فرق نمي‌كند بازاري باشند، روشنفكر باشند، روحاني يا غيرروحاني باشند، كاسب يا كارمند باشند، زن يا مرد و... خود من قوياً به اين انگاره اعتقاد دارم كه چيزي از شاعرانگي در تمام چيزهايي كه خداوند خلق كرده وجود دارد و همين هم ماده كار يك هنرمند است. بنابراين از سازندگاني كه اين‌طوري به هنر نگاه مي‌كنند متعجب نشويد اگر شخصيتي به نام جلال فتوحي هم وجهي از شاعرانگي دارد.

- درباره شاعرانگي حرف زديم. يكي از منتقدها نوشته بود حسن فتحي، علي حاتمي جديد ايران است.
من اين تعبير را خيلي نمي‌پسندم نه به اين دليل كه علي حاتمي كوچك است و من بزرگم كه چنين نگاهي مي‌تواند نهايت حماقت در من باشد. اين تعبير را از اين منظر نمي‌پسندم كه فكر مي‌كنم علي حاتمي اصلاً قابل تكرار نيست. علي حاتمي يك هنرمند بي‌بديل بود در آسمان سينماي ايران كه يك بار تكرار شد و تا دهه‌هاي متمادي‌امثال او قابل تكرار نيست من فكر مي‌كنم كه هر هنرمندي بايد مرثيه‌گوي تجربه‌هاي زيسته خودش باشد. علي حاتمي اگر بزرگ است، اگر مي‌درخشد و اگر همواره بر قلب‌ها و دل‌ها حكومت خواهد كرد به خاطر اين است كه مرثيه‌گوي تجربه زيسته خودش است.
اما در اين ميان ممكن است يك فصل مشترك‌‌ها و شباهت‌هايي وجود داشته باشد، من گاه به سينماي علي حاتمي از يك جهاتي خيلي احساس نزديكي مي‌كنم اما باور كن اين احساس نزديكي را از يك جهاتي به سينماي بهرام بيضايي دارم. گاهي اين احساس نزديكي را به داوود ميرباقري دارم. گاهي احساس نزديكي را در نمايشنامه‌‌نويسي به اكبر رادي دارم. گاهي به عليرضا نادري و حتي عباس كيارستمي اين احساس نزديكي را دارم.

- به خاطر حفظ شاعرانگي است كه شما موقع بازي گرفتن از بازيگرها در بعضي جاها غلو شده عمل مي‌كنيد.
من سال‌هاست شايد از پهلوانان به اين طرف گاه خودآگاه و گاه ناخودآگاه دنبال اين هستم تا آنجايي كه مي‌توانم با ريخت‌شناسي و يا به اصطلاح غربي‌اش مورفولوژي انسان ايراني در آثارم نزديك‌تر بشوم يعني رفتارشناسي انسان شرقي و ايراني. اين چيزهايي كه گاه به نظر غلوآميز مي‌آيد وقتي به متن جامعه و رفتارهاي عادي مردم آن نگاه مي‌كنيم بخشي از شخصيت آد‌م‌هاي ايراني است. ما شايد در اصول بازيگري با فرنگي‌ها مشترك باشيم اما در نوع نمايش بايد بر مبناي ويژگي‌هاي فرهنگي خودمان عمل كنيم. شما نگاه كنيد نحوه استفاده از دست در هنگام صحبت كردن آدم‌هاي ايراني، حال اگر روي اين تاكيد بگذاري ممكن است يكي بگويد دارد مبالغه مي‌كند، اما اين‌طور نيست. اين نمايش رفتارشناسي انسان ايراني است. اين رفتارشناسي يك ريشه تاريخي دارد. من بعضي وقت‌ها كه آثار كوروساوا و كوباياشي را نگاه مي‌كنم بسيار لذت مي‌برم از رفتارشناسي اين دو كه كاملاً منطبق با موقعيت‌هاي فرهنگي انسان ژاپني است. در حوزه انسان ايراني هم ما بايد كم‌كم به اين رفتارشناسي برسيم من در حد بضاعتم سعي مي‌كنم اين كار را بكنم تا جايي كه بعضي اوقات اين را با بازي غلوآميز و اگزجره عده‌اي اشتباه بگيرند. اما من به اين عده مي‌گويم كه در آن لحظه كه به قول آنها بازيگرها دارند بازي غلو شده مي‌كنند كاملاً آگاهم كه اينها دارند چه كار مي‌كنند و فكر نكنند از دستم در رفته. من اين‌طور دارم سعي مي‌كنم به رفتارشناسي انسان ايراني- تاريخي نزديك بشوم. شايد اين وجه تاريخي را امروز ما كم ببينيم اما همان براي من خيلي مهم است. نمونه‌اش هم بازي آقاي نصيريان در «ميوه ممنوعه» است. شايد يك جاهايي از آن اغراق شده به نظر مي‌آيد اما اين از عدم تسلط و حواسپرتي من بر كار بازيگرم نيامده. اين از تأثيراتي مي‌آيد كه من از نمايش تعزيه گرفته‌ام. اين از تأثيراتي مي‌آيد كه من از شيوه‌هاي بازيگري در نمايش‌هاي سنتي‌مان گرفته‌ام و حالا دارم آنها را در يك فضاي مدرن تست مي‌كنم.

- درباره انتخاب بازيگرها براي «ميوه ممنوعه» اين روزها زياد حرف زده‌ايد. مي‌خواستم يك كليتي هم اينجا داشته باشيم. مثلاً مي‌دانم حاج‌يونس را از اول براي آقاي نصيريان نوشته بوديد.
از همان ابتدا قصه درباره بازيگرش براي شما تعيين تكليف مي‌كند. خود قصه به شما مي‌گويد كه چه كسي بايد بازي كند و بزرگ‌ترين بدشانسي كه ممكن است شما بياوريد اين است كه آن كسي كه كاملاً قد و قواره شخصيت داستان شما بوده به هر علتي نتواند بيايد و آن را بازي بكند. در سريال «ميوه ممنوعه» از همان ابتدا براي من محرض بود كه اين شخصيت در قد و قواره آقاي نصيريان است. يادم است ابتدا در گروه مي‌خواستند به گزينه‌هاي ديگر هم فكر كنم و عجله نكنم اما من همواره جواب مي‌دادم غير از نصيريان كسي ديگر را براي اين نقش نمي‌پذيرم. درباره امير جعفري هم همين‌طور. حالا مي‌توانم به شما اين‌طور بگويم كه اگر به هر علتي علي نصيريان نقش حاج‌فتوحي را بازي نمي‌كرد ممكن بود ه مسرش را گوهر خيرانديش بازي نكند. من هميشه اين‌طور كار مي‌كنم كه چند تا نقش كليدي در داستانم دارم كه بقيه نقش‌ها را هم براساس آن انتخاب مي‌كنم.

- آقاي فتحي يك چيزي ته ذهن من را خيلي وقت است قلقلك مي‌دهد. چرا هر وقت دو تا عاشق از هم جدا مي‌شوند باران مي‌آيد؟
-من خيلي از كارها را ديدم وقتي به هم مي‌رسند باران مي‌آيد! درباره بقيه كارها بايد كارگردان‌هاي خودشان حرف بزنند اما در «ميوه ممنوعه» تنها سكانسي كه باران آمد سكانس خداحافظي حاجي با هستي بود. استفاده من از باران يك جور به معناي تطهير شدن اين رابطه بود. يعني يك عشق پاك و معنوي بود كه دور از تمام تمنيات زميني و جنسي و جسماني بود.

