فارنهایت 11/9
راه رفتن روی خط باریک قرمز

Tuesday, March 11, 2008
با محمدعلي گلپايگاني (گلريز) درباره موسيقي انقلابي


از سزی گفت‌وگوهای نوستالژیک برای روزنامه نهران امروز. عکس امین محمدی.




اولين نفر بودم...


اگر حتي نامش را نشنيده باشيم به طور حتم صداي او را بارها و بارها از راديو و تلويزيون بنا به مناسبت‌هاي مختلف شنيده‌ايم. محمدعلي گلپايگاني معروف به گلريز خواننده بسياري از سرودهاي انقلابي و خاطره‌انگيز از همان روزهاي ابتدايي انقلاب تا به امروز است. خواننده‌اي كه به قول خودش سعي داشته تا براي هر اتفاق و موفقيتي در ايران سرودي بخواند و به اين ترتيب در پيشبرد اهداف عالي انقلاب خودش را سهيم بكند.گلريز ادبيات جالبي دارد و براي هر كدام از كارهايش دلايل مخصوص به خودش را. به اينكه اولين كسي بوده كه بعد از انقلاب خواندن را شروع كرده افتخار مي‌كند و از گفتن آن ابايي ندارد و خودش را به نوعي پايه‌گذار موسيقي انقلابي ايران مي‌داند. چند وقتي مي‌شد كه او نسبت به گذشته كم‌كارتر به نظر مي‌رسيد به همين خاطر به سراغش رفتيم و با او به گفت‌وگو نشستيم تا به همين بهانه نقبي زده باشيم به خاطرات گذشته و روايت او از موسيقي انقلابي.



آقاي گلريز چند وقتي مي‌شود كم پيدا شده‌ايد، اين روزها چه مي‌كنيد؟

والا من كم‌كار نشده‌ام منتها اوايل انقلاب به علت اينكه تعداد كمي از عزيزان خواننده بودند كارهاي ما بيشتر بود. شايد به جرات بتوانم بگويم كه من اولين خواننده‌اي بودم كه بعد از انقلاب شروع به كار كردم و در همان يكي دو سال اول تمام بار آهنگ‌هاي انقلابي به دوش بنده حقير بود به اضافه آقاي راغب كه آهنگساز كارهاي ما بودند و آقاي سبزواري كه با هم يك تيم را تشكيل داده بوديم. البته بعضي از عزيزان خواننده هم بودند، اما به عللي شايد دوست نداشتند آن موقع بيايند و كار بكنند. به هر حال ما از ابتداي انقلاب اين توفيق را پيدا كرديم كه با عنايات خداوند متعال كار بكنيم. من اگر بخواهم اين موضوع را به صورت خودماني براي شما توضيح بدهم به اندازه هشتاد سال از نظر سني تا حالا كار كرده‌ام و البته به اين هم افتخار مي‌كنم. در هر مقطع و مكاني، هر اتفاقي كه در ايران اسلامي افتاده من برايش حداقل يك كار خوانده‌ام. به قول يكي از دوستان تلويزيوني ما شده‌ايم تاريخ انقلاب. البته حمل بر خودستايي نباشد، اين تعبيري است كه آن دوست عزيز به كار مي‌برند.



همان‌طور كه گفتيد اسم شما با سرودهاي انقلابي به نوعي عجين شده است. به نظر شما اين سرودهاي انقلابي را بايد جزو كدام ژانر موسيقايي قرار بدهيم؟

همان‌طور كه از نام اين سرودها پيداست، كلام در هر اثري نقش بسيار موثري دارد. خب اين شعر است كه مشخص مي‌كند در وهله اول اين موسيقي در چه ژانري است و در درجه دوم ريتم كار. معمولا ريتم‌هاي جاندارتر در سرودهاي انقلابي بيشتر مورد استفاده قرار مي‌گيرند. ريتم‌هاي 4/2، 4/4 و 8/6 خوب و سنگين. اين دو مورد مشخصه آن كار هست. موسيقي ايراني هم كه مشخص است و اصل كار ما هم روي آن بنا شده و هر كسي مي‌تواند آن را تشخيص بدهد.



الان موسيقي در بسترهاي مختلفي در حال پيگيري است، اما ما اين روزها بيشتر نام موسيقي پاپ را مي‌شنويم. نظر شما درباره اين ژانر از موسيقي چيست؟

موسيقي پاپ را در حقيقت بايد به دو بخش تقسيم كرد؛ يك بخش آن موسيقي روز است و يك بخش ديگر هم موسيقي كلاسيك. در واقع موسيقي پاپ نوعي از موسيقي كلاسيك در قالب فانتزي است و بيشتر مورد پسند جوانان.متاسفانه موسيقي پاپ ما الان يك مقدار به بيراهه كشيده شده. در اين نوع موسيقي شعرهاي بي‌محتوايي را مي‌شنويم كه مبهوت مانده‌ام چطور اينها تصويب شده‌اند. شعرهايي كه اصلا ايده و محتوايي ندارند و به دنبال چيزهاي پيش‌پا افتاده‌اي هستند. من مخالف موسيقي پاپ نيستم اما بايد كارها طوري باشد كه به شأن جمهوري اسلامي ايران بخورد. در اين رابطه بحث زياد است، بگذريم.



در جايي آقايي مي‌گفت: «من اولين كسي هستم كه بعد از انقلاب در ايران كار پاپ انجام داده‌ام.» در همان جا دوستي جواب داد: «به نظر من شما نبودي، آقاي گلريز خيلي زودتر از شما اين كار را شروع كرده و...» نظر خود شما در اين رابطه چيست؟

اولين آهنگي كه بعد از انقلاب خوانده شد يك سرود بود به نام «معلم» كه ما در وصف آيت‌الله طالقاني خوانديم. اوايل سال 58 بود. يادم مي‌آيد آن موقع وقتي آمديم به راديو كه در همين ميدان 15 خرداد بود هنوز راديو سروسامان نداشت و توي حياط و راهروهاي آن شيشه‌هاي شكسته بود و خون ريخته بود و اوضاع و حال و هوا براي اجراي كار اصلا مساعد نبود. ما اين سرود «معلم» را به صورت همخواني در همان روزها خوانديم چون هنوز نمي‌دانستيم آيا مي‌توانيم به صورت سولو بخوانيم يا نه؟ منتها چون من خواننده اصلي بودم صدايم روي كر بود. در اين رابطه خيلي راحت مي‌شود به آرشيو مراجعه كرد. هر كسي ادعا دارد كه من اولين هستم مي‌تواند به آرشيو راديو سر بزند و به جواب برسد. از اين حرف‌ها اين روزها زياد شده. فكر كنم دهه فجر پارسال بود كه يك خبرنگار داشت نام كساني كه در اول انقلاب شروع به خواندن كرده بودند را مي‌گفت و آنها را به نام خواننده‌هاي سرودهاي انقلابي معرفي مي‌كرد و صدايشان را هم در حين گزارش پخش مي‌كرد. من خيلي ناراحت شدم چون بعضي از اين دوستان خواننده در آن روزها شايد اعتقادي نداشتند و دوست داشتند ثبات برقرار بشود و بعد بيايند كار بكنند. من تلفن را برداشتم و به تلويزيون زنگ زدم و آن خبرنگار محترم كه اين گزارش را تهيه كرده بود پيدا كردم. به او گفتم آقاي محترم شما اين اطلاعات را از كجا آورده‌ايد؟ جواب داد از توي اينترنت. اين راحت‌ترين كار ممكن است. نمي‌دانم چرا براي تهيه چنين گزارش‌هايي سراغ آرشيو صدا و سيما نمي‌روند. آرشيو براي همين كار است. تاريخ موسيقي ايران و انقلاب در آن آرشيو موجود است. ايشان بعد از اين صحبت‌ها شروع كرد به معذرت‌خواهي از من. گفتم منظور اين حرف‌ها نيست شما اين طوري داريد تاريخ را تحريف مي‌كنيد. وقتي چنين گزارشي از تلويزيون پخش مي‌شود خب مردم هم به آن استناد مي‌كنند. اين‌طوري هنر سرودهاي انقلابي تحريف مي‌شود. اين براي خودخواهي و ستايش خود نيست من اين حرف‌ها را به عنوان يك شهروند مي‌گويم. يك خبرنگار بايد با تحقيقات درست اطلاعات درستي به مردم بدهد.



قبل از شروع گفت‌وگو مي‌گفتيد در ابتداي انقلاب همه كارها دلي بود و همه به‌خاطر اعتقاداتشان كار مي‌كردند، اما الان وقتي درباره كارهاي موسيقايي صحبت مي‌شود بحث مبالغ هنگفت ميليوني هم پيش مي‌آيد. چه چيزي در اين ميان تغيير كرده كه چنين اتفاقي افتاده؟

به نظر من رسانه‌هاي ما مي‌توانند نقش موثري در اين رابطه داشته باشند. كساني كه واقعا روي خوشي با انقلاب ما ندارند از هر دري وارد مي‌شوند. به قول رهبر معظم انقلاب اينها هزينه‌هاي زيادي مي‌كنند تا بتوانند شبيخون فرهنگي بزنند. يكي از شبيخون‌هاي فرهنگي هم مساله هنر در قالب موسيقي است. ما بايد واقعا در اين مورد هوشيار باشيم. سوءتفاهم پيش نيايد من الان كه بعضي از اين روزنامه‌ها و مجلات را مي‌بينم ياد قبل از انقلاب مي‌افتم و جنجال‌هاي حاشيه‌اي آن روزها. اين‌طوري به اين بخش از موسيقي مبتذل بال و پر داده مي‌شود و به همين خاطر سر و صداي خيلي از كارشناسان و صاحبنظران درآمده ولي كسي گوشش بدهكار نيست.



