فارنهایت 11/9
راه رفتن روی خط باریک قرمز

Saturday, June 30, 2007
به دنبال آينه‌بين و دعانويس در قزوين

اين هفته توي شماره 252 چلچراغ يه پرونده اساسي درباره فاگيري و از اين جور حرفها داريم كه پيشنهاد مي كنم از دستش ندين. چيزي هم كه در ادامه مي بينيد قسمتي از اون پرونده مبسوطه. جستجوي من در شهر قزوين براي پيدا كردن يك آينه بين معروف كه تنها چيزي كه از او داشتيم فقط يك اسم بود و بس. اين هم شرح جستجو و قزوين گردي من و باقي قضايا. راستي عكس ها هم حاصل كارگاه بازي خودمه كه يواشكي از خونه دعانويسه گرفتم.



انريكو در قزوين


تنها چيزي كه از او داريم يك اسم است. آينه‌بيني در قزوين كه مي‌گويند اين‌قدر در كار خودش معروف شده كه از همه ايران سراغش مي‌آيند. خيلي دنبالش مي‌گردم، اما با آوردن اسمش يا همه به چشم عاقل اندر سفيه نگاهم مي‌كنند يا مي‌گويند نمي‌شناسندش. انگار بيهوده به اينجا آمده‌ام. آخرين نقطه‌اي كه به ذهنم مي‌رسد مي‌توانم پيدايش كنم بازار بزرگ است. اما اينجا هم خبري نيست تا بالاخره به يك زن كولي دوره‌گرد برمي‌خورم. وقتي مي‌فهمد براي چه آمده‌ام و انگار در كارم مصر هم هستم، مي‌گويد يك آينه‌بين سراغ دارد، اما آن كسي نيست كه دنبالش مي‌گشته‌ام. به هر حال ارزش ديدنش را دارد. «برو يه بچه نابالغ با خودت بيار و بيا همين‌جا تا با هم بريم.» اما حالا بايد بچه نابالغ از كجا گير بياورم؟ انگار براي اين مشكل هم راه‌حلي وجود دارد. «اگه پيدا نكردي خودمون يه كاريش مي‌كنيم. بچه هم هست فقط بايد دستمزدش را بدهي.» و... قرارمان مي‌شود يك ساعت بعد.
براي گذران وقت در بازار قدم مي‌زنم. باز هم از چند نفري درباره آن اسم مي‌پرسم. برخوردها تكرار مي‌شود تا به يكي از پاركبان‌هاي خيابان اصلي مي‌رسم. او را به خوبي مي‌شناسد، اما مي‌گويد كه طرف آينه‌بين نيست و دعانويس است. آدرسش را مي‌گيرم تا بعد از آينه‌بين بروم سراغش.
***
يك كوچه قديمي و خانه‌اي بدون پلاك .جاي عجيبي است. راستش كمي ترسيده‌ام، اما چاره‌اي نيست بايد بروم داخل. دو سه نفري قبل از من توي نوبت هستند و بايد صبر كنم.كارشان تمام شود. كولي نمي‌گذارد با هم حرف بزنيم. هر كدام در گوشه‌اي تنها يا با همراهي نشسته‌اند. آنها را كه مي‌بينم ترسم كمتر مي‌شود. بالاخره نوبتم مي‌رسد و مي‌روم داخل اتاق مخصوص. هيچ خبر خاصي نيست. يك اتاق خالي و البته تاريك كه پنجره‌هاي آن را با پرده‌هاي ضخيم پوشانده‌اند. دوتا صندلي لهستاني و يك آينه تمام‌قد بزرگ همه اثاثيه اين اتاق است. مي‌نشينم روي يكي از صندلي‌ها تا مرد آينه‌بين بيايد.
***
بعد از چند دقيقه‌اي مردي معمولي به همراه كودكي پنج شش ساله از در ديگري وارد اتاق مي‌شوند. انگار از قبل مي‌دانسته بچه نابالغ در بساطم نيست و خودش بچه را جور كرده. مشكلم را مي‌پرسد و مي‌گويد: «اگر عقيده نداري بي‌خيال شو، چون جواب نمي‌گيري» و منتظر عكس‌العمل من مي‌شود. «براي دوتا كار آمده‌ام. اول اين‌كه مقداري پول توي خانه داشتيم كه يهو بعد از شبي كه مهماني داشتيم گم شد. دومي هم مربوط به پدرم است. تاجر معروفي بود كه يهو ورشكست شد و بعدش هم مدام دارد بدبياري پشت سر هم مي‌آورد و...» مي‌نشنيد روي صندلي كنار دستي‌ام و بچه را مي‌نشاند جلوي آينه. اشاره مي‌كند كه كمي عقب‌تر بروم. با دگمه كنار صندلي‌اش چراغ‌هاي اتاق را خاموش مي‌كند. حالا فقط نور قرمز كم‌رنگي به اتاق روشنايي مي‌دهد كه به زحمت مي‌توان در آن چيزي را ديد. مرد شروع مي‌كند به زمزمه چيزي. نمي‌شود تشخيص داد كه چه مي‌گويد، فقط هرچند لحظه يك‌بار به سمت بچه خم مي‌شود و بلندتر زمزمه مي‌كند و... يهو مي‌گويد: «ديدمش. يك مرد قدكوتاه با صورت گرد است. ته‌ ريش هم دارد. بايد از بستگان درجه يك هم باشد. راحت مي‌رود توي اتاق و پول‌ها را برمي‌دارد. اصلاً خود همين آدم هم هست كه قبل از اين شما را طلسم كرده. ديدمش كه چيزي را در يك جاي خانه‌تان قايم مي‌كند، اما نمي‌دانم كجاست.» ساكت مي‌شود و دوباره زمزمه را شروع مي‌كند، اما بعد مي‌گويد ديگه چيزي نمي‌بيند. مي‌پرسد مردي با اين مشخصات را مي‌شناسم يا نه؟ و مي‌گويم اين چيزهايي كه نشاني‌شان را دادي همه شبيه عمويم است. «خودش است، گفتم كه از بستگان درجه يكتان است. همه‌اش زير سر اوست. هم دزدي پول هم طلسم كار پدرت. حالا بايد طلسمش را باطل كنم.» صدا مي‌زند و زن كولي با منقل زغالي مي‌آيد پيش ما. صداي چرق چرق دانه‌هاي اسپند با زمزمه‌هاي او قاطي مي‌شود و كاغذي را دور سرم مي‌چرخاند و در آتش مي‌اندازد. اين نمايش پنج‌ دقيقه‌اي طول مي‌كشد، آن وقت مي‌گويد: «تمام شد. باطلش كردم. فقط بايد بگويي پدرت هم يك‌بار بيايد تا طلسم را براي هميشه باطل كنم، اما فعلاً همه چيز حل شد.» فوتي به صورتم مي‌كند. بچه همچنان ساكت و بدون حركت جلوي آينه نشسته. مي‌پرسم پس اين چكاره بود اين وسط؟ «هيچ، فقط از انرژي و پاكي‌اش استفاده كردم.» كار تمام شده. حالا رسيده‌ايم به اصل ماجرا، يعني حساب و كتاب كار. «چون مي‌دانم مال‌باخته‌اي ارزان‌تر حساب مي‌كنم. 10 تومن بده براي ديدن و پنج تومن هم براي طلسم و پنج تومن هم براي بچه. كلش مي‌شود 20 تومن.» 15 هزار تومان مي‌گذارم كف دستش و مي‌گويم ديگر پولي ندارم. بعد از كلي چك و چانه قبول مي‌كند و همه‌چيز تمام مي‌شود.
***
پرسان پرسان نشاني مرد دعانويس را پيدا مي‌كنم. سه‌راه ]...[ سمت چپ. اولين كوچه سمت راست و در سبزي كه باز است. وارد دالاني مي‌شوم كه به يك اتاق بزرگ مي‌رسد. چند نفري آدم نشسته‌اند كه بيشترشان زن هستند. طرف هنوز نيامده. كم‌كم بر تعداد آدم‌ها اضافه مي‌شود. آن طرف اتاق حياط بزرگي پر از درخت و سبزه است. مراجعان همين‌طور زياد مي‌شوند. مرد ميانسالي كنارم نشسته. دفعه چندمي است كه به اينجا مي‌آيد. «كارش حرف نداره. من كه جواب گرفتم. دخترم خواستگار نداشت. اومدم حلش كرد. چندبار هم مشكل كاري خودم رو حل كرده. حالا براي پسرم اومدم. از بچگي يهو برمي‌گشت پشت سرش رو نگاه مي‌كرد و بي‌دليل فحش مي‌داد. حالا هم همين عادت رو داره. مي‌ره حموم يهو مي‌بيني داره داد و بيداد مي‌كنه و فحش مي‌ده. خيلي عصبيه. آوردم دعا بنويسه براش. حال اينم خوب شه.» خانم مسني آن‌طرف‌تر با دختر جواني كه پيشش نشسته حرف مي‌زند. از همدان آمده تا مشكلش را حل كند. «مي‌گن كارش خيلي خوبه. خواهرم اومده پيشش نتيجه گرفته. اگه نمي‌خواي بلند مشكلت را بگويي كه بقيه نفهمند بنويس روي كاغذ و بده بهش. فقط بايد بهش عقيده داشته باشي وگرنه جواب نمي‌ده. به اين خيلي دقت داشته باش چون مهمه.» جمعيت همين‌طور زياد مي‌شود. بي‌اغراق الان چيزي نزديك به صد نفر اينجا هستند. همه‌جور آدم هم بين آنها پيدا مي‌شود. از سانتي‌مانتال و امروزي بگير تا ساده و سنتي. از بغل‌دستي‌ام كه تجربه دارد مي‌پرسم چقدري بايد پول بدهيم؟ «پنج هزار تومان ويزيت عادي‌اش است، اما براي كارهاي مهم‌تر خب مبلغ بالا مي‌رود. من خودم تا 500هزار تومان هم ديده‌ام. بالاخره آدم اگه نتيجه بگيره حاضره هرچقدر هم بخوان پول بده.» بالاخره طرف مي‌آيد. پيرمردي است ساده و به نظر آرام و دوست‌داشتني. اين‌قدر كه مي‌تواند به راحتي اعتمادت را جلب كند! مي‌رود ته اتاق پشت ميز كوچكش مي‌نشيند و از نفر اول شروع مي‌كند. كلي كاغذ كنارش است كه روي آن چيزهايي نوشته شده و به تعداد زيادي از آن كپي گرفته. همه مثل هم. با چندتا خودنويس كه به‌عنوان قلم از آنها استفاده مي‌كند، مي‌نويسد. گاهي با جوهر نارنجي، گاهي با جوهر سياه و ... تقريباً جواب همه شبيه به هم است. «اين كاغذ رو بزن توي آب بده بخوره (يا خودت بخور). اين كاغذم با اين اسپندها آتش بزن. يك دعاي كپي را هم با تكه‌اي نوشته (كه مثلاً براي هر كس جدا مي‌نويسد) با هم تا مي‌زند و مي‌چسباند: «اين را هم پيش خودت نگه دار بازش هم نكن.» البته در اين بين به بعضي‌ها هم مي‌گويد برو ظهر يا عصر بيا. اينها از آن دست مراجعاني هستند كه كار اساسي و مبلغ‌دار دارند و معمولاً هم از تهران آمده‌اند قزوين. يكي‌يكي مي‌رويم جلو. دعانويس دارد دعاي يكي را مي‌نويسد و به حرف ديگري گوش مي‌كند و يا نامه‌اش را هم مي‌خواند. درست مثل دكتر اورژانسي كه مي‌خواهد چند مريض را با هم ويزيت كند. كيف سياهي كنارش هست و پول‌ها را در آن مي‌گذارد. در بين كار بارها موبايل گران قيمتش زنگ مي‌زند. گوشي‌اي كه قيمتي در حدود 650 تا 700 هزار تومان دارد و زنگش هم صداي «انر‌يكو» است. پشت خط چندباري با پسرش حرف مي‌زند. «برات يه يخچال ديگه خريدم تو برو اونو پس بده چينيه. بالاخره پسر جان من از تو بهتر مي‌فهمم. به حرفم گوش بده برو اون يخچال رو پس بده.» و در اين ميان همچنان مشغول به دعانويسي است. نوبت پيرزن شمالي مي‌شود. «خواستگاراي دخترم همشون كارمندن. مي‌خوام يه كاسب شوهرش بشه. يه دعايي كن مشكلم حل بشه.» زن ديگري براي افتادن مهرش به دل همسرش آمده. چندتايي دختر براي باز شدن بختشان آمده‌اند. يكي براي دل دردش آمده. ديگري مشكل كاري دارد و ... اما بيشتر مراجعان يا مشكل بختي و ازدواجي دارند يا مشكل پولي و كاري. بالاخره نوبت من مي‌شود. داستانم را تعريف مي‌كنم. همان داستان قبلي. دعا براي آب و آتش و نگه‌داري را به من مي‌دهد و مي‌گويد برو اجاق. پنج هزار تومان مي‌دهم و مي‌روم براي اجاق. از حياط مي‌گذريم و به مطبخ بزرگي مي‌رسم. مردي آنجاست، مي‌گويد بنشين كنار اجاق. مي‌نشينم و او هم دعايي مي‌خواند و مي‌گويد: «خدايا دعاي اين جوان را بپذير و مشكلش را حل كن.» مي‌پرسم تمام شد؟ و جواب مي‌دهد بله. فقط هديه يادت نرود. «پولم تمام شده. قرار است هفته ديگه هم بيايم، آن وقت مي‌آورم.» بالاخره به ضرب و زوري كه هست راضي‌اش مي‌كنم. فقط مي‌گويد بگذار به آقا هم بگويم. راه مي‌افتيم. من سريع‌تر مي‌روم و تا بخواهد وارد دالان بشود، آنجا را ترك مي‌كنم و به سرعت دور مي‌شوم. در حالي كه تعداد زيادي آدم ديگر منتظرند تا نوبتشان برسد و مشكلشان را اين‌طوري حل كنند. آدم‌هايي كه از خيلي جاهاي دور آمده‌اند؛ از همدان، آبادان، دزفول، تهران، زنجان و البته از خود قزوين. در راه بازگشت يك حساب سرانگشتي با خودم مي‌كنم تا درآمد دعانويس را تقريباً به دست بياورم. فكرش را بكن تقريباً روزي 150 نفر و اگر همه هم فقط پنج هزار تومان بدهند نه بيشتر، مي‌شود 750 هزار تومان ناقابل.
Sunday, June 24, 2007
«باز هم زندگي» با بيژن بيرنگ


بخشي از اين گفت و گوي مفصل در صفحه شبكه شماره 251 هفته نامه چلچراغ چاپ شده.در ضمن عكسش هم مال مهگامه پروانه‌ست. همين.