- يكي از اعتراض‌هايي كه به اين سريال مي‌شد شايد مطرح كردن عشق پيرانه سري در آن بود. آيا چنين عشقي ارزش اين همه هزينه را دارد؟
ما از سه منظر مي‌توانيم به سريال «ميوه ممنوعه» نگاه كنيم. يكي از منظر انسان‌شناسي فلسفي و عرفاني بر مبناي فرهنگ عرفاني – فلسفي ايران. يكي از منظر اجتماعي و طبقه‌اي كه نمادش جلال فتوحي فرصت‌طلب است كه به هر لباس و شكل و رنگي در مي‌آيد براي اين‌كه بيشتر بيندوزد. يكي هم از منظر خانوادگي. از منظر انسان شناسي فلسفي و عرفاني كه به شخصيت حاج فتوحي نگاه مي‌كني آن موقع هر كدام از ما يك حاج فتوحي در درون خودش دارد؛ اعم از پير و جوان، زن و مرد، پولدار و غير پولدار، بازاري و روشنفكر، تحصيل‌كرده و غير تحصيل‌كرده. همه ماها در زندگي شخصي و فردي‌مان در يك بزنگاه‌هايي با واقعيت‌هايي ممكن است روبه‌رو بشويم كه با باورهايمان تناقض داشته باشد اما اين واقعيت جديد و اتفاق نو اين قدر برايمان جذبه پيدا مي‌كند كه در يك كشمكش جان‌فرسا ميان باورهاي قديممان و اين اتفاق تازه قرار مي‌گيريم. ممكن است اين اتفاق الزاماً رمانتيك و عاشقانه نباشد و شكل‌ها و مصاديق مختلفي در زندگي ما انسان‌ها داشته باشد اما در يك اثر نمايشي و دراماتيك مصداقي كه براي اين كشمكش جان‌فرسا احساس كردم انتخاب كنم كه جذاب‌ترش بكند عشق است. همه ما هر روز در معرض آزمون هستيم. همه ما در ازاي انتخابي كه در زندگي‌مان مي‌كنيم بايد تاوان بدهيم. نمونه‌اش در همين زندگي فردي ماست. انسان‌هايي كه تنهايي را انتخاب مي‌كنند مواهبي را به دست مي‌آورند و در عين حال تاوان هم مي‌دهند. تنهايي در بعضي لحظات و روزهاي زندگي بسيار سخت است. انساني كه تنهايي را انتخاب كرده احتمالاً شب سال تحويل بسيار تلخ و غم‌انگيزي دارد، احتمالاً شب تولد بسيار تلخ و غم انگيزي دارد اما همين انسان در سايه‌سار همين تنهايي است كه ممكن است رشد كند و به قدرت‌ها و توانايي‌هايي برسد كه اگر اين تنهايي را نداشت به آنها نمي‌رسيد. مثال را زدم تا بگويم ما انسان‌ها همه‌مان در يك نقطه تراژيك مشتركيم. ما انسان‌ها محكوم به انتخاب كردنيم همچنان كه محكوميم اميدوار باشيم. و در اين انتخاب بي‌ترديد هر انتخابي بكنيم تاواني براي انتخابمان خواهيم داد. اين اتفاقي است كه از نقطه نظر فلسفي عرفاني براي حاج فتوحي هم مي‌‌افتد. حاج فتوحي آدم بدي نيست. شخصي است شبيه خود ما با همان هراس‌ها و نگراني‌ها و تعلق‌ها و تنهايي‌هايي كه هر كدام از ما داريم. حاج فتوحي الزاماً نماينده يك قشر اعتقادي فكري خاص در جامعه نيست. اين اشتباهي است كه خيلي‌ها كرده‌اند. او بيش از هر چيزي نماينده حاج فتوحي است كه در وجود تك‌تك ما انسان‌ها وجود دارد. يك بخشي از وجود ما كه خيلي به خودش مي‌نازد. خيلي خودش را جدي گرفته. خيلي براي خودش نوشابه باز مي‌كند و در آزمون‌هاي الهي رفوزه مي‌شود و كم مي‌آورد. اين آزمون‌هاي الهي ظاهرش تنبيه است اما باطنش عين محبت خداوند است. حكايت همان داستان معروف است. «اگر با ديگرانش بود ميلي / چرا ظرف مرا بشكست ليلي» اگر با آن نگاهي كه گفتيد به شخصيت حاج فتوحي نگاه شود جز تنزل دادن دراماتيك اين فيلم كاري در حق آن نشده. اما حاج فتوحي چيز ديگري است كه بايد از همان منظر فلسفي و عرفاني به آن نگاه كنيم. حاج فتوحي بخشي از خود ماست.

Labels: , ,

Wednesday, October 24, 2007
مرثيه‌اي براي آشپزي ايراني در گفت‌وگو با نجف دريابندري
چند وقت پيش يك گفت‌وگو مفصل با نجف ريابندري داشتم و با هم كلي درباره آشپزي و كتاب مستطابش داشتيم. قسمت‌هايي از اين گفت‌وگو در پرونده هفته پيش چلچراغ چاپ شد كه خيلي بازخورد داشت و خودم را هم كلي متعجب كرد از اينكه هنوز هم خيلي‌ها در ايران برخلاف تصور ما به آشپزي و آيين‌هايش اهميت مي‌دهند. بهرحال همين بخش از گفت‌وگو را هم در ادامه مي‌آورم تا شما هم از آن لذت ببريد همان طور كه خودم هم بردم! مفصلش هم باشد براي روزي كه چاپ شد... عكسي را هم كه مي‌بينيد مهگامه پروانه گرفته...

پيتزا يك غذاي ايراني است

اسم نجف دريابندري كه مي‌آيد، همه‌مان به ياد يك دوجين كتابي كه ترجمه كرده مي‌افتيم و جايگاهي كه در ادبيات ايران دارد. اما ما اين‌دفعه به خاطر يك موضوع عجيب و غريب سراغش رفته‌ايم؛ آشپزي. چيزي كه خود او هم دلبستگي خاصي به آن دارد و هشت سال از عمرش را صرف تحقيق و پژوهش درباره آن كرده و نتيجه‌اش هم شده كتاب «جناب مستطاب آشپزي». كتابي كه وقتي منتشر شد، با واكنش‌هاي زياد و متناقضي روبه‌رو شد. عده‌اي آن را با ولع تمام خواندند، عده‌اي گفتند او نبايد چنين كاري مي‌كرد و عده‌اي از آشپزها هم اين كتاب را فاقد استدلال‌هاي آكادميك مي‌دانستند و... حالا اين كتاب به چاپ هشتم نهم رسيده. اثري كه نجف دريابندري مثل خيلي‌هاي ديگر صرفاً براي دل خودش خلق كرده و از دست دادنش به نظرم اشتباه بزرگي است.
قرار گفت‌وگوي ما شد ساعت هشت صبح يك روز پاييزي. نشستيم و با هم درباره خيلي از نكات آشپزي صحبت كرديم و البته خانم فهيمه راستكار هم در بين مصاحبه‌ما را همراهي كردند. حالا اگر مي‌خواهيد بدانيد رستوران از كجا آمده يا به شما اثبات شود كه پيتزا يك غذاي ايراني است و اگر عاشق غذاهاي ايراني هستيد و به شكمتان خيلي اهميت مي‌دهيد، گفت‌وگوي خوشمزه ما را بخوانيد و بفهميد آشپزي اصلاً يعني چه!


* بعضي عقيده دارند آشپزي يك هنر است. بعضي ديگر آن را آييني مي‌دانند كه بايد سير و سلوك خودش را طي كند. من طرفدار اين دو فرضيه هستم، اما بعضي‌ها هم مثل جوان‌هاي امروزي آشپزي را چيزي براي پر كردن شكم مي‌دانند. نظر شما در اين باره چيست؟
من گمان مي‌كنم كه با شما موافقم. غذا هم مثل همه چيزهاي دنيا يك جنبه طبقاتي دارد. يعني در طبقات مختلف مردم نوع غذا فرق مي‌كند.آشپزي براي مردم اعيان، براي كساني كه دستشان باز باشد كه بدون شك يك ميدان هنرنمايي است؛ يعني در واقع هنر است. براي مردم پايين جامعه البته وسيله سير كردن شكم است؛ يعني يك چيزي مي‌خورند تا شكمشان سير بشود و راه بيفتند دنبال كارشان. البته حتي آنها هم در همين غذاهاي ساده و معمولي كه دارند از به كار بردن هنر غافل نيستند. علي‌الاصول من با حرف شما موافقم؛ در واقع آشپزي از مقوله هنر است. منتها حالا خود هنر چي هست؟ آدميزاد چقدر به آن پايبند است؟ در زندگي چقدر آن را رعايت مي‌كند؟ و... اينها مسائلي است كه خيلي جاي بحث دارد. ولي الان به‌طور كلي غذاهاي مردم بيشتر به هم شبيه شده.


