فارنهایت 11/9
راه رفتن روی خط باریک قرمز

Sunday, July 29, 2007
بندهاي اطلاعيه جديد مركز اطلاع‌رساني ناجا در طرح اخير امنيت اجتماعي
اين بندها قسمتي از اطلاعيه اخير ناجا درباره طرح جديد امنيت اجتماعي است.بندهايي كه قرار است با متخلفين ازآنها برخورد شود. گفتم بد نيست شما هم آنها را بدانيد.همين

1- هرگونه اوباشگري، مزاحمت، اقدامات ايذايي و تجاوز به حقوق اجتماعي و فردي.
2- هر گونه بدپوششي مانند استفاده از مانتوهاي كوتاه، چسبان و بدن‌نما، شلوارهاي كوتاه و ساق‌نما، عدم پوشش مناسب موي سر و آرايش‌ها و پوشش‌هاي غيرمتعارف و مانكني براي خانم‌ها و خدمات‌دهندگان و عرضه‌كنندگان.
3- استفاده‌كنندگان از البسه آرايش‌ها و علائم و نمادهاي گروه‌هاي انحرافي و مدل‌هاي فشن (تيفوسي، رپ، شلوغ) و خدمات‌دهندگان به آنها.
4- واردكنندگان، توليد و توزيع‌كنندگان فيلم‌ها و تصاير غيرمجاز و همچنين سوءاستفاده‌كنندگان از فيلم و عكس خصوصي افراد.
5- كساني كه در پارك‌ها و اماكن تفريحي به هر نحو موجبات مزاحمت و ناامني را براي مردم فراهم نمايند.
6- افرادي كه با استفاده از وسايط نقليه موجبات مزاحمت و سلب آسايش عمومي و ايجاد آلودگي صوتي را به وجود آورند با هماهنگي قضايي و اختيارات قانوني وسايط نقليه آنها توقيف خواهد شد.
درباره طرح جديد ارتقاي امنيت اجتماعي












عكس‌هايي كه مي‌بينيد مربوط به طرح جديد امنيت اجتماعي است. همه اين عكس‌ها را رضا جلالي گرفته. دقيقا در همان روزي كه قرار بود طرح جديد شروع بشود.همان روزي كه به همراه عده‌اي ديگر از خبرنگاران براي آشنايي با طرح جديد به مقر اصلي نيروي انتظامي رفتم و حاصلش گزارشي است كه در ادامه مي‌بينيد. گزارشي كه در صفحات اجتماعي اين هفته «چلچراغ» هم چاپ شده. بدون توضيح اضافه‌تر فكر مي‌كنم بهتر است خود ماجرا را بخوانيد. گفت‌وگوي من با دو تا از افسران پليس زن به اضافه حضور در سه نقطه از تهران به همراه گشت‌هاي ارشاد.



آنها خودشان را معرفي نمي‌كنند


«طرح تشديد برخورد با بد پوشش يا نه بهتر است بگوييم طرح ارتقاي امنيت اجتماعي با رويكرد اخلاقي» اين جمله‌اي است كه سرهنگ مهدي احمدي مسئول مركز اطلاع‌رساني ناجا براي معرفي طرح جديد نيروي انتظامي به ما مي‌گويد. اين طرح مدتي است كه در مراحل مختلف مخصوصاً در تهران اجرا مي‌شود و حالا با اضافه شدن 100 نيروي جديد با تجهيزات به گروه قبلي شديدتر ادامه پيدا مي‌كند. عصر روز دوشنبه اول مرداد خبرنگارها در مقر اصلي ناجا جمع شدند تا در مورد اين طرح جديد توجيه‌ شده و از نزديك با آن آشنا بشوند.
«اصلاح آقايان به شيوه‌هاي غربي، اوباشيگري، بدپوششي، تجاوز به حقوق اجتماعي، عدم پوشش مناسب موي سر براي خانم‌ها، مانكني براي خانم و... از جمله مواردي است كه در اين طرح با آن برخورد مي‌كنيم.» بعد از اين از سرهنگ احمدي مي‌پرسيم: طرح قرار است تا چه مدتي پي‌گيري شود؟ «تا زماني كه نياز جامعه باشد ادامه دارد.» خبرنگاران دورتادور مسئول اطلاع‌رساني ناجا را گرفته‌اند و سؤال‌هايشان را پشت سر هم از او مي‌پرسند.
اين طرح در تهران تشديد شده؟ «نه تهران به عنوان Pilot، است اما اين يك طرح سراسري است.» ديگري ادامه مي‌دهد مراحل طرح هنوز مثل قبل است؟ «ما اقدامات خودمان را در سه مرحله متمركز كرده‌ايم. اول تذكر و ارشاد، بعد انتقال به پايگاه پليس و مشاوره و تعهد و در نهايت اگر اينها جواب نداد اقدام قضايي.»
جناب سرهنگ اگر در اين ميان كسي مورد ضرب و شتم قرار گيرد و آسيبي ببيند، چه‌ كار بايد بكند؟ همه ما شنيده‌ايم يا ديده‌ايم كه چنين اتفاقاتي افتاده. «ببينيد هيچ‌كس تا مجبور نشود حق ضرب و شتم ندارد. يعني فقط در مواردي خاص چنين امكاني شايد وجود داشته باشد. به همين خاطر هر كس در جايي چنين برخوردي ديد مشخصات فرد را با تلفن 197 به ما اطلاع بدهد تا با او برخورد كنيم.» غير از اين گشت‌هاي ارشاد شما گشت نامحسوس هم داريد؟ «ما در بزرگراه‌ها گشت نامحسوس داريم.» برنامه بعدي شركت خبرنگاران در گشت ارشاد نقاط مختلف شهر است.

***
دور تا دور محوطه بزرگ جلوي ساختمان را ماشين‌هاي گشت ارشاد گرفته‌اند. يكي در ميان بنز و استيشن‌هايي كه پليس‌هاي خانم را حمل مي‌كنند و كساني را كه براي ارشاد گرفته‌اند. همه سرنشينان جلوي ماشين‌هايشان ايستاده‌اند و سرهنگ مطهر براي آنها صحبت مي‌كند. «همه شما عزيزان بايد حدود اربعه‌اي كه برايتان گذاشته شده را رعايت كنيد. خواهران در اين تيم‌ها وظيفه اصلي برخورد را دارند كه بايد با مصاديق بدحجابي و بدپوششي باشد. دقت كنيد كه اين برخوردها كاملاً محترمانه و برابر پنج مصداقي كه از قبل هم بود، باشد. در اين ميان بايد خيلي مراقب برخوردهايتان باشيد چون بعضي‌ها مي‌خواهند تنش ايجاد كنند. خواهش مي‌كنم خيلي با سعه‌صدر و خيلي لطيف و نرم‌افزاري برخورد و ارشاد كنيد. امروز آمايش و گسترش كارما در تهران سه‌‌برابر شده. ما با هم عهد كرده‌ايم تا نگذاريم بدپوششي و بدحجابي عفت عمومي را خدشه‌دار كند و...»

***

گفت‌وگو با دوتا از پليس‌هاي زن طرح امنيت اجتماعي

از سرهنگ احمدي رئيس مركز اطلاع‌رساني نيروي انتظامي مي‌خواهيم كه شرايط گفت‌وگو با خانم‌هاي گشت ارشاد را براي ما فراهم كند و ايشان هم مي‌گويند كه در حضور خودشان دو تا از اين خانم‌هاي پليس گفت‌وگو كنيم. هر دو فارغ‌التحصيل دوره دوم پليس در سال 85 هستند و در مورد آموزش‌هايي كه ديده‌اند، مي‌گويند: «ما با روش استانداردسازي رفتار پليس آموزش ديده‌ايم. اين‌كه رفتار پليس با مردم بايد كاملاً محترمانه باشد تا آنها هم حرف ما را گوش بدهند و بتوانيم مؤثر باشيم.» مي‌پرسم خب اگر مجبور شديد به خاطر حرف گوش نكردن يا هر علت ديگري برخورد فيزيكي داشته باشيد چه‌كار مي‌كنيد؟ آيا در اين مورد هم آموزش ديده‌ايد؟ «ما در چنين موقعيت‌هايي هم محترمانه برخورد مي‌كنيم. ما خانم‌ها برخورد فيزيكي نمي‌كنيم و قطعاً با صحبت‌ كردن طرف مقابل را راضي مي‌كنيم. ما اصلاً تجهيزاتي هم براي برخورد نداريم. همه تجهيزات در اختيار سر اكيپ ماست كه در صورت نياز خودش از آنها استفاده مي‌كند.» يكي از خبرنگارها گير داده تا اسم اين خانم‌ها را بداند، اما آنها خودشان را معرفي نمي‌كنند.
سرهنگ احمدي مي‌گويد: «اين بخشي از آيين‌نامه‌ آنهاست، حالا شما چرا گير داده‌ايد به اسم اينها. تا اين لحظه زنان پليس ما اسم ندارند. قرار نيست وارد جزئيات بشويم. برويد سراغ سؤال‌هاي بعد.» يكي از خانم‌هاي پليس ادامه مي‌دهد: «اگر قرار بود هويت ما هم مثل آقايان مشخص بشود، خب ما هم اسممان را با اتكيت روي لباسمان مي‌زديم. هويت ما نبايد مشخص بشود.» دوباره بحث مي‌رود روي برخورد فيزيكي. «ببينيد ما درگير نمي‌شويم. آقايان از ما در برابر چنين درگيري‌هايي حمايت مي‌كنند. ما به ندرت با خانمي برخورد فيزيكي مي‌كنيم.» اگر مجبور بشويد چه؟ «به هر حال هدايتش مي‌كنيم. اگر نشد نمي‌زنيمش، اما دو نفري دستش را مي‌گيريم و بالاخره سوارش مي‌كنيم.»از يكي از خانم‌هاي پليس مي‌پرسم موقع كارت چه حسي داري؟ «ما مسئوليت داريم و به جنبه شغلي و وظيفه‌مان عمل مي‌كنيم. ما وقتي وارد سازمان ‌شديم، مي‌دانستيم براي نشستن پشت ميز نيامده‌ايم.»
بعد از اين جواب است كه خانم‌هاي پليس از ما جدا مي‌شوند تا براي مأموريت اعزام شوند. از سرهنگ احمدي مي‌پرسم. آيا شما مجوز ورود به دانشگاه‌ها را هم داريد؟ «قطعاً اگر دانشجويي مشكلي داشته باشد اين وظيفه حراست خود دانشگاه است كه با آن برخورد كند و به ما هيچ ربطي ندارد. ما براي چه بايد وارد دانشگاه‌ها بشويم كار ما چيز ديگري است.» اينها را مي‌گويد و ما هم مي‌رويم تا به اكيپ‌هاي داخل شهر بپيونديم و ماجرا را از آنجا پي‌گيري كنيم.

ميدان ونك

پليسي كه اينجا ايستاده از تجمع خبرنگارها شكايت دارد. «الان يك بنده خدايي كه كارش با يك ارشاد كوچك حل مي‌شد، به خاطر ديدن شما و اين‌كه ازش عكس گرفته‌اند ناراحت شد و كار به بگومگو كشيد. شما اگر دورتر بايستيد و جريان را ببينيد بهتر است.» مي‌روم و نگاهي به داخل ماشين استيشن گشت مي‌اندازم. سه تا دختر داخل آن نشسته‌اند و منتظرند تا چهارمي هم سوار شود و به مركز اعزام بشوند. احتمالاً به كلانتري وزرا. يكي از‌ آنها داد مي‌زند «آقاي پليس من تعهد نمي‌دهم و...» مأموري جلو مي‌آيد و در استيشن را مي‌بندد. مردم دور خبرنگارها تجمع كرده‌اند و صحبت مي‌كنند. مأمورها ما را به جايي بالاتر هدايت مي‌كنند. اين‌قدر شلوغ شده كه ماشين‌ها حركت مي‌كنند و مي‌روند. ما مانده‌ايم و مردم. فضا عينهو ميتينگ‌هاي تبليغاتي شده. موافقان و مخالفان با هم جدل مي‌كنند و هر كدام مي‌خواهند ديگري را راضي كنند و خودشان پيروز ميدان باشند.


ميدان تجريش

اينجا هم مثل ميدان ونك شلوغ شده. تقريباً مثل همانجا مردم جمع شده‌اند و حرف مي‌زنند. مثل هميشه اينجا هم پليس ما را به مكاني جلوتر از گشت ارشاد هدايت مي‌كند. پيرزني مي‌گويد: «خب بگذاريد حرفمان را بزنيم. مگر چه اشكالي دارد؟» پليس هم محترمانه جوابش را مي‌دهد: «مادر حرفت را بزن، اما لطفاً برويد جلوتر تا ما هم كارمان را بكنيم.» اينجا هم مخالف و موافق زياد است. بحث‌ها كم‌كم بوي سياست مي‌گيرد و بعدش هم از موضوع اصلي خارج مي‌شود. ما هم تصميم مي‌گيريم برويم سراغ نقطه بعدي.


خيابان جردن

خدا را شكر اينجا ديگر خبرنگاري غير از من نيست. جلو مي‌روم و خودم را معرفي مي‌كنم، مأموران هم با خوشرويي با من برخورد مي‌كنند. مادري كه دخترش را سوار استيشن كرده‌اند مي‌گويد: «دستتان درد نكند. بايد با اينها اين‌طور برخورد كنيد. حالا كي دختر من را آزاد مي‌كنيد؟» در همين حين مأمورهاي زن با دو تا خانم ديگر صحبت مي‌كنند. اينها هم مادر و دختر هستند. دختر عصبي شده و خيلي تند با مأمورها رفتار مي‌كند. مي‌گويند: «شما حجابت را درست كن و برو.» دختر هم خيلي عصبي جوابشان را مي‌دهد: «حجاب من هيچ مشكلي ندارد. هيچ كاري هم نمي‌كنم.» انگار موضوع دارد بالا مي‌گيرد. مأموري كه كنار من ايستاده مي‌گويد: «به خدا حاضرم بروم مرز خدمت كنم و اين‌قدر بگومگو را هر روز نبينم. خسته‌ شده‌ايم از دست اينها.» و مي‌رود جلو و خودش محترمانه با دختر شروع به صحبت مي‌كند. اما انگار مرغ دختر يك پا دارد. مادرش هم مي‌گويد: «من نمي‌توانم چيزي به او بگويم.» ماجرا همين‌طور ادامه پيدا مي‌كند. دختر شروع مي‌كند به داد و هوار. مأمور زن مي‌گويد: «من هم بلدم داد بزنم، اما محترمانه خواهش مي‌كنم. اگر نمي‌خواهي حجابت را درست كني بيا تعهد بده و برو.» دختر باز هم سروصدا مي‌كند. مأمورهاي زن از سراكيپشان اجازه عكس‌العمل مي‌گيرند و دوتايي دست‌هاي دختر را مي‌گيرند و كشان‌كشان تا جلوي ماشين مي‌آورندش. دختر اين‌قدر سروصدا كرده كه مي‌خواهند او را هم به مركز ببرند. سراكيپ مي‌رود و آرام به دختر مي‌گويد: «لطفاً سوار شو.» اما او سوار نمي‌شود. انگار اعصاب مأمور به هم ريخته. يكدفعه داد مي‌زند: «چرا الكي براي خودت دردسر درست مي‌كني. انگار از برخورد محترمانه خوشت نمي‌آيد و حتماً بايد با زور با تو رفتار كنيم.» اما اين حرفش هم فايده‌اي ندارد. دست آخر خانم‌هاي پليس سه نفره او را سوار ماشين مي‌كنند و در را مي‌بندند تا به مركز بروند. مادر دختر مي‌پرسد كجا بيايم دنبال دخترم. «كلانتري وزرا. اگر مشكلش رفع‌شدني باشد كه تعهدي مي‌گيرند و بعد از صحبت با پزشك‌هاي ما آزاد مي‌شوند. وگرنه با شما تماس مي‌گيريم تا چادر يا مانتويي پوشيده براي آنها بياوريد و تحويلشان بگيريد.» اين را مي‌‌گويد و سوار ماشين بنز پليس مي‌شود. بنز پليس آژيركشان سربالايي جردن را بالا مي‌رود و در شلوغي خيابان محو مي‌شود.

Labels: , , ,

Tuesday, July 24, 2007
گفت و گو با رضا چلنگر در مورد پشت پرده تيم ملي
این گفت‌وگو امروز در روزنامه <تهران امروز> چاپ شده است.

اين مربي 6ميليارد براي ايران درآمد كسب كرد


شکست تیم ملی فوتبال ایران در بازي‌هاي جام ملت‌هاي آسيا اين روز‌ها نقل گفت‌وگوهاي هر مجلس است اما اين وسط ديگر هيچ‌كس خبري از برانكو نمي‌گيرد و درباره او چيزي نمي‌گويد.ديگر برانكويي نيست كه بشود آماج حمله قرارش داد. تيم، تيم اميرخان است و كسي حق ندارد به مربي ايراني خرده بگيرد. گفتيم حالا كه مدت‌هاست ديگر برانكو اينجا نيست پس برويم سراغ مترجم و رفيق قديمي‌اش رضا چلنگر، نزديك‌ترين ايراني به برانكو ايوانكوويچ در طول پنج سال حضورش در ايران.رضا چلنگر با مهرباني همیشگی اش پيش ما آمد و با هم از خيلي چيزها صحبت كرديم. از دستمزد برانكو و روابط پشت پرده در تيم ملي بگير تا جريان خواستگاري‌اش كه با بلاژويچ رفته بود.چلنگر قبل از اينكه مترجم تيم ملي باشد 17 سال از ايران دور بوده و در پراگ زندگي مي‌كرده و درس پزشكي مي‌خوانده كه بنابه دلايلي نتوانسته آن را به پايان ببرد و به ايران بازگشت.به هر حال در هياهوي اين روزها فكر مي‌كنم خواندن اين خاطرات و حرف‌ها خالي از لطف نباشد.




چه خبر؟ اين روز‌ها چه كار مي‌كنيد؟

خبر خاصي نيست، به زندگي شخصي خودم مي‌رسم. يك مقدار ساختمان‌سازي مي‌كنم و يك مقدار كشاورزي، فعلا ورزش را كنار گذاشته‌ام. البته پيشنهادي هم نبوده و چيزي پيش نيامده.

شنيدم انگار قرار است مربيگري كنيد؟

نه‌بابا اينها همه‌اش شايعه است. من يك مترجم بيش نيستم و اصلا ادعاي فني و مربيگري ندارم.