البته منظور من مبلغ‌هاي گزافي بود كه براي تهيه حتي يك تك‌آهنگ هزينه مي‌شود.

من هم همين را مي‌گويم. اينها بعضي از دلالان هنري هستند كه اين وسط از آب گل‌آلود ماهي مي‌گيرند. اين هم باز به رسانه‌ها برمي‌گردد. من جايي يك آگهي ديدم كه ما خواننده قبول مي‌كنيم و... طرف مي‌آيد و به اينها مراجعه و پول هنگفتي هزينه مي‌كند و آنها هم با اين دستگاه‌هاي الكترونيكي صدايشان را درست مي‌كنند و از فلان فرستنده خارجي پخش مي‌‌كنند. من مي‌خواهم بگويم اينها يك‌مشت از خدا بي‌خبر هستند كه به جوان‌هاي مردم اميد واهي مي‌دهند و مبلغ‌هاي كلان براي اين كار از آنها مي‌گيرند. اين تازه يك بخش ماجرا است. در بخش ديگر، اين كارهاي مبتذل به خورد مردم داده مي‌شود. تاثيرش اين مي‌شود كه الان مي‌بينيد. متاسفانه اين كاروان همين‌طور دارد پيش مي‌رود.



آقاي گلريز، مي‌خواستم بدانم خود شما كارتان را از كجا و چطوري شروع كرديد؟

پدر من از خوانندگان قديم بود. در هشتاد،‌نود سال گذشته موسيقي ما اصولا در قالب كارهاي مذهبي بود. چيزهايي مثل تعزيه‌خواني و... . خيلي از گوشه‌هاي موسيقي ما از تعزيه و مراثي گرفته شده. مثلا در ابوعطا حجاز، در شور كرد بيات حسيني يا مثلا در همايون بيداد، ‌در چهارگاه رجز و حصار و... اينها گوشه‌هايي است كه بيشتر در تعزيه‌ها خوانده مي‌شود. آن موقع خواندن در قالب تعزيه‌ها و مراثي مذهبي بود. پدر ما هم جزو همين خوانندگان قديمي بود. اين‌طوري بود كه ما در خانواده‌اي به دنيا آمديم كه پدرمان داراي صداي خوش بود و همين‌طور برادرانم صداهاي خوشي داشتند و ما هم از اين ارث بي‌نصيب نمانديم. از همان ابتدا كه من به همراه پدرم براي خواندن به اين طرف و آن‌طرف مي‌رفتم، ايده‌‌ام اين بود كه اگر مي‌خواهم شعري را بخوانم، حتماً يك بعد عرفاني و معنوي داشته و خلاصه داراي پيام سازنده‌اي براي مردم باشد. حدود سال 53 بود كه من آمدم راديو و شاگرد مرحوم اديب خوانساري شدم. البته قبل از آن هم چيزهايي از پدر و برادرانم آموخته بودم. چند سالي خدمت ايشان بودم و بعد از آن رفتيم خدمت استاد شجريان كه به عنوان كارشناس هنري تشريف آورده بودند راديو، اما تدريس هم مي‌كردند. البته من كارم را از سال 55 با گروه شيدا شروع كردم. تا اينكه انقلاب شد و باقي ماجرا را هم كه گفتم. يادم مي‌آيد در همان سال اول من نزديك به70-60 تا سرود خواندم. كسي نبود كه كار انجام بدهد و هرچه بود را من خواندم. البته اين هم توفيقي بود كه قرعه به فال ما افتاد.



چطور شد نام گلريز را براي خودتان انتخاب كرديد؟

برادر من استادي داشت به اسم نورعلي خان برومند. استاد اينقدر صداي اخوي ما را دوست داشت كه به جاي اينكه شاگرد برود پيش استاد، استاد مي‌آمد منزل ما. من هم بچه بودم و استاد كه مي‌آمد با شوق و ذوق مي‌رفتم مي‌نشستم و از حضور ايشان استفاده مي‌كردم. اولين شعري هم كه ياد گرفتم، در دستگاه سه گاه بود كه اخوي يادم داد و براي استاد خواندم. شعرش را هنوز به خاطر دارم. باز آ كه هنوز نيمه جاني باقي است / وان كشته بي نشان، نشاني باقي است ... بعد از اين جريانات من رفتم به گروه شيدا كه سرپرست آن آقاي محمدرضا لطفي بود. وقتي خواستيم كار را شروع كنيم، به هر حال بايد براي خودم اسمي انتخاب مي‌كردم. آقاي لطفي گفت: برويم خدمت استاد. اواخر عمر ايشان بود. رفتيم و از ايشان اجازه گرفتيم كه بتوانيم بخوانيم. ايشان با شناخت قبلي كه از من داشت گفت: چه مي‌خواهي بخواني؟ و من هم چيزي را كه مي‌خواستم در دستگاه شور بخوانم، خواندم. دستگاه شور گوشه‌اي به نام گلريز دارد. وقتي به اين گوشه رسيدم، استاد گفت: شما اسمتان را بگذاريد گلريز. ما هم كه روي حرف استاد حرف نمي‌زديم و پذيرفتيم. اين جريان انتخاب اسم ما بود.



درباره برادرتان گفتيد. مي‌خواستم بدانم چرا شما و آقاي گلپا هيچ وقت به‌طور مشترك كاري را نخوانده‌ايد؟

اتفاقا چندين مرتبه درباره اين موضوع صحبت كرديم. منتها تا امروز اين همكاري مقدور نشده. ايشان از مفاخر موسيقي آوازي ما هستند و به جرات مي‌خواهم بگويم تا صد سال ديگر هم كسي نمي‌تواند آوازهايي را كه ايشان اجرا كرده، به اين خوبي ا جرا كند. در قالب دستگاه‌ها و رديف‌هاي آوازي ايشان در حقيقت آهنگسازي كرده. و اقعاً ايشان خدمت شاياني براي آواز مملكت ما كرده است. به هر حال ايشان مختارند و بعدا اگر ان‌شاءالله توفيقي به دست بيايد اين كار را خواهيم كرد.



شايد درست نباشد چنين سوالي را بپرسم، بيشتر وقت‌ها ما شنيده‌ايم كه آقاي گلريز برادر آقاي گلپا. حس نمي‌كنيد شهرت برادرتان كارهاي شما را تحت‌الشعاع قرار داده باشد؟

اين عقيده من است و آن را در كلاس‌هايي كه تدريس مي‌كنم هم به شاگردانم گفته‌ام كه سعي كنيد هيچ وقت تقليد نكنيد. شما هر چقدر هم كه خوب اين كار را انجام بدهيد و حتي اگر از صاحب اثر هم بهتر اجرا كرده باشيد، در نهايت مي‌گويند فلاني عين فلاني خواند. من يكي از خوشحالي‌هايم اين است كه در اسم هم ما تفاوت داشته‌ايم. از طرف ديگر من هميشه تلاش كرده‌ام كه مستقل باشم. درست است كه بنده واقعاً افتخار مي‌كنم به صداي اخوي خودم در قالب آوازهاي ايراني كه خوانده‌اند ولي اين دليل نمي‌شود كه خودم نباشم.



مي‌دانم انتخاب كردن آن هم درباره آثار هنري كار سختي است اما مي‌خواهم بدانم در بين كارهايي كه تا به حال خوانده‌ايد، كدام‌يك بيشتر به دلتان نشسته است؟

اين يك مثال هميشگي بين ما بوده كه كارهايمان مثل فرزندانمان هستند و نمي‌توانيم بين آنها فرق بگذاريم اما خب بعضي اوقات كارهايي هست كه در مقاطع مختلف مورد توجه مردم قرار گرفته و انعكاس تاريخي داشته است.پس حتماً در اين كار چيزي بوده كه اين‌قدر مورد توجه قرار گرفته. خب من هم طبعاً اين كار را دوست خواهم داشت مضافاً به اينكه به آن عشق هم مي‌ورزم. يكي از كارهايم كه اين‌طوري بوده سرود «خجسته باد اين پيروزي» است. اين سرود را ما براي آزادسازي خرمشهر ساختيم و خيلي مورد توجه قرار گرفت. يك سرود هم براي حضرت امام(ره) خواندم كه خيلي دوستش دارم. «اين بانگ آزادي است/ كز خاوران خيزد/ فرياد انسان‌هاست/ كز ناي جان خيزد/ اعلام طوفان‌هاست/ كز هر كران خيزد/ حبل المتين توده‌هاي آرزومندست/ آتشفشان قهر ملت‌هاي دربند است». اين شعر واقعاً عجيبي است و آدم را تكان مي‌دهد و وقتي شنونده آن را مي‌شنود به ياد انقلاب و حماسه و امام مي‌افتد. در اينجا لازم است از شادروان مجتبي ميرزاده ياد كنم كه تنظيم اين كار را برعهده داشت و آهنگش را آقاي راغب ساخت و شعرش هم از استاد سبزواري بود. خيلي جالب است كه اين سرود هميشه در ساعت 5 دقيقه مانده به 2 و از صداي جمهوري اسلامي ايران پخش مي‌شود با كلام امام، پيام امام و اين يكي از افتخارات بنده است كه صداي ما عجين شده با پيام امام، سرود شهيد مطهري هم يكي از آن سرودهاي ماندگار است. در رابطه با اين سرود وقتي خدمت حضرت امام رسيديم اين نقطه عطفي بود در گشودن موسيقي ما در ايران. اين يكي از خاطرات خوش من است. حضرت امام اين سرود و موسيقي را تاييد كردند و بعد از اين بود كه آهنگسازان ما دستشان براي ساختن كارهاي بعدي باز شد.