*واين هنر در آشپزي ايراني بيشتر نمود پيدا مي‌كند.اين طور نيست؟
غذاي ايراني جنبه طبقاتي‌اش خيلي كم است. يعني در واقع غذايي است كه همه مردم مي‌خورند. مثلاً يك كتابي از زمان ناصرالدين‌شاه باقي مانده فكر مي‌كنم به‌اسم «سفره اطعمه». اين كتاب طبعاً غذاهاي درباري را نشان مي‌دهد. غذاهايي كه در سفره ناصرالدين‌شاه بوده. ناصرالدين‌شاه يك آشپز خيلي قابل داشته به اسم «ميرزاي شيرزاي» يك طبيب فرانسوي هم داشته كه سال‌ها در دربارش خدمت كرده‌. مي‌دانيد كه ناصرالدين شاه 50 سال سلطنت كرده. بالاخره اين طبيب پير مي‌شود و تصميم مي‌گيرد كه به فرانسه برگردد. موقع بازگشت اين ميرزاي شيرازي را صدا مي‌كند و به او مي‌گويد: «من اينجا به غذاهاي شما عادت كردم و آنها را خيلي دوست دارم. حالا كه مي‌روم كسي آنجا نيست كه به او بگويم براي من مثلاً آبگوشت درست كن و... اين است كه از شما مي‌خواهم براي من يك چيزي بنويسي كه من با خودم ببرم و دستور غذاهاي ايراني باشد.» اين ميرزا هم آدم با قريحه و جالبي بوده، مي‌رود و مي‌نشيند يك كتاب آشپزي كامل مي‌نويسد- همين كه گفتم چاپ هم شد، و مي‌دهد به دكتر تولوزان و طبيب كتاب را با خودش مي‌برد به فرانسه و اين را در كتاب‌هايش داشته تا اين‌كه فوت مي‌شود. بعد از مرگش چون ظاهراً وارث نداشته اعلام مي‌كنند كه وسايل و كتاب‌هايش فروخته مي‌شود. گويا يكي از شرق‌شناسان انگليسي- حالا پرفسور براون بوده يا يكي ديگر يادم نيست- اين اعلان را مي‌بيند و مي‌رود به پاريس تا اين چيزها را بخرد، چون مي‌دانسته كه در وسايل او چيزهاي ايراني هست و فرانسوي‌ها چيزي از آنها سرشان نمي‌شود. همه كتاب‌هاي او را مي‌خرد از جمله رساله دست‌نويسي كه در مورد آشپزي بوده و به نظرش جالب مي‌آيد و آن را در بين كتاب‌هايش ثبت مي‌كند و نگه مي‌دارد. گويا كتابخانه او هم بعد از فوتش منتقل مي‌شود به موزه بريتانيا و اين نسخه منحصر به فرد هم مي‌رود به آنجا تا اين‌كه در حدود گمان مي‌كنم 40 سال پيش شايد هم كمتر آقاي دكتر خانلري اين را پيدا مي‌كند و يك نسخه از فتوكپي آن را مي‌گيرد و مي‌آورد به تهران و چاپ مي‌كند. الان هم نسخه چاپ‌شده‌اش هست. من هم در كتاب «جناب مستطاب آشپزي» از آن استفاده كرده‌ام. همان‌طور كه گفتم كتاب آشپزي بسيار جالبي است. يعني دقيقاً آن‌چه را كه مي‌خورده‌اند ثبت كرده، چه موادش را و چه طرز پختنش را و آنجا آدم مي‌بيند كه غذاي طبقه اعيان با غذاي مردم معمولي در واقع فرقي نداشته. فرقش در كيفيت غذا بوده. مثلاً در نوع روغن يا گوشت و از اين قبيل چيزها. به همين دليل است كه مي‌گويم اين سند چيز بسيار جالبي است. اين كتاب آشپزي را مي‌گويم. از اين جهت كه هيچ غذايي در اين كتاب نيست كه توي سفره مردم نباشد. اين چيز خيلي عجيبي است. يعني در سفره سلطنتي ناصرالدين‌شاه با اين‌كه آدم خيلي پرخوري هم بوده غذايي غير از غذاي مردم نبوده. اين خاصيت فقط در آشپزي ايراني هست. در آشپزي فرنگي اصلاً اين‌طور نيست.


* گفتيد آشپزي فرنگي. راست مي‌گويند ما در آشپزي هم مكتب داريم؟
بله. ما در كل سه تا مكتب آشپزي داريم. آشپزي ايراني، آشپزي چيني و آشپزي فرنگي و در واقع فرانسوي. اين سه تا، سه مكتب آشپزي اصلي دنياست. البته آشپزي‌هاي ديگري هم داريم كه مثلاً ژاپني كه غير از آشپزي چيني است و مستقل براي خودش، اما فقط براي ملت بخصوص ژاپن است و البته يك ارتباط‌هايي هم با مكتب چيني دارد كه اينها ديگر جزئيات ماجرا مي‌شود و ما به آنها كاري نداريم. آشپزي چيني هم دو نوع است. يكي آن‌چه كه خود چيني‌ها مي‌خورند و الان هم در خانه‌هايشان خورده مي‌شود كه ماها اصلاً نمي‌توانيم بخوريم، يكي هم آشپزي چيني به آن معني كه در رستوران‌هاي چيني در تمام دنيا ارائه مي‌شود و در خود چين نيست و غذاهاي خيلي خوردني و جالبي است. نگاه كه مي‌كنيم در اين دو سبك ديگر آشپزي تفاوت‌هاي خودش را در سطوح مختلف جامعه دارد. اما آشپزي ايراني اين خاصيت را دارد كه چه در طبقات بالا و چه در طبقات پايين نوعش همان‌هايي است كه هست. مثلاً پلو خورش يا كوكو و انواع غذاهاي ايراني. حالا چرايي‌اش مفصل است كه چطور مي‌شود كه در دربار غذا همان چيزي است كه بر سر سفره مردم. من اينها را البته كم و بيش در مقدمه كتاب «جناب مستطاب آشپزي» گفته‌ام. اگر توجه كرده باشيد در ذيل مقدمه كتاب يك تصوير هست كه يك ديگ را روي بار نشان مي‌دهد كه سه نفر دارند آن را هم مي‌زنند كه يكي از آنها كه ايراني است زن است و آن دو تاي ديگر مرد. اينجا آدم مي‌فهمد كه آشپزي كار زن ايراني بوده و مردها در آن دخالتي نداشته‌اند، مگر آشپزهاي حرفه‌اي كه آنها هم كارشان را از زن‌ها ياد مي‌گرفته‌اند.


*يعني آشپزهاي مرد در اين اواخر روي كار آمده‌اند؟
آشپزهاي مرد شايد، شايد هميشه وجود داشته‌اند. مثلاً در دربارها يا رستوران‌ها. آخر آن چيزي كه ما به آن رستوران مي‌گوييم در گذشته در ايران بوده. تا همين اواخر رستوران‌ها به اين صورت بوده كه شما وارد يك دكان وسيع مي‌شده‌ايد كه دورش سكوهايي بوده كه روي آن فرش پهن مي‌كرده‌اند و مشتري‌ها چهار زانو روي آنها مي‌نشسته‌اند. پيشخدمت پايين سكوها روي زمين معمولي حركت مي‌كرده و سرويس مي‌داده. رستوران‌ها به اين شكل بوده، چون كه مردم صندلي به كار نمي‌برده‌اند و روي زمين مي‌نشسته‌اند. منتها براي اين‌كه در رستوران‌ها راحت به آنها خدمات بدهند روي آن سكوها مي‌نشسته‌اند. اين رسم ظاهراً تا همين اواخر هم بوده. البته من خودم نديده‌ام، ولي گويا تا همين حدود سن من در تهران بوده. چيزي شبيه همين قهوه‌‌خانه‌هاي سنتي كه همين الان هم داريم. اين رسم قديمي ايراني است كه چهارزانو روي زمين بنشينند و به ديوار تكيه بدهند. همين الان هم شما توي شمرون كه برويد علاوه بر ميز و صندلي تخت‌هايي هم هست كه مردم راحت مثل توي خانه‌شان روي آنها مي‌نشينند و غذا مي‌خورند.


*الان آشپزي ايراني خيلي تحت‌الشعاع آشپزي فرنگي و مخصوصاً فست‌فودها قرار گرفته. من با اين مسئله خيلي مشكل دارم. غذاي مردم شده پنير پيتزا و كالباس و ساندويچ و ديگر مردم وقت زيادي براي آشپزي نمي‌گذارند. نظر شما در اين باره چيست؟
به نظر بنده واقعيت اين است كه الان دوره انحطاط و سقوط آشپزي ايراني است. يعني شما در رستوران‌هاي ايراني غذاي ايراني نمي‌بينيد مگر توي غذاخوري‌ها كه به آن هم رستوران نمي‌گويند كه پلو و خورش هست و... اينها البته نوع خوبش هم هست، اما نوع بدش بيشتر است. مثلاً فرض كنيد الان شما مي‌خواهيد به يك عده در مهماني شام بدهيد. خيلي جاها هم هست كه مي‌گويند آقا بياييد از ما غذا بخريد، ما اين كار را كرده‌ايم و مثلاً سفارش پلو و خورش داده‌ايم، اما بعدش ديده‌ايم كه خورششان در واقع يك مونتاژ است. يعني يك چيزي درست مي‌كنند به عنوان خورش بعد با يك چيزهاي ديگري قاطي مي‌كنند و مثلاً اسمش را مي‌گذارند خورش قيمه و همان را با يك چيز ديگري قاطي مي‌كنند و اسمش را چيز ديگري مي‌گذارند. ولي واقعيتش اين است كه همه‌اش همان است. خب اين در واقع انحطاط است ديگر. شرايط زندگي تغيير كرده و آشپزي ايراني در واقع دچار انحطاط شده. حالا البته شايد هنوز غذاخوري‌هاي خوب هم در تهران باشد، اما گمان نمي‌كنم زياد باشد. تازه آنها هم غذاهايشان كاملاً محدود است. مثلاً يك پلوباقالي هست و يك چلو. زياد تنوع ندارد. در حالي كه يكي از مشخصات آشپزي ايراني تنوعش است.
واقعيتش اين است كه ما وارث يك سنت آشپزي بخصوصي هستيم كه با آشپزي چيني و آشپزي فرانسوي كه اصلاً ايتاليايي است
فرق دارد و متأسفانه الان در دوره انحطاطش قرار داريم. آشپزي فرانسوي در واقع از اينجا شروع شد كه يكي از شاهزادگان ايتاليا از شهر فلورانس مي‌رود به پاريس و زن يكي از اين پادشاهان فرانسه مي‌شود و تعداد زيادي آشپز و دم و دستگاه با خودش مي‌برد و از آن به بعد پاريس مي‌شود مركز آشپزي دنيا و انقلاب هم كه مي‌شود آشپزهاي دربار فرانسه بيكار مي‌شوند و آنها مي‌روند رستوران درست مي‌كنند. اسم رستوران هم به فرانسه كلمه غلطي است چون رسته يعني استراحت كردن و... حالا دقيقش را يادم نمي‌آيد اما مي‌دانم كه اسم رستوران را همين آشپزهايي كه رفتند دكان آشپزي باز كردند، گذاشتند.