مي‌خواهم يك فلاش‌بك بزنم به گذشته. شما چطور براي مترجمي تيم ملي انتخاب شديد؟

درباره حضور من در تيم ملي شايعه‌هاي زيادي درست كرده بودند. مثل اينكه مثلا من جزو 20 افسر تاپ اطلاعاتي كشور هستم يا يكي ديگر مي‌گفت فلاني معرفي‌اش كرده، يكي ديگر مي‌گفت از فلان‌جا تزريق شده و... تازه يك بار دوستي مي‌گفت از بازيكني كه نمي‌توانم اسمش را بگويم شنيده كه «ما ديده‌ايم كه چلنگر يك كلت به كمرش بسته و توي اردو كه آمده آن را باز كرده و...» گفتم بابا من به خدا تا حالا كلت از نزديك هم نديده‌ام چه برسد كه خودم هم داشته باشم! از اين جور حرف‌ها زياد بود اما حكايت اصلي چيز ديگري است.من مرداد‌ماه 1379 در سفارت ايران در زاگرب كار مي‌كردم. طي تماس‌هايي كه با تهران داشتم فهميدم كه پدرم حالش خوب نيست به همين خاطر بعد از مقداري گفت‌وگو با سفير قانعش كردم كه بايد برگردم ايران.روزهاي آخر حضورم در آنجا براي خريد به يك فروشگاه بزرگ ايتاليايي رفته بودم همين طور كه مشغول خريد بودم ناگهان از پشت با يك نفر برخورد كردم وقتي برگشتم ديدم دكتر ساشا يانكوويچ، پزشك تيم ملي در دوره آقاي جلال طالبي و آقاي ايويچ است.اتفاقا ايشان همدوره خود من در دانشكده پزشكي هم بودند، بعد از سلام و احوالپرسي گفتم دارم برمي‌گردم ايران او هم گفت من دوتا امانت دارم اگر مي‌شود آنها را ببر ايران و بده به شخصي به نام آقاي عباس وزيري در فدراسيون فوتبال. دو تا بسته پودر غذاي بچه بود كه آورد داد سفارت به ما و من هم يك هفته بعد آمدم ايران و بعد از چند روزي كه با خانواده ديدار كردم رفتم به مجموعه كشوري تا امانتي‌ها را تحويل بدهم.آقاي وزيري را پيدا كردم و امانتي‌ها را دادم به ايشان. آقاي وزيري با روي خندان از من استقبال كرد و گفت: «آنجا چه كار مي‌كردي؟»من هم جواب دادم در سفارت 4 سال كار ترجمه مي‌كردم و به زبان‌هاي انگليسي، تركي استامبولي و صربوكرات مسلطم. خودم هم كه ترك آذري هستم، فارسي هم كه زبان رسمي كشور است و زبان لاتين هم كه يك زبان مرده است به واسطه تحصيل پزشكي بلدم. ايشان تلفن تماسي از من گرفتند و خداحافظي كردم و رفتم.


و اين طوري شديد مترجم تيم ملي؟

نه بعد از اين ماجراها پدرم فوت كرد و من هم دنبال كارهاي خودم بودم تا بهمن‌ماه همان سال. يك روز شوهر خواهرم گفت:‌ «بلاژويچ را مي‌شناسي؟» گفتم بله چه كسي هست كه او را نشناسد. او يك مربي جهاني است و همان سال (1998) توانسته بود با تيم كرواسي مقام سوم دنيا را به دست بياورد. گفت: «در روزنامه‌اي خوانده‌ام مي‌خواهد بيايد ايران.» من هم گفتم بعيد مي‌دانم با توجه به سوابقي كه دارد اين اتفاق بيفتد.48 ساعت از اين حرف‌هاي ما نگذشته بود كه آمدم خانه مادرم، گفت: «نمي‌دانم يك نفر از كميسيون فوتبال يا كنوانسيون فوتبال به نام وزيري زنگ زده با تو كار داشته اين هم شماره‌اش است.» من هم يادم نبود اصلا ايشان چه كسي هستند. تماس گرفتم و گفتند: «فردا ساعت 11 صبح مي‌تواني بيايي هتل استقلال؟» و اصلا نگفتند بابت چه كاري بايد بروم آنجا. من هم خب بيكار بودم آن روز رفتم. آنجا به من گفتند چند تا مهمان داريم كه بايد زحمت ترجمه صحبت‌هاي ما را بكشي و يكي- دو ساعت بيشتر وقتت را نمي‌گيريم.نشسته بوديم كه يكدفعه در آسانسور باز شد و ديدم آقاي بلاژويچ است و پشت سرش برانكو و داربوشيچ. با خودم گفتم خدايا اينها اينجا چه كار مي‌كنند؟ به هر حال قرار شد مذاكره را در اتاق بلاژويچ انجام بدهيم. چشمتان روز بد نبيند، نگو اصلا قرارداد مفادش تنظيم نشده و اولين مورد ترجمه من براي آنها 9 ساعت تمام طول كشيد.موقع رفتن، بلاژويچ گفت: «فردا عصر بيا اينجا اتاق 1024 باهات كار دارم.» فردايش ساعت 6 عصر با ترس و لرز رفتم آنجا. در را زدم و ايشان با روي باز به استقبالم آمدند كه پسرم خوشامدي و از اين جور حرف‌ها. از من پرسيد كه چه كار مي‌كنم و من هم برايش توضيح دادم. آخرش گفت: «فردا 8 صبح بيا اينجا و يك روزنامه ورزشي هم بخر و با خودت بياور.» فردا صبحش دوباره رفتم آنجا و آقاي برانكو هم آمدند. بلاژويچ روزنامه را باز كرد و چند تا خبر نشانم داد تا برايش ترجمه كنم. بعدش هم يك تحليل بزرگ گذاشت جلويم گفت اين را بخوان.من هم شروع كردم. بعد گفت خيلي خوب است شما برو دو روز ديگه بيا و... 18-17 روزي همين طوري گذشت. بعدش من گفتم آقاي بلاژويچ من واقعا نمي‌توانم به اين شكل ادامه بدهم، او هم گفت كه بايد قرارداد امضا كنيم. رفتيم فدراسيون پيش آقاي دانشور. ايشان هم گفتند كه ما محدوديت بودجه داريم و اشل حقوقي ما اين است و نهايتا اينكه مي‌توانيم 220 هزار تومان به شما حقوق بدهيم. اين اولين قرارداد من بود و از اينجا رسما مترجم تيم ملي شدم.


البته آن موقع هم حقوق بدي نبود. قراردادهاي بعدي را هم با همين حدود قيمتي بستيد يا نه بيشتر شد؟

بله. البته آن موقع براي من بدك نبود چون مجرد بودم. بعدش هم عين همين قرارداد يك بار ديگر تمديد شد و بعد از دوره دوم قراردادم بود كه رفتم پرسپوليس و مترجم بگوويچ شدم و مبلغ قراردادم بيشتر شد كه البته با قشون‌كشي موفق به دريافت پولم شدم. اين دو سال آخر هم با مبلغ 340 هزار تومان در ماه دوباره با فدراسيون قرارداد بستم. منتها اگر در مسابقه‌اي تيم مي‌برد و به ملي‌پوشان پاداش مي‌دادند، يك بخشي هم در حدود 300- 200 دلار به من مي‌دادند.


حالا كه مدت‌ها از آن روز‌ها مي‌گذرد. واقعا علت رفتن بلاژويچ چه چيزي بود؟

بلاژويچ خيلي دلش مي‌خواست با تيم ملي ايران به جام‌جهاني برود و خب واقعا همه چيز تقريبا مهيا بود اما يك مقدار ناهماهنگي در تيم ملي به وجود آمده بود و آن شكست بحرين خيلي به ما ضربه زد كه آنجا هم باز يك سلسله شرايط به وجود آمد كه 90-80 درصدش ناخواسته بود و دست ما يا فدراسيون نبود و نمي‌شد كاري‌ كرد. به اين جهت خودش يك مقدار حالت ياس پيدا كرد و به همين خاطر رفت. بلاژويچ عاشق ايران بود و هميشه از ايران به‌عنوان يك كشور بزرگ و متمدن ياد مي‌كرد. خودش مي‌گفت: «من اين يك سال را فقط به عشق مردم ايران ماندم وگرنه خيلي زودتر از اينها رفته بودم.»


و بعد از يك مدتي دوباره برانكو به ايران آمد اما اين بار در كسوت سرمربي تيم ملي. ايرادي كه خيلي‌ها به برانكو مي‌گرفتند اين بود كه مي‌گفتند توانايي اجرايي ندارد و چون خيلي آدم مودبي است، پرستيژ سرمربي بودن در ايران را ندارد و...

من هميشه به نتيجه برمي‌گردم. آمار اين را نشان مي‌دهد. در دوره آقاي برانكو 82 درصد مسابقات منجر به پيروزي شد و در مسابقات رسمي غير از جام‌جهاني فقط 3 باخت داشتيم كه يكي از آنها با تيم ملي اميد جلوي تيم اصلي عراق بود كه در ضربات پنالتي باختيم.2 تا باخت هم در جام‌جهاني داشتيم كه سر‌جمع مي‌شود 5 باخت. اين نشان مي‌دهد برانكو مربي موفقي بوده و آن حرف‌ها واقعاً فقط حرف بوده.

شما بعد از اينكه مدتي با تيم ملي بوديد، يك دوره را هم در پرسپوليس به همراه بگوويچ حضور داشتيد. قبل از اينكه برويم سراغ مسائل كلي تيم ملي، كمي هم از شرايط حضورتان در آن روزهاي پرسپوليس بگوييد.

شرايط آن موقع اصلاً مساعد نبود. البته الانش هم نيست. اين را نتايج نشان مي‌دهد كه هيچ چيز سر جاي خودش نيست. در واقع مشكل اصلي هم دولتي‌بودن اين باشگاه و همين‌طور استقلال است. به‌طوري كه حتي من شنيدم، آقاي علي‌آبادي گفته كه بايد پيرو اصل 44 در اين دو باشگاه هم خصوصي‌سازي را اجرا كنيم. خريدارش هم هست. كساني كه واقعاً اين تيم‌ها را دوست دارند و مي‌آيند حتي با بدهي 5 ميليارد توماني پرسپوليس و دو ميليارد و هفتصد ميليون توماني استقلال. من خودم ديدم در آن دوره كه آمدند و صحبت كردند در كانادا، در استراليا و حتي در ايران. تا اين كار هم نشود، اوضاع درست نمي‌شود. اين دو تا تيم نه زمين دارند، نه محل تمرين. اگر آقاي دادكان هم نبود، هيچكدام صاحب ساختمان هم نمي‌شدند. چيزي كه هست، در اين باشگاه‌ها يك آنارشي تمام‌عيار ديده مي‌شود. هرج و مرجي كه نمي‌داني چه خبر است. چند وقت پيش چند نفر در كرج آمدند پيش من كه ما رفتيم براي تيم استقلال تست داديم و نفري 5 هزار تومان هم از ما گرفتند. فلان بازيكن معروف تيم هم آنجا حضور داشت اما هيچ‌كس آن روز انتخاب نشد. اينكه نحوه انتخاب بازيكن نيست! اينطوري است كه مي‌گويم شرايط در پرسپوليس نه قبلش مساعد بود، نه بعدش.


برگرديم سراغ تيم ملي. واقعاً قيمت قرارداد برانكو چقدر بود؟

آقاي برانكو سال اولي كه آمدند به‌عنوان دستيار آقاي بلاژويچ 75هزار دلار گرفتند. وقتي كه به‌عنوان سرمربي آمد، 220 هزار دلار دريافت كرد.در همين سال بود كه اوكراين را با همه ستاره‌هايش يك بر صفر برديم كه همه هاج‌ و واج شدند. بعد رفتيم بوسان كه مدال طلاي آنجا را به‌دست آورديم كه هنوز تكرار نشده و از آن مدال طلا به برنز تنزل پيداكرده‌ايم. در دو جام LG نتيجه گرفتيم كه از آن دو جام 200هزار دلار براي فدراسيون درآمدزايي شد.در سال بعد مبلغ قرارداد برانكو 300هزار دلار بود و ما مقدماتي جام‌جهاني را داشتيم و بعدش هم جام ملت‌ها را. ضمن اينكه در غرب آسيا قهرمان شديم و با يكي، دو جام ديگر كه بازي كرديم، 200هزار دلار درآمدزايي كرد. بعد آمديم به ادامه مقدماتي جام‌جهاني و خيلي دقيق و برنامه‌ريزي شده و بدون توسل به هيچ‌كس و هيچ جا به جام‌جهاني رفتيم و 6 ميليارد تومان هم آنجا درآمدزايي كرد كه مجموع اينها مي‌شود 6 ميليارد و 400ميليون تومان درآمدزايي.آقاي برانكو در 2 سال آخر براي هر سال 550 هزار دلار دريافت كردند، دقيقا در همان سالي كه آقاي برونو متسو براي مربيگري الوحده براي يك سال، يك ميليون دلار گرفته بود و هيچ مقامي هم كسب نكرد. البته شنيده‌ام كه 6 ميليارد تومان ما را هنوز فيفا آزاد نكرده و دليلش هم عدم اصلاح اساسنامه‌مان و برگزاري انتخابات رياست فدراسيون هست. خبر ديگري هم شنيده‌ام ـ كه اميدوارم صحت نداشته باشد ـ كه فدراسيون ما مبلغ هنگفتي هم در حال حاضر بدهكار است. يعني فدراسيوني كه همواره در دوره آقاي صفايي و آقاي دادكان 3 تا 4 ميليون تومان هميشه در حساب داشت، به يكباره نمي‌دانم چه شده كه به منفي هم فرو رفته.


در واقع در ايران شما نزديك‌ترين فرد به برانكو بوديد. مي‌خواستم كمي هم درباره برانكوي پشت صحنه صحبت كنيد.

ميلاد صدرعاملي يك فيلم كامل در اين باره ساخته. درباره شخصيت و رفتارهاي برانكو. فكر مي‌كنم همه چيز به‌طور كامل در اين فيلم گفته شده و من جواب شما را ارجاع مي‌دهم به اكران آن فيلم.


راست مي‌گويند برانكو براي شما خواستگاري كرده؟

البته آقاي بلاژويچ بودند. اتفاقا همين الان كه داشتم مي‌آمدم روزنامه پيش شما، از جلوي محل خواستگاري عبور كردم و كلي برايم تجديد خاطره شد. همين هتل پارس بود.ماجرا از اينجا شروع شد كه من به خواستگاري همسرم رفتم و ايشان ظاهراً يك پاسخ منفي غير‌مستقيم به من داد. روزي كه اين اتفاق افتاد، خيلي دمق بودم.بلاژويچ آدم بسيار باهوشي بود. سريع متوجه شد حالم خوب نيست. پرسيد: «چرا پكري؟» من جواب دادم چيز خاصي نيست اما او قبول نكرد تا همه ماجرا را برايش توضيح دادم.گفت: «عجله نكن، چند روز مهلت بده، خودم درستش مي‌كنم.» خلاصه بعد از 5 روز گفت تلفن بزن و قرار بگذار تا جايي با هم برويم او را ببينيم. براي 2 بعدازظهر قرار گذاشتيم. قبلش گفت: «برو اصلاح كن و مسواك بزن.» و رفت يك عطر 60 هزار توماني هم برايم خريد و با هم رفتيم سر قرار. آنجا گفت: «هرچي بهت مي‌گويم درست ترجمه كن، الان تو مترجم مني. مو به مو حرف‌هايم را برايش بگو...» من هم گفتم چشم. به همسرم گفت: «خانم ببين چه پسر خوبي است. من هم دارم تاييدش مي‌كنم. من كم كسي نيستم، پس خيالت راحت باشد و... خب جواب تو حالا چيست؟» خانمم گفت: «هرچي خدا بخواهد.» گفت: «خدا خواسته، جواب تو چيست؟» و بالاخره جواب را از خانمم گرفت و جريان اينجا تمام شد. بعدش هم كه ايشان رفتند و من و خانمم يك سالي نامزد بوديم چون درگيري‌هاي فوتبال اجازه و فرصت نمي‌داد، يك روز مرحوم رنجبر گفت: «بالاخره نمي‌خواهي ازدواج كني؟» و من گفتم وقتش را پيدا نمي‌كنم. ايشان هم لطف كرد و شرايط را فراهم كرد و به برانكو يك مرخصي 10 روزه دادند تا من مراسمم را برگزار كنم. موقع جشن هم خيلي زحمت براي من كشيدند و كمكم كردند.


برويم به روزهاي پرالتهاب جام‌جهاني. خيلي حرف‌ها پشت‌سر تيم ملي بود كه فلان دسته يا گروه هست و مافياي فلاني، فلان كار را كرد و ... مي‌خواهم درباره حاشيه‌ها و پشت‌پرده‌هاي آن روزها و روابط بازيكن‌ها بگوييد. حالا هم كه مدت‌ها از آن گذشته و به حساب تشويش تيم ملي نمي‌‌گذارند.

اولا كه روابط بازيكن‌ها بسيار محترمانه و خوب بود. بازيكن جماعت بسيار زرنگ و زيرك است و سريع متوجه مي‌شود كه آيا مربي‌اش باسواد است؟ آيا آدم محترمي است؟ آيا مي‌خواهد پارتي‌بازي كند يا وابسته به روابط است و ... به همين جهت من مادامي كه با آقاي برانكو بودم هرگز مساله‌اي بين ايشان و بازيكن‌ها وجود نداشت، غير از دو مورد.يك بار دوره قبل از بازي‌هاي بوسان بود كه علي كريمي آمد و اوايل خوب بود تا زماني كه ما از اردوي كرواسي برگشتيم به تهران. يكبار هم دقيقا از بازي تداركاتي با تيم بوسني كه ما آنها را چهار به دو برديم و بعد از آنجا عازم شديم به آلمان. ايشان از همان روز دوباره رفتار متشوشش شروع شد و ادامه پيدا كرد تا دقيقه نود بازي ايران ـ پرتغال كه آن ضربه را به ساك زد. آن صحنه ديگر اوج اعتراضاتش بود و بعد آرام گرفت. چرايش را هم من نمي‌دانم. باقي بازيكن‌ها تقريبا مشكلي نداشتند. شايد دو، سه نفر از بازيكن‌هاي ذخيره كه البته طبيعي هم بود. برانكو با كريمي مشكلي نداشت ولي علي كريمي براي همه چيز بهانه مي‌گرفت. به آشپز، نحوه پخت و پز، پزشك تيم، سرمربي، فدراسيون و ... اصلا نمي‌دانم چرا اين‌قدر بهانه مي‌گرفت؟!


پس اينكه مثلا دايي در تيم ملي براي خودش دار و دسته‌اي دارد يا رفتار پدرسالاري مي‌كند و ... شايعه بود؟

نه، چنين چيزي نبود. بايد به منطق رجوع كرد. آقاي دايي سال‌ها در تيم ملي بود. در اين سال‌ها چند تا مربي داخلي و خارجي براي تيم ملي آمدند؟ علي پروين، محمد مايلي‌كهن، جلال طالبي، همايون شاهرخي، منصور پورحيدري، ويه‌را، براگا، ايوويچ، بلاژويچ و برانكو. حالا من اينجا يك سوال دارم. علي دايي واقعا روي هر ده نفر نفوذ داشت؟ منطقي فكر كنيم. اگر آدمي است كه اين‌قدر نفوذ دارد دستش درد نكند. اما اين طور نيست. اينها تمامش شايعه بود. اين واقعا جاي سوال دارد كه چرا اين شايعات در مطبوعات و صدا و سيماي ما به وجود آمده و هنوز هم ادامه دارد.فشاري از طرف فدراسيون يا جاهاي ديگر روي برانكو نبود؟ در هر موردي.از طرف فدراسيون هيچ فشاري نبود الا همكاري. منتها اختلافاتي كه بين فدراسيون و سازمان تربيت بدني بروز پيدا كرد، متاسفانه كار خودش را كرد. اين مساله انعكاس بسيار قوي و منفي را از خودش باقي گذاشت، طبق معمول اول از مطبوعات و بعد هم بين مردم. همه مي‌دانيم كسب نتيجه فقط به تاكتيك و تكنيك و انتخاب صحيح نفرات و مربي خوب و پول اين‌جور چيزها برنمي‌گردد. 50 درصد كار را جو خوب تشكيل مي‌دهد.متاسفانه ما اين جو را به هيچ‌وجه نداشتيم. سلب شد از ما. علت؟ نمي‌دانم چه بگويم. يك اختلاف خواسته يا ناخواسته، متاسفانه اين اختلاف كار خودش را كرد. برانكو هم از اين شرايط متاسف بود و كاري هم از دستش برنمي‌آمد.