روياي يك «شومن» رويا پرداز


1- قرار ما صبح يكي از روزهاي گرم بهار است. هر دو زودتر از ساعت تعيين شده مي‌رسيم. دفتري كه انگار تازه به آن نقل مكان كرده‌اند محل قرار ماست. يك پيراهن صورتي با راه‌هاي سفيد پوشيده و خندان با هم به جايي مي‌رويم كه بايد گفت‌وگو كنيم. آدم ريزبيني است، موقعي كه داخل آسانسور هستيم، مي‌گويد: «چه ساعت پاپي داري و ...»
2- بيژن بيرنگ را سال‌هاست كه مي‌شناسيم. از محله برو بيا، از خانه سبز، از اين خانه دور است، از دنياي شيرين دريا و ... حالا هم با «باز هم زندگي» پنج شنبه‌ها ساعت 23:30 از شبكه چهار.
3- هنوز وارد گفت‌وگو نشده‌‌ايم كه مي‌گويد: «من از يك چيزي واقعاً تعجب مي‌كنم. من به اتفاق آقاي رسام سال‌ها براي تلويزيون برنامه ساخته‌ام و خب خيلي از اين برنامه‌ها موفق هم بوده‌‌اند، اما نمي‌دانم چرا پخش سه، چهار قسمت اين برنامه اين‌قدر بازخورد مطبوعاتي داشته...»
4- آدم متفاوتي است، اين را واقعاً مي‌گويم. حالا كه گفت‌وگويمان تمام شده، مي‌‌توانم اگر بخواهم نوعي شيفتگي درباره او در خودم حس كنم. آدم بامزه‌اي است، آرام و با طمأنينه حرف مي‌زند. مي‌گويد: «مي‌خواهيم زرد نباشيم، روتين نباشيم و در عين حال يك برنامه روشنفكرانه عامه‌پسند بسازيم.» به نظر كار سختي مي‌آيد، اما مي‌گويد: «شايد لطف خداست و شانس ما. گاهي اتفاقاتي براي آدم مي‌افتد كه خودت هم برايش اين‌قدر نقشه نكشيده بودي. اينجا بايد از خدا و مردمي كه برنامه را مي‌بينند تشكر كنم...» و جالب اين‌كه، در ابتدا از شانسي صحبت مي‌كند كه در طول گفت‌وگو مي‌گويد اعتقادي به آن ندارد.
5- مي‌گويد روحيه‌اش از ساخت برنامه نمايشي خسته شده و حالا مي‌خواهد برنامه‌هاي اين فرمي بسازد. قرارداد اوليه‌شان 180 برنامه بوده و حالا 19 تاي آن را ساخته‌اند و انگار بايد منتظر همان شانس و تقدير باشند تا ادامه‌اش را هم بتوانند بسازند. چيزي كه همه‌اش بستگي به بازخوردهاي عمومي برنامه‌اي دارد كه اين روزها انگار با اقبال روبه‌رو شده
.




- شما بعد از ساختن كلي سريال و فيلم سينمايي كه برخي از آنها موفق هم بوده‌اند يكهو رفته‌ايد سراغ كار تركيبي و داريد فضاي جديدي را تجربه مي‌كنيد. اين از كجا آمد و چطوري اتفاق افتاد؟
به شخصه معتقدم كه در اين كائنات و هستي كه زندگي مي‌كنيم، گاهي آن‌قدر هم مختار نيستيم. آدم‌ها در مسيرهايي قرار مي‌گيرند كه تحت شرايطي به طرف آن كشيده شده‌اند. من در آمريكا درس «تكنولوژي آموزشي» خوانده‌ام. قبلش دو سه سال در دانشگاه صنعتي شريف روي اولين پروژه تحقيق روي روش‌هاي نوين آموزشي با تعدادي از اساتيد دانشكده رياضي كار مي‌كردم. يكي دو تا از بچه‌هاي آن دوره بورسيه شدند و براي ادامه اين رشته به آمريكا رفتند. من جزو آنهايي بودم كه شانس گرفتن بورس را پيدا نكردم و بعد خودم رفتم و اين رشته را كه به نظر خودم در آن دوره، حوالي سال 1975 بود، مي‌توانست مثمرثمر باشد ادامه دادم. فضاي هنر آن زمان شرايط خاصي داشت. من تئاتر و ادبيات دراماتيك خوانده بودم. در زمينه نويسندگي شايد امكانات زيادي را نمي‌ديدم، علي‌الخصوص سينماي ما سينماي بسيار خاصي بود، گه‌گاه فيلم‌هاي خاصي ساخته مي‌شد و در آن زمينه هم چند تجربه‌اي داشتم كه ديدم وارد سينماي فارسي شدن لعبتي نيست و مورد علاقه من هم نبود. موقعي كه وارد دانشگاه شدم، رشته سينما را انتخاب نكردم، چون نگاهم نگاه يك جوان 18-17 ساله بود كه وارد اين جنس سينما نمي‌خواهم بشوم. خيلي نگاه كودكانه‌اي بود آن زمان. زماني به اين رسيدم كه بايد اين رشته تحصيلي را تغيير بدهم و وارد زمينه‌اي بشوم كه زمينه تعليم و تربيت است و ساخت برنامه آموزشي. آن موقع خيلي محدوديت‌ها بود. تلويزيون نبود، ويديو نبود، نمي‌دانم شايد چند تا فيلم استريپ ساخته مي‌شد يا چيزهايي در اين رده مثل اسلايدشو و ... آن گسترش كه امروز هست نبود. ولي با اين همه فكر من اين بود كه ما مجبوريم از اين تكنولوژي آموزشي در مملكتمان استفاده كنيم. آنجا رفتم، دانشجوي دكترا بودم كه انقلاب شد و فكر كردم بايد برگردم و برگشتم. ولي در يك شرايطي كه بعد از انقلاب پيش آمد، خود به خود كشيده شدم به بخش اولي كه گفتم كار ادبيات دراماتيك بود و نويسندگي، چون زمينه كار تكنولوژي آموزشي به هيچ‌وجه در ايران فراهم نبود.


- يعني چطور بود؟ مي‌شود بيشتر توضيح بدهيد؟
من خاطره‌اي هم در اين باره دارم. يك بار در همان روزهاي اول انقلاب براي استخدام به آموزش و پرورش مراجعه كردم. گفتم كه «من تكنولوژي آموزشي خوانده‌ام. دوست دارم در آموزش و پرورش كار كنم. فكر مي‌كنم كارهايي هست كه مي‌توانم بكنم و بايد كرد.» آقايي كه مسئول بخش تكنولوژي آموزشي بود گفت: «اگر شما بدانيد كه چه خيانت‌هايي به ما كرده‌اند؟!» گفتم: «خب چي شده؟» برگشت گفت: «كلي بودجه اين مملكت هدر رفته، اگر برويد اين پايين پر از تكنولوژيست‌هاي آموزشي است كه روي هم انبار شده و اصلاً به درد نمي‌خورد و ...» من يك ذره نگاه كردم و فكر كردم كه مسئولي كه آنجاست فرق كسي كه تكنولوژي آموزشي خوانده به عنوان نرم‌افزار را با سخت‌افزار يعني دستگاه‌‌هاي كمك آموزشي كه آنجا بود نمي‌داند و دستگاه‌ها را تكنولوژيست آموزشي مي‌خواند. از آنجا خداحافظي كردم و آمدم بيرون و كلاً بي‌خيالش شدم. قاعدتاً كشيده شدم به سمت اين‌كه از رشته اول خودم استفاده كنم. شروع كردم به نويسندگي چيزهاي كوچك. اولين كاري كه كرديم «آسمون و ريسمون» بود، بعد «محله برو بيا» و ... چند تا فيلمنامه كوتاه هم نوشتم كه توسط آقاي قهرايي ساخته شد و كم‌كم وارد فضاي تلويزيون شدم. بعد ديدم كه چيزهايي كه مي‌نويسيم و دست كارگردان مي‌سپاريم، به سرنوشت عجيب و غريبي دچار مي‌شود و اين طوري شروع كردم به كار تهيه‌كنندگي كه حداقل كار تغيير نكند. بعد ديدم باز هم ماجرا حل نمي‌شود و شروع كردم به كار كارگرداني تا كسي كارمان را تغيير ندهد و بعد يكهو آمديم نگاه كرديم كه 28-27 سال عمر ما در كار هنري سپري شده و من از آن رشته اصلي و كار مورد علاقه خودم كه تكنولوژي آموزشي هست، دور افتاده‌ام. اين طوري شد. اين نبوده كه آدم دلش نخواهد در اين زمينه كار بكند. شرايطش نبود. اما در عمل از آن تخصص تكنولوژي آموزشي در طول سال‌ها در سريال‌سازي استفاده كرديم. اين‌كه وقتي يك سريالي را مي‌سازيم بدانيم هدفمان چيست؟ چه چيزي مي‌خواهيم بگوييم؟ مخاطبمان را بشناسيم و بعد ببينيم چه مسيري را براي او بايد در كارمان پيش بگيريم. درصد موفقيت كار را از اول براي خودمان، به دليل رساندن يك سري پيام در نظر بگيريم و بعد وقتي خود كار را ديديم بفهميم چقدر به اهدافمان رسيده‌ايم. اين نوع نگرش، چيزي بود كه به هر حال به ما خيلي كمك كرد. خلاصه اين‌كه آن رشته خيلي به من كمك كرد.


- و حالا بعد از اين آمده‌ايد سراغ برنامه‌اي كه بتوانيد به طور مستقيم و بي‌واسطه از تخصصتان استفاده كنيد؟ چيزي كه مورد علاقه‌تان بوده و هست.
بله. و بعد يك اتفاقاتي افتاد و براي من يك دوره‌اي پيش آمد تا از سال 80 استراحتي داشته باشم و تأملي بكنم در كارهايي كه انجام داده‌ام. يك مدتي هم با سازمان بهزيستي به عنوان مشاور رسانه‌اي همكاري داشتم. آنجا با موضوعاتي آشنا شدم كه اگر قرار باشد رسانه از روي يك سري از مسائل اجتماعي كار بكند چه كار بايد بكند؟ و هاچ‌مز نشويم كه وقتي مي‌آيند سراغ سازمان بهزيستي كه برنامه‌اي بسازند، نمي‌دانيم بايد چه بكنيم. تحقيقاتي در آن سال‌ها شد و حتي يك كار سينمايي نيمه‌كاره شروع شد كه به من پيشنهاد شد برنامه‌اي براي شبكه چهار داشته باشم در زمينه مهارت‌هاي زندگي و برنامه‌اي كه شما مي‌گوييد تركيبي و من اسمش را «شو» مي‌گذارم. برنامه تركيبي شايد جوابگوي «شو» نيست. مجموعه برنامه‌هاي تلويزيوني از سريال بگير تا همان برنامه‌هاي تركيبي در حيطه «شو» قرار مي‌گيرد. شايد به قول من talk show بهتر باشد. اين طور برنامه‌اي دور از ذهن من نبود. يك برنامه تلويزيوني در فرصت‌هاي مختلف توانايي‌هاي مختلف دارد. اين‌طور برنامه‌ها مي‌توانند برنامه‌هاي بهتري براي رساندن پيام از يك رسانه همه‌گير باشند. در شرايط روحي كه بودم و الان هم هستم واقعاً تمايل زيادي براي ساختن برنامه‌هاي نمايشي، در خودم حس نمي‌كنم. فكر مي‌كنم در اين مملكت زمان‌ها خيلي كوتاه است و حرف‌ها بسيار زياد و گوش و چشم‌هايي كه خيلي تشنه شنيدن هستند. حرف‌هاي بسيار ساده كه گاه ما خيلي ساده از كنارشان مي‌گذريم، ولي براي مخاطبان ما مي‌تواند جذاب باشد. اين جنس برنامه‌ها به ما اين فرصت را مي‌دهد كه در اين حيطه‌ها به طور مستقيم و روشن وارد شويم تا اين‌كه در پس پرده يك درام بخواهيم درباره آن حرف بزنيم.