يك شعر چه چيزي بايد داشته باشد تا شما آن را براي خواندن انتخاب كنيد؟

شعر علاوه بر آن زيبايي كه در كلماتش بايد داشته باشد مي‌بايست مفهوم و معناي سازنده هم داشته باشد. من يادم مي‌آيد شعري به‌نام «امداد» را خوانده بودم. «بگير دست فتادگان را...» شنيدم كه خيلي‌ها با شنيدن اين سرود براي انجام كارهاي خير تشويق شده‌اند و كار در تشويق نيكوكاران و خيرين خيلي موثر بوده. ببينيد يك كار چقدر مي‌تواند از نظر شعري موثر باشد اصلاً يكي از مهم‌ترين بخش‌هاي موسيقي پيام‌رساني آن است پس اين‌طوري به يك نتيجه مهم مي‌رسيم. اينكه شعر حتماً داراي پيام باشد حالا اين پيام مي‌تواند در قالب همه چيز باشد. سازندگي، عرفاني، توحيدي، معنوي و... من جايي خواندم كه استاد عبدالباسط در مالزي قرآن خوانده بودند و صد نفر در جا مسلمان شده بودند. كار بايد اين‌طوري باشد موسيقي بايد يك ملت را به حركت در بياورد. وقتي شعر كار پيام داشته باشد مطمئن باشيد كه موسيقي شما ماندگار خواهد شد.

به عنوان كسي كه سال‌هاست در عرصه موسيقي فعاليت مي‌كند بزرگ‌ترين اشكال موسيقي امروز را در چه مي‌بينيد؟

به‌نظر من متصديان موسيقي ما علاوه بر تخصصي كه دارند بايد تعهد واقعي را هم در وجودشان داشته باشند. به قول علامه جعفري موسيقي روي خط مرزي حركت كردن است. موسيقي خيلي حساس است و اگر آدم يك تكان اشتباه در آن بخورد ممكن است سقوط كند. به همين خاطر ما بايد خيلي احتياط كنيم. من در سال 1357 كتابي به نام «مضرات موسيقي مبتذل بر اعصاب و روان» را خواندم كه دكتر خوروش آن را نوشته بود و جالب اينكه سال قبل از انقلاب اين كتاب به‌عنوان كتاب سال انتخاب شده بود.در اين كتاب تمام مضرات موسيقي مبتذل را بررسي كرده بودند و اينكه چطور ممكن است چنين اثري كل روح آدم را از بين ببرد و تحت‌الشعاع قرار بدهد. به همين خاطر دوستاني كه هستند بايد اعتقاد واقعي داشته باشند تا بتوانند سكان موسيقي ما را حركت بدهند و طوري حركت بكنند تا حتي كساني كه نسبت به موسيقي اكراه دارند، آن را تاييد بكنند. الان مي‌شنويم كه ما بايد كارهايي را بسازيم كه جوانان‌مان سراغ كارهاي آن طرف آب نروند اما اين حرف از نظر من زياد حرف درستي نيست. به اين خاطر كه سكان دست ماست و ما مي‌توانيم هر طوري كه بخواهيم، آن را هدايت بكنيم. البته باتوجه به معيارهاي هنري. ما كه با موسيقي پاپ مخالف نيستيم اما كار بايد خوب باشد، طوري كه هم جوان‌ها آن را بپسندند و هم از آن چارچوب‌هايي كه بايد، خارج نشوند. حالا اين سكان هدايت در دست رسانه‌هاست. چه مطبوعات، چه راديو و تلويزيون و حتي وزارت ارشاد. به قول معروف، خط را اينها مي‌دهند. اگر به‌طور مثال فلان شعر در تلويزيون يا وزارت ارشاد مجوز نگيرد كه نمي‌تواند پخش بشود. اين‌طوري مي‌گويم اينها راه را مي‌دهند. حالا اگر كسي هم اين وسط مي‌خواهد اشتباهي بكند، آنها نبايد به او اجازه چنين كاري را بدهند. بايد او را راهنمايي بكنند، البته نه به‌صورت قهراً.

خب، همين بحث نظارت باعث شده تا يك ژانر جديد از موسيقي شكل بگيرد به نام موسيقي زيرزميني. با اين چه مي‌شود كرد؟ آيا اين راه‌حلي كه مي‌گوييد، درست است؟

تمام اين چيزها را مي‌شود با تبليغات سازنده سروسامان داد. ببينيد، الان شهرداري دارد كارهاي قشنگي در اين زمينه انجام مي‌دهد. مثلا چند وقت پيش از مداحان قديم تهران تجليل كردند؛ اين كار بسيار قابل تقديري بود يا مثلا بعضي از اوقات طي مراسمي از يك خواننده پيشكسوت تجليل كرده‌اند و... اينها كارهاي قشنگي است. همين چند وقت پيش در مراسمي كه مربوط به تجليل از شهداي يكي از مناطق استان تهران بود، بنده را هم دعوت كردند تا حضور داشته باشم. جناب آقاي دكتر قاليباف هم تشريف داشتند و آمديم و چند تا كار در همين رابطه اجرا كرديم. اين‌طور كارهاي فرهنگي باعث مي‌شود جوانان با حقايق آشنا بشوند و به اين طريق با آن كارهاي زيرزميني مبارزه كرد وگرنه با قهر و زور نمي‌شود كاري از پيش برد.

Labels: , ,

Wednesday, March 05, 2008
با اصغر هاشمي کارگردان «يك مشت پر عقاب»