سواي برخورد مربي و بازيكن، برخورد برانكو با بازيكن چطور بود؟

شوخي مي‌كرد، سربه‌سرشان مي‌گذاشت. اما معمولا در مواقع استراحت خيلي كوتاه پيششان مي‌آمد چون عقيده داشت آنها شايد بخواهند تنها باشند و با هم شوخي و بگو بخند بكنند و اگر سرمربي پيش آنها باشد خيلي از آزادي‌هايشان سلب مي‌شود.

شما هنوز با برانكو و بلاژويچ در ارتباط هستيد؟

بله تقريبا. يكسالي مي‌شود كه آقاي بلاژويچ را نه ديده‌ام و نه صدايشان را شنيده‌ام اما با آقاي برانكو هر يكي، دو هفته يك بار تماس دارم و احوالپرسي مي‌كنم.

چطور رضا چلنگر توانست اين‌قدر با خبرنگارها خوب ارتباط برقرار كند؟

هر دو تاي ما يك جورهايي خبرنگاريم و پلي براي ارتباط. تنها فرقمان هم اين است كه من يك كم اين طرف قضيه بودم و شما آن طرف. من يك‌جورهايي خودم را موظف به ارتباط مي‌دانستم . آقاي برانكو هم هيچ‌وقت از خبرنگارها پرهيز نمي‌كرد و به طرف آنها مي‌رفت اما باز نمي‌دانم چرا در بازي ايران و بحرين كه ما يك برصفر برديم و همه را شاد كرديم 48 ساعت بعد در اولين كنفرانس خبري، اين قدر خبرنگارها منتقدانه حمله‌ور شدند كه من يك آن در گوش برانكو گفتم نكند ما در جمع‌بندي امتيازها اشتباهي كرده باشيم و نرفته‌ايم جام جهاني؟ خيلي گزنده انتقاد شد در آن روز و بعد از آن در سراسر مدت 9 ماه فقط دو، سه خبرنگار بودند كه گاهگاهي سراغي از برانكو مي‌گرفتند. خود شما و دو نفر ديگر. جالب اينجا بود خود خبرنگارها نمي‌آمدند بعد مي‌گفتند برانكو مغرور شده، ما بزرگش كرده‌ايم و حالا بيش از حد بزرگ شده و خودش را گم كرده و از اين جور حرف‌ها.

شيرين‌ترين خاطره رضا چلنگر در كنار تيم ملي و برانكو چه چيزي بوده؟

دو تا چيز بود. يكي لحظه‌اي كه تيم اميد ايران به عنوان قهرمان روي سكو ايستاد ـ هنوز هم كه به آن فكر مي‌كنم بدنم مورمور مي‌شود ـ يكي هم لحظه‌اي كه راه پيدا كرديم به جام جهاني يك ربع قبل از پايان مسابقات مقدماتي.

خاطره تلخ هم داشته‌ايد؟

شكست در برابر بحرين.برانكو در مورد ايران چه ديدگاهي داشت؟اين سوال را چند بار از او پرسيدند. مي‌گفت «من فقط خاطره زيبا دارم از ايران و از مردم ايران متشكرم. 5 سال فراموش نشدني را در ايران گذراندم كه به حساب عمرم نمي‌آيد».

روز آخري را كه بعد از جام جهاني قرار بود برگرديد به ايران يادتان هست؟ همان روزي كه قرار بود از برانكو جدا شويد.

خيلي حال و هواي ناراحت‌كننده‌اي داشت. هم براي من و هم براي برانكو و بعضي از بازيكن‌ها. البته اين اخلاق كلي بازيكن‌هاست. آنها فقط به فكر اين هستند كه بازي بكنند و به‌موقع حقوق و پاداش بگيرند. جام جهاني و غيرجام جهاني هم ندارد و البته اين طبيعي هم هست.

حالا چي شد بعد از اين همه بالا و پايين رفتيد سراغ كشاورزي؟

شغل خوبي است. خيلي خوب. كشاورزي شغل پدري من است. البته الان بيشتر وقتم را روي ساختمان‌سازي در كرج گذاشته‌ام. يك نكته هم اينكه باور كنيد من هيچ‌كدام اين كارها را از فوتبال ندارم چون همه فكر مي‌كنند ما چه پولي از فوتبال درآورده‌ايم و حالا هم داريم ساختمان‌سازي مي‌كنيم. به خدا همه اينها همه از قبل و زمان پدر بوده و حالا ما داريم ادامه‌اش مي‌دهيم. همين.

Labels: , ,

Monday, July 23, 2007
درباره محله قديم احمد شاملو

غير از خدا هيچكي نبود


خانه احمد شاملو در سال‌هاي آخر زندگي‌اش جايي نزديكي مهرشهر كرج بود. جايي به نام دهكده شايد. اما سال‌ها قبل او در حوالي محله ظهيرالاسلام و خيابان صفي عليشاه زندگي مي‌كرد. در نزديكي يك خانقاه. خيلي‌ها و حتي آنهايي كه در آن محله زندگي مي‌كنند نمي‌دانند روزي شاملو هم‌محله‌اي آنها بوده و اين‌كه حالا ديگر حتي نشانه‌اي از آن خانه وجود ندارد. به محله قديمي كه سر زديم فقط چند نفري از قديمي‌ها مي‌دانستند آقاي شاعر روزي آنجا هم‌محله‌شان بوده! به هر حال از اينجا كه چيز خاصي نصيبمان نمي‌شود الا حضور او كه انگار مي‌شود در اين نزديكي‌ها حسش كرد. پس بايد درباره او هم به شنيده‌ها بسنده كنيم و اگر اشتباهي هم در روايتمان پيش آمد آن را به گردن راويان بيندازيم. دوستي مي‌گفت شاملو و نادرپور هم‌محل بوده‌اند. نادر بچه‌اي با ادب و اتو كشيده و احمد پسري شر و شيطان. سيروس نيرو دوست صميمي شاملو تعريف مي‌كرده كه هر روز با احمد نقشه‌اي براي اذيت كردن نادر مي‌كشيده‌اند. انگار نادر هر روز تر و تميز مي‌آمده براي بازي و احمد و بچه‌ها اذيتش مي‌كرده‌اند و كثيف و خاكي مي‌فرستادندش به خانه. باز هم همان دوست از قول سيروس نيرو مي‌گفت شب‌ها با احمد شاملو از روي پشت‌بام مي‌رفته‌اند روي پشت‌بام خانه نادر و او را كه در اتاقش كه روي بام بوده مي‌ترسانده. اما پايش هم كه مي‌افتاده هميشه پشت او درمي‌آمده‌اند و اگر كسي اذيتش مي‌كرده حسابش را كف دستش مي‌گذاشته‌اند. از اين حكايت‌ها زياد است. اين‌كه مثلاً فلان قهوه‌خانه در ميدان راه‌آهن كه هنوز هم هست، مي‌شود پاتوق شبگردي‌هاي جواني همين رفقا. اين‌كه يك بار همين سه نفر جايي مي‌روند و تفريحي مي‌كنند و موقع حساب شاملو و نيرو، نادر را قال مي‌گذارند تا حساب كند و او هم كتك جانانه‌اي مي‌خورد.
اما حكايت شاملو و نوستالژي خانه و محله چيز ديگري است، فراتر از همه اينها. حكايت آشنايي او با همسرش آيدا هم شايد از همين خانه‌ها مي‌آيد. حكايت شاملو و خانه و محله‌اش شايد همان محركي مي‌شود كه بعدها تبلورش را در كتاب كوچه و قصه‌هاي كتاب كوچه نشان مي‌دهد. چيزي كه خود شاعر هم در نامه‌اي به آن اشاره كرده و از اين‌كه خيلي‌ها (مخصوصاً آنهايي كه اين روزها در ايران نيستند) محله زادگاهشان را از ياد برده‌اند، سخت دلگير بوده و به آن اعتراض كرده: «... در آوردن اين قصه‌ها (قصه‌هاي كتاب كوچه) در حقيقت اداي دين من و او [ناشر] به بچه‌هاي بي‌شناسنامه و ويلان و سيلان ايراني و پدر و مادرهاشان است كه در اين ور و آن ور دنيا به اين وضع غم‌انگيز با اضمحلال زبان و هويت ملي‌شان دست به گريبانند...»
شاملو، استاد واژه‌ها را حالا ديگر نمي‌شود در قالب يك محله و كوچه و خانه جا مي‌داد. پس بهتر است شايد به سبك همان قصه‌هايي كه در كتاب كوچه نقلشان كرده در مورد خانه‌اش بگوييم. «يكي بود يكي نبود، غير از خدا هيچكي نبود. يه ايران بود، يه تهران بود و يه محله كه پسري در آن متولد شد به نام احمد شاملو... درنهايت هم در يكي از همان محله‌هاي تهران شايد، در خيابان شريعتي و در بيمارستان ايرانمهر از اين دنيا رفت و او را در امامزاده طاهر كرج به خاك سپردند تا براي هميشه در آنجا و در نزديكي خانه‌اش بيارامد.»

Labels: , ,

ماجراي ديدار فرهاد و فريدون فروغي


پيانوزني از «دروازه‌غار»



در مجموعه آثار «فرهاد مهراد» آلبومي به اسم ALBA وجود دارد كه يكي از دو آلبوم مجموعه كارهاي خارجي و غيرايراني اوست كه اكثر كارهاي آن به زبان انگليسي اجرا شده. اين آلبوم با آهنگي به نام introduction آغاز مي‌شود كه در آن فرهاد به زبان انگليسي شروع مي‌كند به معرفي بچه‌هاي گروه بلك‌كتز و اين‌كه هر كدام بچه كجا هستند. آخرين نفر مثل هميشه خود اوست. به خودش كه مي‌رسد مي‌گويد: «توجه كنيد مي‌خواهم آدرس كامل خودم را به شما بدهم. آيا به من گوش مي‌كنيد؟ من يك پيانوزنم از «دروازه‌غار». اگه آدرس ديگري از من بخواهيد مي‌توانم بگويم امامزاده حسن». سومين آدرس من هم «درخونگاه» است، جايي حوالي «چهارراه گمرك». اما اگر واقعيتش را بخواهيد من بچه «سيد نصرالدين» هستم. آدرس من را فراموش نكنيد. يادتان باشد كه او فرهاد است از «دروازه‌غار»...»
فرهاد بچه محله «سيد نصرالدين» بود و همانجا بزرگ شد. جايي كه به همراه خانواده‌اش در آن زندگي مي‌كرد. مرد تنهايي كه عمري به دنبال يك سقف به اندازه وجود من و تو مي‌گشت، اما خودش را بچه تمام خاك پاك ايران مي‌دانست. «ز پوچ جهان هيچ اگر دوست دارم/ تو را اي كهن بوم و بر دوست دارم...» فرهاد رفقاي زيادي داشت كه با آنها در دوره جواني رفت و آمد مي‌كرد. دوستان كه به خانه‌شان مي‌رفت و با هم ساز مي‌زدند و دوستاني ديگر كه گاه‌گاهي آنها هم به خانه كودكي‌هاي فرهاد مي‌آمدند. سعيد دبيري هم يكي از دوستان فرهاد بود كه آنها يكي دو سالي را با هم، هم‌خانه بوده‌اند. نمي‌دانم جايي حوالي جمهوري شايد. همان طرف‌ها. سعيد دبيري از رفت‌ و آمد بر و بچه‌هاي موسيقي به آن خانه تعريف مي‌كند، اما خاطره‌اي هم دارد كه به قول خودش نمي‌تواند آن را هيچ‌گاه فراموش كند.
خاطره‌اي از برخورد دو صداي فراموش نشدني موسيقي ايران در روزهايي كه همه از اختلافاتشان حرف مي‌زدند. «من و فرهاد روزها و شب‌هاي خوبي را با هم گذرانديم. شب‌ها وقتي از اجرا برمي‌گشتيم، مي‌نشستيم و درباره كارهاي جديد با هم حرف مي‌زديم. فرهاد اخلاق خاص خودش را داشت. دوست نداشت هيچ‌وقت درباره حاشيه و روابط آدم‌ها و اين‌طور چيزها حرف بزنيم. به همين‌خاطر ما هميشه توي لاك خودمان بوديم. هميشه از اين‌كه جلوي او ساز بزنم و بخوانم خجالت مي‌كشيدم، اما او هميشه من را تشويق مي‌كرد و مجبورم مي‌كرد كارهاي جديدم را برايش بخوانم و اشكالات آنها را تا حد ممكن برطرف مي‌كرد. بعدش هم من از او خواهش مي‌كردم چيزي برايم بخواند و با هم حالي بكنيم. وقت‌هايي كه خيلي غمگين بوديم، هر كداممان گوشه‌اي مي‌نشستيم و فرهاد شروع مي‌كرد به ساز زدن و خواندن و اين طوري خودش را تسكين مي‌داد. يكي از همين شب‌ها بود كه فرهاد داشت آرام مي‌خواند كه زنگ در خانه به صدا درآمد. ساعت چهار صبح بود. تعجب كرده بوديم كه چه كسي مي‌تواند باشد. آن هم اين موقع. اوضاع آن روزها هم به هم ريخته بود و بگير و ببند زياد شده بود. با ترس رفتم دم در و در را باز كردم. فريدون فروغي بود پشت در خانه‌مان. مثل هميشه خوش‌لباس. چكمه چرمي پايش بود و يك قابلمه بزرگ هم در دستش گرفته بود. گفت: «سعيد جان دلم خيلي گرفته بود گفتم بيايم كله‌پاچه‌اي با هم بخوريم و ساعتي با هم باشيم و ...» فريدون از نمي‌دانم چي خيلي گرفته بود. دعوتش كردم آمد داخل خانه. اين يكي از معدود برخوردهاي فرهاد و فريدون بود. بعد از چاق سلامتي نشستيم و فريدون كلي درد دل كرد و فرهاد هم كلي به او تسلي داد. بعد دو تايي با هم شروع كردند به خواندن و گريه كردن. انگار همين چند شب پيش بود. هنوز تصويرش جلوي چشمم است. به خودمان كه آمديم، ديديم ساعت هشت صبح است. كله‌پاچه را خورديم و فريدون ساعت 10 بود كه رفت. همه وقايع آن شب را روي كاست ضبط كرديم، اما متأسفانه دو سالي است كه هر چه پي نوارش مي‌گردم، پيدايش نمي‌كنم و ...» انگار دست روزگار نمي‌خواسته ما تلاقي اين دو صداي بزرگ را با هم بشنويم و بيشتر از اينها غصه نداشتنشان را بخوريم و ... فرهاد بعد از انقلاب و پس از ازدواج با پوران گلفام به محله‌اي حوالي خيابان پاسداران نقل مكان كرد و تا روزهاي پاياني زندگي‌اش همانجا بود و بعد هم براي هميشه در «تيه» فرانسه به خواب رفت. جايي كه كيلومترها از خاكي كه دوستش مي‌داشت دور است. جايي كه ... كاش مي‌شد روزي او را دوباره به اين خاك بازگرداند. بچه سيد نصرالدين حالا شده مرد تنهاي «تيه» و شنبه‌هاي خاكستري را در آنجا چشم به راه هم‌وطني است تا با او زير يك سقف بنشيند و از باريكي كوچه‌ها و تاريكي خانه‌ها بگويد و از تنهايي ابدي‌اش.
گفت‌وگو با جهانگير كوثري درباره«ورزش از نگاه دو»

گفت‌وگوي اين هفته صفحه شبكه چلچراغ با جهانگير خان كوثري بود در مورد برنامه جديد ورزشي‌اش. عكسي را هم كه مي بينيد كار مهگامه پروانه‌ست.


اعتماد به نفس

1- فوتباليست‌ سال‌هاي دور تيم استقلال كه در روزهاي اوج و به خاطر عقايدش، در 25 سالگي از فوتبال كناره گرفت و گزارشگر سال‌هاي نه چندان دور تلويزيون كه بعد از گزارش فينال رويايي سال 94 ديگر صدايش را از تلويزيون و روي مسابقات فوتبال نشنيديم، حالا چند وقتي است كه دوباره به تلويزيون برگشته.
2- جهانگير كوثري تهيه‌كننده، مجري و تقريباً همه‌كاره سري جديد برنامه «ورزش از نگاه دو» است و از روزي كه به اين برنامه آمده، تغييراتي را در آن ايجاد كرده كه تفاوتش به خوبي نسبت به قبل مشهود است. او در عمر كوتاه برنامه‌اش توانسته اسم‌هاي بزرگي را به عنوان مهمان برنامه‌اش مطرح كند و خيلي‌ها دليل اقبال عمومي آن را همين مهمان‌هاي تقريباً دست‌نيافتني مي‌دانند. مهمان‌هايي كه قطعاً فقط و فقط به اعتبار كوثري به اين برنامه آمده‌اند.
3- در همين بازه كمي كه از پخش سري جديد «ورزش از نگاه دو» گذشته، اين برنامه توانسته مخاطباني را براي خودش دست و پا كند. خيلي‌ها آن را رقيبي جدي براي برنامه «نود» مي‌دانند. البته اين‌طور هم كه معلوم است خود جهانگير كوثري و عادل فردوسي‌پور هم بدشان نمي‌آيد با هم دست و پنجه‌اي نرم كنند. به هر حال بايد صبر كنيم و با شروع ليگ و شروع مجدد «نود» در اين‌باره قضاوت كنيم. فعلاً «ورزش از نگاه دو» شده يكه‌تاز برنامه‌هاي ورزشي تلويزيون.

4- دريك بعدازظهر گرم تابستاني، يكي دو روز قبل از شروع جام ملت‌هاي آسيا در دفتر جهانگير كوثري جايي حوالي خيابان شريعتي نشستيم و درباره برنامه ورزشي‌اش صحبت كرديم. با يك جهانگير كوثري ورزشي و فارغ از سينما. كسي كه وقتي جلويش مي‌نشيني، بايد هر لحظه منتظر اين باشي كه بمباران اطلاعات فوتبالي‌اش از سال‌هاي دور تا به امروز بر سرت هوار شود. همين.

* چطور شد بعد از مدت‌ها دوباره برگشتيد تلويزيون؟
بعد از گزارش فينال جام‌جهاني 94، به دليل گرفتاري كه در سينما داشتم و دغدغه اصلي‌ام بود- چون من در اين رشته تحصيل كرده‌ام و زندگي‌ام از اين راه مي‌گذشت -به سمت سينما رفتم و مشغول آن شدم. منتها ابعاد ورزش در كشور ما اين‌قدر وسيع هست و اين‌قدر مقبوليت عامه دارد كه مرا وسوسه كرد تا دوباره برگردم تلويزيون.