- نحوه انتخاب موضوعات براي برنامه چطور بود؟ از همان دوران كار در بهزيستي آمد يا پروسه ديگري داشت؟
ما يك تعريف براي برنامه كرديم. گفتيم يك برنامه‌اي قرار است در طول پخش يكسري مهارت به بيننده خودش بدهد. اين پيام چه چيزهايي مي‌تواند باشد؟ سازمان يونسكو 10 اصل براي مهارت‌هاي زندگي دارد كه خيلي كلي است و اگر تقسيمش بكنيم، زيرمجموعه خيلي وسيعي را تشكيل مي‌دهد. ما با احترامي كه به اين 10 مورد داشتيم، آمديم فكر ديگري كرديم. گفتيم هر چيزي و هر موضوعي كه بتواند به بالا رفتن كيفيت زندگي به يك شكلي كمك بكند، در هر زمينه‌اي، مي‌تواند سوژه همچين برنامه‌اي باشد. پس سوژه محوري شد هدف اصلي ما. اين‌كه اصلاً چه مي‌خواهيم بگوييم؟ اين‌كه يك مستند بسازيم و آدمي را دعوت كنيم با او صحبت كنيم و ... صرف اين است كه با اين آدم‌ها گفت‌وگو داشته باشيم يا نه قرار است در پس آن به موضوعي بپردازيم؟ وقتي هدف ما مشخص شد، قاعدتاً زمينه تحقيقات ما رفت به سمت همان. اين‌كه در اين زمينه چه آدم‌هايي مي‌توانند مهمان ما باشند؟ اين‌كه اصلاً بايد سراغ آدم‌هاي سرشناس برويم يا نه؟ چون اينجا ديگر مسئله موضوع است نه فرد. چيزي كه الان در تلويزيون صرفاً به خاطر يك آدم برنامه‌اي تشكيل مي‌شود و اين هدف نهايي نيست. مي‌تواند يكي از اهداف talk show باشد، اما هدف نيست. حداقل براي من و گروهم. ما به خيلي از اين موضوع‌ها در سازمان بهزيستي فكر كرده بوديم. ولي ما نگاه آزادتري داشتيم. قرار بود 180 برنامه درست كنيم، نزديك 300-200 موضوع را انتخاب كرديم و نسبت به شرايط و اولويت‌ها يكي يكي شروع كرديم. تعمدي هم در ترتيب آنها نداريم. ما به هيچ عنوان با سوژه محوري دنبال سري كاري نيستيم. شايد ما بعد از صحبت درباره «لذت غذا» دوباره به سراغ مقوله غذا برويم، اما با نگاهي ديگر. شايد به يك سوژه 10 بار هم بپردازيم، اما متنوع و در زمان‌هاي مختلف، نه در ادامه هم. وقتي ما مي‌گوييم «باز هم زندگي» و درباره زندگي حرف مي‌زنيم، پس به همه موضوعات مي‌‌توانيم بپردازيم چون جزو زندگي هستند.


- «باز هم زندگي» اسم قشنگي است. چطوري اين اسم را انتخاب كرديد؟
خيلي از كارها به ظاهر اتفاقي به نظر مي‌رسد. اسمي كه ما براي اين برنامه در نظر گرفته بوديم «دايناسور» بود. براي اين‌كه دايناسورها تنها موجوداتي بودند كه در كره زمين به دليل اين‌كه نتوانستند مهارت زندگي را كسب كنند از بين رفتند. شايد مفهوم اين اسم هنوز در برنامه ما باشد. به عقيده ما، آدم‌هايي كه دايناسورند و يك بعدي و نمي‌خواهند تغييري در خودشان به وجود بياورند، محكوم به فنا هستند. خب اين كلام براي شبكه كلمه غريبي به نظر مي‌آمد. ما فكر مي‌كرديم اگر اين كلمه‌ جا بيفتد، يك مفهوم جديد وارد فرهنگ مردم مي‌شود كه دايناسور نباشيم. اما خب بايد اسم عوض مي‌شد. روزي در جايي بودم، يكي از دوستانم گفت: «چرا اسمش را نمي‌گذاريد باز هم زندگي» و ما فكر كرديم و ديديم بله بد نيست و اسم برنامه شد‌ «باز هم زندگي».


- فكر مي‌كرديد برنامه اين‌قدر موفق بشود؟
تصور ما اين بود كه چنين برنامه‌اي مي‌تواند بيننده داشته باشد و اين با توجه به شبكه‌اي بود كه انتخاب شده بود. شبكه چهار، شبكه فرهيختگان است به تعريف خود شبكه و چيزي نيست كه بيننده عام عادت به نگاه كردن اين شبكه داشته باشد.


- فكر نمي‌كنيد ساعت پخش برنامه مناسب نيست. 23:30 پنج‌شنبه شب؟
بر مبناي ساعت‌هاي پخش برنامه‌، ما محدوديت‌هايي داشتيم. اين‌كه در اين ساعت در شبكه‌هاي ديگر سريال‌هاي عامه‌پسند در حال پخش است و talk show‌هاي ديگر. اين طور بود كه بهترين ساعت پخش ما بعد از خبر ساعت 23 شبكه بود در روز پنج‌شنبه كه تازه آن هم مصادف با پخش فيلم سينمايي در شبكه يك بود. اين زمان به ما داده شد و خب يك مقدار شانس آورديم كه تكرار آن روزهاي جمعه است و فضا كمي خلوت‌تر است براي پخش. اما در كل به نظرم ساعت بدي نيست.


- چطور به اين فرمت رسيديد؟
ما روي چند تا زمينه تست گرفتيم. براي كسي كه بايد برنامه را اجرا بكند تست‌هاي متعددي گرفتيم و من هم جزو تست‌ها بودم. ما يك برنامه نمونه ساختيم و آن را به نمايش گذاشتيم و مطمئن شديم كه راهي را كه مي‌رويم راه غلطي نيست. منتها خب شروع قضيه بود و توقعمان در شروع همان بود. بعد فكر كرديم ما در طول زمان به مهارت بيشتري در برنامه‌سازي مي‌رسيم، چون به هر حال زمينه كاري جديدي بود. ما دو بار ضبط داشتيم. در ضبط اول هشت برنامه آماده كرديم و البته خودمان نارضايتي‌هايي هم داشتيم و در ضبط دوم 11 برنامه ضبط كرديم كه تغيير روش‌هايي در آن داديم و من هم به عنوان مجري دستم آمد كه چه كارهايي بايد بكنم و حالا اينها را داريم قاطي و توي هم پخش مي‌كنيم تا تفاوت‌ها كمتر ديده شود و اشكالات كمتر به نظر بيايد.


- درباره انتخاب مجري گفتيد. با اين‌كه سابقه اجرا نداشتيد، اما شيوه خوبي را پيش گرفتيد و از پس آن هم برآمديد. يك اجراي اكتيو كه مجري در آن از همه امكانات دور و برش استفاده مي‌كند. چطوري به اين اجرا رسيديد؟
از اولش هم ما دنبال مجري نبوديم. در اين جنس برنامه‌ها، آنهايي موفق‌ترند كه منوط به يك آدم هستند و يك جورهايي اگر آن آدم را از برنامه بگيريم آن برنامه مفهوم پيدا نمي‌كند. مثل «شب‌ شيشه‌اي» و آقاي رشيد‌پور يا «مردم ايران سلام» و آقاي شهيدي‌فر. به نظرم بهتر است به اين آدم‌ها «شومن» بگوييم تا مجري. كسي كه خودش مي‌تواند كارگردان، تهيه‌كننده و صاحب ايده باشد و مي‌تواند در يك برنامه تبلور پيدا كند. چون اشراف دارد به موضوعي كه مي‌خواهد در مورد آن حرف بزند. وقتي ما صحبت اجرا را مي‌كنيم، يعني اين‌كه ما آمده‌ايم نتيجه تحقيقات و يك سري اطلاعات ديگر را به شخصي بدهيم كه يا آنها را بايد حفظ كند يا از رو بخواند و خب كار خوب از آب درنمي‌آيد، چون بعضي از چيزها در فضاي صحنه به وجود مي‌آيد. جنس تماشاگر ما در استوديو گاهي به ما مي‌گويد كه چطور بايد وارد حيطه كار بشويم. يادمان نرود ما در اين برنامه نمي‌شود گفت ريسك يك تجربه‌اي داشتيم كه تماشاگر هم همراه ما بود. اينجاست كه ما از مجري وارد فضاي «شومن» مي‌شويم و بايد آنها را هم در بازي شريك كنيم. خب اين يك ريسك بود، علي‌الخصوص كه من هيچ موقع جلوي دوربين هم نرفته بودم و اين‌كه حالا بايد با تماشاگر خانه و استوديو ارتباط برقرار كنم براي من اوايلش سخت بود. چون من به شخصه مجري نيستم. مجري‌گري در ايران يك مفهوم شكل‌گرفته دارد كه مثلاً يك شكل خاصي صحبت بايد كرد. مثلاً «حضرتعالي نظرتان در اين مورد چي هست؟» من نمي‌دانم حضرتعالي اصلاً معني‌اش چيست كه بخواهم از آن استفاده هم بكنم. مجري‌ها يك نوع لفظ قلم صحبت كردن و فاصله‌گذاري‌هاي خاص دارند. اين‌كه مثلاً يك جاهايي از موضع قدرت به مسئله نگاه مي‌كنند و ... يك جاهايي ما اشتباه مي‌كنيم و فكر مي‌‌كنيم برنامه ميز بازجويي و بازپرسي است كه يك آدمي را وارد آن كنيم و در شرايط سختي قرارش بدهيم و عرقش را دربياوريم و ... من يك اصطلاح خيلي بدي را مي‌خواهم به كار ببرم. اين‌كه يك نوع جنگ گلادياتوري به وجود بياوريم و تماشاگر را از اين نگاه جذب برنامه بكنيم. شما گاهي بعضي از برنامه‌ها را مي‌بينيد كه صحنه جنگ است و آدم‌ها از قبل با برنامه‌ريزي آمده‌اند كه يا آنها روي مجري را كم كنند يا مجري روي آنها را. اين يك جنگ گلادياتوري است. البته يك جنس نگاه است براي خودش و من آن را رد نمي‌كنم، اما من آن را نمي‌شناسم. ما قرار است با يك نفر بنشينيم و با هم حال كنيم. ما هدف داريم. حتي هر كدام از برنامه‌هاي ما اسم دارد. مثلاً «اتوبوسي به نام فرشته»، «لذت غذا»، «چطور پولدار بشويم؟» و ... چيزهايي كه مشخص است. يك اسم شاعرانه حسي داريم ولي بعد از آن يك يا داريم كه مي‌خواهيم راجع به چه موضوعي صحبت كنيم. به همين خاطر مشخص است صحبت بايد به كجا برود. پلاتوها براي ما مشخص است. حتي زمان آنها و حتي زمان كلي برنامه. قرار نيست ما جنگ بكنيم و كسي مجبور به جواب بشود. از نگاه ما «باز هم زندگي» يك كار دراماتيك مستندگونه است. در چنين مقوله‌اي دو تا آدم دارند با هم تبادل افكار مي‌كنند، در نتيجه من مجبورم نسبت به آن ماجرا تا حد امكان اشراف داشته باشم. چون برنامه قرار است يك چيزي را كشف كند. به همين دليل است كه شما مي‌بينيد كه يك نخ تسبيحي توي اين برنامه هست. نخ تسبيح، خود من هستم. يعني نريشن‌ها را هم من مي‌گويم. اينجا ديگر صدا و چهره خوب نمي‌خواهد. جنس اين برنامه يك كاري را مي‌طلبد و چون آن جنس كار در تلويزيون ما نشده يا كمتر شده، به نظر مي‌آيد كه متفاوت است. برنامه‌هاي ديگري كه در دنيا هستند مثل خانم اُپرا ومپري، دكتر فيل، 60 دقيقه و ... چيزهايي كه در دنيا معروف به Hard talk هستند، نسبت به سبك و سياق برنامه «شومن» هم سبك و سياق اجرايي خودش را دارد.