در ادامه مطالب یک مشت پر عقاب هفته گذشته چلچراغ. عکس مهگامه پروانه.
نمي‌گذارند كار خودمان را بكنيم
1-اصغر هاشمي، كارگردان سريال «يك مشت پر عقاب» اين روزها خيلي عصباني است. از جرح و تعديل‌هايي كه روي كارش انجام شده و خيلي چيزهاي ديگر. اين قدر كه قالب گفت‌وگوي ما پيرامون همين عصبانيت‌ها مي‌گذرد.
2-با وجود همه حواشي اطراف اين كار، سريال توانسته مخاطبان خودش را پيدا بكند. سريالي در بستر روزهاي انقلاب و متفاوت با بيشتر چيزهايي كه تا به حال ديده‌ايم.
3-از اصغر هاشمي سريال «آپارتمان» را هم ديده‌ايم. او بيشتر در حوزه سينما فعاليت مي‌كند و به گفته خودش كارهاي نئورئاليستي و طنز را بيشتر دوست دارد. اصغر هاشمي يكي از كارگردان‌هايي بود كه دهه 60 و اوايل 70 در كنار ديگراني مثل سيروس الوند و مهدي صباغ‌زاده در حوزه سينماي اجتماعي فعاليت داشت و كارهايي مثل «روزهاي انتظار»، «زير بام‌هاي شهر»، «در آرزوي ازدواج»، «دو همسفر» و «مهريه بي‌‌بي» را ساخت كه هر كدام از آنها در زمان خودشان فيلم‌هاي مطرحي بودند. «دوست دارم به مسائل روز اجتماعي بپردازم و آنها را تجربه و تحليل بكنم. اما متأسفانه فعلاً امكانش نيست. فيلم «نگين» اين‌گونه بود، اما از نظر نظارتي خيلي برايم گران تمام شد. مي‌گويند پرداختن به اين نوع مسائل و مطرح كردنش خوب نيست. ما مي‌خواهيم همه چيز را شوخ و شنگ نشان بدهيم. فضاهايي مثل فيلم «مجردها» را دوست دارند و...» همان‌طور كه خود او مي‌گويد، حالا بالاجبار و يا به هر دليل ديگر از اواسط دهه 70 به ساختن فيلم‌هايي مي‌پردازد كه بيشتر به فكر گيشه‌اند تا چيزهاي ديگر؛ فيلم‌هايي مثل «زندگي»، «نگين» و «مجردها»
!4-توضيح بيشتري لازم نيست، خود گفت‌وگو گوياي همه چيز است
-تجربه ساختن سريال‌هاي تاريخي مخصوصاً در بستر انقلاب تجربه جالبي نبوده. يعني اكثر كارهايي كه ساخته شده اين قدر دم دستي بوده‌اند كه مردم هم از ديدن چنين چيزهايي خسته شده‌‌اند. اين يك ريسك بود كه شما در اين بستر كاري را بسازيد. «يك مشت پر عقاب» چه چيزي داشت كه قبول كرديد اين ريسك را بپذيريد؟
خود قصه چون مستقيماً به انقلاب نمي‌پرداخت و تأثير اتفاقات روز بوده و ما آن را آورده بوديم بين يك خانواده و روابط آنها، مي‌توانست جذابيت داشته باشد. ما غيرمستقيم به مسائل انقلاب مي‌پرداختيم. همين كمك كرد كه من از شعارها پرهيز بكنم. يعني فكر كردم اگر ما از اين زاويه به مسائل انقلاب نگاه بكنيم. جذابيت بيشتري ‌خواهد داشت تا آن چيزي كه مردم خودشان از نزديك درگيرش بوده‌اند.اين آدم‌ها چون دارند زندگي عادي خودشان را طي مي‌كنند، ديگر ضرورتي براي شعار دادن ندارند. در كارهايي از اين دست معمولاً خيلي مستقيم به شخصيت‌هايي كه درگير مسائل انقلاب بوده‌‌اند مي‌پردازند و به همين خاطر مجبور مي‌شوند وارد ديدگاه‌هاي آنها بشوند و وقتي عقايد بيان بشود خب آن بعد شعاري ماجرا هم مطرح مي‌شود. -«يك مشت پر عقاب» چطور شروع شد و شكل گرفت؟در ابتدا قصه ديگري را قرار بود با آقاي توحيدي و خوش‌رزم بسازيم. داستان زندگي آقاي دادگر. تحقيقات اوليه اين كار انجام شده بود و حتي چند جلسه هم با ايشان صحبت كرديم و قرار بود همين مقطع تاريخي را با شخصيت ايشان پي‌گيري بكنيم. اما به دلايلي ايشان موافق ساخته شدن كار نبودند و ساختن آن پروژه به تعويق افتاد. اما در سيما فيلم چون براي ساختن اين سريال فايلي باز شده بود، بايد حتماً يك كار جايگزين آن مي‌شد. اين بود كه با پيشنهاد خود آنها قرار شد يك سريال داستاني در همان مقطع توليد بكنيم. بعد از چند جلسه نشست و گفت‌وگو اين قصه طراحي شد و به مرور زمان شكل تكاملي خودش را پيدا كرد تا شد «يك مشت پر عقاب».
-حواشي دور و بر «يك مشت پر عقاب» هم موقع ساخته شدن و هم الان موقع پخش زياد بوده. اين‌كه مثلاً به خاطر لهجه كاراكتر آقاي خمسه از طرف پخش ايرادهايي گرفته‌اند و شما با دوبله مجبور به رفع آن شده‌ايد و... درباره اين طور مشكلات و خط قرمزهايي كه براي كار شما بود صحبت كنيد.
ما مشكلات زيادي براي پخش كار داشتيم. اول كه روي انتخاب شبكه براي پخش كار مشكل داشتند. يك مدت قرار بود شبكه سه كار را پخش بكند و حتي تبليغ آن را هم رفت، اما بعد موضوع منتفي شد و پخش ما را به شبكه يك دادند. واقعيت اين است كه وقتي شبكه يك براي پخش كار انتخاب شد، مي‌دانستيم كه سانسور و نظارتي كه روي اين شبكه هست بيشتر از باقي شبكه‌هاست. اولين اتفاقي كه افتاد پيشنهاد دادند كه بايد لهجه آقاي خمسه تغيير پيدا بكند و من خيلي تلاش كردم و استدلال آوردم كه اين كار به ضرر سريال است. اما مورد قبول واقع نشد. ما مي‌خواستيم اين‌ را كه در يك فضا مخالف و موافق وجود دارد، در تقابل افسر سرمدي و شه‌پرست نشان بدهيم. قطعاً من به منظور طنز از آقاي خمسه استفاده نكرده بودم. اينها در منطقه‌اي آذري زبان زندگي مي‌كردند و خودشان هم آذري بودند. كار ما قصد توهين به كسي را نداشت و ذات خود كار چنين شخصيتي را مي‌طلبيد. در نهايت هم خودشان قبول كردند كه مشكلي در كار وجود ندارد، اما باز هم روي دوبله شدن تأكيد داشتند. چون استدلالشان اين بود كساني هستند كه مي‌خواهند از آنها آتو بگيرند و همين ممكن است بهانه‌اي شود براي حمله‌اي مثل جنجال روزنامه ايران. من اين توجيه را خيلي نمي‌پذيرم، چون مردم آذري ما اين قدر باشعور و بافرهنگ هستند كه بدانند هر شخصيتي كه دارد اين نقش را بازي مي‌كند پشتش چه نوع تفكري هست. اين طور نيست كه هر كس با لهجه آذري حرف بزند آدم بدي است و قصد توهين دارد. نهايتاً ما كار را دوبله كرديم، اما بسياري از جذابيت‌هاي بازي خمسه از دست رفت. هر چند هنوز هم عده‌اي مي‌گويند كار او قابل تأمل و شيرين است. بعد از اين‌كه به زمان پخش نزديك شديم، يك‌سري حذفي و اصلاحيه از طرف تأمين برنامه شبكه يك به ما داده شد. سكانس حذف شد، پلان درآمد، اين‌كه پلاني درشت است و بايد دورتر بشود، به بعضي از عكس‌هاي روي ديوار گير دادند مثلاً تمثال حضرت علي (ع) روي ديوار بود و گفتند تمام اينها بايد حذف بشود و ما تا جايي كه شد همه اين كارها را انجام داديم و حتي مجبور به حذف پلان شديم. بعد از اين به ديالوگ‌ها هم ايراد گرفتند و گفتند بايد بعضي از آنها را تغيير بدهيم يا حذف كنيم. وقتي كار رفت به واحد پخش، يك‌سري اصلاحات را هم آنجا به ما تحميل كردند من بعد از 30 سال كار كردن در جمهوري اسلامي تمام قواعد و اصول پخش و تصوير را مي‌شناسم و مي‌دانم چه تصاويري اجازه ‌پخش ندارند. از آن بابت كاملاً رعايت كرده‌ام، اما خب بعضي وقت‌ها شرايط اجتماعي ما تصميم‌گيرنده است و جناحي كه قدرت دست آن مي‌افتد. هر دوره رياست جمهوري و تفكري كه جامعه را اداره مي‌كند بر اين تصميم‌گيري تأثير مي‌گذارد. برخي از آنها آزادي‌هاي اندكي را براي مسائل فرهنگي قائل مي‌شوند و برخي هم نه. متأسفانه ما خورديم به دوره بد ماجرا و تنگ‌نظري آن و به شدت دارند فيلمنامه را تغيير مي‌دهند. حتي گفته‌اند كه اين دختر و پسري كه دارند قتل را تعقيب مي‌‌كنند و مي‌خواهند قاتل را پيدا بكنند، بايد با هم ارتباط زناشويي داشته و مثلاً با هم نامزد باشند و اگر اين طور نشود، مجبوريم همه صحنه‌هاي اينها را حذف بكنيم. ما هم مجبور شديم اين را در يك ديالوگ بگنجانيم. خب اگر نامزد هم هستند، چرا در قسمت اول هيچ صحبتي نمي‌شود كه او كجاست و از اين طور حرف‌ها. يعني نشانه‌هايي وجود ندارد كه اينها نامزد هستند و دليلي هم ندارد. يك نفر وكيل است و تصميم دارد كه از يك مقتولي احقاق حق بكند و مجبور مي‌شود با خانواده او رفت‌و آمد بكند و ماجرا را پي‌گيري بكند. حالا اين دليل نمي‌شود كه هر كس وكالت يك‌نفر را به عهده گرفت، بايد حتماً زن فاميل او هم بشود! من هنوز اين را نفهميده‌ام، اما به ما گفته‌اند چون اينها با هم رابطه خانوادگي دارند، حتماً بايد پيوند زناشويي هم داشته باشند! اين طوري متأسفانه تماشاچي‌ ما با فيلم‌هايي روبه‌روست كه بايد در مورد آنها حدس بزند، چون تلويزيون هميشه در حذفيات يك ردپايي از خودش به جا مي‌گذارد كه تماشاچي متوجه آنها مي‌شود و براي اين‌كه قصه‌اي براي آن بسازد ذهنش را به كار مي‌گيرد و اين طوري قصه از مسير اصلي خودش خارج مي‌شود و كار از يكدستي در مي‌آيد.