*ايراد بزرگي كه الان به برنامه «ورزش از نگاه دو» مي‌گيرند، جنگ بودن آن است. دوره جنگ‌ها خيلي وقت است كه تمام شده. الان برنامه‌هاي مستقلي براي ورزش‌هاي مختلف داريم مثل نود، توپ و تور، دايره طلايي و... چرا با اين اوصاف باز شما اصرار بر اجراي اين برنامه به صورت جنگ داريد و به تخصص اصلي‌تان كه فوتبال هست نمي‌پردازيد؟
اگر قرار باشد براساس خواسته‌هاي تمام كساني كه فوتبال دوست دارند، تمام برنامه‌هاي تلويزيون به سمت فوتبال برود، خب بقيه رشته‌ها اين‌طوري نابود مي‌شوند. در تمام دنيا هم اين مسئله هست. شما اگر به تلويزيون آلمان يا فرانسه نگاه كنيد، جنگ‌هاي ورزشي بسيار قوي‌اي وجود دارد كه كارشناسان در رشته‌هاي مختلف مي‌آيند و مسائل ورزشي را بررسي مي‌كنند، اما يك كانال هم هست كه فقط مربوط به فوتبال مي‌شود. ما اين سختي را پذيرفته‌ايم و داريم اين رياضت را مي‌كشيم كه بتوانيم تماشاگر رشته‌هاي مختلف را هم جذب تلويزيون بكنيم، منتها مجبوريم كه بار فوتبالمان را بيشتر بكنيم. اين يك امر طبيعي است، چون اتفاقات و رويدادهاي فوتبال بيشتر از رشته‌هاي ديگر است، تماشاگران بيشتري دارد، ارزش و بهايي هم كه امروزه به فوتبال به عنوان يك پديده اجتماعي داده مي‌شود، بيشتر از بقيه رشته‌هاست.


*پس اين‌طوري برنامه در طول هفته وقت زيادي را از شما مي‌گيرد، آن وقت به كارهاي سينمايي‌تان چطور مي‌رسيد؟
بعد از اين‌كه مسئوليت «ورزش از نگاه دو» را پذيرفتم، الان كاملاً از سينما منفك شده‌ام. برنامه خيلي وقت من را مي‌گيرد و طبيعي است اگر من بخواهم در اين موضع و پست باشم و آن را پيش ببرم، بايد اين‌طور رفتار كنم. ما تازه چند برنامه را پشت سر گذاشته‌ايم و مي‌توانم قول بدهم از برنامه دهم يا پانزدهم به بعد تبديل بشويم به يكي از برنامه‌هاي ورزشي بسيار قوي، حتي نه در سطح ايران. مي‌توانم مدعي بشوم كه ما مي‌توانيم حتي يك شبكه ورزشي داشته باشيم كه در سطح جهان برابري بكند با برنامه‌هاي خوب تلويزيوني.


*يعني برنامه خاصي داريد براي راه‌اندازي چنين شبكه‌اي؟
حالا... در واقع حركت ما خيلي بستگي دارد به اهداف كلاني كه مسئولان صدا و سيما براي تلويزيون دارند. ما بايد در قالب‌هايي كه آنها تعيين مي‌كنند، يعني قالب‌هاي بزرگ برنامه خودمان را آماده بكنيم و همسان با آن برنامه ورزشي بسازيم. منتها در بخش خود برنامه اين استقلال را داريم كه به دليل تجربه و تخصص و شناختي كه داريم كار خودمان را انجام بدهيم.


*شما يكي از مخالفان پرداختن به حاشيه هستيد. اين را بارها هم در برنامه مطرح كرده‌ايد. به هرحال اين يك بخش مهم و جدا نشدني از فوتبال است. حالا كه نمي‌خواهيد به آن بخش بپردازيد، چطور مي‌خواهيد جاي خالي اين جذابيت را پر كنيد؟
ما هنوز يك مسئله را در جامعه تفكيك نكرده‌ايم. مسئله حاشيه و جذابيت‌ها و المان‌هاي فوتبال. ما وقتي 70 سال پيش اين پديده را وارد جامعه مي‌كرديم، با يك برنامه‌ريزي خاص وارد جامعه ما نشد. به‌طور اتفاقي يك سري از ملوانان انگليسي آمده‌اند و با هم بازي‌ كرده‌اند و بعد آنها رفته‌اند و مردم خودشان با هم بازي كرده‌اند و اين‌قدر هيجان و جذابيتش زياد بوده كه توجه نكرده‌ايم كه اين پديده اجتماعي كه دارد وارد جامعه ما مي‌شود، با خودش يك بار فرهنگي هم دارد، يك بار اجتماعي هم دارد، يك بار مردمي هم دارد. و يك زماني متوجه اين شديم كه اين جريان سيال فوتبال در مسيري كه خيلي شيب داشت افتاده بود و نمي‌توانستيم جلوي آن را بگيريم؛ مثل الان. ما كار اجتماعي و فرهنگي روي فوتبال نكرديم. تأثيرات سياسي، اقتصادي و اجتماعي اين پديده را بررسي نكرديم. حالا فوتبال به سمتي رفته كه اين مسائل حاشيه‌اي با جذابيت‌هاي خود فوتبال قاطي شده طوري كه حتي تفكيك كردن اينها الان براي كارشناسان و برنامه‌هاي تلويزيوني كار خيلي مشكلي است. ما سعي مي‌كنيم با خود جذابيت فوتبال اينها را از هم تفكيك كنيم. اين‌قدر اينها با هم تلفيق شده كه من نمي‌توانم بگويم درگيري بازيكن‌ها با داور در زمين حاشيه است يا جذابيت. يا اعتراض بازيكن به گلي كه مورد قبول قرار مي‌گيرد يا نه، حاشيه است يا جذابيت.


*به نظر شما ريتم برنامه‌تان خيلي كند نيست؟
درست است. شايد خودخواهي باشد، اما ريتم برنامه يك مقدار به خاطر متانت آن كند است. يعني ما هنوز به اين نتيجه نرسيده‌ايم كه با يك چالش سنگين يا تند و مقابله بين دو مهمان به اهداف خودمان برسيم. اين ريتمي است كه نود دنبال مي‌كند و خيلي هم در آن موفق است و عادل فردوسي‌پور آن را به خوبي اجرا مي‌كند. فعلاً مي‌خواهم با يك وقار منطقي بيننده دريافت كند كه مهمان برنامه براي پاسخ‌گويي سؤال‌ ما استدلال لازم را دارد يا نه؟ راست مي‌گويد يا نه؟ ما دنبال اين هستيم. اگر جايي احساس كنم مهمان دارد به بيراهه مي‌رود و جواب ما را نمي‌دهد، دخالت مي‌كنم. منتها من جدا از اين از يك‌سري جذابيت‌هاي سينمايي و تصويري غافل نيستم. در يك لحظاتي اگر احساس كنم برنامه‌ام با يك تلفن به ميثاقيان كه در هواپيماست و مواجهه او با خدادادي كه جايش را در ابومسلم گرفته، جالب مي‌شود، اين كار را مي‌كنم. اين يك المان دراماتيك سينمايي است. هنوز سليقه بيننده به طور كامل دستم نيامده. يك‌جورهايي نسبت به آن شناخت دارم، اما من به دنبال اين هستم كه ببينم بيننده بعد از اين همه برنامه ورزشي كه در شبكه‌هاي مختلف ساخته و پخش مي‌شود، جو ورزش ما را چطور مي‌بيند. شايد به يك نقطه‌اي برسيم كه اصلاً همه برنامه‌‌ها فوتبالي بشود. اين بستگي به پاسخ مخاطب‌هاي ما دارد. در اين چند برنامه‌اي كه تا حالا داشته‌ايم، به دليل انتخاب مهمان‌هاي ويژه‌اي كه خيلي خاص هم بودند، برنامه‌مان بيننده پيدا كرده. حالا از اين به بعد بايد ببينيم در دوره‌هايي كه اين مهمان‌ها را نداريم، بيننده چه پاسخي به ما مي‌دهد. آن موقع مي‌توانيم تصميم بگيريم.


*اين طور به نظر مي‌آيد براي رقابت هم آمده‌ايد؟
يك‌جورهايي بله. راستش من خيلي با اعتماد به نفس زياد اين برنامه را قبول كردم و شايد اسمش را بشود ريسك گذاشت كه من بعد از سينما دوباره آمده‌ام و وارد ورزش شده‌ام. خودم به دليل شناخت ريشه‌اي كه از ورزش و جامعه‌ام داشتم، هيچ نگران نبودم كه چيزي كم بياورم. من هيچ زماني براي شروع اين برنامه نداشتم و بلافاصله بعد از برنامه قديمي روي آنتن رفتيم. شايد يك مقدار خودخواهي باشد، اما به دليل احاطه‌اي كه روي مسائل ورزشي، تلويزيون و سينما دارم، هيچ نگران نبودم. لااقل فكر مي‌كردم برايم كار راحتي است.


*به نظر شما بهترين گزارشگر فوتبال ايران چه كسي است؟
ما در حرفه گزارشگري هيچ دانشكده‌اي نداشتيم كه كسي از آن فارغ‌التحصيل شود. اين يك حرفه خيلي جديد در ايران است كه به سال 1340 برمي‌گردد. در سال 1344 آقاي عطاء بهمنش كه علاقه‌مند دووميداني بودند در راديو برنامه‌اي داشتند كه در مورد مسابقات صحبت مي‌كردند، اما هيچ تفسير و در واقع گزارشگري در آن نبود. يك‌بار كه مي‌رود از يك مسابقه دووميداني گزارش بگيرد، از آنجا شروع مي‌كند به گزارش اوضاع كه مثلاً آقاي فلاني جلوتر از بقيه مي‌دود يا اين يكي نفس كم آورد و... اين تبديل شد به يك گزارش. ما از روي يك الگوي ناخواسته كه آقاي عطاء بهمنش يكي از بهترين گزارشگرهاي ما پيش گرفت، شروع كرديم به گزارش كردن. شما كه دقيق نگاه كنيد ما يك عطاء بهمنش داشتيم، يك آقاي روشن‌زاده و آقاي مانوك خدابخشيان. كه آقاي بهمنش و خدابخشيان بيشتر فوتبال گزارش كردند و آقاي خدابخشيان به دليل شناختي كه از فوتبال جهان داشت و به دليل تسلط كاملش به زبان انگليسي كه گوش مي‌كرده به گزارش‌هاي خارجي از بقيه بهتر بود. همان‌طور كه در زمينه كشتي آقاي بهمنش بهتر بود. اين سير تاريخي ادامه پيدا كرد تا بعد از انقلاب كه سال 59 من به عنوان گزارشگر آمدم. الگوهاي من هم آقاي بهمنش و خدابخشيان بودند و جايي دوره نديدم يا اطلاعاتم محك نخورده بود. من خودم به دليل علاقه دنبال اين كار را گرفتم. فقط سعي كردم در زمينه گزارشگري يك مقدار كارشناسي هم بكنم. اين قبلاً اتفاق نمي‌افتاد. يعني آقاي بهمنش به دليل اين‌كه فوتبال را نمي‌شناخت و خودش بازي نكرده بود، اين شناخت را نداشت. اما خوشبختانه چون من فوتبال را در سطح خيلي بالايي بازي كرده بودم، شناخت كافي را داشتم. اينها به من كمك كرد و به نظرم موفق هم بودم. بعد از اين كه من از تلويزيون بيرون آمدم، كساني كه آمدند فقط بازي را براي بيننده‌ها گزارش كردند. ضمن اين‌كه من به اين دوستان علاقه دارم و خيلي هم دوستشان دارم، اما گزارش‌هاي آنها عمق ندارد.


*يعني كارشان را قبول نداريد؟
نه، منظورم اين است كه آن خون جاري در گزارش با يك‌سري اصطلاحات فوتبالي جا مي‌افتد. در گزارشگري اينها آن واژه‌ها وجود ندارد. يعني اين‌كه اگر پاسي از سمت راست به يكي داده مي‌شود، اگر بگوييم پاس عرضي، اين در واقع آن واژه‌هاي فوتبال است، اينها را ما الان نداريم. به دليل اين‌كه شايد اينها درگير اين مسئله و واژه نشده باشند. اما از لحاظ سطح گزارشگري همه اين دوستان خوب هستند. ضمن اين‌كه الان مسائل مربوط به اطلاعات خيلي فرق كرده. زماني كه ما گزارش مي‌كرديم، يك مجله خارجي به ايران نمي‌آمد. من يادم هست كه مي‌رفتم خارج دو صفحه فوتبالي مجله‌ها را مي‌كندم و در چمدانم قايم مي‌كردم تا بتوانم بياورمش ايران. اما شما الان هر كليدي را كه روي اينترنت مي‌زني، بازي را هم‌زمان براي شما مي‌دهد. اين قدر راحت به تو اطلاعت مي‌دهد كه فكرش را نمي‌كني. بعضي وقت‌ها با خودم مي‌گويم كار كردن چقدر راحت شده! بين گزارشگرهاي الان كه در آن سطحي كه من مي‌گويم گزارش كنند، عادل فردوسي‌پور را خيلي دوست دارم، خيلي گزارشگر صادقي است، زياد دروغ نمي‌گويد و از اين سياه‌بازي‌هاي رايج در ورزش ندارد. آقاي مزدك ميرزايي را هم دوست دارم. همين‌طور آقاي خياباني و يوسفي را. اينها جزو كساني هستند كه تلاش مي‌كنند، مطالعه مي‌كنند و دنبالش هستند، شغلشان اين است و تمام وقتشان را برايش گذاشته‌اند. حالا ديگر بهتر است يك مقدار هم عمودي مطالعه كنند. الان مطالعاتشان افقي است بيشتر. اگر كمي به عمق بروند، بهتر مي‌شود. من همه آنها را دوست دارم. به نظر من در ميان همه اينها عادل بهترين گزارشگر است.

Monday, July 16, 2007
گفت‌وگو با فرمان فتحعليان از دلتنگي‌ها و گلايه‌هايش
گفت‌وگوهاي ثابت و هفته‌اي من در روزنامه «تهران امروز» كم‌كم داره جاي خودش رو پيدا مي‌كنه. براي اين هفته رفته بودم سراغ فرمان فتحعليان و با او گفت‌وگويي داشتم كه حاصلش شد چيزي كه در ادامه مي بينيد.



كار دل ما از سوختن هم گذشته
فرمان فتحعليان اين قدر اسم شناخته شده ای است كه احتياجي به معرفي‌كردن ندارد. خواننده‌اي با موسيقي تلفيقي خاص خودش كه علاقه خاصي به مولا علي(ع) دارد و اين را بدون رودربايستي در كارهايش نشان داده. چند سالي مي‌شود كه خبر تازه‌اي از او نشنيده‌ايم با اينكه مي‌دانستيم آلبومي در راه دارد.
به سراغش رفتيم تا دليل غيبت طولاني‌اش را جويا شويم. فرمان مثل هميشه با روي باز و خيلي ساده و خودماني پذيرايمان شد. در يك بعد از ظهر گرم تابستاني دو ساعتي مهمان خانه‌اش بوديم و به قول خودش حديث دل گفتيم. از دلتنگي‌ها و گلايه‌هاي امروز و هنوز.