*براي جلوگيري از همين انحطاطي كه مي‌گوييد كتاب آشپزيتان را نوشتيد؟
شايد. من دراين دوره انحطاط آمده‌ام يك كتاب آشپزي نوشته‌ام و در مقدمه آن خيلي مختصر به اين مسئله اشاره كرده‌ام. در صفحه اول كتاب هم يك عكس چاپ شده كه در واقع تابلوي نقاشي است كه خودم آن را كشيده‌ام و يك ديگ را روي اجاق كوچكي نشان مي‌دهد. اين تصوير در واقع سابقه اين كتاب را توضيح مي‌دهد. من در زمان شاه چندين سال زندان بودم و در واقع سابقه اين سال‌ها در كتاب هست و آن ديگ توي تابلو همان ديگي است كه من در زندان در آن نوع خاصي از آبگوشت را بار گذاشته‌ام و معمولاً در آنجا مي‌خورديم.
الان خب غذاي ايراني در بيرون منحصر شده است به چلوكباب. ببينيد چلوكبابي چقدر هست! تازه اين چلوكباب غذاي آذربايجاني است. يعني در گذشته غذاي ساير مردم نبوده و مال آذربايجان است، چون آنجا گوسفند زياد بوده. مي‌دانيد كه چلوكباب اصلش بايد راسته گوسفند باشد و بايد گوسفند فراوان باشد كه بشود راسته آن را كباب كنند. از آذربايجان تا كردستان تا همدان و در حقيقت مناطق غربي چلوكباب مال اين منطقه است. البته در جاهايي كه گوشت زياد است مثل خراسان هم كباب داشته‌ايم، اما چلوكباب به اين معني نبوده. حالا چلوكباب عمومي شده و هر جا برويد هست.


*نظر شما درباره اين فست‌فودها كه الان مد شده چيست؟ ساندويچ، پنير پيتزا، انوع سس و...
من برمي‌گردم به همان حرف خودم. غذا به كيفيتش ارتباط دارد كه خوب است يا بد. مثلاً فرض كنيد پيتزا. اولاً كه پيتزا نوعي غذاي ايراني است. اصلاً اين را مي‌دانستيد كه پيتزا عبارت است از يك نان كه روي آن يك چيزهايي هست، حالا الان كيفيتش فرق كرده. هنوز هم در ايران هست. در تركيه هم همين‌طور و در كشورهاي عربي. در اين سه منطقه اين غذا بوده و گمان مي‌كنم از كشورهاي عربي رفته به ايتاليا. يعني از شمال آفريقا. چون اصولاً نان در اروپا نان حجم‌دار است و به كلي با ما فرق دارد. ولي اين پيتزا عبارت است از نان معمولي مثل همين نان تافتون ما، منتها روي آن چيزهايي هست. هنوز هم پيتزا به شكل قديم ما در هندوستان درست مي‌شود. منتها آنها موادش را لاي نان مي‌گذارند يعني نان را دولا مي‌كنند و اسمش هم پيتزا نيست. البته اين حدس بنده هست كه مي‌گويم پيتزا اصلش ايراني است، دليل ديگري هم غير از اين چيزي كه گفتم ندارم. نانش شرقي است. بعد هم پيتزا اصلش تا زمان جنگ دوم خيلي ساده بوده و بهترين‌هايش هم در شهر ناپل درست مي‌شده و مي‌شود. و آن عبارت است از يك تكه نان كه رويش پنير و گوجه‌فرنگي مي‌ماليده‌اند كه اين پيتزا صادره از كشورهاي عربي است و اين كشورها هم آن را از جنوب ايران گرفته‌اند. اما بعداً سربازان ايتاليايي آمريكا اين پيتزا را بردند به آنجا و تبديلش كردند به غذاي آمريكايي و اين مخلفاتي را كه الان مي‌بينيد به آن اضافه كردند و شد اين پيتزا. درنهايت فكر مي‌كنم از همه غذاها هر كدام كه خوب ساخته بشود، خوب است.

Labels: , ,

Sunday, October 21, 2007
گفت و گو با يك شيطان امپرسيون
يكي ديگر ازگفت‌وگوهاي من براي چلچراغ. عكس مهگامه پروانه.

بهاره افشار سر سلسله شياطين تلويزيوني

كاش نقش عزرائيل را بازي كنم

شياطين تلويزيوني به شكل سريالي ادامه پيدا مي‌كنند. امسال حامد كميلي يك شيطان تمام قد را در اغماء نمايش داد، اما يادمان هست كه سر سلسله شياطين تلويزيوني بهاره افشار در سريال «او يك فرشته بود» بود. دو سال پيش او چنان هيبت متفاوتي به يك شيطان بخشيد كه هنوز در ياد ما مانده است. بهاره افشار كه حرفه اصلي‌اش طراحي لباس است، پس از پخش سريال او يك فرشته بود، دو سال از سينما و تلويزيون خود را دور نگه داشت و فقط به حرفه اصلي‌اش پرداخت. شايد براي اين‌كه به قول خودش از جهنم جنجال‌ها و سر و صداهاي مطبوعاتي خسته شده بود. اما جاذبه بازيگري و سينما يك‌بار ديگر او را به كام خود كشيد و حالا در دو سه تا پروژه سينمايي و تلويزيوني مشغول است. در تسويه حساب ساخته تهمينه ميلاني مشغول است، سر فيلم روابط ساخته ايرج كريمي و بالاخره هم در فيلم سامان مقدم.
به بهانه نمايش دوباره سريال او يك فرشته بود از شبكه اول و پايان سريال جنجالي اغماء به پاي صحبت بهاره افشار نشستيم. دو سال پس از شيطان بودن
.

- برگرديم به همان يك‌سال و نيم پيش و روزهاي «او يك فرشته بود». فكر كنم اولين بازيگر نقش شيطان در تلويزيون بودي.
فكر مي‌كنم.

_ وقتي فهميدي قرار است نقش شيطان را بازي كني چه حسي داشتي؟
آن موقع من يك چيزي در وجودم داشتم كه الان ديگه ندارم. الان متأسفانه خيلي محافظه‌كار و سياستمدار و حسابگر شده‌ام، در صورتي‌كه آن موقع اين طور نبودم. اولين كار تصويري من سريال تاريخي «روزگار قريب» آقاي عياري بود كه نزديك يك‌سال سر آن كار بودم. آن موقع همه چيز خيلي برايم فان و شوخي بود. موقعيتي كه نقش سريال «او يك فرشته بود» به من پيشنهاد شد، يادم ميآيد وقتي از دفتر بيرون آمدم به مامانم زنگ زدم و گفتم امكان ندارد كار كنم. چون يك كار مناسبتي روتين است. خيلي اتفاقي دو هفته بعد از رفتنم با من تماس گرفتند كه هر كس رفته به دفتر، چون براي اين‌كار يك چهره ناشناخته مي‌خواستنه‌اند، گفته‌فلاني براي اين نقش مناسب است.

*بيشتر منظورم اين بود كه در قالب شيطان رفتن برايت چه حسي داشت؟
اصلاً تصورم اين نبود كه واي يك اتفاق گنده در تلويزيون مي‌افتد و مي‌تركاند و از اين‌جور حرف‌ها. اما مي‌دانستم كه قطعاً مخاطب پيدا مي‌كند. يعني آن اتفاقي كه افتاد من توقعش را نداشتم. شايد دليل يك‌سال و نيم بي‌كاري‌ام هم همين شد. مي‌خواستم براي خودم توهم‌زدايي كنم. اين را هيچ‌كس باور نمي‌كند. خيلي‌ها گفتند اين پديده شد، فلان شد و... اما من باور نداشتم كه اين اتفاق افتاده چون واقعاً نبودم. تو چطور مي‌تواني به آدمي كه يك كار از او ديده‌اي بگويي پديده؟! به نظر اين جمله كاملاً جمله احمقانه‌اي است. اين‌قدر آن نقش خاص بود كه من اگر مثل يك‌تكه سنگ از اين طرف به آن‌طرف مي‌رفتم اين اتفاق مي‌افتاد. ولي حالا بعد از سه سال كه از اين ماجرا گذشته هنوز مردم مرا در خيابان مي‌شناسند و هنوز آن قصه را يادشان مي‌آيد و كارهايي را كه الان پخش مي‌شود با آن مقايسه مي‌كنند.