-با اين چيزهايي كه مي‌گوييد، پايان‌بندي داستان هم تغييري كرده يا نه، همان چيزي است كه از ابتدا بود؟
پايان‌بندي تغيير نمي‌كند، ولي روابط آدم‌ها تغيير كرده. مثلاً با حذف يك جمله يا يك صحنه. ما از اول هم گفته بوديم كه داريم دوره‌اي را بازسازي مي‌كنيم كه حجاب اجباري نبوده؛ بعضي‌ها محجبه بودند و بعضي‌هم نه. حالا ما بايد براي نشان دادن اين دوره چه كار بكنيم؟ مثلاً خانم غزاله كه يك دختر محجبه است از يك خانواده مذهبي با دختر يك خانواده مذهبي ديگر كه محجبه هم نيست بايد به آن شكل تفاوت داشته باشد؟ يا زن خلعت‌بري كه خودش با شخصيت‌هاي مهم آن دوره رفت و آمد دارد خب نمي‌تواند به اين شكل محجبه باشد كه غزاله هست! به ما گفتند حالا شما يك تفاوت‌هايي را در نظر بگيريد. ما آن تفاوت را درنظر گرفته‌ايم. مي‌گويند مثلاً چون اين كمي از گردنش پيداست يا لباسش فلان است، صحنه‌هاي مربوط به آنها بايد درست بشود تا همه يكدست بشوند. يعني همه آدم‌هايي كه قبل از انقلاب زندگي مي‌كرده‌‌اند مثل هم بوده‌اند؟
‌-شما با اين سبك پخش كار به صورت يك روز درميان موافق هستيد؟ فكر مي‌كنيد در موفقيت كار تأثير‌ي دارد يا نه؟
مسئله مهم‌تر براي من اصلاحاتي است كه به سريال لطمه مي‌زند. پخش يك سليقه است و مديران به خاطر برنامه‌هايي كه طراحي مي‌كنند دوست دارند نوع مخاطبشان را خودشان تعيين ‌كنند. اين از پيش تعيين شده نيست و تماشاچي هم تابع تصميم‌گيري مديران است. ممكن است از فردا بگويند مي‌خواهيم سريال‌ها را 10 صبح پخش كنيم. خب ما هم تابع همان زمان مي‌شويم. با اين وضع الان نمي‌دانم آيا مخاطب فرصت دارد اين سريال را ببيند يا نه؟ آيا روز جمعه كه تا حالا هيچ‌كس سريال پخش نكرده هم جزو همان سليقه مديريتي است؟ و.... همه اينها نشانگر اين است كه خود سريال براي آنها جذابيت ندارد. شايد اين نوع سريال‌ها را دوست ندارند و دوست دارند سريع جمع و جور بشود و سريال‌هاي جذابي در راه دارند كه آنها را جايگزين اين سريال بكنند. مديريت صدا و سيما براي هر شبكه الان ساز خودش را مي‌زند و قواعد و قوانين خودش را دارد. به همين خاطر نه اعتراضات ما مؤثر است و نه آنها را تأييد مي‌كنم.
-در بين كارهاي تلويزيوني سريال‌هايي مثل «يك مشت پر عقاب» كم پيدا مي‌شود. سريال‌هايي كه مي‌شود آنها را big production ناميد. مي‌خواهيم درباره مزيت‌ها و سختي‌هاي اين طور كارها صحبت بكنيد.
چيزي كه بيش از پيش كار ما را طولاني كرد، وقفه‌هايي بود كه از طرف سيما فيلم به وجود مي‌آمد. مثلاً قسط‌هاي تهيه كننده به موقع داده نمي‌شد و ما مجبور مي‌شديم كار را متوقف كنيم. وقتي هم داده مي‌شد تا دوباره شرايط را مهيا مي‌كرديم يك زماني طول مي‌كشيد. اگر ما مديريت درستي داشتيم، مي‌شد وقتي داريم يك صحنه را كار مي‌كنيم، لوكيشن بعدي آماده بشود. اما اين اتفاق نمي‌افتاد و اين طور ما عقب مي‌افتاديم. الان مثلاً به طور هم‌زمان پنج شش سريال در دست ساخت است و يك مقدار بودجه كه يك مقداري از آن را به اين مي‌دهند و يك مقدار ديگرش را به آن و... كار ما هم به همين دليل طول كشيد. البته پشت‌سر من اين حرف‌ها هم هست كه كند يا تند كار مي‌كنم. اگر تند كار كردن به معني شلخته بودن است، خب من اصلاً تند كار نمي‌كنم. هر گروه فيلم‌برداري يك پتانسيلي دارد. در تلويزيون و سينماي ما با توجه به توانايي‌هاي افراد امكان ندارد بيش از سه تا سه‌ونيم دقيقه يك گروه بتواند درست كار بكند. حالا هستند كساني كه روزي چند ثانيه كار مي‌گيرند و از آن طرف هم هستند كساني كه 17-16 دقيقه مي‌گيرند. هيچ‌كدام از اينها براي من مطلوب نيست. تو اگر بخواهي 16 دقيقه براي تلويزيون بگيري بله مي‌شود؛ شما يك دكوپاژ ساده سكانس پلان مي‌گيري و مجبور نيستي براي يك سكانس 10 تا پلان بگيري. اين فرق مي‌كند با كار ما كه براي هر پلان طراحي مي‌كنيم و سعي كرده‌ايم ميزانسن‌هاي جذاب‌تري درست بكنيم. بله ما نسبت به سريال‌‌سازهاي تلويزيوني و با 90 شبي‌ها كه روزي يك اپيزود مي‌گيرند كندتر بوده‌ايم، اما نمي‌خواهيم خودمان را با كسي مقايسه بكنيم. حرف ما اين است كه ما را دعوت كرده‌ايد تا يك تفاوت را به وجود بياوريد. ما اين تفاوت را به وجود آورده‌ايم. حالا اين حرف‌ها چيست نمي‌دانم. اين همه كار تند و سريع ساخته‌اند كه هيچ‌كدام كيفيت پخش ندارند، چرا در مورد آنها حرف نمي‌زنيد؟ بگذريم.
*با توجه به همه اتفاقاتي كه تا الان افتاده از موقع توليد تا پخش الان كه به عنوان يك بيننده سريال را مي‌بينيد چند درصد از كار خودتان راضي هستيد؟
آن چيزي كه از ابتدا در ذهن خودم بود حدود 50 درصدش در توليد از دست رفت. خيلي از اتفاقاتي كه قرار بود بيفتد، نيفتاد. ما حتي نتوانستيم يك خيابان داشته باشيم كه بتوانيم پلان‌هاي خارجي‌مان را بگيريم. من يك سريال ساخته‌ام كه قرار بوده كلي صحنه خارجي داشته باشد و هيچ‌كدام را ندارد. ما مجبور شده‌ايم براي پلان‌هاي خارجي از پرده آبي استفاده كنيم كه آن هم به شكل بسيار ابتدايي‌اش اتفاق افتاده. خب وقتي شما سريالي از دوره‌اي را مي‌سازي كه خودت آن را ديده‌اي و اين اتفاق‌ها مي‌افتد، اذيت مي‌شوي. الان از تمام ادارات ما زن حذف شده است و... اين طور مي‌گويم 50 درصد كار را از دست داده‌ايم. من اصلاً صحنه خارجي كه دوست داشته باشم منهاي پادگان ندارم. يك پلان از تهراني كه دلم مي‌خواست ندارم. يك پلان از يك خيابان يا يك كوچه ندارم. حتي ما نتوانستيم يك خيابان داشته باشيم كه پنج تا ماشينمان از توي آن رد شود. شما هنوز وقتي نگاه مي‌كني با تمام تلاشي كه ما كرده‌ايم، يهو مي‌بيني آن ته يك پرايد سفيد رد شد. نمي‌شود در تهران 15 ميليوني جايي را غرق كرد. مردم اين روزها مثل دوره قديم نيستند و مثلاً مي‌گويند اصلاً نمي‌خوام صد سال سياه فيلم بسازي، به من چه تو داري فيلم مي‌سازي و.. ديگر حوصله اين حرف‌ها وجود ندارد. 20 درصد ماجرا را هم در موقع Post production مثل موسيقي، افكت، تروكاژهاي تصويري و... از دست داده‌ام. مثلاً قرار بوده من ميدان راه‌آهن را با مجسمه رضاخان داشته باشم يا فرودگاه مهرآباد را با سبك آن روزهايش، اما در نهايت مجبور شده‌ايم با ترفندهاي بسيار ساده اينها را به چيزهايي قابل قبول تبديل كنيم، شايد هم تماشاچي اصلاً اين چيزها برايش قابل قبول نباشد.