فرمان فتحعليان نوع جديدي از تلفيق را وارد موسيقي ما كرد، هرچند كه تا قبل از او ما حضور سازهاي هندي را در كارهاي مرحوم مهرپويا شاهد بوديم اما خب كار او جور ديگري بود. تلفيق موسيقي ايراني، غربي و هندي در يك فضاي عارفانه. خيلي‌ها امروز به اين نوع تلفيق سبك فرمان فتحعليان مي‌گويند. خودتان در اين زمينه چه نظري داريد؟
نه من چيزي به اسم سبك فرمان فتحعليان را قبول ندارم. حالا ممكن است اين نوع موسيقي به گوش مخاطب خيلي تازگي داشته باشد اما سبك نيست. بله، قبول دارم موسيقي خاصي است اما هيچ اسمي ندارد. اين خاص‌بودن را شما در قالب انتخاب شعرهاي گروه ايليا هم مي‌بينيد. حتي زماني كه در قالب ترانه هم قرار گرفته‌ايم كارمان هدفمند بوده و چيزي مثل كارهاي اين روزها كه تو سير خوردي و من پياز خوردم، چرا در گنجه بازه چرا دومنت درازه، نبوده.فيلتر نشده اين نوع كارها را لس‌آنجلسي مي‌خوانند و فيلتر شده‌اش را اين طرفي‌ها و در نهايت اين نوع انتخاب مساوي اين است كه جاي گوش با كمر عوض مي‌شود، يعني به جاي اينكه مغز تحريك بشود و موسيقي در روح و قلب تاثير بگذارد فقط اين اتفاق در فيزيك جسمي مي‌افتد. در موسيقي ما شور و شعف هست، ما اين را در كنسرت‌هايمان ديده‌ايم. حكايت شعر مولاناست. «رقص آن نبود كه هر زمان بر خيزي» اصل روح است كه تحت تاثير قرار مي‌گيرد و جو روحاني است.اين را من نمي‌گويم صحبت مخاطباني است كه با آنها در ارتباط بوده‌ام. ما توانسته‌ايم با اين نوع موسيقي با مخاطبانمان ارتباط برقرار كنيم. حالا بار اين موسيقي بار معنوي است و به هر حال شكلي كه دارد را مي‌توانم بگويم خاص است و نو.
دوست نويسنده‌اي خلق يك اثر را به عرق‌ريزان روح تشبيه كرده بود. حالا كه بحث عرفان و خاص بودن شد، مي‌خواهم كمي درباره پروسه عرق ريزان روح در كارهايتان صحبت كنيد. از انتخاب اشعار بگيريم تا ساختن موسيقي و ...
شما به كل اشعار ديوان حافظ مي‌توانيد بگوييد عارفانه، كل اشعار ديوان مثنوي معنوي مولانا را مي‌توانيد بگوييد عارفانه. ولي هر شعر عارفانه‌اي قابليت پوشيدن لباس موسيقي بر تنش را ندارد. من هميشه مي‌گويم شعر يك موجود زنده است و اين شعر است كه به تو اجازه مي‌دهد روي آن موسيقي بگذاري يا نه. مخصوصا اشعار مولانا. به نظر من مولانا يكي از بزرگ‌ترين موزيسين‌‌هاي عصر خودش بوده كه فقط در قالب ريتم شعر گفته. يعني يك شاعر موسيقايي است ولي باز با اين حال شما مي‌بينيد كه روي هر شعري از او نمي‌توانيد موسيقي بگذاريد و اين اتفاق اصلا نبايد بيفتد اما در اشعار حافظ تعداد خيلي كمتري شعر هست كه مي‌توان روي آن موسيقي گذاشت. اين اعتقاد شخصي من است و حالا ممكن است غلط باشد. در نهايت اين قدرت شعر است كه اجازه مي‌دهد روي آن چه نوع موسيقي گذاشته شود. شايد بتوانم بگويم حساسيت گروه ايليا در انتخاب شعر خيلي بيشتر از موسيقي است. پيام شعر خيلي مهم است. ما دنبال شعري هستيم كه چيزي را اضافه كند. الا يا ايها ساقي ادركاسا... اين را ميليون‌ها آدم خوانده‌اند و مي‌دانند كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكل‌ها. شعري جديد در يك فرم جديد كه پيام‌رساني را تسريع كند بايد انتخاب شود. اين در موسيقي ما اتفاق مي‌افتد. مثلا اشعاري از مقدس فاني كه ما كار كرده‌ايم حتي آنهايي كه در قالب غزل بوده اين‌قدر سليس بيان شده كه مخاطبان جوان ما با آن ارتباط برقرار كرده‌اند و منظور نظر ما خيلي سريع‌تر به آنها انتقال داده شده. «مائيم مقيم در ميخانه علي/ مردانه و با حالت مستانه علي» من نمي‌توانم بيايم و حالت مستانه را براي مخاطبم توضيح بدهم اما مطمئنا كسي كه مي‌آيد اين كار را مي‌خرد و با آن ارتباط برقرار مي‌كند خودش مي‌داند حال مستانه يعني چه.
البته شما اشعاري كه زبان ساده‌تري هم داشته مثل «توي نجف يه خونه بود...» را در مورد حضرت علي(ع) خوانده‌ايد به نظرم در اين مورد خيلي بهتر است كه از سادگي استفاده كنيم.
بله، ببينيد ما از دوران بچگي‌ داريم كه «اتل، متل، توتوله، گاو حسن چه جوره» اين شايد خيلي كميك به نظر بيايد اما اين‌قدر براي آن دوران زيبا و دلنشين بود كه سريع با آن ارتباط برقرار مي‌كرديم. حالا در اين قالب خيلي از شعراي ديگر با همين ريتم و وزن شعر گفته‌اند. ما اينجا با نوع كلام كار داريم. «توي نجف يه خونه بود/ كه ديوارش كاگلي بود/ اسم صاحب اون خونه/ مولاي مردا علي بود...» اينجا شعر دارد با يك قصه ساده تو را به آن فضا مي‌برد. حالا مي‌شود همين شعر ساده را در مدح مولا طور ديگري هم گفت كه درك آن براي هر كسي ممكن نباشد. «گنجينه اسرار خداوند جهاندار/ معني علوم صمد و قادر غفار/ مرحب كش، از در در و شيرازون سردار...» خب اين هم يك نوع مدح است. شعر نجف را به خاطر همين سادگي‌اش بود كه دوست داشتم. اين شعر مال مرحوم استاد آغاسي بود كه خودشان يك ايمان خاصي نسبت به آن داشتند.
شايد در مورد اين موضوع نشود سوال خاصي پرسيد اما شما اين‌طور كه از كارهايتان مشخص است علاقه خاصي به حضرت علي(ع) داريد. مي‌خواهم از اين علاقه بگوييد و تاثيرش روي زندگي و آثارتان.
از سالي كه گروه ايليا شروع به كار كرد بين بقيه دوستان رسم شد، سر جهيزيه هر آلبومي براي گرفتن مجوز اين شد كه يك آهنگ در مورد حضرت علي(ع) بخوانند و جالب اينكه آن گروه‌ها و خواننده‌ها ديگر در مورد حضرت چيزي نخواندند. الان كجايند آن افراد؟ نگاه كه مي‌كني الان همه آنها دارند از تو سير خوردي، من پياز خوردم مي‌خوانند، از تو چرا به من تلفن نزدي يا ابرويت كج شد. اين شد شعرهاي بعد آنها. ولي از روز اول كه پايه گروه ما گذاشته شد گفتيم مدح علي‌ بن‌ابيطالب(ع) نصب‌العين اتفاق اين گروه است. اصلا بحثي در آن وجود ندارد. من كار عاشقانه هم خوانده‌ام. خيلي‌ها را ديده‌ام كه مي‌گويند با آهنگ ناجي تو عاشق شديم و هنوز هم با آن تجديد خاطره مي‌كنيم. يا مثلا آهنگ ايليا. ما سعي كرديم بعد عشق زميني‌مان را هم حفظ كنيم چون هميشه عشق معنوي و زميني، لازم و ملزوم همديگر هستند. نمي‌شود يك نفر عاشق كسي نباشد و بگويد من فقط عاشق حق هستم. به نظر من اين بي‌معني‌ترين حرف روزگار است. تا كسي نتواند عاشق مخلوق خداوند بشود نمي‌تواند عاشق خود خداوند بشود. بخش اعظم آن تجلي در ذات آدم‌هاست. هدف گروه ايليا هم اين بوده، بخشي از كار ما موسيقي امروزي و عاشقانه است و بخش ديگر كه هدف اصلي گروه ماست، مدح حضرت مولاست. ما روي اين شاخص‌ها از صفات مولا كار مي‌كنيم. مردانگي، خوش قولي، با معرفتي، مرد بودن به حقيقت كلمه و ... وقتي به مولا مي‌گويند شاه مردان عالم به خاطر اين نبوده كه در خيبر را از جا كنده يا به خاطر شمشير دو تيغش به او علي نگفته‌اند يا چون داماد پيغمبر (ص) بوده به او علي نگفته‌اند. چون از يتيم‌ها دستگيري مي‌كرد، علي شد، چون چاه آب مي‌كند براي فلان خانواده مستمند كه چهار كيلومتر با آب فاصله داشتند بدون اينكه اثري از خودش باقي بگذارد شد علي. ما هم به همين ويژگي‌هاي خاص مي‌پردازيم نه آن كليتي كه همه از آن مطلعند و در ساير ائمه و پيامبران هم وجود داشته. علي(ع) را چه چيزهايي از اينها متمايز مي‌كند؟ معرفت، مردانگي، به او مي‌گويند ابوتراب يعني پدر خاكي‌ها، خاكي. ما هم سعي كرده‌ايم در شعرهايي كه انتخاب كرده‌ايم بيشتر به اين بعدها بپردازيم و حتي آن منظور نظري كه مولانا در ديوان شمس دارد «تا هست علي باشد و تا بود علي بود» اين مختص به يك زمان خاص نيست و كسي نمي‌تواند منكر وجودش باشد.
در اين باره ترانه يا شعر سفارشي هم داشته‌ايد يا نه همه از قبل سروده شده بودند و شما آنها را انتخاب كرديد؟
در اين آلبوم جديدمان يك شعر داريم كه اين‌طوري انتخاب شده. از آقاي دكتر محمدتقي غفاري شعري داريم به اسم قلندري ولي اشعار قبلي چيزهايي بوده كه انتخاب كرده‌ايم اما كسي آنها را نخوانده بود. جالب است كه حتي مقدس‌فاني را تا قبل از آنكه گروه ايليا شعرهايش را بخواند را كسي اصلا نمي‌شناخت بعد از آن بود كه خيلي‌ها از من سراغ ديوانش را گرفتند. اين ديوان را يك نفر براي من از اصفهان فرستاده. مقدس فاني اصليتش مال مباركه اصفهان است و من تا حالا كارهايش را در جاي ديگري نديده‌ام.خيلي وقت است كه آلبوم جديدي از شما نشنيده‌ايم.
يادم مي‌آيد دو سال پيش در گفت‌وگويي به من گفتيد قرار است به زودي آلبوم جديدتان به بازار بيايد اما از آن موقع تا حالا هيچ خبري از آن نيست. چرا اين‌قدر كارتان طول كشيده؟ مشكل گرفتن مجوز داريد يا اشكال از جاي ديگري است؟
اول اينكه ضبط آلبوم ما در خانه انجام شد. خيلي‌ها اعتراض كردند چرا نمي‌رويد استوديو؟ ما در ايران استوديوهاي زيادي با قابليت‌هاي بالايي داريم اما معمولا آدم‌هايي كه پشت آن سيستم‌ها مي‌نشينند، آدم‌هاي تحصيلكرده و اين كاره نيستند. همه تجربي مي‌آيند و صدابردار مي‌شوند. زخم اين اتفاق در آلبوم «مست و خراب» به ما خورد. طرفدارهاي گروه ايليا خيلي نجيب هستند و واقعا گروهشان را دوست دارند. اگر هر كسي به غير از آنها بود و با سي‌دي «مست و خراب» با آن كيفيت روبه‌رو مي‌شد واقعا بهش برمي‌خورد و ديگر اصلا سراغي از ما نمي‌گرفت. اما آنها شرايط ما را درك كردند كه ما در ايران زندگي مي‌كنيم و سيستم كاري‌مان محدود است و ما داريم با حداقل امكانات كار مي‌كنيم. اين طوري است وگرنه ما هم شعورمان مي‌رسد كه بلند شويم برويم لندن و ساعتي 1200 دلار بدهيم به استوديو و كيفيتي را به طرفدارانمان ارائه كنيم كه كيفيت كارهاي استينگ است. آرزوي ماست اين كار. از خداي ماست كه اين كار را بكنيم. اما وقتي اينجا چنين اتفاقي نمي‌افتد و وقتي آن كسي كه پشت دستگاه ميكسر نشسته اطلاعاتش كم است من چه اعتمادي مي‌توانم به او بكنم و كجا بايد بروم كارم را ضبط كنم. اين مي‌شود كه مي‌نشينم در خانه‌ام كار را ضبط مي‌كنم و اين را به همه هم مي‌گويم. از بحث اصلي خيلي دور شديم. ضبط آلبوم ما از پنج اسفند پارسال شروع شد و الان هم مشغول ميكس آن هستيم ولي قول نمي‌دهم به اين زودي‌ها بيايد. مشكل مجوزي هم ندارم. ما مشكل شركت‌ها را داريم. براي اينكه ما سراغ هر شركتي كه مي‌رويم مي‌نالند كه بازار خراب است . حالا نمي‌دانم چطور مي‌توانند پول فلان خواننده را 45 ميليون تومان درخواست مي‌كند پرداخت كننداما براي ما بازار خراب است.البته با شركتي به توافق رسيده‌ايم كه به زودي كار را روانه بازار كنيم.
مدتي است خبري هم از كنسرت‌هاي شما نيست. قبلا بيشتر فعال بوديد يا الان مشكلي به وجود آمده؟
ما تا الان هر سال بالاخره يك كنسرت داشته‌ايم. حتي سال 84 كه هيچ‌كس كنسرت نداشت ما و آقاي شجريان تنها كساني بوديم كه كنسرت داشتيم. ولي به هر حال هر سال اين‌قدر شرايط كنسرت گذاشتن دارد وحشتناك سخت مي‌شود كه حد و حساب ندارد. ما پارسال چمن‌كاري كاخ سعدآباد را قرارداد بسته بوديم 4 ميليون و 700 هزار تومان، امسال به ما گفته‌اند 15ميليون تومان! بعد شما انتظار داريد من از طرفدارم بليتي چقدر بگيرم كه ضرر نكنم نه اينكه چشمي به سودش هم داشته باشم، اين قيمت يك شب بدون استيج، بدون صندلي، بدون داربست و باقي چيزهاست.آخر مرداد من در سالن وزارت كشور كنسرت دارم. اين سالن شبي 20 ميليون تومان است. من بايد بليتي چقدر از طرفدارم بگيرم كه آن را پر كنم؟ اسپانسر هم ندارم. بعد طرفدار من مي‌آيد روي سايت مي‌نويسد آقاي فتحعليان چرا مراعات حال مردم جامعه را نمي‌كند؟ اما آيا او مي‌داند كه فلان اداره دارد شبي 5 ميليون تومان از من مي‌گيرد؟ حالا اين وسط اگر من بليت 15 هزار توماني را بكنم 25 هزار تومان، اين وسط فشار به من و مردم مي‌آيد و اسمي از آنهايي كه اين پول‌ها را مي‌گيرند، برده نمي‌شود. اين وسط چه كسي از من هنرمند حمايت مي‌كند؟ براي چه بايد شبي 5ميليون تومان از من پول بگيرند؟ بعد از همه اين مشكلات، بعد از اينكه تو مجبوري خودت صندلي‌ها را بچيني و شماره بزني و... حالا بايد بروي روي سن و با لبخند برنامه‌ات را اجرا كني و كافيست يكي از صندلي‌ها كمي كج بشود و آن‌وقت صداي همه درمي‌آيد كه آي اين چه كنسرتي بود اما آيا اين طرفدار مي‌داند كه من قبل از كنسرت بايد به 30 جاي مختلف امضا بدهم براي اينكه يك نفر روي صندلي تكان نخورد! با چه نگاه‌ها و تذكراتي از پايين استيج روبه‌رويم و... اينها را طرفدار ما نمي‌بيند و ما مجبوريم روي استيج كه رفتيم، بخنديم و بگوييم همه چي خوب است. مرسي از فلان اداره، مرسي از فلان شخص و...
شنيدم حتي افرادي يكي از كنسرت‌هاي شما را به‌هم ريخته‌اند و كلي اذيت‌تان كرده‌اند؟
ما همه جور سر و صدا داشته‌ايم و همه جور اذيت هم هنوز داريم. به قول يكي برگشت گفت جنس پوست شما از چيست؟ گفتم ما عادت كرديم. ما 15 سال است داريم كار مي‌كنيم. بعد از اين سال‌ها اين دردها اگر نباشد، حالمان بد مي‌شود. الان اگر اداره فلان جا و فلان جا نيايند، ما نگرانيم. «در خانه اگر كس است / يك حرف بس است» ما گفتيم حالا ديگر...غير از اينها اين وسط چيز ديگري هم بوده كه دلتان را بسوزاند؟هرچه موانع است، دل‌سوزاندن است. اينكه فلان دستگاه خودش را در قالب يك اتفاق فرهنگي مي‌گنجاند، در حالي كه هيچ ربطي به آن ندارد، دلت مي‌سوزد اما وقتي تو مي‌بيني در اين برخورد شعور فرهنگي نيست، آن وقت تو ديگر دلت نمي‌سوزد. اينجاست كه با خودت مي‌گويي من يا دارم حماقت مي‌كنم كه اين كار را مي‌كنم، بي‌ادبانه‌اش اين است كه آدم احمقي هستم يا چيزي براي من اين‌قدر ارزشمند است كه به‌خاطرش از آدم بي‌فرهنگ گرفته تا نقطه بي‌شعوري اگر در محيط كار من باشند، من باز كارم را مي‌كنم.
چرا كنسرت خارجي نمي‌گذاريد؟
قرار بود اين اتفاق بيفتد. ما قرار بود اسفند‌ماه تور اروپا داشته باشيم كه به‌طور عجيب و غريبي لغو شد. از اينجا هم لغو نشد، از آن طرف انصراف دادند كه من احساس كردم مستقيما با مساله تحريم خيلي ارتباط دارد.
چرا دوست نداريد اسپانسر داشته باشيد؟
دوست داريم ولي اسپانسر نبايد شرط برگزاري كنسرت باشد. اين بدي شرايط است كه من دارم مي‌گويم. مي‌گويم معقولش اين است كه من بدون اسپانسر كنسرت بگذارم و سود كنم، نه اينكه دربه‌در اسپانسر بشوم كه تو را به خدا بيا تا من ضرر نكنم. قضيه‌اش مثل اين مي‌ماند كه يكي قاچ زين را مي‌چسبد و اسب را ول مي‌كند. حالا تو بيا هي اين زين را تزئين كن اما 10 سال هم كه روي اين زين خالي بنشيني و هن‌هنش كني، يك سانت هم تو را جلو نمي‌برد اما تو اسب بدون زين را هم به‌سختي مي‌تواني سوار شوي. مهم اين است كه تو حركت كني. اينجا متاسفانه براي ما شرايط طوري شده كه اگر اسپانسر نيايد، امكان ندارد بتواني كنسرت بگذاري. در دولت قبلي، اسپانسرها مي‌آمدند و التماس ما را مي‌كردند كه تو را به خدا با ما كار كن و ما مي‌گفتيم نه، الان ما مي‌گوييم تو را به‌خدا شما بيا ما حاضريم تبليغاتت را همه‌جوره انجام بدهيم و او مي‌گويد: «آقا موسيقي شما كه الان باب جوان‌هاي ما نيست.» شكمش را هم مي‌دهد جلو براي من و بنز 300 ميليوني‌اش را هم سوار مي‌شود. مگر موضوع موسيقي ما چيست؟ مدح حضرت مولاست. علنا با ايدئولوژي اين موسيقي برخورد مي‌كنند، در صورتي كه اگر «چرا در گنجه بازه / چرا دومنت درازه» را خوانده بودم، مي‌گفت آقا بيا اين 50 ميليون را بگير برو كارت را راه بينداز. تازه روي استيج هم به هر كدام از بچه‌ها يك دي‌وي‌دي جايزه مي‌دادند. به والله قسم اين كار را مي‌كنند. اين بدبختي ماست. اين بدي سياستگذاري‌هاي ماست كه شما از يك گروه فرهنگي كه با روح مردم كار دارد، حمايت نمي‌كنيد تا دربه‌در 4 تا شركت خارجي بشود كه اگر بيايند، بتوانيم برويم روي استيج وگرنه نمي‌توانيم. ببخشيد، فقط بايد بگويم بد به‌حال ما.
بگذاريد كمي از اين فضاي عصبي دور بشويم. برخورد شما با مخاطبان‌تان هميشه براي من جالب بوده، چه رودررو و چه در فضاي مجازي. خيلي بي‌آلايش و دوستانه و به‌دور از بزرگنمايي‌هاي معمول. فرمان فتحعليان چرا اين‌طوري است ؟
مردم در هر كجاي دنيا كه باشند، معمولاً به‌دنبال الگوبرداري از كسي هستند كه دوستش دارند و اگر مثلا فلان خواننده فلان لباس را بپوشد، فردا آنها هم مثل او رفتار مي‌كنند. اين خاصيت همه مردم است، ايراني و خارجي هم ندارد. يادم مي‌آيد در يكي از كنسرت‌هايم يك شلوار شش‌جيب ساده و در كل يك لباس راحت پوشيدم. مي‌خواستم راحت باشم. آقا فرداي آن روز اين مساله را زدند سر نيزه و شد پيراهن عثمان كه آي ايها‌الناس اين مردك با شلوار شش‌جيب آمده روي استيج. اين توهين است به ما و... چند روز پيش آقاي احمدي‌نژاد داشت صحبت مي‌كرد، يك حرف خيلي قشنگي زد، گفت: «ما در مورد خيلي چيزها فرهنگ‌سازي نكرده‌ايم.» ايشان واقعاً راست مي‌گويند. دير به فكر افتاده‌ايم. كنسرت آمدن، فرهنگ خاص مي‌خواهد، برخورد تو به‌عنوان طرفدار موسيقي با گروهت يك فرهنگ خاص مي‌خواهد، پذيرفتن يك گروه هم همين‌طور، Cool و راحت بودن در همه جاي دنيا نسبت به ظاهر يك هنرمند يك چيز كاملا طبيعي است اما ما هيچ وقت نمي‌خواهيم به اين موضوع توجه كنيم. فكر مي‌كنند راحت بودن يك جور توهين است اما اين طور نيست. اين احتياج به فرهنگ‌سازي دارد. در يكي از كنسرت‌ها بچه‌هاي گروه هركدام هر لباسي كه دلشان خواست پوشيدند، آقا نقدي در يك روزنامه به ما شد كه چرا لباس متحد‌الشكل نپوشيده‌ايم و... اصلا قرار نيست اين طور باشد؛ اين در مورد راحت بودن ما. در مورد برخورد‌ها هم ما عاشق مخاطبانمان هستيم. در يك ربع استراحت كه موقع اجراي برنامه هست پشت صحنه ما اينقدر شلوغ مي‌شود كه يك ثانيه هم وقت استراحت نداريم. با اين عكس بگير با آن يكي گپ بزن و...ما هميشه درها را باز مي‌گذاريم تا هركس خواست بيايد پيشمان. اينكه بخواهيم خودمان را بگيريم اصلا نيست. اصلا سوپراستار يعني چه مگر ما اينجا سوپراستار داريم؟ مگر مي‌گذارند كسي سوپراستار بشود؟ تا كسي مي‌خواهد گنده بشود با مغز مي‌كوبندش زمين. بعدش هم موسيقي ما چيز ديگري است. همه بچه‌ها دارند براي مولا مي‌زنند. منتی بر سر طرفدارها نيست به نظر من رفتار درست همين است. يك هنرمند بايد پذيراي همه باشد.
ما درباره فرمان فتحعليان كلي چيز شنيده‌ايم كه مثلا عارف است يا فلان يا بهمان. مي‌خواهم فرمان فتحعليان درباره دنياي ذهني خودش حرف بزند. اينكه واقعا چطور آدمي است.
اگر مخاطب بخواهد با حرف مردم روي من قضاوت بكند من مي‌گويم اين آدم اصلا مشكل دارد و تا حالا هيچ چيز از اهداف گروه ايليا را اصلا درك نكرده. براي اينكه دهن‌بيني و شايعه‌پراكني و پذيرفتن شايعات در حد شعور يك جامعه فرهنگي نيست. نگاه كنيد قبل از انقلاب هميشه يك مشت شايعات عشقي پشت سر هنرمندان آن موقع بود. البته اين اقتضاي جامعه هنري آن روزها هم بوده اما قصه ما فرق مي‌كند. وقتي ما از جامعه فهيم ايران‌امروز حرف مي‌زنيم و پشتمان را تكيه مي‌دهيم به ستون‌هاي تخت‌جمشيد و از لوح كوروش و داريوش حرف مي‌زنيم بايد از رفتارهايي هم بپرهيزيم.
منظور من البته ديدگاه‌هاي شخصي شما بود.
من هم همين را مي‌گويم. هميشه گفته‌ام من هميني‌ام كه هستم.اگر بد يا خوبم همينم. هيچ‌وقت كسي فرمان فتحعليان را با غير از اين لباس نديده. من طور ديگري رفتار نكرده‌ام. همين طوري همه جا حرف زده‌ام. اگر از كنار فلان موسسه زبان رد شده‌ام لهجه‌ام عوض نشد كه بگويم مثلا بله من سال‌هايي را در هند زندگي كرده‌ام و... هميني كه هستم. سعي نكردم خودم را طور ديگري با آن چيزي كه واقعا هستم نشان بدهم. نمي‌توانم توضيح خاصي بدهم. من تمام افكار و هدفم را در قالب موسيقي‌ام گفته‌ام. اين نبايد براي كسي مهم باشد كه من مال كجا هستم چون يك هنرمند كه معتكف جايي نيست. اگر كسي در مورد علي(ع) مي‌خواند حتما نبايد درويش باشد يا نباشد. مي‌دانيد ما درگير لغات شده‌ايم. قاچ زين را چسبيده‌ايم و اسب را ول كرده‌ايم. مگر مهم است فرمان فتحعليان كجا رفته؟ فرمان اصلا جايي نمي‌رود چون جاهايش را رفته و ديده اصلا هيچ‌جا خبري نيست و حالا برگشته سرجاي خودش. حاشيه هميشه آدم را از اصل دور مي‌كند، من هيچ‌وقت به اين حرف‌ها توجهي نمي‌كنم.
زندگي در هند چه تاثيري روي شما گذاشت. آيا هند اتفاق خاصي در زندگي شما بوده؟
اينقدر بوده كه عاشق هند هستم. اينقدر بوده كه رفتم آنجا ساز تبلا را ياد گرفتم. اين قدر بوده كه حتي آرزويم اين است در سنين بالاترم حتي مهاجرت بكنم به آنجا. براي اينكه عاشق اين مردم، عاشق اين كشور هستم فرهنگ و انرژي اين كشور را دوست دارم. من عاشق هندم.
حتي بيشتر از ايران؟
نه، من بسيار آدم وطن‌دوستي هستم و خاكم را با جايي عوض نمي‌كنم اما اينقدر اين دو تا خاك نزديك به هم هست كه تو در آنجا هم احساس غريبي نمي‌كني اما اينكه آنجا را به ايران ترجيح بدهم، اصلا. هيچ‌وقت.
Saturday, July 14, 2007
گفت‌وگو با اردلان شجاع كاوه