- و ما مدت‌هاست شومن نداشته‌ايم. شايد اين يك شروع دوباره باشد؟
بله، ما يكسري «شومن» داشتيم كه در كارهاي موزيك بودند بدون ذكر اسم. اما بعد از انقلاب آن جنس «شومني» را نداشتيم. اما الان چند وقتي است در برنامه‌هاي كودك داريم. آقاي مجيد قناد يك «شومن» است، آقاي داريوش فرضيايي يك «شومن» است. ولي در مسائل جدي‌تر و انواع شوهاي ديگر نداشتيم. ما اين جنس «شومني» را تبديلش كرديم به مجري چرا؟ چون مجري در تعريف سازمان به يك شكلي نماينده يك رسانه ملي است. وقتي اين قيد را مي‌گذاريم، انسان زير قيد و بندهاي خاصي مي‌رود.
بين او و كسي كه گوينده خبر است ديگر تفاوتي وجود ندارد. آن مجري هم اهداف و مواضع يك رسانه ملي را مي‌گويد. خب اين قاعدتاً مجري است. ولي ما وقتي درباره يك برنامه صحبت مي‌كنيم كه نگاه علمي، جامعه‌شناسي، روان‌شناسي و ... دارد و قرار است تماشاگر را جذب بكند، يك سري ابزار نمايش مي‌خواهد. اين‌كه مثلاً من احساس مي‌كنم حتي يك جايي بايد جوك بگويم. يا هميشه با يك تكه‌كلام ماجرا را شروع بكنم يا اعلام موضع بكنم و ... اولين برنامه‌اي كه ما ضبط كرديم، در مورد ديوانگي بود، مهمان ما و باقي تماشاگرها كساني بودند كه كار جلوه‌هاي ويژه مي‌كردند. ما بايد از يك بعد ديگري وارد برنامه مي‌شديم. به هر حال همه اينها آدم‌هاي تحصيل‌كرده بودند، ولي اين بخش هيجاني و تكراري زندگي نكردن را براي خودشان انتخاب كرده بودند. همان چيزي كه يك عالم هم آن را انتخاب مي‌كند. اين‌كه كسي بخواهد پا در راه‌هايي كه كسي نرفته بگذارد. همان‌طور كه در تيتراژ‌مان گفتيم، ما اصلاً در كل اين برنامه دنبال مفهوم ديوانگي هستيم. وراي مصلحت‌انديشي‌ها راه رفتن. آنجايي كه دلت مي‌خواهد كاري را بكني و مي‌كني. تو اين را در برنامه نجف دريابندري هم مي‌بيني. يك آدم بزرگ و فيلسوف و ... يك جايي آمده و ديوانگي خاصي كرده. 30 سال عمر خودش را گذاشته سر اين‌كه دو جلد كتاب گنده بنويسد. يك آدم بزرگ و فرهيخته و استاد ما در خيلي از زمينه‌ها علي‌الخصوص در طنز، كه من هر چه در زمينه طنز دارم از كتاب «چنين كنند بزرگان» ايشان دارم، اين آدم ديوانگي مي‌كند و اين كار را انجام مي‌دهد. خب ما هم بايد اين كار را انجام بدهيم. در آن برنامه اول همه شرايط براي اين ديوانگي بود و من گفتم مي‌شود من را از سقف آويزان كنيد و كرديم و من از سقف با يك كت و شلوار آويزان شدم و وارد استوديو شدم. همانجا براي من شكست كه اين برنامه بايد خارج از چهارچوب‌هاي تعريف شده ساخته شود. يا پذيرفته مي‌شود اين ماجرا يا نمي‌شود. اگر نشد، خب بهتر است آدم اصلاً اين‌طور برنامه‌اي را توليد نكند، چون آن موقع دست و بالت بسته است و نمي‌تواني نسبت به هر حيطه‌اي كه وارد مي‌شوي آن كار خاصي را كه به نظرت لازم است انجام بدهي. اين‌طور برنامه تو براي تماشاگر غيرقابل پيش‌بيني مي‌شود و او را خسته نمي‌كند.


- شما در طول گفت‌وگو خيلي از آرزوهاي آدم‌ها و خودتان حرف زديد، بزرگ‌ترين آرزوي خودتان چه چيزي بوده و هست؟
من هيچ آرزويي ندارم. من جزو آن دسته از آدم‌هايي هستم كه معتقدم آرزوها باعث استرس و اضطراب و بدبختي انسان مي‌شوند. خيلي مسخره است كه من آرزوي داشتن يك آپارتمان را داشته باشم. براي خيلي‌ها اين يك آرزوي بسيار بزرگ است. چرا بايد هدف زندگي آدم اين باشد كه يك عمر بدود و آخرش به يك آپارتمان 50 متري برسد. اين خيلي هدف كوچكي است. من فكر مي‌كنم آدم بايد رويا داشته باشد. روياها خيلي زيبا هستند. آدم با روياهايش زندگي مي‌كند. آدم‌هاي ديوانه مي‌روند سراغ رويا؛ كساني كه مي‌توانند ديوانگي بكنند و خلاف مصلحت‌انديشي رفتار بكنند. تو با روياي بزرگ داشتن به اين خرده آرزوهايت هم مي‌رسي. مثل اين‌كه تو رويا داري بهترين نويسنده دنيا بشوي. خود به خود وقتي دومين نفر هم بشوي به آن خانه و بنز هم مي‌رسي. اگر تو رويايت اين باشد كه برنامه‌اي بسازي كه سهمي در فرهنگ‌سازي جامعه داشته باشد، بعد آن موقع ساختن يك برنامه كه من به اين رقم مالي برسم و ... در آن خيلي گم است. تو با يك روياي بزرگ به آ‌رزوهاي كوچكت هم خود به خود مي‌رسي. اين طوري است كه مي‌گويم من آرزو ندارم اما آدم روياپردازي هستم. روياهاي من، شعار هم نيست، روياي من اين است كه هميشه در مسيري كه راه مي‌روم يك چيز جديد كشف بكنم، يك نگاه جديد، چيزي كه كمتر بقيه به آن توجه مي‌كنند. يكي از اهداف اين برنامه تعيين سهم‌هاست. اين‌كه سهم هر كسي از هر چيزي چقدر است. براي ختم قضيه مي‌خواهم اين را بگويم. مشكل ما همان چيزي است كه سهراب مي‌گويد. اين‌كه چشم‌ها را بايد شست. اين‌كه مشكل كلي همين تيره و تار بودن چشم‌هاست. اين‌كه آدم خودش را هم نمي‌شناسد. وقتي ما مهارت ديدن را پيدا مي‌كنيم، همه مشكلاتمان حل مي‌شود. نمي‌بينيم. هدف يك رسانه دادن علم نيست هر چند كه علم دادن چيز خوبي است، اما هدف اصلي يك رسانه دادن ذكاوت به مخاطبش است. اگر ما به بيننده خودمان ذكاوت بدهيم، خودش همه چيز را حل مي‌كند. اين جنس حرف زدن من هم يك جور روياپردازي است. اشكالي هم ندارد.


- شما به قول خودتان جديداً شومن شده‌ايد. تهيه‌كننده، نويسنده، كارگردان و ... هم جزو كارهايي بوده كه انجام داده و مي‌دهيد. خود بيژن بيرنگ دوست دارد به نام كدام يك از اين شخصيت‌ها شناخته شود؟
من نويسندگي را دوست دارم، كارگرداني را همين‌طور، تهيه‌كنندگي را ناچارم يك جاهايي برعهده بگيرم، براي اين‌كه تجربه‌هاي تلخي از كار كردن با بقيه تهيه‌كننده‌ها دارم. در زمينه‌اي كه من حركت مي‌كنم، اينها از هم جدا نيستند و سخت است مچ شدن با همه در كارها. بشر موجود تنهايي است و مسئله ارتباط بالاترين رنجش است. وقتي نمي‌توانيم ارتباط برقرار كنيم، اين موضوع به وجود مي‌آيد كه نمي‌توانيم همراه و هم‌سفر پيدا كنيم. همه اينها به نظر من زيباست. من همه اين كارها را با هم دوست دارم. يك موقعي خسرو شكيبايي اجرايشان مي‌كند، يك موقع مرحوم پوپك گلدره، يك موقع مرحوم رضا ژيان، يك موقع مرحوم جلال مقدم و بهشتي و ... نمي‌دانم چرا ياد همه رفته‌ها افتادم، يك موقع هم بيژن بيرنگ. اينها يك وظيفه است و يك پيام كه بايد به موقع بگيري و درست استفاده بكني. من اين برنامه را از خانه سبز، دنياي شيرين، محله بروبيا و ... اصلاً جدا نمي‌بينم. مجموعش را يكسري شو مي‌بينم كه حالا من توي آن هستم و همه آن آرمان‌ها و ايده‌آل‌هاي توي آن وجود دارد. اين انرژي دادن به آدم‌ها خيلي لذت‌بخش است. اين‌كه تو در يك فضاي نااميدي به آنها اميد مي‌دهي خيلي تو را اميدوار مي‌كند. همه اينها خيلي ساده است. اين‌كه حالا آخرش تو داري يك برنامه‌اي مي‌سازي كه اسمش «باز هم زندگي» است. اين طوري زندگي شكل مي‌گيرد. همين.
Saturday, June 16, 2007
گفت و گوي ترانه اي با محمد صالح علا جان جان
اين قدر بزرگ و عزيز هست براي من كه نمي توانم واژه اي را براي بزرگداشتش پيدا بكنم غير از واژه هميشگي خودش جان جان. اين گفت و گو براي يك پرونده ترانه اي انجام شد كه به سرانجام نرسيد اما خودش بصورت مجزا توي روزنامه (تهران امروز) پنج شنبه 24 خرداد چاپ شد كه متن كاملش را در ادامه مي بينيد. گفت و گويي دوست داشتني درباره ترانه كه دوست نداشتم تمام بشود.گفت و گو با يكي از بزرگان واركان اصلي ترانه سرايي ايران.



با محمد صالح‌علا از لالايي‌هاي مادرانه تا ته ترانه:
بگو از چيه كه من دلم گرفته


واقعا چه كسي بهتر از محمد صالح‌علا براي صحبت درباره ترانه؟ ترانه‌سرايي از نسل بزرگان ترانه‌سرايي ايران. يكي از ستون‌هاي اصلي بدنه ترانه‌سرايي اين سرزمين. گفت‌وگو با محمد صالح‌علا هم ساده است، هم مشكل. ساده مثل خودش، صميمي و دوست‌داشتني و سخت از آنجايي كه او پر از اطلاعات و خاطره‌هاي قشنگ است و وقتي مقابلش مي‌نشيني، مي‌ترسي كه مبادا در اين درياي بيكران غرق شوي. در يك شب بهاري زيبا با محمد صالح‌علا در دفتر مجله‌اش «نشاني» نشستيم و زلف گره زديم و از ترانه گفتيم.




اين روزها تعريف‌هاي زيادي براي ترانه مي‌شنويم و مي‌بينيم كه آدم را گيج مي‌كند. تعريف محمد صالح‌علا از «ترانه» چيست؟
در تعريف دايره‌المعارفي، ترانه يعني تري و تازگي. واقعا هم همين است. يعني به نظرم مي‌رسد آن كسي كه اين واژه را اختراع كرده، انسان فرهيخته و خردمندي بوده و به ضرس قاطع. داريم درباره امور زباني ترانه حرف مي‌زنيم. من يك چيز به آن اضافه مي‌كنم، نه درباره ترانه، درباره كل هنرها كه بعضي از آنها كار من است،‌ مثل تئاتر، تلويزيون، سينما، كارهاي تجسمي،‌ راديو و ...اثر زيبايي‌شناختي مورد پسند من، اثري است كه بايد مخاطبش را متعجب كند. اين براي من خيلي مهم است. شايد به همين دليل از افتتاح كارم از نوجواني كه كار تئاتر را شروع كردم و بعد تلويزيون و اين جور چيزها، رفتم به سمت ساختارشكني و كار آوانگارد، اما تعريف ترانه همان تري و تازگي است و به نظر من تعريف شمول و جامعي است. اي كاش مي‌شد يكدفعه خيلي درباره ترانه صحبت بكنيم. بگذاريد از اينجا شروع كنم كه در سرزمين ما و در موسيقي ما مخاطب اسپريمنتال نداريم. يعني شما هيچ‌كسي را نمي‌شناسيد، غير از اليت و طبقه نخبه جامعه كه يك قطعه موسيقايي را بگذارد و با آن عشرت بكند. مثلا بگويد كه من مي‌خواهم پاتيتيك چايكوفسكي را بشنوم و محظوظ بشوم از اين قطعه موسيقايي، بلكه هميشه يا حداقل از بعد از اسلام به اين طرف،‌ موسيقي پاكش ترانه بوده. يعني موسيقي با ترانه و در حقيقت با واژه هست كه مفهوم مي‌شود و معنا پيدا مي‌كند. بنابراين ترانه شأنيتي دارد كه مقدم هست متاسفانه حتي بر موسيقي. چون كه خود ترانه يك حيثيت موسيقايي دارد يعني بخشي از موسيقي است. حالا اگر زياد برويم اصلا يك ساز است. يكي از سنت‌هاست. من توي سخنراني در يك جايي كه درباره ترانه بود و آقاي افشين يداللهي دعوتم كرده بود، همراه با آقاي سرير، عرض كردم كه ترانه به‌طور خيلي ساده به تعبير من خيلي شبيه كشور تركيه هست كه بخشي از آن در آسياست و بخشي ديگر در اروپا. آن بخشي كه در آسياست جايي است كه ترانه يك پديده فرهنگي مي‌شود. يعني نياز به ادبيات دارد و در حوزه ادبيات مميزي و رصد مي‌شود. آن قسمتش كه در اروپاست، آن بخش موسيقايي و هنري و جمال شناختي‌اش هست. در كشور ما ترانه خيلي مهم است چون اين فرهنگ عمومي موسيقي جدا از ترانه وجود ندارد. حتما ترانه است كه بايد به موسيقي سنجاق شده باشد تا خودش را معني بكند. كمي به عقب برگرديم. ببينيم كه ما مردم ايران ژن موسيقايي داريم. چرا؟‌ خيلي شگفت است، حالا حافظه‌ام ياري نمي‌دهد اما يك رومي مي‌گويد كه: «اسيران ايراني هنگامي كه بنايي مي‌كرده‌اند آوازهاي ايراني مي‌خوانده‌اند.» باز برايتان بگويم كه يك محقق ايرانشناس مي‌گويد كه:‌‌‌ «ايران وزير موسيقي داشته‌اند.» يعني كاريز حكومت كه مثلا شاه باشد، بعد هيات وزيران باشند، بعد ما وزير موسيقي داشته‌ايم! موسيقي وزير داشته، كارگزار داشته. اين خيلي نكته حيرت‌انگيزي است. ما در سرزمينمان پايوران موسيقايي داشته‌ايم. يك كم عميق‌تر مي‌شويم. كنجكاوي‌مان بيشتر مي‌شود. مي‌بينيم كه ما براي هر روز موسيقي داشته‌ايم. بعد براي هر هفته هم موسيقي داشته‌ايم. براي هر ماه موسيقي داشته‌ايم. براي هر فصل موسيقي داشته‌ايم. براي تمام اين آداب و مناسكي كه بازمانده پديده‌هاي كهن اين سرزمين است مثل نوروز، مثل چهارشنبه‌سوري و ... ما موسيقي داشته‌ايم يا در آيين قبل از اسلام ما، زردشتي‌ها گاهتا را دارند. تمام اينها ترانه هستند. بنابراين موسيقي يك پديده نهادينه در سرزمين ماست و مردمانمان ژن موسيقايي دارند.