*مي‌خواهم درباره تأثيرات آن نقش بعد از تمام‌شدنش بگويي. وقتي پخش شد و بازي تو هم تمام شد.
هيچ‌وقت هيچ‌تأثيري روي من نگذاشت. بعضي از اين روزنامه‌ها و نشريات يك سري چرت و پرت از زبان من چاپ كرده بودند كه هيچ‌كدام مال من نبود. مثلاً اين‌كه «شيطان را در وجودم احساس كردم» و نمي‌دانم «شيطان را شب قبل ديدم سكته كردم» و... اصولاً آدم درگيري با مسائل روحي‌ام نيستم. مثلاً الان در كار خانم ميلاني نقش يك دختر بزهكار، معتاد، با يك زندگي كاملاً آزاد را بازي كرده‌ام. هيچ‌وقت با خودم فكر نكردم وقتي از آن فيلم بيرون آمدم زندگي آزاد پيشه كنم! به قول معروف جنس بازي استانيسلاوسكي را اصلاً نمي‌فهمم. حالا بد است يا خوب، نمي‌دانم. شخصيت كلي‌ام اين است. الان طراحي هم كه مي‌كنم از قبلش به آن فكر نمي‌كنم. در لحظه تصميم مي‌گيرم و انجامش مي‌دهم.

*بعد از «او يك فرشته بود» كار ماورايي ديگري به تو پيشنهاد شد؟
اصلاً. نكته جالب براي من بعد از اين كار اين بود كه به هيچ عنوان حتي يك نقش منفي به من پيشنهاد نشد و من دائماً دچار اين توهم بودم كه نكند اين‌قدر قسمت منفي ماجرا را بد بازي كردم كه اين اتفاق افتاده، پس مردم چراخوششان آمد؟ كار ماورايي خاصي هم نبود تا همين سريال اغماء كه بنا به دلايلي قبول نكردم. نمي‌دانم چه نقشي بود فقط زنگ زدم و از آقاي مقدم تشكر كردم.

*تو خودت اصلاً اين سبك كارهاي ماورايي را دوست داري؟ به نظرت خيلي توي تلويزيون دستمالي نشده؟
سينماي مورد علاقه من سينماي بونوئل است. نقاشي هم كه مي‌كنم همه كارهايم سورئال است. اين فضا را خيلي دوست دارم. اما همه اينها دليل نمي‌شود كه ما يك موضوع را دستمالي كنيم. وقتي آن كار ساخته شد و اين جريان راه افتاد من خيلي خوشحال شدم، چون اين جنس سينما و تلويزيون و اين ژانر را دوست داشتم. فكر كردم كه چقدر خوب مي‌شود كه مثلاً اگر بشود يك‌بار هم نقش عزرائيل را بازي بكنم يا چيزهايي كه تا حالا شايد خط قرمز بوده. اما اين‌كه تو دوباره بخواهي شيطان را تكرار كني كار جالبي نمي‌شود. بعد هم كارها چند تا نكته داشت كه باعث شد كار شاخصي بشود.

*يك‌جورهايي رواج خرافه‌شده. اين‌طور نيست؟
دقيقاً. بعدش شكل نمايش نبايد چيز چندش‌آوري باشد. مثلاً من شنيدم كه نشان مي‌داده‌اند كه يك‌نفر دست مي‌خورد. اين را مي‌شنيدم جرأت نمي‌كردم آن را ببينم و چندشم مي‌شد. به نظرم در «او يك فرشته بود» شيطان به‌صورت كاملاً ملموسي وارد زندگي اين آدم مي‌شود. كه تو باور مي‌كني و شك هم نمي‌كني كه ممكن است يك‌جور ديگر وارد زندگي تو شود. اما حالا با اين اتفاقاتي كه افتاده من الان فكر مي‌كنم تو ممكن است هر لحظه تبديل به شيطان بشوي و اين خراب كردن ذهن بيننده به نظر من كار درستي نيست و به قول تو يك جورهايي ترويج خرافه است، نمي‌دانم. بگذريم.

*حاضري به عنوان كسي كه نقش شيطان را بازي كرده با اين بازيگري كه الان نقش آن را بازي مي‌كند بنشيني و گفت‌وگو كني؟ چيزي شبيه يك دوئل دونفره؟ به ‌هر حال ماها كنار بوده‌ايم، اما شما خود نقش را بازي كرده‌ايد و با سختي‌ها و آساني‌هايش آشناتريد.
من هيچ وقت بازي نكرده‌ام و فكر نكرده‌ام كه مثلاً دستم را بايد اين‌طوري تكان بدهم. فقط به اين فكر كرده‌ام كه اگر مثلاً من معتاد بشوم چه اتفاقي براي من مي‌افتد؟ اگر الان يك دختر شاعرمسلك بشوم چه؟ و... با توجه به اتفاقاتي كه در ذهنم ترسيم كرده‌ام كارهايم را مي‌كنم. به اعتقاد من حامد كميلي بازيگري است كه بازي مي‌كند. مثلاً فكر مي‌كند كه حالا چون نقش شيطان را دارم بايد تون صدايم را ترسناك كنم يا مثلاً نگاه‌هايم را رو به دوربين اين‌طوري بكنم كه فلان اتفاق بيفتد و... اين تصور من است. به نظرم بازيگر اين نقش نبايد اين كارها را بكند. تماشاگر بايد تو را با خودت بپذيرد. مثلاً الان بهاره افشار را مي‌بيند كه دزد شده يا قبلاً نقش شيطان را داشته و... باز هم مي‌گويم براي اين‌طور نقش‌ها و مخصوصاً كارهاي ماورايي نبايد از بازيگر شناخته شده استفاده كرد.

*بالاخره با حامد كميلي گفت‌وگو مي‌كني يا نه؟
شايد چون كارش را كامل نديده‌ام توانايي اين كار را نداشته باشم، اما فكر نمي‌كنم اجراي اين نقش توسط اين آدم خاص جايي براي گفت‌وگو داشته باشد.

*اگر الان يك نقش ماورايي جديد به تو پيشنهاد بشود بازي مي‌كني؟
قطعاً بازي مي‌كنم. بدون بروبرگرد. اصلاً الان خودم پيشنهادش را مي‌دهم اگر كسي فيلمنامه‌اي در اين زمينه دارد البته تو را به خدا غير از نقش شيطان بياورد من بازي مي‌كنم.

*آخرش هم اين‌كه بازي در نقش شيطان براي تو بازخورد منفي هم داشت؟ اين‌كه مثلاً كسي نفرينت كند و...
شايد باورت نشود، اما تا همين الان حتي يك نمونه هم اتفاق نيفتاده. تنها چيز منفي كه در ذهنم هست و خيلي اذيتم كرد يك اتفاق بود. يك‌بار توي خيابان داشتم مي‌رفتم ديدم خانمي برايم بوق مي‌زند. ماشين را نگه داشتم گفت تو را به خدا بيا برويم خانه ما دختر من را ببين. من هم خيلي احمقانه دنبالش رفتم. رفتم داخل حيات خانه با اين‌كه يك‌سال از كار گذشته بود. دختر تا من را ديد به طرز وحشتناكي گريه كرد و تنش شروع به لرزيدن كرد. واقعاً تحت تأثير بدي قرار گرفتم و خيلي احساس گناه كردم. اين تنها اتفاق بدي بود كه بعد از آن نقش برايم افتاد. همين.

Labels: , ,

Wednesday, October 17, 2007
گفت وگو با طناز طباطبايي


اگر طناز جاي غزاله بود اين كار را نمي‌كرد

1- اولين باري است كه تصوير او را بر صفحه تلويزيون مي‌بينيم. با اين‌كه پنج سال است به‌طور حرفه‌اي بازيگري را شروع كرده. طناز طباطبايي با بازي در سريال «ميوه ممنوعه» ثابت كرد بايد منتظر يك استعداد نورسيده باشيم.
2- مي‌گويد زياد آدم معاشرتي نيست. منطق خاص خودش را دارد و براساس آن عمل مي‌كند،‌حالا مي‌خواهد بقيه خوششان بيايد يا نيايد. كمي عصبي است و به روان‌شناسي هم علاقه دارد. اصولاً آدم عجيبي نيست، اما عجيب است!
3- طناز طباطبايي فكر مي‌كند الان در حد خودش می‌تواند آدم موفقي باشد، اما حالاحالاها با آن موفقيتي كه ته ذهنش را قلقلك مي‌دهد، فاصله دارد.
4- زياد كتاب مي‌خواند و بيشتر نمايشنامه. «خاطرات يك گيشا» و «بادبادك‌باز» را خيلي دوست دارد و اين كتاب‌ها روي او تأثير زيادي گذاشته‌اند.

*چطوري براي نقش غزاله انتخاب شديد؟
خب اين مسئله يك پروسه طولاني داشت. من در دانشگاه هنر تهران مركز تئاتر مي‌خوانم. آقاي كيومرث مرادي يكي از اساتيد خوب ما هستند كه من را به آقاي فتحي معرفي كردند. البته قبل از اين من به‌خاطر كار «جواني» در دفتر آقاي عفيفه كار كرده بودم و ايشان هم دورادور من را مي‌شناختند. رفتم و آقاي فتحي را ديدم. آن موقع يك فيلمنامه اوليه دستمان بود. اولش نقش را دوست نداشتم اما آقاي فتحي با محبتي كه نسبت به من داشتند، كلي با من حرف زدند و گفتند قرار است فيلمنامه بازنويسي شود كه همين‌طور هم شد و نقش غزاله نقش خوبي شد. يك چيز را هم بگويم كه به هر حال تجربه كار كردن با آقاي فتحي چيزي است كه فكر مي‌كنم آرزوي هر بازيگري باشد.