Labels: , ,

Monday, March 03, 2008
با خزر معصومي به بهانه «يك مشت پر عقاب»


براي اين هفته چلچراغ رفتيم سراغ سريال يك مشت پر عقاب و با عواملش گفت‌وگو كرديم. خزر معصومي بازيگر نقش اول زن اين
سريال است. چيزي كه در ادامه مي‌خوانيد متن كامل گفت‌وگوي من با اوست كه قسمتي از آن در چلچراغ چاپ شد. عكسش هم مال مهگامه پروانه‌ست.




نوستالژياي نسل بي ستاره


1-خزر معصومي حالا اين روزها بيشتر توي چشم‌ها افتاده. با سريال «يك مشت پر عقاب» و نقش غزاله. نقشي كه به خاطر تغييراتي كه در مناسباتش داده‌اند او را عصباني‌كرده و در عين حال آن را دوست دارد به خاطر تمام تجربياتش.
2-« كاش به آدم‌ها كمي بيشتر نگاه كنيم تا پيام‌هايشان را از رفتارهاي خود آنها بگيريم نه از پيش‌فرض‌هاي خودمان.» اين جمله پاياني گفت‌وگوي ماست. چيزي كه معصومي به عنوان دردل در برخورد با نقشش مي‌گويد.
3-خزر معصومي دانشجوي رشته حقوق بوده اما چون در آزمون وكالت قبول نشده نتوانسته وكيل بشود، اما وكالت را خيلي دوست دارد و مي‌خواهد درسش را در گرايش حقوق محيط زيست ادامه بدهد. او زياد اهل گفت‌وگو نيست، خيلي به چهره اعتقاد ندارد، مي‌گويد آدم ترسويي است، نظر بعضي‌ها برايش مهم است و... اگر مي‌خواهيد چيزهاي بيشتري در مورد او بدانيد، گفت‌وگوي ما را بخوانيد.
4-«به رنگ ارغوان» و «باغ‌هاي كندلوس» دو فيلم سينمايي بودند كه پيش از اين خزر معصومي در آنها بازي كرده بود، اما چون اولي هيچ وقت اكران نشد و دومي هم به دنبال مخاطب خاص بود، هيچ‌كدام اين قدر معروفش نكرده بودند كه حالا «يك مشت پر عقاب» اسمش را بر سر زبان‌ها انداخته. تلويزيون مديومي ناشناخته براي او بوده كه زياد دوستش نداشته، اما... «يك مشت پر عقاب» آغاز دوباره خزر معصومي بود در ژانري متفاوت.


-شنيده‌ام از تغييراتي كه در روابط نقشت در سريال «يك مشت پر عقاب» ايجاد كرده‌اند خيلي ناراحتي. مي‌خواهم گفت‌وگو را با همين مسئله شروع كنيم.
مي‌دانيد اين بيشتر از هر چيزي حيف است. اين‌كه آدم خيلي با وسواس كار مي‌كند و سعي دارد آن بخشي را كه مربوط به خودش هست درست انجام بدهد و ناگهان همه چيز اين طور بهم مي‌ريزد، برايش هيچ توضيحي داده نمي‌شود و كسي هم پي آن را نمي‌گيرد. اين اتفاق براي من خيلي مهم بود كه مسئله غزاله و اميرحسين اصلاً مسئله عاطفي نيست. به نظرم بايد كمي رجوع بكنيم به خاطرات خودمان و آدم‌هاي بزرگ اطرافمان و يادمان بيايد فضاي دهه 50 را. در آن روزها اين قدر مثل دهه 70 و 80 مسائل حول محور پسران و دختران قرار نمي‌گرفت و چيزهاي خيلي مهم‌تري در جامعه وجود داشت. طبيعتاً آدم‌هاي آن روزها چون نگرش ديگري داشتند، آزادي‌هايي هم كه از طرف خانواده‌هايشان داشتند بيشتر بود. براي اين‌كه تكليف همه روشن بود كه اين بچه‌ها براي چه بيرون از خانه‌اند. در اينجا ما غزاله‌اي را داريم كه آدم باايمان آشكاري است كه حتي بخش‌هاي ظاهري را هم رعايت مي‌كند. واقعاً علت اين تغييرات را نمي‌دانم. اين‌كه چرا بايد غزاله و اميرحسين نامزد بشوند؟ اين اتفاق براي من خيلي ناراحت‌كننده بود، چون مردم اين چيزها را به پاي غلط سريال مي‌نويسند و از ماجراي اصلي خبر ندارند.

-بازخوردهاي بيروني كار چطور بوده؟
به نظرم خيلي نمي‌شود بازخوردهايي را كه به عوامل مي‌رسد، ملاك قرار داد. براي اين‌كه كلاً مردم ما مردم روراستي نيستند و نظر واقعي خودشان را به شما نمي‌گويند و معمولاً مي‌روند سراغ آن بخش تعريف‌آميز ماجرا. بنابراين من خيلي روي اين حرف‌ها حساب نمي‌كنم. از طرف ديگر نمي‌شود به اين‌كه مردم اين سريال را زياد ديده‌اند هم استناد كرد، چون اصولاً مردم ما سريال مي‌بينند، هر چه كه پخش بشود. من شخصاً اگر خودم هم در اين مجموعه نبودم، آن را دوست داشتم. نمي‌توانم بگويم جزو ليست بهترين سريال‌هايي كه تا حالا ديده‌ام قرار مي‌گيرد، ولي كار خوش‌ساختي است و اگر اين فقر در مورد مكان‌ها در پروژه وجود نداشت و مسئله‌اي كه ما با تهران امروزمان داريم كه هيچ چيز از گذشته‌اش باقي نمانده و يا... حتماً خيلي بهتر از اينها مي‌شد. در مجموع من قصه‌فيلم‌را بيش از هر چيز ديگري دوست دارم.

-در اين كار تيم بازيگري قوي‌اي در كنارتان بود. درباره بازي‌هاي مقابلتان صحبت كنيد.
بيشتر جاهايي كه من بازي داشتم، آقاي بهداد پارتنر اصلي‌ام بودند. در مورد شخص ايشان بايد بگويم كه از قضا بيشتر از آن چيزي كه بايد به خودشان توجه بكنند به بازيگران اطرافشان توجه مي‌كنند و خوش به حال ما. البته حيف است و كاش كمي بيشتر انرژي خودشان را صرف خودشان مي‌كردند، ولي واقعاً خوش به حال ما. من خيلي از همكاري‌با ايشان خوشحال شدم. در مورد بقيه هم با اين‌كه بيشتر كارها كوتاه بود، اما بعضي از آنها واقعاً دلگرم كننده بود. بودن در فضايي كه آهو خردمند هست خيلي دلگرم كننده است. چند سكانسي كه در خدمت آقاي آقالو بوديم بي‌نظير بود و جزو بهترين روزهاي زندگي‌ام به شمار مي‌رفت. من با اشتياق پشت مانيتور مي‌نشستم و به ذره‌ذره اين بازي‌ها نگاه مي‌كردم و هيجان‌زده مي‌شدم.

-شما هم سينما را تجربه كرده‌ايد و هم تلويزيون را. كار كردن در كدام مديوم را بيشتر دوست داريد؟
به نظرم اين يك قياس مع‌الفارغ است. شخصاً به عنوان بيننده براي سينما ارزش بيشتري قائل هستم و شايد اين به خاطراتم برمي‌گردد كه تعداد فيلم‌هاي لذت‌بخشي كه ديده‌ام بيشتر از سريال‌هاي لذت‌بخشي بوده كه ديده‌ا‌م. بنابراين با تمام وسوسه‌هايي كه وجود داشت و اين‌كه متأسفانه وقتي آدم يك سريال بازي مي‌كند بيش از 50 درصد پيشنهاداتش در سال‌هاي آينده محدود به سريال و تله فيلم مي‌شود، من مقاومت كردم و آن را زياد انتخاب نكردم؛ براي اين‌كه دلم نمي‌خواهد اين گزينه در ذهن كسي وجود داشته باشد كه من متمايل به بازيگري در تلويزيون شده‌‌ام. هميشه با خودم فكر مي‌كنم كه به هر حال من از سينما شروع كرده‌‌ام و هنوز آن خاطرات خوب را با سينما دارم. اين يك بخش ماجرا بود، ولي از يك طرف ديگر اين فرصت طولاني كه در سريال وجود دارد – البته نه در هر سريالي كه در سريال‌هاي استاندارد – خيلي به آدم كمك مي‌كند و تو وقت بيشتري براي انجام كارت داري نسبت به سينما. از طرف ديگر متأسفانه الان فضاي سينما آن قدر باز نيست كه فضاي تلويزيون هست و علي‌رغم تمام محدوديت‌هاي تلويزيون خيلي از سوژه‌ها را مي‌شود در تلويزيون مطرح كرد، اما در سينما نه. البته بايد به بعد اقتصادي ماجرا هم توجه كنيم و اين‌كه در مورد سريال نگراني‌هاي معيشتي كمتر است تا در مورد سينما. ولي در مجموع من همچنان به سينما علاقه بيشتري دارم.