اين هم بخش پاياني پرونده و گفت‌وگو با اردان شجاع كاوه. تركونديم ما هم با اين چارخونه بازيمون‌ ها... بازم عكسش مال مهدي حسني است.

من از قديم با طنز آداپته بودم

اردلان شجاع كاوه يكي از آن بازيگرهاي تحصيل‌كرده است. او مدتي استاد دانشگاه بوده و حالا هم بنا به دلايلي از محيط آموزشي دور شده و به دنبال اين است كه دوباره به آنجا برگردد.
صداي گرم و اطلاعات فراوان او در زمينه بازي باعث مي‌شود كه تو دوست داشته باشي مدت زيادي به گفت‌وگويت ادامه بدهي. خود او هم دوست دارد روزي درباره مشكلات بازيگري در ايران حرف بزند و از خيلي مشكلات پرده بردارد!

چطور شد كه قبول كرديد يك نقش طنز را بازي كنيد؟
- چرا مي‌گوييد چطور؟ فكر مي‌كنيد كارهاي قبلي من خيلي جدي بوده (مي‌خندد)‍.


به هر حال اين اولين تجربه شما در زمينه طنز تلويزيوني يا نود شبي است. اين نقش چه جذابيتي براي شما داشت كه انتخابش كرديد؟
- اين نوع كارها اصولاً جذابيت دارد، چون بداهه‌پردازي است. بداهه‌پردازي عملي است كه بدون فكر قبلي با انگيزش آني براي چگونگي انجام رويداد در لحظه انتخاب مي‌شود. اين تعريف علمي قضيه است. در واقع شما بدون فكر قبلي بايد وارد يك جريان نمايشي بشويد و از تلاشتان استفاده كنيد. اينجا اكثراً به دليل كمبود وقت متن هم‌زمان نوشته و به ما داده مي‌شود. در واقع چيزي شبيه تئاتر. در تئاتر ما فقط ضبط تصويري نداريم و اجراي زنده است با تمريني از قبل. اينجا اجراي بازي شبيه تئاتر است، چون زنده اجرا مي‌شود و كار شما در آن لحظه ثبت مي‌شود.


فرزاد يك جورهايي دون ژوان ‌كار است. اين‌طور نيست؟
- نه خير. يك جوان خوش‌مشرب ايراني است كه دنبال كار مي‌گردد كه از طريق اقوامش موقعيت‌هاي اداري برايش پيش مي‌آيد. خوش‌برخورد است و مهربان و به همين دليل موقعيت اجتماعي به دست مي‌آورد. بداخلاق نيست. خدا نكند دون ژوان باشد. شخصيت نمايشي دارد و در محيط اجتماعي از چهاردهمين گونه شخصيتي‌اش يعني بعد نمايشي بيشتر از بقيه استفاده مي‌كند. براي همين هم مي‌گويند همسران افرادي كه شخصيت نمايشي دارند نبايد به آنها حسادت كنند، چون در جمع هميشه مكالمه مي‌كنند و صميمي مي‌شوند.

فرزاد چقدر شبيه خود شماست؟
- به هر حال شما وقتي از حافظه‌ بازي‌تان كمك مي‌گيريد، رفتار شخصي‌تان را وارد بازي خودتان مي‌كنيد. اين اتفاقات در واقع طبيعي است كه شما در رفتار روزمره هم از فيزيك خودتان كمك مي‌گيريد. ما اصولاً براي بازي يك نقش اول از همه به سراغ خودمان مي‌رويم. همه ما 14گونه شخصيتي داريم و نمي‌شود گفت من فقط شخصيت نمايشي دارم. فرزاد شخصيت مراقب هم دارد. اينها روي دياگرام شخصيتي يك فرد تعريف مي‌شود. من قبل از شروع كار براي خودم دياگرام اين نقش را كشيده و به كاراكترم رسيده بودم. اين شخصيت‌ها در وجود همه ما هستند، شما شخصيت فارغ‌البال داري، من هم دارم و يا شخصيت وظيفه‌شناس. بله فرزاد وقتي در اداره است، وظيفه‌شناس است، اما وقتي با نامزدش مي‌خواهد حرف بزند، بسيار مراقب مي‌شود. اين شخصيت وقتي روزنامه مي‌خواند، دوست دارد صفحه حوادث را اول بخواند و به سراغ صفحه اقتصادي نمي‌رود، با اين‌كه رئيس يك اداره تجاري است. او در حقيقت يك شخصيت هيجاني است. در مورد اين‌كه چقدر شبيه من است، باز تأكيد مي‌كنم وقتي من براي نمايش يك رويداد انتخاب مي‌شوم، از مهارت‌هاي شخصي خودم استفاده مي‌كنم، هرچند اين رويداد يك رويداد فرضي و در يك محيط فرضي است. حالا اين نيست كه حتماً ما يك تجربه نزديك به آن داشته باشيم، ولي به هر حال از تجربياتمان براي خوب درآوردن نقش استفاده مي‌كنيم. من اين مثال را هميشه در كلاس‌هاي درسم هم مي‌زنم. اين‌كه شما با اسلحه از پشت‌ سر تهديد بشويد، با سر رفتن شير روي گاز آشپزخانه يكي است. وقتي برمي‌گرديد به سمت اين‌كه گاز را ببينيد كه شير كف نكند و گاز خاموش نشود، همان برگشت شما، آن ايست روزمره‌تان است و آن دلهره شما از كف كردن شير معادل است با همان اسلحه‌اي كه پشت سرتان است. ممكن است در زندگي شخصي اسلحه‌اي شما را تهديد نكند، اما متد اين را مي‌گويد.


پس اين‌طوري نقش‌ها نبايد فرق زيادي براي شما داشته باشند؟ اين‌كه مثلاً من فلان نقش را بيشتر از آن يكي دوست دارم و ...
- نه، نه اصلاً. من دارم با اين حرفه زندگي مي‌كنم، از كودكي هم كارم را شروع كرده‌ام. من از سال 47 روي صحنه تئاتر عكس دارم. مي‌شود 39 سال. تمام نوجواني من با بازي گذشت. در «روح مهربان» آقاي قويدل رِنگي را كه روي سيني چاي مي‌گيرم، مال تئاتري بود كه سال 54 با تنبك اجرا كرده بودم. در حقيقت ما در كانون پرورش فكري با طنز آداپته بوديم، فقط مهلت اين نبود كه وارد فضاي طنز بشويم كه حالا پيش آمده. در نهايت منظورم اين است كه بايد كار كرد و هيچ مرزي بين كارها وجود ندارد. بايد آگاهي و شناخت از مهارت‌هاي فيزيكي و انديشه‌اي به كمك درام بيايد. كمدي خوب است، به خاطر اين‌كه شما فشارهاي شخصيتي را دور مي‌كنيد و آن بخش مهار شده وجودي شخص با ديدن اتفاقات بيرون از خودش دچار غم تراژيك نمي‌شود و با لبخند و خنده غم را از خودش دور مي‌كند.

12 تكه از پشت صحنه «چارخونه»


اين هم بخش ديگري از پرونده شبكه كه به پشت صحنه چارخونه اختصاص دارد... باز هم عكس‌ها كار مهدي حسني است.
طنازهاي كافه‌نشين

1- لوكيشن ماجرا جايي است حوالي خيابان آفريقا. داخل كوچه كه مي‌شوم، عوامل مستقر شده‌اند تا سكانس‌هاي بيروني را بگيرند.
2- در اين سكانس حميد لولايي مشغول آب دادن به باغچه است كه توپ توي سرش مي‌خورد. بعد از دوباري كه اين اتفاق مي‌افتد، مي‌رود جلوي در و با حكم دوباره رياستش روبه‌رو مي‌شود و... ساعت سه بعدازظهر در گرماي بالاي 40 درجه تهران را تصور كنيد و اين‌كه اين صحنه هفت، هشت باري تكرار مي‌شود.
3- در بخشي ديگر از اين سكانس پاي مريم اميرجلالي بايد داخل چاله كنتور آب گير كند و مثلاً به زمين بيفتد. اميرجلالي اولش مي‌گويد: «من اين ريسك را نمي‌كنم، ممكن است پايم بشكند» و سروش صحت با او صحبت مي‌كند كه ما از بالا تصوير مي‌گيريم و مشخص نمي‌شود. شما فقط اداي اين اتفاق را دربياور.
4- وقت‌هاي استراحت همه در كافه «چارخونه» جمع مي‌شوند. يك تلويزيون ال‌سي‌دي بزرگ هم نجا نصب شده تا بچه‌ها از برنامه‌هاي تلويزيوني، مخصوصاً فوتبال استفاده كنند. حميد لولايي، رضا شفيعي‌جم، اردلان شجاع كاوه و ... پاي ثابت فوتبال ديدن هستند و درباره آن بحث مي‌كنند و نظر مي‌دهند.
5- قبل از ضبط هر سكانس بچه‌هاي صحنه و بازيگرها چند بار تمرين مي‌كنند و بعد مي‌روند سراغ برداشت اصلي. در بيشتر اين تمرين‌ها بداهه چاشني اصلي ماجراست و خود بازيگرها با موافقت سروش صحت چيزهايي را به نقششان اضافه مي‌كنند.
6- حميد لولايي و رضا شفيعي‌جم از خبرنگارها فراري‌اند. انگار دل ‌خوشي از همكارهاي زرد ما ندارند و به همين دليل از همه خبرنگارها فراري شده‌اند. ماجراي تر و خشك است و اين جور حرف‌ها ديگر...
7- يك اتفاق بامزه در پشت صحنه «چارخونه» هر هفته مي‌افتد. اين‌كه هر هفته يكي از گروه‌هاي توليد را انتخاب مي‌كنند و بعد با رأي‌گيري از همه بهترين شخص آن گروه را انتخاب مي‌كنند. اين هفته كه ما پيش آنها بوديم، نوبت بچه‌هاي رژي بود كه آخرش محمود رضايي به عنوان نفر برتر انتخاب شد. موقع رأي‌گيري فضاي جالبي در آنجا حاكم است و درست مثل همه رأي‌گيري‌هاي واقعي هر كسي دارد براي يك نفر تبليغ مي‌كند. حميد لولايي مي‌گويد: «هر كس منو دوست داره به محمود رضايي رأي بده» يكي ديگر از عوامل براي حميرا نعمت‌الله تبليغ مي‌كند و ...
8- play station بخش ديگر پشت صحنه و حتي بعضي از قسمت‌هاست. بعضي از عوامل در وقت استراحت با هم بازي مي‌كنند و اين وسط كلي كري خوانده مي‌شود. كل‌كل‌هاي بچه‌ها موقع بازي خودش يك پا برنامه طنز بود كه متأسفانه پخش نمي‌شود.
9- جنس‌هاي كافه «چارخونه» براي بچه‌ها هم فروشي است. درست مثل همه كافه‌هاي ديگر. بچه‌ها مي‌آيند و چيزي را كه مي‌خواهند مي‌خرند و موقع خوردن با هم گپ مي‌زنند و ... يك ساعتي با اردلان شجاع‌كاوه در همين كافه نشستيم و بستني خورديم و فوتبال ديديم و درباره همه چيز گپ زديم. از زمان كودكي او كه روي صحنه بوده تا امروز و ...
10- مهمان‌هاي پشت صحنه انگار پاي ثابت همه برنامه‌هاي تلويزيوني‌اند! اينجا هم هستند. بچه‌ها و بزرگ‌ترهايي كه هر كدام به دليل آشنايي يا فاميل بودن با يكي از عوامل سر صحنه حاضر شده‌اند و با بازيگرها عكس يادگاري مي‌گيرند و بازيگرها بعد از دوربين «چارخونه» جلوي دوربين‌هاي آنها هنرنمايي مي‌كنند!
11- موقع پخش «چارخونه» از تلويزيون بيشتر بچه‌ها در كافه جمع مي‌شوند و درباره بازي و كار همديگر نظر مي‌دهند و خودشان را هم محكي مي‌زنند. البته داغ‌ترين بحث‌هايشان برمي‌گردد به صحنه‌هايي كه بازي كرده‌اند و در نسخه پخش، حذف شده!
12- «چارخونه» فعلاً چند ماهي با ماست. خيلي‌ها را مي‌شناسم كه از همان روز اول بدبينانه به آن نگاه مي‌كردند و خيلي ديگر هم برعكس. به قول سروش صحت بايد صبر كنيم تا شخصيت‌ها جا بيفتند. هر چند شباهت‌هايي با ساير كارهاي طنز در آن ديده مي‌شود، اما «چارخونه» براي خودش حرف‌هايي دارد كه بزند. با تمام كم و كاستي‌هايي كه در آن شاهديم. در نهايت اين‌كه يك خسته نباشيد حسابي مي‌گوييم به همه عوامل «چارخونه»، چون به خوبي با همه سختي‌هاي كار طنز در ايران آشناييم!


درصفحات شبکه این هفته چلچراغ به برنامه طنز نود شبی چارخونه پرداخته‌ایم. چیزی که در ادامه می بینید گفت‌وگویی است که بخشی از آن در این صفحات کار شده. راستی عکس‌ها هم کار مهدی حسنی است.

خونه به خونه «چارخونه» با سروش صحت:

بعداً اسمش رو در گوشم بگو



كاراكتر سروش صحت آن‌قدر سهل و ممتنع است كه محال است بتواني در چند جمله توصيفش كني. او را با برنامه‌هاي طنز مي‌شناسند؛ به عنوان بازيگر و نويسنده. اما همين چهره طناز، گاه چنان جملات غيرمنتظره و دردناكي را بر زبان مي‌راند كه تو حيرت‌زده از نگاه متفاوتش جا مي‌خوري. او در يك روزنامه به شكل هفتگي ستون مطلب اجتماعي دارد كه برگرفته از خاطراتش در تاكسي‌هاي مختلف است. يادداشت‌هايي گزنده و مؤثر و نشان از ذهن موشكاف او. سروش صحت 8-9 سالي است كه در تلويزيون ايران ظاهر شده و مجموعه‌اي از برنامه‌هاي موفق 90 شبي را در كارنامه‌اش دارد. چه بازيگر و چه نويسنده. وقتي خبر آمد كه او را اين بار به عنوان كارگردان مي‌بينيم، بسياري شگفت‌زده شدند. تصور آن كاراكتر مؤدب، طناز و دوست‌داشتني در نقش يك كارگردان كه بايد به گروهي از عوامل فرمان براند، كمي دور از ذهن بود. شايد همين پيش‌‌زمينه موجب شده تا مشتريان برنامه‌هاي طنز با پيش‌داوري نه چندان مثبت به تماشاي چارخونه بنشينند و كارآگاه‌وار به دنبال ردپاي برنامه‌هاي ديگر طنز در اين برنامه باشند. هر چه هست «چارخونه» اولين تجربه مرد دوست‌داشتني تلويزيون ايران است. او پاي در راهي گذاشته كه نام‌هاي محبوبي مثل مديري و عطاران پيش از او رفته‌اند.
با او براي يك بعدازظهر آفتابي قرار مي‌گذارم تا بروم پشت صحنه «چارخونه» اولين تجربه كارگرداني‌اش. مثل هميشه با روي باز و خيلي دوستانه پذيراي ما بود و سرصحنه كارش كه رسيديم گفت :«همه چيز در اختيار شماست، هر كاري كه مي‌خواهيد بكنيد.»
گفت‌وگوي ما در شرايط بامزه‌اي صورت گرفت. سروش فرصت نداشت و بايد سكانس‌هاي كار را يكي بعد از ديگري مي‌گرفت، گفت‌وگوي ما در چند مرحله انجام شد. من با ضبط‌صوت آماده به كار منتظر بودم تا استراحتي كوچك يا تغيير پلاني در لوكيشن انجام شود تا سؤالاتم را از او بپرسم. حتي وقتي داشتيم از پله‌ها پايين مي‌آمديم تا به كافي‌شاپ چارخونه برويم، ضبط‌صوت مدام بين من و سروش دست به دست شد.
چند باري در حين گفت‌وگو مجبور به نقل قول با عبارت «مي‌گويند كه ...» شدم. سروش خيلي بامزه بعد از چند تا از اين سؤال‌ها گفت: «اگر قرار باشد من به اين «مي‌‌‌گويند كه»‌ها جواب بدهم، بايد بگويم به آنهايي كه مي‌گويند كه بگوييد كه...»