*اين چندمين تجربه بازيگري شما بود؟
اين اولين كار تلويزيوني جدي من است. قبل از اين من فقط چند تجربه كوتاه سينمايي داشتم كه البته با كارگردان‌هاي بزرگي بود كه خيلي براي من مفيد بود. فيلم‌هايي مثل گريه عباس كيارستمي، جبعه موسيقي فرزاد موتمن، چهارانگشتي و ديشب باباتو ديدم آيدا. البته در سريال در چشم باد مسعود جعفري‌جوزاني هم بازي كرده‌ام كه چيزي كم از فيلم سينمايي نداشت. همه اين تجربه‌ها جمع شد و در ميوه ممنوعه بروز پيدا كرد.

*اينجا هم يكي از نقش‌هاي تقريباً اصلي را داشتيد.
بله. يكي از نقش‌هاي تقريباً اصلي است و به نظرم نقش كليدي است. حالا باز بايد كار را تا آخر ببينيد، چون به لحاظ روان‌شناسي هم يك نكته دارد كه آن موقع معلوم مي‌شود. اين‌كه وقتي يك‌جايي توي يك دلي خالي باشد مي‌شود كس ديگري بيايد و آن را پر بكند، ولي نه به شكل‌هايي كه مردم عادي حدسش را مي‌زنند حداقل. بعداً معلوم مي‌شود.

*خب حالا شما هم تجربه سينمايي داري و هم تجربه تلويزيوني. كدام يك را بيشتر دوست داري؟
من علاقه شديد به سينما دارم. نمي‌دانم يك‌جورهايي مجذوب آن پرده هستم.

*فكر نمي‌كني شهرت تلويزيون بيشتر باشد؟
من دنبال شهرت نيستم.

* چرا؟
اگر قرار بود من تا الان دنبال شهرت باشم خيلي راحت مي‌توانستم به آن برسم، ولي اين‌كه آمدم از كارهاي كوتاه شروع كردم با آدم‌هاي خاص كار كردم، روي اين تأكيد مي‌كنم، با هر كارگرداني كار نكردم، هر فيلمي را حتي كوتاه قبول نكردم، خودش نشان‌دهنده همه چيز است. براي من تجربه به دست آوردن مهم‌تر از اين است كه يك‌دفعه چهره و مشهور بشوم. من دوست دارم طوري بازي كنم كه نقشم اگر حتي خيلي كوتاه هم كه باشد، تماشاگر فقط نگاهش نكند و از كنارش بگذرد. بايد يك بازي باشد كه او تو را به عنوان بازيگر بپذيرد نه يك آدمي كه حالا آمده يك كاري بكند و برود. در ميوه ممنوعه من به اين فكر مي‌كردم كه حالا بايد از تجربياتم استفاده كنم و مردم را متقاعد كنم كه به من به چشم يك بازيگر نگاه بكنند نه يك دختر كه حالا آمده و چند تا كار انجام بدهد و برود. از همين چيزهايي كه اين روزها زياد مي‌بينيم. بازيگري قرار است حرفه من باشد و بايد حواسم را جمع كنم. من الان پنج سال است دارم كار مي‌كنم، اما كسي من را نمي‌شناخت جز آدم‌هاي معدودي. دوست دارم بعدها وقتي مردم من را ببينند با خودشان بگويند اين بازيگر است نه يكي مثل بقيه.

*يعني شهرت اصلاً برايت مهم نيست؟
چرا، اما هنرم بيشتر برايم مهم است.

*در اين سريال كنار بازيگرهاي مشهور و خوبي قرار گرفتي. كنار اين آدم‌ها بازي كردن چه حسي برايت داشت؟ سخت بود، آسان بود يا...
در كار بين من و آقاي نصيريان، البته اين حس من است و تا حالا درباره اين موضوع با آقاي نصيريان صحبت نكرده‌ام، يك حس عجيبي برقرار بود. زماني كه به من نگاه مي‌كردند من واقعاً فكر مي‌كردم پدرم است. سواي اين، روزهاي اول يك ترس و دلهره‌اي در من وجود داشت كه واي قرار است جلوي آقاي نصيريان بازي كنم، واي قرار است جلوي خانم خيرانديش بازي كنم و... ولي موقعي كه سر كار آمدم،‌ديدم اينها چقدر آدم‌هاي بزرگ و خاكي هستند. در كنارشان خيلي آرام شدم. آن‌قدر به من ميدان دادند و كمك كردند و آن‌قدر پيشنهادهاي خوب به من مي‌دادند كه واقعاً آن ترس در من از بين رفت و من با خودم گفتم حالا كه دارم جلوي اين آدم‌ها بازي مي‌كنم حداقلش اين است كه كم نياورم و براي اين كار تمام تلاشم را كردم و از جان و دل مايه گذاشتم.

*پارتنر اصلي‌ات در فيلم نيما رئيسي است. حضور او در كنارت چقدر مؤثر بود و به تو كمك كرد؟
ما سر كار و بر سر اجرا خيلي با هم بحث مي‌كرديم و بعدش با آقاي فتحي هم خيلي بحث مي‌كرديم، طوري كه مي‌گفتند من از دست شما دو تا 80 سال بيشتر عمر نمي‌كنم. اما يك نكته‌اي كه بين و نيما وجود داشت اين بود كه شيوه بازيگري ما با هم خيلي فرق داشت. نيما اعتقاد داشت كه بايد در لحظه همه چيز به وجود بيايد اما من عقيده داشتم بايد از شب قبل به نقشم فكر كنم. من خودم از شيوه بازيگري متد استفاده مي‌كنم. من خيلي قديمي فكر مي‌كردم، اما نيما خيلي مدرن بود. اما در نهايت كار اين‌طور كه داريم مي‌بينيم خوب از آب درآمده. مي‌دانيد من بيشتر بازيگر حسي هستم. تكنيكي نيستم. بعضي وقت‌ها آقاي فتحي به من مي‌گفت مي‌ترسم آخرش تو تيمارستاني بشوي اين‌قدر كه به كار فكر مي‌كني.

*غزاله در سريال آدم جسوري است كه همه كار مي‌كند، اين شخصيت چقدر به خودت نزديك است؟
شايد باورتان نشود، روز اولي كه رفتم سر لوكيشن خانه مصطفي و غزاله، وقتي كه در را باز كردم پيش خودم گفتم: «اين دختره روانيه! اون خونه رو با اون پدر و مادر و اون همه امكانات رو ول كرده و پا شده اومده اينجا براي چي؟» واقعاً به شوخي به بچه‌ها هم مي‌گفتم: «اين دختره خله. براي چي اين كارو كرده؟» ولي در عمل پشتش يك تفكر و فلسفه است. اين‌كه اين آدم واقعاً معيار و انتخابش نه پول است نه امكانات. غزاله نه شبيه برادرش جلال است نه شبيه سمانه خواهرش. آنها هر كدام تفكر جداگانه‌اي براي خودشان دارند. او به‌خاطر تفكر خاص خودش اين انتخاب را كرده و به نظر من انتخاب درستي بوده براي آن تفكر. ولي شايد الان در روزگار ما هيچ دختري حاضر نباشد اين كار را بكند. اما باز با همه اين احوال پشتوانه خانواده براي دختري كه ازدواج مي‌كند خيلي مهم است و اگر نباشد آن دختر تا مرز بدبختي روحي هم پيش مي‌رود. غزاله از لحاظ روحي به‌شدت دچار تنش و فشار است و من تمام تلاشم را كردم تا اين سختي را كه او دارد از درون تحمل مي‌كند، نشان بدهم. در نهايت اگر طناز جاي غزاله بود هيچ وقت اين كار را نمي‌كرد.

*تو خودت چقدر حاضري هزينه بدهي براي هدفت؟ حالا براي عشق يا هر چيز ديگري.
براي طناز يك سري چيزها در زندگي حكم است و بايد بشود. من نبايد ندارم. من به نبايد و نمي‌شود و اما و اگر اصلاً فكر نمي‌كنم. براي من بايد هر چيزي كه مي‌خواهم بشود. البته خيلي موقع‌ها هم ممكن است نشود. اگر نشود درست است كه خيلي ضربه مي‌خورم، اما باز كوتاه نمي‌آيم. شايد همين جسارتم هم باعث انتخاب آقاي فتحي شد.