با توجه به اين صحبت ما خيلي وقت است داريم ترانه مي‌گوييم. به نظر شما آيا مي‌شود لالايي‌هاي مادران و عاشقانه‌هاي قديمي مثل «سه روزه رفته‌اي سي روزه حالا/ زمستون رفته‌اي نوروزه حالا/ خودت گفتي سر هفته مي‌آيم/ بيا پيشم ببين چن روزه حالا» را هم در حوزه ترانه قرار دهيم؟
نه تنها من اينها را در حوزه ترانه و موسيقي مي‌دانم، بلكه اينها را چشمه و ماخذ موسيقي مي‌دانم. نكته هوشمندانه‌اي را مطرح كرديد. همان‌طور كه بچه شير مادر را مي‌خورد و از بيماري‌ها مصون مي‌شود، همان‌طور كه بچه وقتي در آغوش مادر است آرامش مي‌گيرد و با موسيقي قلب مادر، خودش را هم افق مي‌كند، اين لالايي‌ها اولين مدرسه موسيقي،‌ زيبايي‌شناسي و ترانه است براي كودكان و افسوس براي مردماني كه لالايي ندارند،‌‌ يا لالايي آنها را مردها مي‌خوانند چون اخيرا مد شده مردها آواز و لالايي مي‌خوانند. اصلا اين مرسوم نيست كه پدرها لالايي بخوانند، مثل ترانه‌هاي هندي. مي‌دانيد كه در هند خيلي عيب است كه مرد شعر بگويد و اين خانم‌ها و زنان هستند كه براي مردها ترانه مي‌سرايند و اين خيلي عيب بزرگي است كه مردان لالايي بگويند.اين خيلي خوب است كه ما ترانه را از لالايي‌ها شروع بكنيم. من در اين راديوي هات‌بردي كه هر هفته براي همه هموطنانمان در سراسر دنيا حرف مي‌زنم، خيلي اصرار دارم، شده حتي يك چكه درباره لالايي‌ها بگويم و آنها را به مادرها ياد بدهم و يادآوري كنم. براي اينكه نگرانم مبادا بچه‌اي ايراني باشد، بچه‌اي نژاده و ايراني‌تبار باشد و بدون اين لالايي‌ها خوابش ببرد. خواب بدون لالايي، خواب لبريز از غفلت است و بيداري خوبي ندارد. خواب بعد از لالايي، بيداري‌اش بيداري واقعي است. اين لالايي‌ها بچه‌هاي ما را بيدار واقعي نگه مي‌دارد. گفتم كه من اينها را در حوزه ترانه رصد مي‌كنم. به نظرم اينها شاقول ترانه هستند. براي اينكه اينها واژگان موسيقايي هستند،‌ موسيقي دارند. يكي از ويژگي‌هاي ترانه اين است كه با همه مردم ارتباط برقرار بكند. شعر مغلق و حاق است. شعر خاقاني را حتي اهلش و حتي بعضي از اساتيد بر سرش منازعه دارند،‌ روي نوع تلفظ و اينجور چيزهايش، اما يكي از ويژگي‌هاي ترانه اين است كه با تمام همزبانان آن ترانه بتواند زلف گره بزند. بنابراين لالايي‌ها صاحب اين خصوصيت هستند، پر از سادگي هستند، سادگي اي كه عميق است و پيش‌پا افتادگي نيست. آن ترانه‌هاي فولك‌آرت هم كه مي‌گوييد اساس موسيقي ما هستند و قهرماناني مثل دكتر مجد و خيلي‌هاي ديگر عمر خودشان را گذاشتند براي پيدا كردن اينها،‌ چون اينها سينه به سينه منتقل مي‌شده‌اند و متاسفانه بعدا يا از بين رفته‌اند يا ديگر كسي به آنها رجوع نمي‌كند. آنها گنجينه موسيقي سرزمين ما هستند.


شما اگر به همين اشعار ساده هم نگاه كنيد، به راحتي به موسيقي نهفته در آنها پي مي‌بريد. انگار اين شعرها با موسيقي گفته شده‌اند.
بله، سيلاب دارند. يعني ويژگي‌هاي ترانه را دارند. نمي‌دانم چرا شما هر چيز خوبي كه مي‌گوييد و مي‌خواهيد ارسال مثل كنيد،‌ مي‌گوييد به قول قديمي‌ها. نمي‌دانم چرا همه حرف‌هاي خوب در دهان قديمي‌ها بوده؟ به دليل اينكه وقت زيادي داشته‌اند يا جهان را زلال‌تر مي‌ديده‌اند يا ...؟ نمي‌دانم چيست؟‌ در حوزه موسيقي و شعر هم همين‌طوري است. الان مدتي است كه من در راديويي درباره شاهنامه حرف مي‌زنم و نظامي و ديگران را رصد مي‌كنم. خب ببينيد حافظ عزيز ما نه ليسانس داشته خدا را شكر نه دكتري يا نه فوق ليسانس. بياييم يك جاي ديگر. ما دواوين متعدد داريم، از شاعراني كه بي‌سوادند، يعني حتي سواد خواندن و نوشتن ندارند ولي شاعري است كه با مردم ارتباط برقرار مي‌كند و شعرش تبديل به ارسال مثل مي‌شود،‌ يعني همه داريم از آن استفاده مي‌كنيم. مثلا يكي از آنها قصاب كاشي است. قصاب كاشي اصلا سواد نداشته، چيزي مي‌گفته و ديگران برايش املا مي‌كرده‌اند. مثلا مي‌گويد: «دندان كه در دهان نبود خنده بدنماست/ دكان بي‌متاع چرا واكند كسي/ حيف از طلا كه خرج مطلا كند كسي/ حيف از كسي كه رنج كشد پاي ناكسي» چقدر در روز شما مي‌بينيد كه مادرها به فرزندشان يا بالعكس پدرها به فرزندشان اين را مي‌گويند: «حيف از طلا كه خرج مطلا كند كسي». ببينيد مثلا قورمه‌سبزي به نظر من يكي از بارقه‌هاي فرهنگي ماست. يكدفعه من چيزي نوشتم با عنوان «تمدن قورمه‌سبزي». قورمه‌سبزي اختراع يك زن يا يك نفر نيست. اين غذايي كه تمام ويتامين‌ها را دارد،‌ مطبوع است، خوشمزه است، بهترين مزه‌ها را دارد و انرژي زيادي دارد چون بوي زيادي دارد. اين در طول زمان ساخته شده. يك نفر نبوده يك روز صبح بنشيند و فرمولش را پيدا كند. اين لالايي‌ها، اين نوع موسيقي كه شما از آن اسم مي‌بريد، اين تمام گذشته ماست كه حالا به دست ما رسيده، طبيعي است كه ما بايد قدردان اين باشيم و اينها را سفت بچسبيم و نگه داريم.


نمي‌دانم، شايد اين ارجاع دادن‌ها به قديم از آنجا بيايد كه بعضي از ما (تعداد خيلي كمي)‌ آدم‌هاي خاطره‌باز و نوستالژيكي هستيم. نمي‌دانم، شايد ...
اين جزو فترت آدمي است و همه دارند. نوستالژيكي مثل عاشق شدن است. مثل تشنگي مي‌ماند،‌ مثل گرسنگي و ... نوستالژي يعني به‌خاطر آوردن گذشته با حرمان. در همه هست. منتهي آن كسي كه حساس‌تر است، خب طبيعتا نوستالژيك‌تر مي‌شود.


ايرج جنتي عطايي در گفت‌وگويي بعد از تعريف ترانه مي‌گويد: «از روزي كه شروع كردم و ترانه گفته‌ام تا امروز دربه‌در كوچه‌هاي پيچ‌درپيچ ترانه‌ام اما هنوز راه به جايي نبرده‌ام» شما الان كجاي اين كوچه ترانه قرار گرفته‌ايد؟
وقتي ايرج اين را بگويد، نمي‌دانم من بايد چه بگويم. من چون در حوزه‌هاي مختلفي كار مي‌كرده‌ام، يك بخش عمرم به‌طور كلي در تئاتر مي‌گذشته و بعد يك روزي ديگر رها كردم. به خانم صابري مي‌گفتم از «خميازه كفش‌هايم» كه فكر مي‌كنم سال 55 آخرين كارم در ايران بوده، ديگر كار تئاتر نكرده‌ام. من هميشه از نوجواني در تلويزيون كار مي‌كردم. از سال 52 كارگردان رسمي بودم و تقريبا تمام عمرم در تلويزيون گذشته يا سال‌هاي سال در راديو بودم، يا سال‌هاي سال در سينما بودم، يا در كار تجسمي بودم و ... ترانه هميشه يكجورهايي هستي من را معني مي‌كرده، به انسانيت من معني مي‌داده. ترانه هميشه در اختيار من نبوده،‌ بلكه من در خدمت ترانه بودم، يعني واقعا اوست كه به سراغ من مي‌آيد. براي همين است كه من هميشه ترانه‌سرا نيستم. بايد منتظر باشم او به سراغم بيايد.يعني بيشتر برايتان يك تفريح است؟نه، خيلي موضوع جدي است. اصلا تفريح نيست اما مي‌خواهم بگويم كه من در حال مكاشفه هستم، من درباره ترانه كنجكاوي مي‌كنم اما وقتي مي‌خواهم ترانه بگويم نمي‌توانم آن را بسازم و واژه‌ها را كنار هم تركيب بكنم. شايد من به اين مهارت فني نرسيده‌ام. اين تكنيك دارد. من نمي‌توانم ترانه را بسازم. من ترانه را مي‌سرايم. يعني او مي‌آيد سراغ من. بدجايي هم يقه‌ام را مي‌گيرد. زير باران دارم راه مي‌روم،‌ رانندگي مي‌كنم يا در حمام هستم، نصف شب است و خوابم و مجبورم مي‌كند كورمال كورمال پا بشوم و ... ترانه يكي از شورانگيزترين پديده‌هاي زندگيست براي من. يعني من تئاتر را كار مي‌كردم تا مقطعي، بعد به‌طور كلي رهايش كردم. الان گاهي شايد نمايشنامه‌اي فقط بنويسم. تلويزيون را گاهي به‌طور كلي رها مي‌كنم. سينما را الان چند سال است به‌طور كلي رها كرده‌ام و بازي نمي‌كنم، اما من هيچ‌وقت نتوانسته‌ام ترانه را رها بكنم. يعني يكجور مثل نفس كشيدن است براي من اگر اغراق نكنم، ضمن اينكه ترانه با همه اين تعاريف زيباشناختي‌اش براي من يك علم هم هست. مهارت فني و تكنيك هم مي‌خواهد. دانش هم مي‌خواهد. يك چيزي بگويم كه هر وقت گفته‌ام همه مي‌خندند، من اصلا شاعر نيستم، من ترانه‌سرا هستم. شايد خيلي به هم شبيه باشند اما اصلا هم‌خانواده نيستند. ترانه يك جهان ديگري دارد، مثل اينكه شما براي برف و باران تفاوت قائل نشويد، در حالي كه برف يك پديده ديگر است و باران يك پديده ديگر. من به ترانه اين‌طور نگاه مي‌كنم اما طبق همان خصوصيتي كه در ابتداي گفت‌وگو گفتم، من هميشه دنبال ساختارشكني بوده‌ام، ژنم اين‌طوري است، دنبال كار آوانگارد و نوگرايي بودن. درباره كار ترانه هم اينجوري است. يك بار دلم مي‌خواهد با لحن قجري ترانه بگويم، يك موقع دلم مي‌خواهد ترانه‌هاي عاشقانه بگويم، يك موقع دلم مي‌خواهد ترانه‌هاي مذهبي بگويم و... يعني من يك زبان ندارم و دائماً تغيير مي‌كنم اما برايم خيلي عجيب است با اينكه دائماً از اين شاخه به آن شاخه مي‌پرم و زبانم را عوض مي‌كنم. هر كس ترانه‌ام را مي‌شنود مثلاً خود ايرج بدون اينكه بداند چه كسي اين ترانه را گفته مي‌گويد اين مال محمد است. يك چيزي، يك نشانه‌اي فكر مي‌كنم در آن مشترك باشد. من خيلي در كلمات ممسكم و در ترانه خيلي از كلمه استفاده نمي‌كنم ولي آن چيزي كه هست مال خودم است. مثلاً همين پارسال يك ترانه گفتم كه «روي ماه دستمال نمدار مي‌كشم/ نوك قاشق آسمون رو مي‌چشم/ مي‌پاشم ستاره‌ها رو سر رات/ كه بيايي قدم بذاري رو چشمم/ .../ يه حساب تازه‌اي باز مي‌كنم/ شكل ماه‌ تو پس‌انداز مي‌كنم/...» بارها كساني را ديده‌ام كه به من گفته‌اند مادر حوزه ادبيات فارسي اولين باري است كه استعاره‌اي مثل «يه حساب تازه‌اي باز مي‌كنم/ شكل ماه‌تو پس‌انداز مي‌كنم» مي‌بينيم.