-خيلي‌هاي ديگر هم در مورد تلويزيون و سينما چنين عقيده‌اي دارند. مي‌خواهم بدانم اين عقيده چقدر از احساس تمايز با ديگران نشأت مي‌گيرد و چقدر مال خود شماست؟
بخشي از آن به رودربايستي بين خود و ديگران برمي‌گردد. به هيچ وجه عقيده ندارم كه تلويزيون تابو است و من نبايد به آن نزديك بشوم. ولي اين مسئله وجود دارد كه تماشاچي قدر كار شما را در يك كار سينمايي بيشتر مي‌داند تا در يك كار تلويزيوني. او ممكن است موقع تماشاي يك سريال از تلويزيون تلفنش را هم جواب بدهد، برود آشپزخانه و خيلي كارهاي ديگر هم بكند و خيلي از لحظات كار را از دست داده باشد، هر چند كه آن لحظات براي شما مهم بوده باشد، اما در مورد سينما اين حرمت‌ها را حفظ مي‌كند. با توجه به اتفاقاتي كه در اين يكي دو هفته براي خودم افتاده و عكس‌العمل‌هايي كه ديده‌ام، مثل اين‌كه تلويزيون واقعاً جايگاه مهمي در جامعه ما دارد. واقعاً در لحظاتي دلم به حال سينما مي‌سوزد كه انگار ديده نمي‌شود و به ياد نمي‌ماند. در اين مدت پيشنهادات مصاحبه با من به اندازه تمام چهار سال گذشته از «به رنگ ارغوان» تا الان بوده. آدم‌هاي بيشتري در خيابان مرا شناخته‌اند و... قصد تعريف از خودم را ندارم و از اينها فقط به عنوان يك اتفاق اجتماعي ياد مي‌كنم. اين طوري است كه با خودم فكر مي‌كنم وقتي چيزي اين قدر مهم است شايد درست نباشد ما همچنان سر آن مواضع قبلي خودمان در موردش باقي بمانيم. به هر حال ما داريم كار مي‌‌كنيم براي اين‌كه ديده بشود و آدم‌هايي هم از آن لذت ببرند، پس چه بهتر است كه براي اين سريال‌ها هم انرژي صرف كنيم. اگر اين همه بودجه كه به كلي كار بي‌فايده به درد نخور داده مي‌شود، بين چند تا كار خوب تقسيم بشود، كم‌كم سطح توقع تماشاچي هم بالا مي‌رود. تماشاچي‌اي كه پرويز پرستويي و رضا كيانيان را مي‌بيند، ديگر به هر بازيگري راضي نمي‌شود. وقتي طراحي صحنه و لباس امير اثباتي را مي‌بيند، ديگر با هر لباس و صحنه‌اي نمي‌‌شود او را راضي كرد. واقعاً يكي از ويژگي‌هاي سريال «يك مشت پر عقاب» اين است كه يك دقيقه پرت هم ندارد. يعني اصلاً احساس آب بستن به شما دست نمي‌دهد. تماشاچي‌كه شعر خوب شهريار را مي‌شنود، ديگر به هر جمله مزخرفي كه در تلويزيون گفته شود، قانع نمي‌شود.

-مي‌دانم كه از گفت‌وگوي با مطبوعات پرهيز مي‌كنيد و ... خزر معصومي چقدر مي‌خواهد متفاوت باشد كه اين طور رفتار مي‌كند؟
من از غلط داشتن مي‌ترسم. ظرفيت‌هاي خودم را مي‌دانم و مي‌دانم كه در برابر شكست تمام عيار ظرفيت كمي دارم. متأسفانه شجاعت خيلي كمي در اين مورد دارم. بنابراين با اين شناخت از خودم ترجيح مي‌دهم تا جايي پيش بروم كه بتوانم مسئوليتش را به عهده بگيرم. من چيز زيادي در بازيگري در چنته ندارم، بنابراين از كار زياد كردن پرهيز مي‌كنم. مي‌دانم كه درباره يك موضوع واحد نمي‌توانم يك حرف را به اشكال مختلف بزنم، بنابراين از زياد مصاحبه كردن پرهيز مي‌كنم. با خودم فكر مي‌كنم من چقدر حرف دارم، پس همين قدر كافي است. جايگاه لذت‌بخش تماشاچي بودن چه در سينما و چه در زندگي عادي، تماشاچي زندگي مردم بودن را حاضر نيستم با هيچ چيز ديگري عوض بكنم. هميشه وقتي به زندگي چهره‌هاي بازيگري فكر مي‌كنم مي‌بينم چقدر سخت است كه آدم نتواند ديگران را نگاه بكند كه مبادا سوء‌تعبيري از آن به وجود بيايد. در حالي كه احتمالاً براي بازيگر بهتر شدن شما بايد دقيق‌تر آدم‌ها را نگاه كنيد. به همين خاطر خيلي زياد از حريم خصوصي را از دست دادن پرهيز مي‌كنم و خيلي از آن مي‌ترسم. اين درست مثل كار سياسي كردن است. من دارم در حد خودم فعاليت مي‌كنم. در حدي كه بتوانم جوابش را پس بدهم.

-كم انتخاب مي‌كنيد يا كم انتخاب مي‌شويد؟
در آن طيفي كه من دوست دارم كم انتخاب مي‌شوم و براي كارهايي كه دوست ندارم زياد انتخاب مي‌شوم، اما در همين طيف هم كم انتخاب مي‌كنم.

-يك نقش چه چيزي بايد داشته باشد كه انتخابش بكنيد؟
اول از همه من به عنوان تماشاچي به هر چيزي نگاه مي‌كنم. يعني بايد اول از همه آن تماشاچي قانع بشود، چون وقتي آدم درگير يك كار مي‌شود ديگر قضاوت درباره آن درست نيست. ترجيح مي‌دهم تا وقتي مال من نشده فيلمنامه مرا به عنوان يك تماشاچي راضي‌كند. يكي از دلايلي كه «يك مشت پر عقاب» را انتخاب كردم اين بود كه من بي‌وقفه هر 13 قسمت فيلمنامه را خواندم و مدام دلهره داشتم كه بالاخره آخرش چه مي‌شود و اصلاً يادم رفته بود كه توجه بكنم نقش چطوري است؟ دومين چيز عوامل كار است. آن چشم باهوش پشت صحنه به اسم كارگردان كه بايد خيالم از طرفش راحت بشود. من آدم تازه‌كاري هستم و توانايي اين را ندارم كه خودم بتوانم كارگردان خودم باشم و احتياج دارم به كسي كه در پشت صحنه راهنمايي‌ام كند. بعد از آن، ليست بازيگران برايم خيلي مهم است، چون هر چيزي مي‌تواند كيفيت كار را تغيير بدهد، حتي يك هنرور كه در پشت صحنه رد مي‌شود.

-براي نقشت آن حاضريد چقدر هزينه بدهيد؟ مثلاً مي‌گويند براي فلان نقش مي‌خواهيم صورت شما را دفورم كنيم و حتي موهايتان را بتراشيم. چنين نقشي را قبول مي‌كنيد؟
بله. من اتفاقاً به عنوان كسي كه رنگ چشم‌هايش سبز است و چشم‌رنگي محسوب مي‌شود پرهيز دارم در مورد اين‌كه قيافه‌ام قرار باشد ديده بشود. وقتي شما در جايگاه نابازيگر بودن قرار مي‌گيري خواه ناخواه اولين اتهامي كه به سمتتان مي‌آيد اين است كه لابد به خاطر قيافه‌تان به سينما آمده‌ايد. يادم مي‌آيد روز تست گريم «يك مشت پر عقاب» به آقاي هاشمي گفتم نمي‌شود لنز بگذاريم تا چشم‌هاي من رنگي نباشد؟‌به نظرم وقتي آدمي مي‌خواهد كاري را بكند ولي قبول ندارد به خاطر آن به تركيب صورتش دست بزند و قبول ندارد كه روي پرده سينما يا صفحه تلويزيون دلبري نكند هيچ وقت نبايد به خودش بازيگر بگويد.

-كاراكتر غزاله چقدر شبيه خزر معصومي است و چقدر نه؟
در بعد حرفه‌اي به دانسته‌هاي من نزديك است. من حقوق خوانده‌‌ام و با وكيل‌هاي زيادي برخورد داشته‌ام و مي‌دانم اين آدم‌ها چه شكلي‌اند. غزاله شبيه وقت‌هايي است كه قرار است من جدي باشم. ولي من اصلاً اين قدر خويشتن‌داري و مصحلت‌انديشي او را ندارم. از قضا من در زندگي شخصي‌ام بيشتر شبيه اميرحسين هستم تا غزاله.

-خزر معصومي چه شكلي است؟‌
وحشتناك! هنوز نمي‌دانم خزر معصومي چه شكلي است؟ مي‌دانم كه ترسوست، كمال‌گراست و اعتماد به نفس ندارد.

-چرا اعتماد به نفس ندارد؟‌
نظر بعضي از آدم‌ها برايم مهم است نه نظر هر كسي. پيش اين آدم‌ها اصلاً اعتماد به نفس ندارم. مثلاً چند شب پيش يكي از بستگان ما كه وكيل هم هست به من گفت: «نو نبايد مي‌گفتي دادخواست و بايد مي‌گفتي تقاضاي كيفرخواست.» حالم از آن شب كه اين را شنيده‌ام بد شده كه چرا من به اين نكته توجه نكرده‌ام.

-كودك درونت زنده است؟‌
بله خيلي. آن بخش‌هايي كه گفتم شبيه اميرحسين است مربوط به همان كودك درونم است، وليكن مدام مهار شده و در زندگي حرفه‌اي‌ام در روزهاي اول و دوم معلوم نمي‌شود.

-«يك مشت پر عقاب» از نظر بازيگري چه چيزي براي شما داشت؟
تماشاي بازيگران خوب را. من از بسياري از لحظات بازيگري آقاي بهداد، از آقاي كيانيان، خانم كامران، خانم خردمند و... لذت مي‌بردم. وقت اين بود كه ببينم بازيگرهاي ديگر چطور به نقششان نزديك شده‌اند و دارند چه كار مي‌كنند. يك جورهايي دوره بازپروري بازيگري بود براي من و خب طبيعتاً اين زمان طولاني به من كمك كرد تا به بازي‌ام بيشتر دقت بكنم و ايراداتم را برطرف بكنم. گرچه فكر مي‌كنم الان هم ايرادات زيادي دارم و از اين بابت متأسفم.