از اولي كه فكر كردي مي‌خواهي بازيگر بشوي دوست داشتي شبيه چه كسي باشي؟
من هيچ وقت به اين فكر نكرده‌ام كه دوست دارم شبيه چه كسي باشم. خيلي‌ها به من مي‌گويند تو به‌خاطر نوع بازي و فيزيكت بايد بيشتر دنباله‌روي نومي واتس باشي، اما خودم اين طوري فكر نمي‌كنم و عقيده دارم كه هر كس بايد ببيند كه خودش چه توانايي‌هايي دارد. من يك آدمي هستم جداي بقيه، من كسي هستم براي خودم.

*الان كه بازيگري پيشه‌ات شده، غير از آن چه كاري مي‌كني؟
بازرگاني. پيش پدرم كار مي‌كنم. كار واردات و صادرات.

*تمكن مالي چقدر مي‌تواند در پيشرفتت مؤثر باشد؟ از دو جنبه‌اش مي‌گويم.
فكر مي‌كنم چون من به پول اين ماجرا خيلي نگاه نمي‌كنم و تكيه نمي‌كنم، توي انتخاب‌هايم مي‌توانم خيلي راحت‌تر و بازتر فارغ از دغدغه‌هاي مالي عمل كنم. چون به نظر بازيگري از نظر مالي نمي‌تواند تأمين كننده يك زندگي باشد.

*فكر كن قرار است براي يك نقش كل چهره‌ات را به‌هم بريزند. آيا قبول مي‌كني؟
عاشق اين كارم. شايد توي كشور ما خيلي‌ها قبول نكنند، اما اگر امكانش باشد صد در صد قبول مي‌كنم. اين يكي از آرزوهاي من است كه دوست دارم چنين اتفاقي برايم بيفتد، چون اصلاً به چهره‌ام خيلي فكر نمي‌كنم.

Labels: , ,

گفت‌وگو با نيما رئيسي


خيلي وقت بود چيزي توي وبلاگم نگذاشته بودم. تو بگذارش پاي وقت نداشتن من مي گذارمش پاي خودش... بهر حال اين دو تا گفت و گو كه الان مي‌گذارم متن كامل مصاحبه‌هاي آش و لاش شده‌اي است كه توي چلچراغ هفته پيش چاپ شده. عكس‌ها هم ما مهگامه پروانه‌ست...


همين طوري روي هوا


1- نيما رئيسي را كه مي‌شناسيد. گوينده راديو، دوبلور، بازيگر و... هر چند كه مي‌گويد اصلاً دوست ندارد با چنين تيترهايي شناخته شود. نيما يك چلچراغي اصيل است. خيلي‌ها هنوز هم نمي‌دانند او سال‌هاست كه بازيگري مي‌كند. از سال 73 تا امروز. شايد چون خيلي كم‌كار است.
2- مي‌گويد هر كاري را كه دوست داشته باشد انجام مي‌دهد و تا حالا هم برايش همين‌طور جور شده. يعني هر وقت هوس تئاتر كرده آمده‌اند سراغش براي بازي. هر وقت دوبله، رفته و دوبله كرده و...
3- مي‌گويد دوست دارد بقيه از او انتقاد هم بكنند و مثل خيلي‌هاي ديگر نسبت به انتقاد گارد ندارد، حتي اگر نابجا باشد.
4- علاوه بر اين، نيما عقيده دارد مگر چه عيبي دارد يك آدم چند تا كار را با هم انجام بدهد؟ خب اگر توانايي‌اش را دارد بايد بكند و اگر نه آن‌وقت با شهامت بگويد نه. «آدم بايد جرأت نه گفتن داشته باشد، هر چند مي‌دانم جوان‌هاي اين نسل اين‌طور نيستند و با اعتماد به نفس فكر مي‌كنند هر كاري مي‌توانند بكنند.»
5- يك عصر پنج‌شنبه‌اي نشستيم و با هم از «مصطفي»ي «ميوه ممنوعه» و نيماي حال حاضر گفتيم كه نتيجه‌اش را در ادامه مي‌خوانيد.

* يك مدت زيادي كم بازي مي‌كردي و بيشتر درگير راديو و دوبله و كارهاي ديگر بودي. چرا اين‌قدر كم‌كار كردي؟ دليلش تنبلي بود يا علت ديگري داشت؟
شايد اين مانيفست خيلي از بازيگرها باشد كه خب بياييم كار كنيم و ديده بشويم. يعني يك‌جورهايي اول توسط ديگران انتخاب بشويم نه اين‌كه انتخاب بكنيم. اين شايد هم و غم خيلي از بازيگرهاي جوان باشد. شايد احمقانه به نظر برسد، اما از اولش هم من فقط انتخاب كرده‌ام. منتها دايره انتخاب من دايره كوچكي بوده و هيچ وقت مثلاً به سينما نكشيد يا سراغ فيلم‌هاي خيلي خاص نرفت. شايد خاص‌ترين كاري كه من داشته باشم «داستان يك شهر» باشد. آخرش اين‌كه در همان دايره محدود من هميشه خواسته‌ام انتخاب كنم. من حاضرم در طول يك سال يك كار بكنم، اما آن يك كار خوب از آب دربيايد. نمونه‌اش پارسال كه در كنار شهاب حسيني در فيلم تنگنا بازي كردم و با توجه به فيدبك‌ها به نظرم كار قابل قبولي شد يا تا همين‌جا همين سريال ميوه ممنوعه به عنوان اولين كاري كه در سال 86 انجام داده‌ام، كار مقبولي است. من عجله‌اي براي كار كردن ندارم.


* براي ميوه ممنوعه چطوري انتخاب شدي؟ يا نه بهتر است بگويم چطوري انتخاب كردي؟
يك روز كيومرث مرادي عزيز به من زنگ زد و درباره كار با من صحبت كرد. بعدش من رفتم دفتر آقاي عفيفه و با آقاي فتحي صحبت كردم. وقتي فيلمنامه را ديدم كه چندقسمتي از آن حاضر بود و باقي‌اش سيناپس‌هاي قسمت‌هاي بعدي. اين‌قدر با قاطعيت اين كار را انتخاب كردم كه اصلاً به چند پيشنهاد ديگري كه داشتم فكر نكردم. بيشتر به‌خاطر حضور آقاي فتحي و بعدش هم باقي قضايا و در نهايت به‌خاطر نقش، اطمينانم جلب شد و ترس‌هايم ريخت و كار را قبول كردم.


*در اين كار كنار آدم‌هاي مشهوري قرار گرفته‌اي. بودن در كنار آنها چه حسي داشت؟
براي من پارتنر خيلي مهم است. حالا فكرش را بكن تو يك پارتنر قدري داري مثل آقاي نصيريان يا خانم گوهر خيرانديش يا امير جعفري. احساس خوبي داري و مطمئني كه توپي كه مثل واليبال برايش پرت مي‌كني درست به تو پاس داده مي‌شود. تو مي‌داني كه لحظه در جريان است و طرف مقابل حواسش به تو هست كه اگر به هر دليلي مدل حرف زدنت عوض شد، او هم بازي‌اش همسو با تو عوض بشود. اين را من با فرهاد اصلاني هم در يك سكانس كوچك در داستان يك شهر تجربه كرده‌ام.


* با طناز طباطبايي كه حرف مي‌زدم مي‌گفت شيوه بازي من و نيما متفاوت بود، اما در نهايت با هم مچ شد. من بازيگر حسي هستم نيما تكنيكي. درباره پارتنر مستقيمت بگو.
خيلي خوب شد اين را گفتي. اينجا دو تا واژه مطرح شد؛ تكنيكي و حسي. من اصلاً اين واژه‌ها را قبول ندارم. اينها چيزهايي است كه ما به صورت تئوريك دچارشان شده‌ايم. به قول خدابيامرز خانم اسكويي آدم بايد در لحظه جاري باشد، چون دقيقاً احساسات و عواطف تو درست در لحظه‌اي كه به آن احتياج داري تنهايت خواهد گذاشت. بنابراين اگر تو بخواهي بگويي خب من امروز حالم بد است ايول امروز يك صحنه غمناك دارم و بروم خوب بازي‌اش كنم و به آن فكر كني، وقتي مي‌روي سر صحنه مي‌بيني اين‌قدر سرخوشي در آن لحظه كه نمي‌تواني كاري كني و هي با خودت كلنجار مي‌روي كه مثلاً من نمي‌توانم گريه كنم، چون تو همه‌اش براساس حس فردي خودت عمل كرده‌اي. ‌در صورتي كه اگر خودت را در لحظه آن آدم جاري كني و لحظه‌اي كه داري الان در آن زندگي مي‌كني نه آن لحظه‌اي كه توي نيما رئيسي الان هستي، همه‌چيز حل مي‌شود. لازم نيست زياد به خودت فشار بياوري و خودت را اذيت كني. فقط تو بايد در لحظه جاري بشوي، همين.