شما يك جورهايي ساده ترانه مي‌گوييد. بعضي‌ها مي‌گويند ترانه اين‌قدر هم نبايد ساده باشد و بعضي ديگر مي‌گويند نه همين‌طوري درست است.خيلي ساده نيست.
من سعي مي‌كنم مثل لالايي‌ها و يا همان فولك آرت‌ها ترانه بگويم. با همان زبان. يك اثر هنري مراحل خودش را دارد. يك وقت‌هايي يك سادگي خيلي ابتدايي است يعني پشتش دانشي نيست تكنيكي نيست. بعد شروع مي‌كني به مغلق سرودن يا مغلق نوشتن و كار كردن كه با اليت فقط ارتباط برقرار مي‌كني، اين‌طوري تو آدم مهمي نيستي چون هيچ كسي كارت را نمي‌فهمد بعد مي‌رسي به يك سادگي. باور كنيد من نمي‌خواهم خودپسندي كنم و درباره خودم بگويم به‌طور كلي عرض مي‌كنم درباره متن هم همين‌طوري است. چون تو يك مهارت فني به دست مي‌آوري و به دانش‌ات افزوده مي‌شود و تكنيك پيدا مي‌كني بعدش مي‌رسي به يك سادگي. اين سادگي مثل همان سادگي است اما از اين سادگي تا آن سادگي يك جهاني اين وسط ناپيداست. مثل اين مي‌ماند كه شروع حكومت‌ها با آنارشي است. آخرين نوع حكومتي يعني پست‌مدرن‌ترين حالت آنكه جورج وودكاك كانادايي پيشنهاد مي‌كند هم آنارشي است منتها اين آثارشي كه در آستانه هزاره سوم جورج وودكاك پيشنهاد مي‌كند با آن آنارشي در عصر حجر و مس زمين تا آسمان تفاوت دارد.


راجع به ايرج جنتي‌عطايي حرف زديم در همان مصاحبه‌اي كه گفتم او اسم خيلي‌ها را آورده بود اما وقتي به اسم شما مي‌رسد مي‌گويد «محمد صالح علا گل». مي‌خواهم از رفاقت و رابطه‌تان با ايرج جنتي صحبت كنيد.
والله من به اين سه تا خيلي ارادت دارم، اما اردلان يك جورهايي توي سينه من است. اسم اردلان كه مي‌آيد من بغض مي‌كنم. خيلي ناراحتم براي اينكه آخرين باري كه همديگر را ديديم با بهروز به‌نژاد، هوا ابري بود يا حال من ابري بود با يك جور بغض از هم جدا شديم و هميشه دلم مي‌سوزد. اين است كه هر وقت ياد اردلان مي‌كنم (كه دائم هم به يادش هستم) بغض مي‌كنم. اردلان جان من است. من قبلاً هم گفته‌ام كه اساس ادبيات فارسي مبتني است به آثار ابوالقاسم فردوسي، ابوالفضل بيهقي و سعدي.به‌نظر من اين ترانه‌سراهاي دوران نوين ما واقعاً شبيه آنها هستند يك‌جور بزرگ‌تر و مرشد است. اما ايرج يك‌جور برادر بزرگ‌تر است هم در حوزه كاري و هم در حوزه خصوصي، يعني ايرج براي من يك چيزي است كه مي‌شود به آن تكيه كرد. ايرج ياور خدنگ، ايستاده دائمي است براي من. هر چند كه نمي‌بينمش و از او دورم. ايرج همان دانشكده‌اي درس خوانده كه من خوانده‌ام، ايرج تئاتر خوانده من هم تئاتر خوانده‌ام، ايرج نمايشنامه‌نويس و كارگردان بوده من هم بوده‌ام، در حوزه ترانه هم اين‌جوري. ايرج به ترانه من لطف دارد و من او را يك‌جور شاقول و متر ترانه‌سرايي مي‌دانم مثل اردلان. اما درباره شهيار هم يك نظر دارم. به‌نظرم او يك نابغه در حوزه ترانه است. واژه‌هايش مال خودش هست و خيلي بلد است و دانش كارش را دارد اما هيچ‌وقت نشده كه ما با هم زلف گره بزنيم كه ماجراهايي دارد اما من خيلي دوستش دارم.


همان‌طور كه خودتان هم گفتيد به هر حال اين سه نفر يكجورهايي متر ترانه شده‌اند. در اينجا يك بحثي پيش مي‌آيد كه اين روزها در بين‌ اهالي ترانه خيلي از آن مي‌شنويم. از مثلثي كه سايه انداخته روي ترانه و خيلي‌ها مي‌روند زير سايه آن. اندك كساني هم هستند كه مي‌گويند ما بايد از اين سايه بگريزيم. آيا شما هم به چنين مثلثي عقيده داريد؟
نه، نه، من واقعا آثار ايرج و اردلان و شهيار را مي‌پسندم ولي هرگز، هرگز، هرگز اين را نمي‌پسندم كه از آنها گرته‌برداري بشود. به هيچ‌وجه. پس آن تشخص و تعين ترانه‌سرا كجا مي‌رود؟ آنكه خب اصلش هست، بهترينش هست. چه كسي مي‌خواهد در آن استيل بهتر از ايرج و اردلان بگويد؟! من كمي بازيگوشي مي‌كنم شايد به دليل اينكه كارهاي ديگري هم مي‌كرده‌ام و خيلي ترانه كارم نبوده. اما توانايي‌اش را داشتم. يك چيز را براي اولين بار فاش مي‌گويم كه من آن سال‌هايي كه ترانه مي‌‌گفتم كمي گران‌تر مي‌گفتم چونكه اسم نمي‌گذاشتم. با اينكه اين دوستان را عاشقانه دنبال مي‌كنم هرگز آن‌طوري به آنها نگاه نكرده‌ام. همواره در كار ترانه هم دنبال ساختارشكني بوده‌ام. يك شب براي كار مرحوم آويني رفته بوديم جايي آقاي داريوش ارجمند مي‌گفت يكسري كارهايت كپي شده و تقليد مي‌كنند. شايد اينها از آن شعرهايي است كه من قبل از انقلاب شروع كردم به گفتنشان مثل ليسانس و سگه. «سگ‌هار نازي‌آباد/ لب تشنه مي‌كنه داد/ واق‌واق هاپ هاپ/ عوعوعو...» كه آهنگش را هم بابك بيات ساخته. يا تريلوژي مش‌تقي‌ها.«مش تقي سلام عليكم/ قربون دسات برم/ واسه من سيگار آوردي/ قربون دسات برم/ مش تقي كاري نكردم پرونده‌سازي شده /...» يا «سرنوشت چه كسي دست منه/ اون كه گريه‌اش بي‌صداست/ توي بي‌كسي چه كس خبر داره/ مش تقي مريضه دردش بي‌دواست/ سرنوشت داداش اين ممده/ كه تو ميدون پرتقال بار مي‌كنه/ آبجيشون بليت فروش سينماست/ گمونم شهرفرنگ كار مي‌كنه/ روزي صددفعه منوچهر وثوق/ نقش مرد كور و ايفا مي‌كنه/ زيرپوشا رو حاج جواد دوره‌گرده/ درمياره دوباره تا مي‌كنه/ سرنوشت چه كسي دست شماست/...»اين تريلوژي مش تقي است. يا مثلا «شما كه سواد دارين ليسانس داري روزنامه خوني/ با بزرگون مي‌شيني حرف مي‌زني همه چي مي‌دوني/.../ بگو. از چيه كه من دلم گرفته/...» اين يك ژانر ترانه‌سرايي است براي خودش كه بعدا به سمت ابتذال رفته و يك چيزهايي شده كه نمي‌خواهم بگويم. يا آن ترانه‌هايي كه من با ادبيات قجري گفته‌ام. مثل شازده خانوم يا حضرت عشق. مي‌خواهم بگويم كه من هميشه زبان خودم را دارم، واژه‌هاي خودم توي مشتم هست و هيچ به آن مثلث اعتقاد ندارم و با آن چيزي كه گفتيد شديدا مخالفم. اگر كه ترانه‌سراهاي جوان اين كار را مي‌كنند، كارشان به سامان نمي‌رسد.


ماشاءالله اين روزها انجمن ترانه فراوان شده و اين مساله‌اي كه گفتم متاسفانه در همه آنها ديده مي‌شود و مثل خوره افتاده به جامعه ترانه‌ايران. انگار كاريش هم نمي‌شود كرد...
من اين چيزها را الان تازه دارم مي‌شنوم و خيلي دلم مي‌سوزد و خيلي غم‌انگيز است. محال و غيرممكن است كه غول‌ها اين‌طوري به وجود بيايند. من هميشه در حوزه سينما و تئاتر هم گفته‌ام كه هيچ‌وقت از پشت‌سر به جايي نمي‌شود رفت بايد از روبه‌رو آمد. اگر كسي بخواهد با ايرج جنتي عطايي و آثارش شاخ به شاخ بشود بايد از روبه‌رو بيايد. از پشت سر محال و ممتنع است و عمر تباه كردن. من با اين كار مخالفم. اما از يك طرف خوشحالم و خدا را شكر مي‌كنم كه مي‌بينم تقريبا همه دارند ترانه مي‌گويند. اين چيز خيلي خوبي است و من آن را مي‌پسندم. خوشحالم كه همه دارند ترانه مي‌گويند. اگر از ميان اين انجمن‌ها كه مي‌گويي حتي بشود يك ترانه خوب و ناب پيدا كرد باعث بسي خوشحالي است. شايد هم يك‌جورهايي تقليد بدون نتيجه باشد. اينكه تو شهامت نداري خودت باشي و...من الان مي‌شنوم كه كساني (بيشتر آن طرف آب) عينا ترانه‌هاي من را بر مي‌دارند و مي‌گويند. مثلا يك شاعر صاحب‌نام آن طرفي خيلي زحمت كشيده و اول شعر من يك «يادته» گذاشته، يا مثلا ديگري آمده و عين حضرت عشق را گفته و... خب معلوم است اين كارها به خودشان لطمه مي‌زند و يك باد و باران كه مي‌آيد فراموش مي‌شوند. اين آثار واقعا ماندگار نيستند. يادم نيست فكر مي‌كنم نوزده سالم بود كه يك ترانه‌اي نوشتم روي موسيقي آقاي چشم‌آذر به اسم «زائر» كه با اجراي سوپرانوي خواننده‌اش هنوز حتي در مجامع روشنفكري هم شنيده مي‌شود. اين ترانه ماندگار است. من حتي شنيدم آقاي مهرجويي يكي از فيلم‌هايش را براساس آن موسيقي آقاي چشم‌آذر درست مي‌كند. مي‌خواهم بگويم خب چه فايده‌اي دارد كه ما كاري بكنيم كه بي‌مخاطب باشد. واقعا اين دكان بي‌متاع باز كردن است.