چه شد كه وسوسه شدي كارگرداني را هم تجربه كني؟
وسوسه نشدم، به من پيشنهاد شد. اصلاً به فكرش نبودم. البته اولش به ترس و نگراني و دلهره و واهمه از كار اول بودن و اين طور چيزها هم فكر كردم، اما خب با دلگرمي‌هايي كه دادند كه «مي‌شود و بكن و مي‌تواني» شروع كردم.

- الان كار شما را با كارهاي قبلي مقايسه مي‌كنند. مثلاً مي‌گويند در كلام و موقعيت شوخي‌ها خيلي شبيه كار رضا عطاران است و در پلان‌بندي‌ها شبيه كار مهران مديري است.
خب حتماً شباهتي وجود داشته كه مقايسه كرده‌اند. به هر حال من با آقاي مديري كلي كار كرده‌ام و كلي چيز از او ياد گرفته‌ام. با آقاي عطاران همين‌طور. با غفوريان و مظلومي هم همين‌طور. مگر مي‌شود آدم با كسي كار بكند و از او تأثير نگيرد؟ احتمالاً از همه اينها چيزهايي ياد گرفته‌ام و روي من تأثير گذاشته‌اند و خب بخش‌هايي از كارشان را هم دوست داشته‌ام. مگر اشكالي دارد حالا شباهت‌هايي هم باشد. به نظر درست هم هست. من از همه دوستان طنز‌پردازم چيز ياد گرفته‌ام. كما اين‌كه از آقاي بيرنگ هم كلي چيز ياد گرفته‌ام، از آقاي اسعديان و هنرمند هم. حالا چون جنس كار الانم نود شبي است، خب از آن چهار نفر اول بيشتر چيز گرفته‌ام و تأثيراتشان بيشتر است.

- هنوز به قول معروف كار جا نيفتاده، اما ايرادي كه به كار شما وارد است و به چشم مي‌آيد، مشكل متن برنامه است. اين‌كه شما در تجربه اول كه با يك تيم قوي از نويسندگان شروع مي‌كرديد و ...
خب الان اين وسط مشكل چيست؟

- اين‌كه مي‌گويند شوخي‌ها از قبل قابل پيش‌بيني است.
اين را چه كسي مي‌گويد؟

كساني كه خودشان كار طنز كرده‌اند. سواي اين براي منِ مخاطبِ عادي هم شوخي‌ها خيلي قابل پيش‌بيني است.
- اين‌كه چيز بدي نيست. به هر حال بعضي از شوخي‌ها قابل پيش‌بيني هستند و بعضي هم قابل پيش‌بيني نيستند. متأسفانه يك سري از دوستان صميمي من كه نويسنده كارهاي هر شبي هم بودند، وقتي خواستيم كار را شروع كنيم، درگير كارهاي ديگري بودند. خب اين كار هم زمان آنتنش مشخص بود و ما آمديم تركيبي از نويسنده‌هاي باتجربه و جوان‌تر را براي آن انتخاب كرديم. نويسندگاني مثل آقاي بذرافشان، آقاي برزگر و آقاي آريان تجربه قبلي دارند و نويسنده‌‌هايي هم مثل آقاي پدرام رضايي و ايمان صفايي جزو تجربه‌هاي اولشان هست و جوان‌ترند. اين تركيب دارد با هم پيش مي‌رود و فكر مي‌كنم هر چقدر جلوتر برويم، روابط و مناسبات بيشتر شكل بگيرد و نويسنده‌ها با جنس بازي‌ها آشناتر مي‌شوند و فكر مي‌كنم مثل بقيه كارهاي طنز بيشتر جا مي‌افتيم.


بعد از جواب اين سؤال مي‌گويد: «بلند شو برويم كافه. آنجا مراسم قرعه‌كشي برقرار است و من هم بايد باشم. باقي حرف‌ها را در راه و آنجا مي‌زنيم.» واكمن را مي‌گيرد و مي‌رود و من هم دنبالش مي‌روم. گپ و گفت اين بخش از ماجرا همان چيزي مي‌شود كه گفتم سروش گفته بي‌خيالش بشويم كه ضرب ماجرا گرفته نشود. پس اگر از اينجا نوعي پريدگي يا حركت سينوسي در گفت‌و‌گو حس كرديد، مشكل از گيرنده‌هاي شما نيست. بخش سانسور ما اشكال داشته!

-
آرامش و مؤدب بودن سروش صحت براي كارگرداني اذيتش نمي‌كند؟
فكر نمي‌كنم ادب چيز بدي باشد. من مي‌توانم به جاي اين‌كه بگويم اينجا بايست بگويم لطفاً اينجا بايستيد. ادب ربطي به برش و پيش بردن كار ندارد.

- منظورم اين است كه به هرحال بايد از كارگردان حساب ببرند و او بايد هيبتي داشته باشد و از اين جور حرف‌ها.
نه بابا من هنوز جزو كارگردان‌ها به حساب نمي‌آيم كه بخواهم از اين افه‌ها هم داشته باشم. فكر مي‌كنم همين طوري هم مي‌شود كار را پيش برد. فعلاً كه دارم آزمايش مي‌كنم. اگر ديدم نشد آن‌وقت يك فكر ديگر مي‌كنم.

- چرا اسم كار را گذاشتيد چارخونه؟
چون داستان آدم‌هايي است كه در چهار تا خانه زندگي مي‌كنند. بالاخره بايد اسمي مي‌گذاشتيم.

- شخصيت‌پردازي اوليه كار با خود شما بود؟
من يك طرح اوليه داشتم كه با آقاي چگيني كه تهيه‌كننده كار است چك كردم و بعد به اتفاق رضا كاظمي‌نژاد نشستيم و اينها را پخته‌ترش كرديم. يك چيزهايي را هم بايد بسپاريم به گذر زمان و اين‌كه خودش در كار دربيايد. مثل تيك شخصيت‌ها يا تكيه كلامشان و... ولي خب طرح اوليه مال خودم بود.

- فكر نمي‌كنيد بيشتر بازيگرها دارند گذشته خودشان را تكرار مي‌كنند. حالا در اين بين كاراكتر رضا شفيعي‌جم خوب درآمده كه البته باز هم ترس تكراري شدن آن وجود دارد.
نه، از انتخاب آنها نمي‌ترسيدم، چون باز اينجا ما يك تركيب از بازيگران داريم. بازيگرهايي كه در نقش‌هاي قبلي خودشان اين‌قدر خوب جا افتاده‌اند كه همان شيرين است و فقط كافي است داستان‌هاي ديگري برايشان شكل بگيرد با روابط و مناسبات ديگر. لزومي هم ندارد اصلاً زير و رو بشوند. بازيگرهاي ديگري هم هستند كه اگر قبلاً يك جور بودند، حالا جور ديگري هستند. هر دو نوع اين بازيگرها وجود دارند و به نظرم اين اصلاً دليل خوب يا بد بودن نيست. به نظر خودم كساني را كه ما انتخاب كرده‌ايم، خيلي خوب سر جاي خودشان نشسته‌اند. من خودم واقعاً در سكانس‌هايي كه خانم اميرجلالي يا آقاي لولايي هستند كيف مي‌كنم و به نظرم بهترين گزينه براي نقش منصور و شكوه و رابطه‌اي كه بين اين دو نفر وجود دارد، خانم اميرجلالي و آقاي لولايي بودند.

- يعني تعمدي اينها را انتخاب كرديد؟
نه، ما موقع نوشتن متن با بقيه بچه‌ها متفق‌القول به اين نتيجه رسيديم كه مثلاً منصور بايد آقاي لولايي باشد و شكوه هم خانم اميرجلالي.
- كاراكتر رضا شفيعي‌جم چه در گريم، چه در نحوه خواندن آهنگ‌ها و چه در رفتارهايش شبيه يكي از خواننده‌هاي سال‌هاي اخير است. اِ... نمي‌دانستم، بعداً اسمش را در گوشم بگو، اما اين اصلاً تعمدي نبوده.
- اين شخصيت را خود آقاي شفيعي‌جم خلق كرده يا شما اين را از او خواسته‌ايد؟
آقاي شفيعي‌جم استاد تيپ‌هاي مختلف است. اين را خودش درآورده و بعيد مي‌دانم آدم خاصي را مدنظر داشته. اين‌قدر رضا در چنته‌اش تيپ‌هاي مختلف دارد كه نيازي به اين كار نيست و حالا هم براي اين نقش اين تيپ را درآورده. باز در پروسه كار كه ما جلو برويم، ممكن است چيزهايي از اين شخصيت تشديد بشود و چيزهايي هم كم‌رنگ‌تر. باز هم مي‌گويم كه مطلقاً تعمدي نبوده.

- درباره ترانه تيتراژ هم مي‌خواستم بپرسم. اين‌كه تيزرهاي شما با صداي محسن نامجو رفت و بعد در پخش اصلي خبري از صداي او نبود و بعد شايعه شد چون مجوز نداشته صدايش حذف شده و ...
قضيه اين بود كه تيزرها با صداي محسن نامجو بود و بعد بقيه‌اش با صداي محسن نامجو نبود.
- بيشتر توضيح مي‌دهيد؟
اين كه خودش توضيح كاملي بود. من هم همان چيزي را گفتم كه شما گفتيد.

مدتي مي‌شود كه جلوي در كافه «چارخونه» ايستاده‌ايم و حرف مي‌زنيم. سروصداي زيادي از داخل كافه به بيرون مي‌آيد و مدام سروش را براي قرعه‌كشي صدا مي‌كنند. دو تا ظرف هندوانه هم در دست‌هاي ماست. سروش مي‌گويد: « تا تو سؤال مي‌پرسي، من هندوانه مي‌خورم. بعد تو هندوانه بخور من جواب مي‌دهم. فقط بايد گفت‌وگو را زودتر تمام كنيم كه خيلي كار داريم. سؤال‌هاي كلي را هم بگذار براي يك وقت مناسب. فعلاً همين‌ها را داشته باش تا بعد. » و گازي به هندوانه‌اش مي‌زند، به من گوش مي‌كند و نگاهي به ساعتش مي‌اندازد.

-
سروش صحت هم نويسنده است و هم بازيگر و الان هم كارگردان شده. خودش كدام يك از اينها را بيشتر دوست دارد؟
بدم نمي‌آيد كه هر سه تا را حفظ كنم. در كارگرداني كه خيلي خيلي كم‌تجربه‌ام و كار اولم است و معلوم نيست كه اين نقش باقي بماند و اگر اين كار جواب ندهد، مي‌شود كار اول و آخرم. اميدوارم كه بتوانم هر سه را حفظ كنم.

- برخوردهاي بيروني تا حالا چطور بوده؟
با من طبيعتاً خوب بوده. مردم اگر چيزي را دوست داشته باشند، جلو مي‌آيند. آنهايي كه احتمالاً حالشان به هم خورده و دوست نداشته‌اند لطف كرده‌اند و به من چيزي نگفته‌اند. معمولاً به خود آدم انتقاد تند كمتر مي‌كنند.

- فكر مي‌كنيد خانه ديگري از چارخونه باقي مانده كه با هم سري به آنجا بزنيم و درباره‌اش حرف بزنيم؟
اين‌كه هندوانه‌ات را بخوري و با هم برويم توي كافه براي قرعه‌كشي. باقي تور «چارخونه» هم باشه براي بعد.


گفت‌وگوي ما همين جا به پايان مي‌رسد. يعني مجبوريم تمامش كنيم. خيلي سؤال توي ذهن و دهانم مانده كه بايد از سروش صحت بپرسم، اما الان ديگر زمان نداريم و همه چيز مي‌ماند براي روزي ديگر و مجالي ديگر. براي روزي كه بياييم در يكي از خانه‌هاي چارخونه
با سروش يك دوئل جانانه کنیم
.
Tuesday, July 10, 2007
مدار صفر درجه به روايت كارگردان و دو تفنگدارش


اين هفته براي صفحه شبكه چلچراغ رفته بودم سراغ بروبچه‌هاي سريال «مدارصفردرجه». با شهاب حسيني(آدم خوبه سريال) و احمد ساعتچيان(آدم بده) وحسن فتحي ليدر اصلي و كارگردان كار گفت‌وگو كردم كه ماجراي آون رو در ادامه مي‌بينيد. نكته مهم اينكه عكس‌ها را مهگامه پروانه گرفته.


راه رفتن روي خط باريك قرمز

1- همه چيز قبل از شهريور 1320 اتفاق مي‌افتد؛ زمان ظهور حزب نازي در آلمان و سرگذشت پسري ايراني كه براي ادامه تحصيل به فرانسه مي‌رود. حبيب پارسا شخصيت اصلي اين داستان است كه در خانواده‌اي مذهبي به دنيا آمده و با كتاب مأنوس است. او در كلاس درس دانشگاه سوربن با دختري به نام سارا استورك آشنا مي‌شود كه بعداً مي‌فهمد يهودي است و در حقيقت كلاف عاشقانه داستان از همين جا سردر گم مي‌شود و ...
2- حسن فتحي، نويسنده و كارگردان «مدار صفر درجه» در زمينه سريال‌سازي براي ما نام شناخته شده‌اي است. مخصوصاً در ساختن سريال‌هاي تاريخي با تم عاشقانه. «پهلوانان نمي‌ميرند»، «شب دهم»، «روشن‌تر از خاموشي» و حالا «مدار صفردرجه». طرح سريال او از همان ابتدا سر و صداي زيادي به پا كرد، چون او وارد حوزه‌اي شده بود كه حركت در آن مثل حركت روي لبه پرتگاه بود. به هر حال ساختن سريالي در مورد يهوديان آن هم با اين همه خط قرمز، خودش ريسك بزرگي بود كه او آن را پذيرفت، و البته به نظر مي‌رسد در اجراي آن موفق هم بوده است. سريالي در حد استانداردهاي بين‌المللي با حضور بازيگران و عوامل غيرايراني در كنار همه ايراني‌ها و ...
3- هنوز چند قسمتي از سريال پخش نشده كه واكنش‌هاي گوناگوني نسبت به آن نشان مي‌دهند. شايعه مي‌شود اسرائيلي‌ها شركت فيلم‌سازي‌اي را كه در مجارستان به خاطر اين پروژه به ايراني‌ها سرويس داده است، تحت فشار قرار داده‌اند كه مديران اين شركت هم در پاسخ به اين اعتراض گفته‌اند فيلمنامه ارائه شده به آنها با چيزي كه الان پخش مي‌شود فرق داشته. از طرف ديگر رئيس هيئت‌ مديره انجمن كليميان ايران در نامه‌اي به رئيس سازمان صدا و سيما از توليد و پخش اين سريال تقدير كرد و آن را گامي مهم در جهت ايجاد وفاق بيشتر در بين ايرانيان موحد دانسته است.روزنامه اسرائيلي‌ هاآرتص، ارگان رسمي دولت اسرائيل در گزارشي مفصل اين سريال را بسيار خوش‌ساخت توصيف كرده كه مورد
استقبال بينندگان هم قرار گرفته. «اين سريال سعي دارد به بينندگان بباوراند كه درگيري‌هاي كنوني اعراب و اسرائيل اساساً ريشه‌اي اروپايي دارد و يك معضل اروپايي محسوب مي‌شود و به همين دليل يهوديان اسرائيل بايد به كشورهاي اصلي خود در اروپا بازگردند.
4- شهاب حسيني و احمد ساعتچيان دو تا از نقش‌هاي اصلي اين سريال هستند. آدم خوبه و آدم بده كه البته در پشت صحنه رفيق فابريك هستند. با هم قرار مي‌گذاريم تا برويم سر لوكيشن آخرين كار حسن فتحي، «ميوه ممنوعه» كه قرار است در ماه رمضان از شبكه دو پخش بشود. ساعت 9 شب جايي حوالي زعفرانيه.
5- در بين گفت‌وگو حسن فتحي
گاهي مي‌رود و گاهي مي‌آيد. مي‌رود تا پلان آماده سريال جديدش را بگيرد و برگردد. اين كار چند باري تكرار مي‌شود. او آدم مهربان، رمانتيك و نوستالژيكي است كه خودش مي‌گويد روحش را در كوچه باغ‌هاي روزگار قديم جا گذاشته و همين را دليلي براي رفتن به دنبال تاريخ و عاشقانه‌هايش مي‌داند.


*آقاي فتحي خسته‌ايد؟
نه. من اصلاً خسته نيستم، به شدت هم احساس جواني مي‌كنم، حالم هم خيلي خوب است. اصلاً الان ساعت چند است؟

*10:35 شب.
من حاضرم با هم برويم يك ساعت فوتبال بازي كنيم، آن وقت ببينيم چه كسي خسته است!