*برويم سراغ داستان. فكر مي‌كني اصلاً كسي مثل غزاله پيدا بشود كه به‌خاطر مصطفي به همه چيزهايي كه دارد پشت پا بزند؟
بعد از آن سكانس كه پخش شد، خيلي‌ها به من اس‌ام‌اس زدند كه مرسي راه خوبي به ما ياد دادي. اما نمي‌دانم در دنياي حقيقي كه ما داريم در آن زندگي مي‌كنيم اين اتفاق مي‌تواند بيفتد يا نه؟ نمي‌دانم چقدر ما موفق شديم اين را به تماشاگر بقبولانيم كه اين آدم مي‌تواند اين كار را بكند، يعني يك‌چيز خيلي فردي است. به قول باران كوثري در فيلم خون‌بازي «تجربه من از اعتياد چيه؟» نه اين‌كه تا مي‌گويي معتاد آن قيافه‌هاي كليشه‌اي يادت بيايد. اين درباره همه چيز صدق مي‌كند. همه چيز به تجربه من از آن ربط پيدا مي‌كند.


* خود نيما اگر به جاي مصطفي بود چي؟ آيا اين كار را قبول مي‌كرد؟
نه بابا صد سال سياه (مي‌خندد). اصلاً دلم نمي‌خواهد چنين شرايطي براي من به‌وجود بيايد. اگر شرايط منطقي باشد آدم اين كار را مي‌كند، اما واقعاً اصلاً اهل دعواهاي اين مدلي نيستم. البته يك‌جاهايي كمي از خودم چاشني نقش كردم، اما خب اين چيزي است كه شايد از آن دختر نوجوان بر بيايد. به‌خاطر اين‌كه خيلي منطقي فكر نمي‌كند يهو شور جواني او را بگيرد و اين كار را بكند،‌ دختر نوجواني كه لوس باباست. اين برمي‌گردد به كله‌شقي كه دور از جان دخترها دارند. از طرف او هم در فيلم چنين اتفاقي مي‌افتد نه مصطفي. مصطفي دوستش دارد، اما همه‌اش مي‌گويد بگذار با پدرت صحبت كنم. تهش كار دختره ‌است.


*در اجراي نقش و كار با حسن فتحي چقدر دستت باز بود؟ بايد حتماً طبق چيدمان او بازي مي‌كرديد يا نه خودتان هم مي‌توانستيد چيزي به آن اضافه كنيد؟
اقرار مي‌كنم تا پيش از ديدن سريال «مدار صفردرجه» هميشه با توجه به ديده‌هايم فكر مي‌كردم ايشان از بازي‌هاي نمايشي‌تر و تئاتريكال خوششان مي‌آيد. اما بعدش ديدم اين كار يك زندگي رئال و روزمره است و خوشبختانه آقاي فتحي هم همين شكل فكر مي‌كردند و ما را به اين سمت هدايت مي‌كردند كه طبيعي‌تر باشيم و برعكس فكر من، ما را از نمايشي كار كردن دور مي‌كردند. نمي‌دانم چطور بايد درباره اين سؤال حرف بزنم. نه مي‌توانم بگويم خيلي دستمان را باز مي‌گذاشتند و نه خيلي مي‌بستند. همه چيز براساس شرايط موجود بود. يعني ما داشتيم يك كار آماده مي‌كرديم كه بايد زودتر به پخش مي‌رسيد. نه اين‌كه عجله براي گرفتن سكانس‌ها داشته باشيم. اما در نهايت من خيلي خودم را سپردم به ايشان. خوبي آقاي فتحي اين بود كه دقيقاً به تو نمي‌گفت بايد چه‌كار كني، ولي با تو صحبت مي‌كرد و تو را مي‌آورد توي فضايي كه خودش مدنظرش بود. ممكن بود تو اين فضا را نداشته باشي ولي تو را مي‌آورد توي فضا.


*تو كار راديويي هم كرده‌اي، اما شهرت يك كار تلويزيوني آن هم هر شبي به مراتب بيشتر از آن است. شهرتش برايت خوشمزه‌تر نيست؟ اصلاً مشهور شدن را دوست داري؟
اصلاً ادا نيست، به خدا جريان شهرت را به اين معناي عامش خيلي دوست ندارم. به نظر راديو به من كمك كرد كه بتوانم با مردم حرف بزنم. توي راديو وقتي كه هستي مي‌تواني خيلي نفس به نفس با مردم حرف بزني، ‌به‌خصوص در برنامه زنده. من دوست دارم با مردم رابطه خوبي داشته باشم و از اين‌كه در طول روز بين آدم‌ها هستم معذب نباشم. من اين‌طوري با ماجرا كنار آمده‌ام و راديو كمكم كرده. در كل هيچ وقت اجازه نداده‌ام شهرت نگذارد زندگي‌ام را بكنم. مثل اين‌كه الان اين كار را نكنم كه مردم نگويند اين عجب آدم در دسترسي است. اين را دوست ندارم. اين بعد شهرت را مي‌گويم.


-تعريفت از موفقيت چيست؟
باز هم خيلي خودخواهانه به آن نگاه مي‌كنم. به نظرم موفقيت اين است كه تو از لحظه خودت راضي باشي و از آن لذت ببري. حالا اگر ديگران نظر ديگري دارند خيلي مهم نيست.


-تو الان با اين توصيف آدم موفقي هستي؟
آره از خودم راضي هستم، اما باور كن آدم از خود راضي و مغروري نيستم‌ها. از لحظه خودم راضي هستم و از آن لذت مي‌برم، اين دليل نمي‌شود كه من آدم كاملي هستم. مطمئناً خيلي اشتباهات و كم و كاستي‌ دارم و تلاش مي‌كنم آنها را برطرف كنم. درست مثل توني كورتيس در فيلم «بعضي‌ها داغشو دوست دارند» كه به جك لمون مي‌گويد هيچ كس كامل نيست. بايد اين را پذيرفت.


-كودك درون نيما رئيسي چه شكلي است؟
خيلي اصرار دارم كه هميشه كودك بماند. حتماً خودت هم اين را تجربه كرده‌اي. وقتي بچه‌اي به يك آدم مثلاً 32 ساله نگاه مي‌كني و با خودت فكر مي‌كني چقدر اين آدم بزرگ است. بعد وقتي كه خودت به 32 سالگي مي‌رسي، با خودت احساس مي‌كني كوچك‌تر از آن 32 ساله‌اي هستي كه آن موقع ديده‌اي. شايد يك علتش اين است كه كودك درونت هنوز كودك است. خيلي وقت‌ها نمي‌توانم اندازه و رفتارهاي از پيش تعيين شده را بفهمم. من خودم زندگي مي‌كنم. مثلاً سر فيلم تنگنا قرار بود هفت‌تير بكشم و بچه‌ها با من شوخي مي‌كردند چند تا آدم كشتي كه اين قدر خوب هفت تير مي‌كشي. اما اين واقعاً بر‌مي‌گشت به روزهاي بچگي كه عاشق تفنگ بودم و فكر مي‌كنم هنوز هم يكي از تفنگ‌هاي آن روزهايم را دارم. از اين قضيه به عنوان يك بازي كودكانه بگير تا احساسات ديگرم. خيلي وقت‌ها مي‌روم سراغ كودك درونم.


-اگر يك نقش كمدي به تو پيشنهاد بشود آن را قبول مي‌كني؟
آره با كمال ميل. به خصوص كمدي موقعيت را دوست دارم، از نوعي كه تقريباً مي‌شود گفت در كارهاي بليك ادواردز و به خصوص پيتر سلرز هست. يا از نوع كمدي‌هاي قديمي‌تر وودي آلن كه خيلي در آن ادا اطوار وجود ندارد. اما در لحظه در موقعيت كميك قرارت مي‌دهد. تقريباً دو بار اين را تجربه كرده‌ام كه هيچ كدام هم پخش نشده. يكي به اسم «هميني كه هست» كه با عليرضا اوليايي كار كردم و يكي هم با شاپور قريب بازي كردم كه خدا بيامرز آقاي منوچهر نوذري در آن نقش باباي من را بازي مي‌كرد. دوست دارم اين اتفاق بيفتد، اما تلقي من از كمدي واقعاً كمدي شخصيت نيست. دوست داشتني‌ترين فيلم‌هاي تاريخ سينما براي من فيلم‌هاي كمدي بوده‌اند.


-توي ميوه ممنوعه يك جاهايي مي‌خواني. اين هم جزو همان كارهاي دلي است كه گفتي؟ چون مي‌دانم خودت هم اهل موسيقي و خواندن هستي.
من به اين اعتقاد دارم كه اگر كاري بخواهد بشود خودش جور مي‌شود. در قضيه خواندن هم همين طور بوده. هميشه بچه‌ها به من مي‌گويند تو اين همه دوست آهنگ‌ساز و ترانه‌سرا داري چرا نمي‌‌خواني؟ تو آدم كاهلي هستي و ... هميشه پيش خودم جواب مي‌دهم كه بايد خودش اتفاق بيفتد. اگر افتاد من هم مي‌‌خوانم. مثلاً نيمچه‌‌اي از آن در همين كار آقاي فتحي اتفاق افتاد.


-اگر جاي من و تو با هم عوض شده بود و تو الان مي‌خواستي اين گفت‌وگو را تمام كني، چطوري اين كار را مي‌كردي؟
همين طوري روي هوا. فكر مي‌كنم همين طوري خوبه. آره. مرسي. تمام. همين.

Labels: , ,

Technorati Profile