بازاري شدن هم هست به نوعي. الان مخصوصا با هجوم آن طرف آبي‌ها به مخزن ترانه اين طرف، خيلي از ترانه‌سراها هر كاري مي‌كنند. حتي مي‌شناسم بعضي‌ها را كه ترانه مجاني به آن طرف مي‌دهند تا به تصور خودشان معروف شوند!
فكر مي‌كنم ترانه‌‌سرا يك عزت نفسي دارد كه نبايد از او يك چنين كارهايي بربيايد.


بحث ماندگاري شد. چرا اين روزها ترانه ماندگار كم داريم يا اصلا نداريم؟ چرا هنوز هم كه هنوز است آدم با شنيدن بعضي از ترانه‌ها دلش غنج مي‌رود يا با شنيدن برخي ديگر اشكش درمي‌آيد. چرا بايد براي هر لحظه‌مان باز هم به سراغ همان قديمي‌هاي ماندگار برويم؟ به نظر شما علت اين مساله چيست؟
من فكر مي‌كنم به خاطر اينكه ارزش‌هاي جمال شناسانه آن آثار درست بوده. به نظرم مي‌رسد آن كارها حرفه‌اي بوده. آن كار ساختمان صحيحي دارد. موسيقي، صداي خواننده، تنظيم و ترانه با هم مچ بوده‌اند. شما از يك شاعر ضعيف، محال است كه توقع كار ماندگار داشته باشيد. همين‌طور در مورد آهنگساز و بقيه دست‌اندركاران. يك مشكل هم شايد تكثر است. يك مشكل هم شايد اين است كه هنرمندان موسيقي خيلي احترام اجتماعي ندارند و ... ولي مي‌خواهم بگويم كه من با تمام احترامي كه براي جوانان ايراني كه دارند كار مي‌كنند قائلم همان‌طور كه گفتيد كمتر اثري مي‌بينم كه بارقه‌هاي ماندگاري داشته باشد. چيزي كه آدمي را حالي به حالي بكند و تو بعدش دلت بخواهد موسيقي آن را با سوت بزني يا ترانه را يادبگيري و در تنهايي‌ات با خودت زمزمه كني. البته شايد بعدها از ميان اينها هم كساني پيدا بشوند كه كار ماندگار بكنند. مثلا يك بار يكي از دوستان، كاري از آقاي گلرويي براي من گذاشت كه كار خوبي بود. مثلا همين آقاي افشين يداللهي در ترانه‌سراها شاخص است يا خانم لاري‌پور. اينها هم هستند اما فكر مي‌كنم زود باشد براي قضاوت. اينكه اصلا نداريم، چون زماني بايد قضاوت بكنيم كه سبك باشد. همان‌طور كه قبلا هم گفتم وقتي شما يك بيت از يك ترانه را بشنويد بدون اينكه امضا را ببينيد ملتفت مي‌‌شويد كه اين ايرج است، اين اردلان است و ... هنوز زود است قضاوت بكنيم. واقعا راز اين چيزي را كه مي‌گوييد نمي‌دانم. اين سوال بزرگي است. اميدوارم يك روز جوابش را پيدا بكنيم.


تا حالا شده شما يك ترانه‌اي را بشنويد و پيش خودتان گفته باشيد كاش اين كار را من گفته بودم؟
اولا من و اردلان سرفراز جزو تنها ترانه‌‌سراهايي هستيم كه با هم ترانه مشترك گفته‌ايم. البته من پشه و او فيل. ترانه‌ «آي جنوب شهر» كه آقاي خشنود ساخته‌اند.البته بله يكي از ترانه‌هاي اردلان را خيلي دوست دارم و آرزو داشتم مال من بود. «من وگنجشكاي خونه» اون ترانه بود.


چرا ترانه‌هاي عاشقانه امروزمان اين‌قدر آبدوخياري شده؟
نمي‌دانم شايد به خاطر اينكه الان عشق و ازدواج و تنفر و جدايي و طلاق و اينها همه‌اش توي يك ربع اتفاق مي‌افتد. شايد اين يك كيس جامعه‌شناختي دارد. نمي‌دانم چرا؟ اصلا ادبياتش عوض شده. خيلي برايم سخت است كه بخواهم بحث سلبي بكنم و خيلي برايم سخت‌تر است اگر بخواهم ايراد بگيرم به اين ترانه‌هاي جديد. اينها را اعضاي خانواده خودم مي‌دانم. دلم مي‌خواهد با آنها مهربان باشم و بحث‌هاي ايجابي كنم در تاييدشان. ولي اگر ترانه‌سراهايي هستند كه عشق‌هايشان به تعبير شما اين‌طوري است خيلي بد است و بايد يك نگاه دوباره‌اي به خودشان بيندازند، چون اين كاري كه مي‌كنند كار خيلي مهمي است. ترانه‌سرايي يكي از مهم‌ترين شاخه‌هاي هنري است و اعتبارش هم به مخاطبش برمي‌گردد، به نوع رسانه‌اي كه ترانه انتخاب كرده. عادت كرده‌ام، اين‌قدر آدم ديده‌ام حتي بچه‌اي كه به من مي‌گويد پدرم با ترانه تو با مادرم آشنا شده، با مادرم عاشق شده، با مادرم گريه كرده و ... نمي‌دانم.


من هم حرف شما را قبول دارم اما يك چيز اين ميان وجود دارد، نمي‌دانم چرا در ترانه‌هاي امروز اين‌قدر تنفر وجود دارد. مثلا طرف مي‌گويد: «الهي سقف آسمون خراب بشه روي سرت». اگر عاشقش هستي پس چرا سقف آسمان روي سرش خراب بشود، اگر از او متنفري خب چرا برايش ترانه عاشقانه مي‌گويي؟
آره، ببينيد در دوره ما عشق‌ها يك‌جور ديگر بود. براي اينكه از زير اين سوال در بروم يك چيزي بگويم، من براي يك جايي درباره شاهنامه و نظامي حرف مي‌زنم. خدا من را ببخشد. تازگي‌ها يك كاري كردم يك شناسنامه دروغ درست كردم براي مجنون و ليلي تحت‌تاثير همين كارها كه مي‌گوييد. آن هم اينكه گفتم مجنون يك ازدواج دوم كرده و يواشكي عاشق يك زن به اسم محبوبه بوده و از اين خانم پسري هم داشته به اسم مبروك و حالا همه اين شوخي را جدي گرفته‌اند. نمي‌دانم عشق‌هاي امروزي با عشق‌هاي آن دوره خيلي فرق پيدا كرده. نمي‌دانم چطور شده اين را بايد يك جامعه‌شناس درباره‌اش حرف بزند. من واقعاً دانش‌اش را ندارم.


در مورد ترانه اجتماعي چي؟ خيلي كم داريم اين روزها يا اصلاً نداريم. چرا اين‌طوري است؟
نمي‌دانم چرا، شايد به شرايط بستگي دارد. مثلاً ترانه‌هاي اجتماعي دهه‌هاي 40 و 50 و 60 در اين دوران مفقود است. حتي به ايجاز، به تلويح، به ناز و غمزه هم نداريم. مثلاً «مرا ببوس» به‌طور حتم يك شعر اجتماعي است اما ما ديگر نظير آن نداريم.


با اينكه آن موقع هم سانسور داشتيم.
بله خيلي سخت. آن موقع واژه‌ها پرونده داشتند. مثلاً يادم مي‌آيد سر همان ترانه «زائر»، مسوولان امنيتي آمدند استوديو پاپ و گفتند كه «دشنه» پرونده دارد. «من ريشه اين خاكم / تو دشنه چيدن‌ها /...» من مجبور شدم علي‌رغم ميل باطني‌ام «دشنه» را بردارم و به جايش «لحظه» بگذارم. ساواك مي‌گفت «پيرمرد» نبايد بگويي چون تلويحاً اشاره به دكتر مصدق دارد، «پنجره» يعني ميل به‌ آزادي، «گل سرخ» به‌خاطر خسرو گلسرخي و... آن موقع واژه‌ها پرونده داشتند اما با وجود اين، اغلب كارهاي ترانه‌سراها اجتماعي بود.


چيزي كه الان ترانه‌سراها از آن مي‌گويند و به قول خودشان هوار مي‌زنند اين است كه الان خواننده‌ها حس شعر ما را درست در نمي‌آورند يا آهنگسازها آهنگ خوب درست نمي‌كنند تا ما هم ماندگار شويم. ديگر واروژاني نيست كه تو سوت بزني او برايت آهنگش را بسازد، ديگر بابك بياتي نيست كه تلخي‌ها را برايت بسازد و... اين دفاع ترانه‌سراهاست براي اينكه چرا كار ماندگار نمي‌گويند آيا براي شما هم چنين اتفاقي افتاده كه كسي حس كارتان را درنياورد؟
خيلي. مفصل. مفصل واقعاً. به خصوص در اين سال‌ها يعني واقعاً من حالم شده مثل فيلم‌هايي كه بازي كردم و بعدش پشيمان شده‌ام. واقعاً به شكل برخورنده‌اي خيلي غمگين بودم از اين ملودي كه روي كارم آمده يا حتي صداي خواننده اما شايد من شانس دارم كه با كساني كار مي‌كنم كه كمي اعتبار دارند. اين يكي دوم اينكه مي‌خواهم در جواب آن دوستان عرض كنم واروژان هم نوجواني و جواني داشته، اردلان و ايرج و بابك بيات و ناصر چشم‌آذر و... هم جواني داشته‌اند. واقعاً اين نيست بايد به هم اعتماد كنيم و با هم كار كنيم. هنوز هم خواننده خوب پيدا مي‌شود. آدم كه يكهو فرهاد نمي‌شود. او هم جواني داشته اما يك عمر را پاي كارش گذاشته و شده اين. اين كار خيلي كار سختي است. الان مي‌شنوم (خدا كند درست نباشد) كه كسي كه پولدار است به‌خصوص خارج از كشور هوس مي‌كند كه بخواند و كليپي درست كند و... خب اين كار اين‌طوري نمي‌شود و واقعاً هيچ نتيجه‌اي ندارد يا اگر هم داشته باشد خيلي كار شخصي است و به يك جريان اجتماعي تبديل نمي‌شود و نبايد توقع داشته باشيم ماندگار شود. از آن طرف اما من معتقدم و مي‌گويم بايد به جوان‌ها اعتماد بكنيم. من كردم و نتيجه هم گرفته‌ام. من مي‌گويم اعتماد كردن به جوان‌ها خيلي خوب است. چون خودم هم شرايط سختي را در نوجواني داشته‌ام اين‌طور نبوده‌ام كه بخواهم اذيت كنم. هميشه با صداي بلند هم گفته‌ام من آن موقع هم كه دوستان اينجا بودند از همه گران‌تر مي‌فروختم چون به يك جايي رسيده بودم و اغلب كمپاني‌ها هم سود را با ارزش اشتباه مي‌گيرند. من گران مي‌گيرم و خيلي كم كار مي‌كنم اما اگر جواني باشد كه من به دانش‌اش به هنرش اعتقاد داشته باشم نه تنها پول نگرفته‌ام بلكه كمكش هم كرده‌ام و از دوستانم خواهش كرده‌ام كمكش كنند ولي اينكه هوس باشد خب معلوم است كه من هم ترانه نمي‌دهم.


آيا براي محمد صالح‌علا واژه ممنوعي در حوزه ترانه وجود دارد؟
من چون كه ترانه عاشقانه مي‌گويم و ترانه‌هايم هم پيش‌پيش توي مشتم هست خيلي ممسكم توي واژه. واژه‌هايم را خيلي تازه توي دهانم نگاه مي‌دارم واژه‌هايم توي دهان خودم است. بنابراين من زياد مشكلي ندارم.


واژه محبوب چي؟ واژه‌اي كه دوستش داشته باشيد؟
آره، من مثلاً شقايق را درحالي كه تا همين چند سال پيش از نزديك نديده بودم ولي عاشق اين گل بودم. يك حيثيت موسيقايي داشت. من شمعداني خيلي استفاده مي‌كنم. «امشب تمام عاشقان را دست به‌سر كن/ يك امشبي با من بمان با من سحر كن/ گل‌هاي شمعداني همه شكل تو هستند/ رنگين‌كمان را بر سر زلف تو هستند» باران، نسيم، ماه، مهتاب، خورشيد «گل نيلوفر آبي/ پشت پلك كن مي‌خوابي/ مي‌شي خورشيدي خصوصي / واسه خودم بتابي/ آروم آروم بازي بازي/ با دل تنگم بسازي» يا «من هنوز در به در طره اون زلف سياتم/ من هنوزم سبز سبزم ريشه دارم يكي از پاپتي هاتم/...» آره من واژه خيلي كم استفاده مي‌كنم همين‌ها را هم كه گفتم خيلي دوست دارم.مي‌گن آقاي صالح‌علا آدم عاشقي است. اين عاشق بودن چقدر به ترانه گفتن آدم كمك مي‌كند؟همه‌اش واقعاً اساسش است يا حداقل اگر به‌طور مستمر هم عاشق نباشي موقعي كه ترانه به سراغت مي‌آيد بايد رداي عاشقي بپوشي، تا دلت نلرزد نمي‌تواني ترانه بگويي. من وقتي ترانه مي‌نويسم، اغلب بي‌اختيار (خيلي هم خجالت مي‌كشم) همين طوري اشك‌هايم مي‌ريزد، بغض مي‌كنم، دست و پايم مي‌لرزد، عين بچه‌ها مي‌شوم، رنگم مي‌پرد. نمي‌دانم حالم را چطوري بگويم ولي تا عاشق نباشي ترانه جواب نمي‌دهد.