-نقش اول بودن چه حسي به آدم مي‌دهد؟
به نظرم همه اين طور چيزها خيلي زياد به آن نقش بستگي دارد. در چهارشنبه سوري شما اگر بازيگر بوديد كدام‌يك از نقش‌ها به شما پيشنهاد مي‌شد كه قبولش نمي‌كرديد؟ همه‌اش مهم و جذاب است و آدم را به بازيگري وسوسه مي‌كند. مثال‌هاي ديگري هم برايش وجود دارد. من چون تا حالا نقش مكمل بازي نكرده‌ام نمي‌دانم نقش يك چه احساسي دارد. چون همه‌اش برايم يك شكل بوده وليكن در مورد نقش دو هم هيچ پرهيزي ندارم، اما نمي‌توانم بروم در اين لايه تعارف كه برايم مهم نيست كه دارم نقش دو چه بازيگري را بازي مي‌كنم!

*تا حالا شده فيلمي را ببينيد و با خودتان بگوييد كاش من جاي فلان بازيگرش بازي كرده بودم؟
بله، خيلي زياد. اولين باري كه اين احساس به من دست داد براي فيلم «شيدا»ي كمال تبريزي بود. خيلي دوست داشتم نقش ليلا حاتمي را بازي بكنم. تمام زنان فيلم‌هاي ابراهيم حاتمي‌كيا تا قبل از «به نام پدر»، تمام زنان فيلم‌هاي داريوش مهرجويي، تمام زنان فيلم‌هاي اصغر فرهادي و...

*پس اين‌طوري هر فيلمي را ديده‌‌اي دوست داشتني در آن بازي كني!
بله. اصلاً يكي از دلايلي كه دوست دارم 30 ساله بشوم اين است كه نقش‌هايي كه براي خانم‌هاي 30 ساله نوشته مي‌شود، خيلي نقش‌هاي بهتري است و به لايه‌هاي مهم‌تري از ذهن و زندگي آن آدم‌ها نزديك مي‌شود. مسائلي كه حول و حوش آدم‌هاي هم‌سن و سال‌ما مي‌گذرد خيلي عميق نيست.

* شما چهره معصومي داريد. مي‌خواهم بدانم چنددرصد پيشنهادهاي كاري كه به شما مي‌شود وابسته به چهره‌تان است؟
خيلي از آنها. در اوج معصوم نبودن اگر خيلي پيشنهاد متفاوتي باشد چيزي مي‌شود مدل غزاله قناد. نقش دختر روستايي و طبقه متوسط شهري زياد به من پيشنهاد مي‌شود. بله فكر مي‌كنم همه اين نقش‌ها خيلي به چهره‌ام وابسته است.

*خزر معصومي وقت‌هايي كه بازيگري نمي‌كند، چه كار مي‌كند؟
در اين چندساله بيشترش به درس خواندن گذشته، چون همچنان حقوق علاقه جدي‌ام است. كتاب مي‌خوانم، فيلم مي‌بينم، تلويزيون نگاه مي‌كنم، سريال بد مي‌بينم، سريال خوب مي‌بينم، موزيك گوش مي‌دهم و... آدمي نيستم كه خيلي مشغوليت‌هاي بيرون از خانه داشته باشم. خيلي اهل معاشرت نيستم و با اندك دوستاني كه دارم وقت مي‌گذرانم. اخبار اجتماعي برايم مهم است و...

*حالا كه طعم اصلي شهرت را چشيده‌ايد چطور با آن برخورد مي‌كنيد؟ چقدر دوستش داريد و چقدر از آن دوري مي‌كنيد؟
طبيعتاً آن بخش‌هاي شيطاني و غيرقابل ارائه روان آدم خيلي راضي مي‌شود، ولي همين چندروزه احساس مي‌كنم خيلي از آزادي‌هايم گرفته شده. هميشه از اين‌كه كسي مرا بشناسد و به طرفم بيايد دلهره داشته‌ام. اما خدا را شكر تا حالا چنين اتفاقي برايم نيفتاده است.
در اين چند روز بخش نه گفتن ماجرا برايم خيلي سخت بود. براي من نه گفتن كار خيلي سختي است. اين‌كه محكم روي خواسته‌ام بايستم و مثلاً زياد گفت‌وگو نكنم. براي آدم‌هاي حرفه شما خيلي احترام قائلم و به همين خاطر نه گفتن به آنها برايم خيلي سخت است.

*چرا گفتيد بخش شيطاني وجود آدم. مگر شهرت چيز بدي است؟
يك بخش ماجرا اين است كه آدم دوست دارد آدم‌هاي مهم كارش را ببينند و درباره آن حرف بزنند آن بخشِ موجهِ ديده شدن است و خيلي طبيعي است، ولي آن بخشي كه مربوط به كوچه و خيابان و مهماني و اين‌طور چيزهاست طبيعتاً جزو بخش شيطاني وجود آدم است.

*اگر الان مي‌خواستيد به عنوان يك خبرنگار از خزر معصومي سؤالي بپرسيد، چه مي‌پرسيديد؟
من دلم مي‌خواست... نه وارد اين بازي شما نمي‌شوم. صادقانه مي‌گويم دلم مي‌خواست چيزي را توضيح بدهم. در مورد اين‌كه اين آدم انگار ماجراي مهشيد را فراموش كرده و انگار بيشتر به خاطر اميرحسين يا وكيل بودنش است كه دارد اين پرونده را پي‌گيري مي‌كند و خيلي در ماجراي مهشيد فرو نمي‌رود. من هم اول چنين نظري داشتم، اما بعدش به يك دليل رسيدم كه شايد خيلي بازيگرانه نباشد. انگار يادمان رفته آدم‌هاي دهه 50 را. آدم‌هايي كه وابستگي‌هاي انقلابي در آن دهه داشته‌اند. فكر مي‌كنم اين همه ملودرام مال اين سال‌هاي اخير است. يعني وقتي شما در جنگ هستيد و مي‌جنگيد و دوست صميمي‌تان كشته بشود كه نمي‌نشينيد عزاداري كنيد و به جنگتان ادامه مي‌دهيد و چه بسا بعد از پايان اين جنگ عزاداري عميقي بكنيد. در مورد غزاله هم اين‌طوري است. او يك دليل پيدا كرده تا بتواند يك‌سري تسويه‌حساب‌هاي انقلابي اجتماعي بكند و برايش مهم است تا بتواند حكم جلب يك آمريكايي را بگيرد و...

*الان كه كار را مي‌بينيد از كار خودتان راضي هستيد؟
نه، اصلاً. خيلي به من سخت مي‌گذرد وقتي خودم را تماشا مي‌كنم. در مورد سينما شما يك بار كار را مي‌بيني و تمام مي‌شود، اما در مورد تلويزيون مدام ادامه دارد. موقع ديدن خودم خيلي تحت فشارم و اصلاً تماشاي بازي‌ام براي خودم لذت‌بخش نيست. فكر مي‌كنم وظيفه من، گرفتن غلط‌هاي خودم است و تأييد كردن جزو وظيفه‌هايم نيست. اين را من هميشه به عنوان يك آرمان در زندگي شخصي‌ام دارم. اين‌كه بعضي از جمله‌ها زشت است كه با عنوان اول شخص بيان بشود و حتماً در مورد آدمي كه خودش را تأييد مي‌كند ايرادي وجود دارد.

*با توجه به همه حرف‌هايي كه تا اينجا زده‌ايم، چقدر آدم نوستالژيكي هستيد؟
خيلي خيلي زياد. يكي از گرفتاري‌هاي زندگي من نوستالژياست. من به آدم‌هاي قبل از دهه 70 علاقه ويژه‌اي دارم و خيلي احترام مي‌گذارم. فارغ از اين‌كه سريال شهريار را دوست دارم، در تك تك لحظه‌هاي آن با خودم فكر مي‌كنم كه خدايا اين چه جهان پرستاره‌اي بوده! مگر ممكن است آدم در كوچه‌ها قدم بزند و عشقي، ملك‌الشعراي بهار، عارف، شهريار و... هم باشند. اين‌كه اين همه غول در يك جا زندگي مي‌كنند خيلي حسرت‌برانگيز است. من فكر مي‌كنم حتي اگر قذافي هم روزي بميرد با خودم فكر خواهم كرد كه چرا لااقل ديوانه‌اي مثل او را هم نداريم! اين‌كه چرا جهان دارد اين‌قدر معقول مي‌شود آزارم مي‌دهد. پس ديوانگان اين جهان كجا هستند؟ از اين جهت «يك مشت پرعقاب» خيلي برايم دلچسب بود. باور كنيد هيچ وقت در زندگي‌ام اين‌قدر از لباس‌هايي كه تنم بود و اشياي اطرافم انرژي نگرفته بودم. همه چيز اين سريال من را به فضاي آن دوران مي‌برد. چيدمان و انتخاب‌هاي درست آقاي اثباتي چنين حس خوبي را به وجود مي‌آورد. كاش در مورد چيزهاي بيروني هم اين‌طور مي‌شد. متأسفانه الان هرجا كه مي‌رويم، حداقل يك چيزي وجود دارد كه شما را از آن فضاي قشنگ قديمي دور بكند. كاش اين‌طور نبود. كاش....

Labels: , ,

Technorati Profile