ديوانه چي؟ همان ديوانگي قشنگ نه چيزي كه همه ديوانگي مي‌دانند.
آره، آن ديوانه قشنگ خودمان و آن ديوانه‌اي كه همه مي‌گويند شايد وقت‌هايي به سراغم مي‌آيد.مثل حسين پناهي، ساده و بچگانه.حسين فيلسوف بود، آدم بزرگي بود كه نقش بچه‌ها را بازي مي‌كرد. من الان دستم توي تشت يك ترانه نيمه‌كار است كه از قبل عيد شروع كردم و همين مشخصاتي را دارد كه شما مي‌گوييد: «گمشده تو باغ هلو/ بچه تنهاي لولو/ نشسته گريه مي‌كند/ اوهو اوهو اوهو اوهو/ مي‌گه لولوي خورخوره/ ديگه منو نمي‌خوره/ ديگه منو دوست نداره/ سر منو نمي‌بره/ ديگه منو نمي‌خوره/ گم شده تو باغ هلو/ بچه تنهاي لولو/ نشسته گريه مي‌كنه/ اوهو اوهو اوهو اوهو/...» البته اين شعر ناقص است اين همان كودكي است.
Monday, June 11, 2007
صفحه شبكه و عادل فردوسي‌پور


صفحه شبكه يه چند وقتي مي شه كه توي چلچراغ راه افتاده و از قضاي روزگار مسئولشم بنده هستم. ما توي اين صفحه قراره به تلويزيون و راديو بپردازيم و تا حالا سراغ چند تا از برنامه هاي بدرد بخورشون هم رفته ايم. بهرحال پرونده اين هفته شبكه درباره برنامه ند و عادل فردوسي پور بود كه يكي از بخش هاي اون كه مربوط به گزارش پشت صحنه برنامه مي شد رو اينجا مي ذارم و مي تونين اگه دلتون مي خواد كلي مطلب توپ و ترقه ديگه درباره اين برنامه بخونيد بريد سراغ شماره 249 چلچراغ و كلي حالشو ببريد. از ما كه گفتن بود. آخرش هم اينكه عكسي رو كه اون بالا مي بينيد كار مهگامه پروانه‌ست.


20 تكه از پشت صحنه نود

لطفاً ساكت، روي آنتنيم


1 – دوشنبه آخرين روز ارديبهشت‌ماه. استوديوي 14 ساختمان توليد صداوسيما. ساعت 10:30 شب. برنامه نود و عادل فردوسي‌پور و عواملي پرجنب‌وجوش كه قرار است برنامه جنجالي ديگري را روي آنتن بفرستند. مجيد جلالي و رضا غياثي به عنوان كارشناس‌هاي فني و داور اين برنامه داخل استوديو منتظر ورود عادل و رفتن روي آنتن هستند.
2- لپ‌تاپ مجيد جلالي كه اطلاعات كارشناسي‌اش روي آن است با LCD بزرگ داخل استوديو سينك نشده و قرار مي‌گذارند با دوربين‌ها آن را پوشش بدهند. صداي «بچه‌ها آماده، داريم روي آنتن مي‌رويم» هر چند ثانيه يك‌بار شنيده مي‌شود. جنب‌وجوش بامزه‌اي اين پشت در جريان است.
3- رضا غياثي درباره بازي جمعه با عادل صحبت مي‌كند و اين‌كه تصويرشان خوب نبوده و در بعضي از صحنه‌ها نمي‌شده حركت‌ها را تشخيص داد.
4- هنوز برنامه روي آنتن نرفته. يكدفعه صداي عادل بلند مي‌شود كه «اي واي اين ليوان من سوراخ است و همه چيز رو خيس كرد». توضيح اين‌كه ليوان عادل سفالي بود. رضا غياثي مي‌گويد: «اتفاقاً اين ليوان سوراخه يك‌بار هم به من افتاد. اين مال نفرين منه هي به اين جعفر گفتم يه دونه از اين ليوان‌ها به من بده، نداد آخرش اين‌طوري شد.» و مي‌خندد.
5- هنوز برنامه شروع نشده كه وينكو بگوويچ به همراه رضا چلنگر وارد استوديو مي‌شود. قرار شده در بخش اول برنامه درباره چرايي ناكامي تيم ملي اميد كشورمان صحبت شود.
6- آقاي كاظمي مدير صحنه اعلام مي‌كند كه تا چند دقيقه ديگر روي آنتن مي‌رويم. دوربين‌ها همه در جاهاي خودشان مستقر مي‌شوند. يكي از تصويربردارها موبايلش را به دوربين آويزان كرده و تند تند اس‌ام‌اس مي‌دهد و مي‌گيرد. بالاخره تيتراژ پخش مي‌شود و صحبت‌هاي عادل و مجيد جلالي شروع مي‌شود. چلنگر تند تند و در گوشي صحبت‌ها را براي وينكو ترجمه مي‌كند.
7- اولين وله 5 دقيقه‌اي كه شروع مي‌شود، عادل به مجيد جلالي مي‌گويد اين را گوش كنيد و نظر بدهيد و از جايش بلند مي‌شود و مي‌رود تا ليوانش را عوض كند. رضا چلنگر با بروبچه‌هاي صحنه خوش و بش مي‌كند.
8- بعد از وله جلالي از كنكوري صحبت مي‌كند كه تيم اميد ايران 36 سال است پشت آن مانده و بعد توضيحاتش را شروع مي‌كند. يكي از دوربين‌ها صفحه لپ‌تاپ او را مي‌گيرد، اما خب بعضي وقت‌ها از حركت‌ها جا مي‌ماند يا تصوير خراب مي‌شود. در اين لحظات عادل مدام به منشي صحنه نگاه مي‌كند و با حركت چشم و ايما و اشاره چيزهايي را به او مي‌فهماند. معلوم است كه از اين اتفاق اصلاً خوشحال نيست و دارد حرص مي‌خورد.
9- رضا غياثي پشت صحنه، گوشه‌اي نشسته تا نوبتش برسد و برود جلوي دوربين و همين‌طور كه آدامسش را مي‌جود، زيرچشمي نگاه معناداري هم به بگوويچ مي‌اندازد.
دو تا پسر هم كه معلوم نيست از كجا آمده‌اند پشت صحنه با موبايل از بگوويچ عكس و فيلم مي‌گيرند.
10- حالا نوبت وينكوست تا برود و حرف بزند. موقع رفتن با مجيد جلالي چاق سلامتي مي‌كند و بعدش مي‌رود سراغ فردوسي‌پور و با او دست مي‌دهد. منشي صحنه مي‌گويد10 ثانيه ديگر مي‌رويم روي آنتن. عادل به وينكو مي‌گويد «اين كار رو بذاريم براي بعد الان مي‌ريم روي آنتن.»
11- اينجا هم كل كل قرمز و آبي خيلي شديد و سخت به راه است. يكي از تصويربردارها كه حسابي چلچراغي است و ما را از شماره اول مي‌شناسد، مي‌گويد: «بگو اينجا همه قرمزن و به كوري چشم بعضي‌ها ما قهرمان هم مي‌شيم. بعضي‌ها...» آن روز هنوز سرنوشت قهرمان مشخص نشده بود. مجيد جلالي با اطمينان از قهرماني سايپا گفت و اين‌كه بزرگ‌ترين شانس مال آنهاست و اصلاً حقشان هست و استحقاقش را دارند.
12- باز هم يك وله و يك استراحت چند دقيقه‌اي ديگر. دو تا پسري كه گفتم حالا مشغول گرفتن عكس يادگاري با جلالي و غياثي و بگوويچ هستند. پشت صحنه همه با هم رفيقند. غياثي و جلالي همديگر را با اسم كوچك صدا مي‌زنند. عادل پيش جلالي مي‌آيد و مي‌گويد: «همين الان دادكان روي خط بود و درباره بحث برنامه صحبت كرد و...» و مي‌رود و سرجايش مي‌نشيند.
13- جلالي از سفري با غياثي صحبت مي‌كند كه نبوده. مي‌گويد: «تيم را خيلي خوب، شيك و با پرستيژ برديم.» فكر مي‌كنم درباره مسابقات اخير تيم ملي اميد صحبت مي‌كنند. اينجاست كه كاظمي به غياثي مي‌گويد: «لطفاً ساكت روي آنتنيم، صدا مي‌ره.» بگوويچ دارد با حرارت صحبت مي‌كند و كمي عصبي شده، اما اينجا پشت صحنه جلالي با آرامش و لبخند مشغول تماشاي اوست. غياثي حوصله‌اش سر رفته و پشت صحنه شروع به قدم زدن مي‌كند.
14- موقع رفتن وينكو عادل مي‌گويد: «خيلي ممنون» و بگوويچ خيلي بامزه جوابش را مي‌دهد به فارسي: «خيلي ممنون به شما». چلنگر به عادل مي‌گويد: «خيلي عالي و با جرأت صحبت كردي.» وينكوي بيچاره خيلي شاكي است. غرغر مي‌كند و با همان زبان الكن فارسي‌اش كه چلنگر هم كمكش مي‌كند تا منظورش را به ما برساند، مي‌گويد: «كارشناس‌هام نمي‌خوان جدي حرف بزنن. تو يه مهاجم خوب به من معرفي كن كه بتونه تو تيم ملي بازي كنه. اما خب كاري نمي‌شه كرد. واقعاً من بايد چه‌كار مي‌كردم؟ و...» از خيلي‌چيزها كه ديگران هم از دستشان عصبي بوده‌اند، عصبي است، اما كاري‌اش نمي‌شود كرد. اينجا ايران است و... موقع رفتن وينكو به جلالي مي‌گويد: «مي‌بينمت.» با من كه خداحافظي مي‌كند، بامزه مي‌گويد: «دلم خيلي پره.» و به چلنگر اشاره مي‌كند تا بقيه حرف‌هايش را به من بفهماند: «اينجا چه خبره تو اين فوتبال. هر بازيكني كه از جاش بلند مي‌شه مي‌خواد مربيگري كنه. دايي موفقه چون سخت‌كوشه. اون موقع هم كه توي تيم ملي بود، سخت تمرين مي‌كرد. از همه بيشتر و موقع آمادگي 200 درصد بهتر از بقيه. اما الان فوروارد خوب نداريم كه به جايش بگذاريم. مي‌گن بايد بره. اما چطور، معلوم نيست.»
15- عادل فردوسي‌پور واقعاً اكتيو است. موقع پخش وله‌ها و حتي در كمترين زمان‌ها مدام به پشت صحنه و اتاق كنترل مي‌رود و بعضي وقت‌ها هم مي‌آيد پيش ما و احوالي مي‌پرسد و عذرخواهي مي‌كند به‌خاطر به قول خودش به‌هم ريختگي‌ها و اين‌كه نمي‌تواند پيش ما بيايد. اما كيست كه نداند شرايط سخت پخش موقع برنامه‌هاي زنده را، مخصوصاً برنامه‌اي به اين پرمخاطبي و سختي.
16- سرصحنه پنالتي در بازي ابومسلم- ملوان بحث‌ها بالا مي‌گيرد و پشت صحنه جلالي و غياثي با هم در موردش كل‌كل مي‌كنند.
17- براي تماس‌هايي كه بايد در هر بخش گرفته شود، عادل مدام با پشت صحنه هماهنگ مي‌كند كه مثلاً اگر فلاني جواب نداد با اين يكي تماس بگيريد و...
18- در ادامه همان بحث‌هاي قرمز و آبي پشت صحنه در يكي از آنتراك‌ها عادل مي‌آيد پيش من و مي‌گويد: «راستي تو بالاخره قرمز شدي يا آبي و...»
19- هنوز برنامه تمام نشده كه از پشت صحنه مي‌گويند بايد بروم. وقت اداري تمام شده و غيرخودي‌ها انگار بايد بروند. چاره‌اي نيست، ما هم مي‌رويم ديگر و همه چيز تمام مي‌شود.
20- متشكريم از همه بروبچه‌هاي نود به خصوص عادل فردوسي‌پور و آقاي زماني مدير گروه ورزش شبكه سه و آقاي افراسيابي كه كلي به ما لطف كردند و اجازه دادند برويم سر برنامه نود. راستش موقع برگشت بود كه فهميدم 8-7 مجله و روزنامه ديگر هم مي‌خواسته‌اند در اين برنامه‌هاي پاياني بيايند پشت صحنه نود كه... اما ما رفتيم. چلچراغ است ديگر.

Technorati Profile