*شما از تعدادي بازيگر خارجي استفاده كرديد كه اتفاقاً بعضي از آنها نقش‌هاي كليدي هم داشتند، مثل ناتالي متي، پير داغر، فادي ابراهيم و... كار كردن با اينها چطور بود؟
حسن فتحي: خانم ناتالي متي در پاريس بازيگر تئاتر بود، يكي دو تا فيلم كوتاه هم كار كرده بود. من اولين بار ايشان را در پاريس ملاقات كردم. بعد كه به تهران آمديم، تصاويري را كه از ايشان گرفته بوديم، مورد مطالعه مجدد قرار داديم و به اين نتيجه رسيديم كه مي‌تواند بازيگر مناسبي براي نقش سارا باشد. آقاي پير داغر و فادي ابراهيم را من از دو سال قبل از ساخت «مدار صفر درجه» مي‌شناختم. يادم مي‌آيد در آن سال‌ها سفري به لبنان داشتم كه يك فيلم سينمايي – ويديويي آنجا ساختم به نام «روياهايت را به خاطر بسپار». اين دو نفر در آن كار بازي مي‌كردند. پس سابقه آشنايي من برمي‌گردد به اولين همكاري‌مان كه در آن فيلم اتفاق افتاد. در مورد فادي ابراهيم زودتر به اين نتيجه رسيديم كه نقش «تئودور» عموي سارا را بازي كند، اما در مورد پير داغر اين‌گونه نبود. واقعيتش اصلاً از ابتدا قصد نداشتم كه براي نقش «سرگرد فتاحي» يك بازيگر خارجي بگذارم. حتي با دو سه بازيگر ايراني هم صحبت كردم، منتها به دلايلي كه فكر نمي‌كنم اصلاً لازم باشد گفته بشود قسمت نشد در خدمت آنها باشيم. نهايتاً غير از اين دو سه بازيگر، بازيگر مناسبي براي اين نقش نديدم. اين به ذهنم رسيد كه چرا مثل سينماي هاليوود، مثل سينماي جهاني كه گاه براي نقش‌هايي مثلاً نقش يك آمريكايي از يك بازيگر اروپايي استفاده مي‌كنند و بعد فيلم ساخته مي‌شود و مي‌بينيم كه اتفاقاً خيلي هم قابل باور درآمده است، خب ما چرا اين كار را نكنيم؟‌
ما هم بضاعت‌هايي براي خودمان داريم. ما هم يك پتانسيل در منطقه خاورميانه داريم. شما نمي‌توانيد يك بازيگر اروپايي بياوريد كه نقش يك ايراني را بازي بكند، اما مي‌‌توانيد يك بازيگر لبناني را بياوريد كه خيلي از نظر چهره و فرم و قيافه به ما ايراني‌ها شبيه‌اند، يا حتي ترك‌ها كه همين بغل دست ما هستند يا حتي مصري‌ها. و لااقل روي سه چهار كشور كه از لحاظ فرم و قيافه و چهره شباهت‌هايي داريم، حساب كنيم. از اينجا بود كه به ذهنم رسيد كه پير مي‌تواند اين نقش را بازي بكند. وقتي احتمال اين‌ را كه ممكن است از او براي اين نقش استفاده كنيم، با او در ميان گذاشتيم، شوق‌زده شده بود. وقتي قصه اين شخصيت را برايش تعريف كرديم، از بيروت براي ما پيغام فرستاد كه من براي بازي كردن در اين نقش حاضرم حتي هزينه‌اي را متحمل بشوم. علاقه پير براي بازي كردن در اين نقش بسيار بالا بود. وقتي اين تصميم را اعلام كردم، خب طبيعي است كه گروه تهيه و توليد ابتدا خيلي جا خوردند و شوكه شدند، اما من دلايلي آوردم كه نهايتاً آنها قانع شدند. وقتي پير آمد تهران و قرار شد اين نقش را بازي كند، اوايل يك مقدار مشكل داشتيم. نحوه استفاده او از دستش و حركات سر و گردنش بيش از اين‌كه ايراني باشد، به منطقه مديترانه‌اي نزديك بود و يك مدت طول كشيد تا ما فرم حركت پير را از فرم حركت‌هاي يك شخصيت ساكن منطقه مديترانه‌اي نزديكش كنيم به يك شخصيت ساكن فلات ايران. اما اين خيلي طولاني نبود. شايد به دليل اين‌كه اين بازيگر انگيزه بالايي داشت.

*آقاي فتحي شما به تاريخ و عشق‌هاي اساطيري خيلي علاقه داريد؟
مگر شما نداريد؟

*خب چرا...
پس همه‌مان داريم!

*نه، با توجه به كارهايتان كه تا به حال ساخته‌ايد مي‌گويم.
من نمي‌دانم. خيلي موقع‌ها با خودم فكر مي‌كنم كه علتش چه چيزي است. به اين سؤال كه مي‌انديشم، وقتي حالم رمانتيك است، فكر مي‌كنم روح من در كوچه باغ‌هاي روزگار قديم جامانده و هر جسمي دائم مي‌خواهد به سمت روح خودش برگردد و واصل بشود به آن. فكر مي‌كنم به آن روزهاي كوچه باغ‌هاي قديم، بوي عطر ياس آويزان شده از ديوار همسايه‌ها در تهران قديم، آن حال و هواي قديم، سنت‌هاي قديم و... اينها به هر حال براي من جذابيت دارد. اين جذابيت شايد يك بخشش به دوران كودكي من برمي‌گردد. خانواده‌اي كه در آن بزرگ شدم، خانواده‌اي كه در عين حال كه با مدرنيته بيگانه نبود و اصلاً مدرنيته‌ستيز نبود، اما به سنت‌ها خيلي علاقه‌مند بود. رابطه‌اش هم با سنت‌ها خوشبختانه رابطه تعبدي نبود. يك رابطه خيلي عاشقانه و رفيقانه بود. به خاطر اين است كه نسبت‌هاي من هم با سنت در كارهايم اصلاً يك نسبت تعبدي و خشك نيست و بيشتر يك نسبت عاطفي و عاشقانه است. اين شايد از محيط خانوادگي من آمده. و دليل ديگرِ اين‌كه من دائم سراغ تاريخ مي‌روم، اين است كه فكر مي‌كنم تاريخ خيلي چيزها مي‌تواند به ما ياد بدهد كه به درد امروزمان مي‌خورد و احتمالاً شايد به درد فردايمان هم. تاريخ مي‌تواند يك زنهار باش خوب باشد. مي‌تواند يك هشدار براي ما باشد در اين‌كه كجاييم؟ در چه حاليم و چه مي‌كنيم؟ اتفاقاتي كه در تاريخ افتاده، اتفاقات تلخ، اتفاقات شيرين، اتفاقاتي كه به شادي‌هاي بزرگ براي يك جامعه تبديل شده، اتفاقاتي كه به يك فاجعه بزرگ براي يك جامعه تبديل شده، تمام اينها در بطن خودش محتوا و مفاهيمي را دارد كه من هنوز باور مي‌كنم كه خيلي به درد امروز ما مي‌خورد.
بخش ديگرش تاريخ است. مسائل فرهنگي يك دوره است، مسائل سياسي، اجتماعي يك دوره كه خب آن بخش را آدم يك مقدار با خودآگاهش طراحي مي‌كند و پيش مي‌برد. در آن بخش است كه من به دنبال اين هستم كه يك حرف جذابي از تاريخ را بشود با نسل جوان امروز گفت. حقايقي در كوچه‌ پس‌كوچه‌هاي تاريخ را بيرون كشيد و فراروي نسل امروز قرار داد تا يك مقدار شايد با ديدن آنها اين تأمل را داشته باشند كه واقعاً چه كسي هستند؟ در كجا ايستاده‌اند و در كدام هزاره هستند؟ نسبتشان با گذشته چه چيزي است؟ نسبتشان با اكنون و آينده چطوري است؟ و شايد در اين چهارچوب اين كلمه هويت كه خيلي كلمه دستمالي‌شده‌اي هم هست، طي اين 30-20 ساله اخير، در نسبت به آن چيزي كه مي‌بينند برايشان يك مقدار معناي عيني‌تر پيدا كند.

*آقاي حسيني، كاركردن با هنرپيشه‌هاي خارجي براي شما چطور بود؟ در كنار آنها قرار گرفتن، ارتباط برقرار كردن با آنها با توجه به اينكه هم‌زبان شما نبوده‌اند و به زباني ديگر تكلم مي‌كرده‌اند و...
حسن فتحي: اينجا بايد توضيح بدهم كه ما بازيگرهايي با چند زبان مختلف داشتيم. ما در مجارستان سكانس‌هايي داشتيم كه يك نفر عربي حرف مي‌زد، يكي مجاري حرف مي‌زد، يكي انگليسي حرف مي‌زد، يكي فرانسوي و يكي هم فارسي، ما در بوداپست اين طور لحظاتي داشتيم كه البته تجربه خيلي جالبي هم بود و براي همه ما جذابيت داشت.
شهاب حسيني: يك روز دوستان و مسئولان تشريف آورده بودند سر صحنه براي بازديد در همين شهرك سينمايي خودمان كه ما داشتيم كار مي‌كرديم. يكي از آنها بعد از سلام و عليك به من گفت: «چطوري آقاي علي كريمي.» گفتم: «چرا آقاي علي كريمي؟» گفتند: «بالاخره شما هم لژيونري و داري در ميادين خارجي بازي مي‌كني.» (مي‌خندد) در مورد سؤالاتتان بايد بگويم در آن كشورها تئاتر و هنر نمايش و بازيگري خيلي ريشه‌اي شروع مي‌شود. از مقاطع دبيرستان فكر مي‌كنم اين گرايش وجود دارد و بعد ادامه پيدا مي‌كند. شما سريال‌هاي اروپايي يا آمريكايي را كه مي‌بينيد، مي‌فهميد كه همه آنها تقريباً از يك نوع متد براي بازيگري‌شان استفاده مي‌كنند. شما مي‌بينيد كه در يك فيلم خارجي ممكن است بازيگري عرب‌تبار يا هندي‌تبار باشد، ولي شما بازي آن بازيگر هندي را در آن فيلم مثلاً هاليوودي با بازي همان بازيگر در يك فيلم باليوودي كاملاً متفاوت از هم تشخيص مي‌دهيد. به خاطر اين‌كه سعي كرده خودش را به آن زبان استاندارد و بازي نمايش در نوع استاندارد بين‌المللي برساند. در سريال «مدار صفر درجه» خب اين امكان تا حدودي براي ما به وجود آمد. به لحاظ اين‌كه مثلاً كسي كه رل استاد شاندل را بازي مي‌كرد يا هوفمن يا دكتر وايز را اينها همه از بازيگرهاي بسيار خوب به‌خصوص تئاتر مملكت خودشان بودند و خيلي از آنها شناخته شده بودند، خيلي هم قدرتمند بودند.
احمد ساعتچيان: چيزي كه از آن موقع به خوبي يادم مانده اين است كه آن بازيگرهاي خارجي كه ديدم چه آنهايي كه با هم بازي كرديم و چه صحنه‌هايي كه با آنها بازي نداشتم اما كارشان را مي‌ديدم، چون خودم روحيه تجربه‌گري را خيلي دوست دارم، مي‌ديدم كه آنها هم ‌چنين حس و حالي دارند. يعني آن‌قدر كه حداقل از خودم سؤال مي‌كردند، چه در مورد بازيگري و مثلاً اين‌كه توكارت را از كجا شروع كرده‌اي و... يك هم‌زباني شكل مي‌گرفت كه بهتر با هم كار كنيم. يا صحنه‌اي را كه بازي مي‌كرديم، مي‌ديدم كه چه دقتي مي‌كنند كه هنرپيشه‌هاي ايراني با ايراني چطور كار مي‌كند يا ايراني با خارجي چطور؟ اين دقت براي من خيلي جالب بود.

*درباره انتخاب لوكيشن‌ها هم توضيح بدهيد. اين‌كه مثلاً چرا فرانسه و مجارستان را غير از ايران انتخاب كرديد. البته فرانسه‌اش كه به خاطر بستر داستان مشخص است، اما بقيه...
حسن فتحي: خب قسمتي از داستان ما در پاريس مي‌گذرد. به اتفاق تهيه‌كننده يك سفر رفتيم فرانسه. يك جاهاي مناسبي هم ديديم براي اين‌كه تمام كار را در پاريس بگيريم. اما بعد كه يك محاسبه قيمت كرديم، ديديم قيمت‌ها خيلي وحشتناك است و اصلاً امكان تقبل اين هزينه‌ها از طرف سازمان ميسر نيست. بنابراين تصميم گرفتيم كه يك سفر ديگر برويم به يكي از كشور‌هاي اروپايي نزديك به فرانسه. ابتدا بحث چك بود كه بنابه دلايلي امكان‌پذير نشد و بعد رفتيم به مجارستان. يك تجربه كار مرحوم علي حاتمي در فيلم دلشدگانش در مجارستان داشت. يكي از دوستاني كه در آن تجربه سهيم بود به ما توصيه كرد كه يك سفر برويد بوداپست. ما در پروازي كه با آن از پاريس به تهران مي‌آمديم، با آقاي محمود كلاري كه آن موقع سر فيلم «بيد مجنون» آقاي مجيدي بود هم‌سفر بودم. ايشان همان همراه مرحوم علي حاتمي در آن تجربه بود كه به ما توصيه كردند كه بد نيست برويد بوداپست را ببينيد. بخشي از شهر شباهت‌هايي با پاريس و معماري‌اش دارد. ما به حرف ايشان گوش داديم، ضرر هم نكرديم. اينجا هم لازم است از ايشان تشكر كنم. رفتيم به بوداپست و احساس كرديم كه مي‌شود اينجا كار كرد، با توجه به اين‌كه قيمت‌ها در بوداپست نسبت به پاريس خيلي كمتر است. نهايتاً بعد از چند سفر به اين نتيجه رسيديم كه چيزي حدود پنج درصد فيلم‌برداري كارمان را در پاريس انجام بدهيم و از بناهاي معروف پاريس حتماً تصوير بگيريم و چيزي حدود 95 درصد كار را هم ببريم به بوداپست.

*آقاي حسيني خيلي‌ها عقيده دارند بازي شما در «مدار صفردرجه» بازي خوب، استاندارد و قابل قبولي است، اما شهاب حسيني، همان شهاب حسيني هميشه است.
شهاب حسيني: مفهومي كه در سريال وجود دارد، اهميتش از كاراكتر من بيشتر است. من فقط مي‌دانستم كه حبيب پارسا پرورش يافته يك خاستگاه خانوادگي، اجتماعي است كه در زمان خودش شاخص بوده. پدر اين پسر با او زبان فرانسه كار كرده، اين پسر ترجمه فرانسوي جنايت و مكافات داستايوفسكي را مي‌خواند، به زبان عربي تا حدودي آشنايي دارد، تاريخ ايران و فلسفه مي‌داند و... يعني اساساً اگر فكر بكنيم كه تفريحات مختلفي براي جوان‌هاي آن قشر در آن زمان وجود داشته، تفريح اين آدم و خواهرش كتاب خواندن بوده يا اين‌كه بنشينند با هم بحث‌هاي روشنفكري بكنند. بنابراين به عنوان شاخصه رفتاري، خود بنده ادب را بيشتر از همه در چنين شخصي باور مي‌كنم و طبيعي است كه يك تواضع و ادب ذاتي را در اين آدم ببينيم. به نظر من حبيب پارسا در طول داستان به اندازه كافي ديده مي‌شود.
از طرفي با توجه به صحبت‌هايي كه با خود آقاي فتحي هم كرديم، بهتر ديديم كه اجازه بدهيم به لحاظ بازيگري اين جريان و اين قصه و اين ماجرا پيش برود. به قول معروف تكنيك‌هاي فردي استفاده نكنيم، درست مثل يك بازيكن فوتبال، اجازه بدهيم به جاي مثلاً دريبل زدن با پاس‌كاري به جهت پيش‌برد روان قصه اتفاق بيفتد. من فكر مي‌كردم كاراكتر حبيب پارسا اين‌قدر ماجرا، اتفاق، شكست و پيروزي‌ها را تجربه مي‌كند كه ديگر نيازي نيست كه من بيايم چيز خاصي به آن اضافه كنم.
احمد ساعتچيان: من چيزي به صحبت‌هاي شهاب اضافه مي‌كنم و آن هم اين است كه واقعاً بازي كردن رل اصلي يك سريال بلند مدت خيلي سخت است، بر حسب خواندن فيلمنامه وقتي بازيگر آن را مي‌خواند، لحظاتي هست كه بايد شاخص‌تر ديده بشود و روي آن مانور بيشتري بدهد. حالا شما فرض كنيد در يك سريال 30 قسمتي بازيگر مي‌خواهد اينها را پيدا كند، با چه كار مشكلي روبه‌روست. من و شهاب هميشه درباره بازيگري زياد حرف مي‌زنيم و يكي از علت‌هاي صميميت ما با هم، همين است. در راه كه مي‌آمديم، داشتم به صحنه‌هاي فيلم فكر مي‌كردم. ما صحنه‌هاي داخلي پانسيون را در تهران گرفتيم. يادم مي‌آيد كه در اين صحنه‌ها حس و حال شهاب در لحظات تنهايي كه در اتاق است، با صحنه‌هايي كه سه چهار ماه بعد در بوداپست ضبط كرده بوديم چقدر با همديگر مچ است. و باور كنيد اين، كار ساده‌اي نيست. من به عنوان كسي كه كمتر كار تصويري انجام داده، واقعاً جزو دغدغه‌هايم هست و هميشه به آن فكر مي‌كنم كه ببينم چه كار مي‌شود كرد.
شهاب حسيني: (صدايش را تغيير مي‌دهد و با خنده مي‌گويد) قربونت برم.

*رفاقت شما از كجا شروع شد؟ از همين سريال يا نه از قبل‌تر از آن؟
شهاب حسيني: صحنه‌اي را ما گرفتيم كه بعداً به فراخور اين‌كه پايان سريال دچار تغيير و تحول نوشتاري شد، حذف شد. آن روزي كه داشتيم اين صحنه را فيلم‌برداري مي‌كرديم و اولين باري بود كه احمد قرار بود بيايد سر كار، من متوجه حضورش سرصحنه نشده بودم. شروع كرديم به كار. چون سوار يك ماشين بود و ماشين بايد مي‌آمد و بعد پياده مي‌شد و من متوجه مي‌شدم محسن مظفر آمده. نام احمد را قبلاً از زبان اين و آن شنيده بودم. ماشين آمد و ايستاد و يك نفر با كت و شلوار روشن با يك كلاه شاپو نسبتاً كج پياده شد، ولي به جاي اين‌كه بلافاصله برگردد كه من بفهمم چه كسي است، پشتش به ما بود و داشت بازي مي‌كرد و من به همين مقداري كه قرار بود در فيلم تعجب كنم، تعجب كردم كه اين چه كسي است. برگشت و بعداً فهميدم احمد ساعتچيان است. همان موقع با خودم گفتم كارت سخت است، چون با يكي از باهوش‌هايش طرفي. (خنده جمع) بعد خب همان‌طور كه مي‌بينيد اين‌قدر خوب است كه بعد از برقراري چند ديالوگ اين رفاقت بين ما شكل گرفت و بعدش هم در مجارستان من و احمد دو ماهي داريم كه فكر كنم هيچ كدام‌مان اين دو ماه را جزو زندگي‌مان به حساب نخواهيم آورد.

*علاوه بر فيلمنامه آيا براي آشنايي با فضا و اوضاع آن روزها مطالعه خارجي هم داشتيد يا نه به همان فيلمنامه بسنده كرديد؟
شهاب حسيني: آقاي فتحي چند تا كتاب به ما معرفي كردند كه بخوانيم. به عنوان مثال دنياي سوفي، يوستين گوردر. البته من از خواندن آن كتاب خيلي لذت بردم، اما خيلي نتوانستم چيز خاصي را از آن استخراج كنم كه به درد بازي‌ام بخورد. راستش من هميشه خودم فيلمنامه را به عنوان يك تماشاگر مي‌خوانم نه يك بازيگر.
*درباره گل كار بازيگر صحبت شد، مي‌خواهم بدانم گل كار شما در اين سريال كجاها بود. آن، آني كه خودت هم لذت برده باشي از بازي كردنش.
احمد ساعتچيان: قسمت‌هاي پاياني نقشم هست در مورد ارتباطم با شخصيت حبيب پارسا. آن سكانسي كه همديگر را مي‌بينيم و يك مقدار زمان گذشته، آن را خودم خيلي دوست دارم. بيشتر سعي دارم از قسمت‌هاي پخش شده فكت بياورم. سكانسي هست كه درگيري من و حبيب پارسا است كه از روز اول من و شهاب درباره‌اش برنامه‌ريزي كرديم كه مثلاً تو چپ بزن من راست مي‌زنم و حتي با گريمور هم فكر كرديم كه مثلاً چطور خون را بپاشيم و... صحنه‌اي را هم كه مستي خود من بود كه پخش شده، خيلي دوست دارم و مي‌شود گفت تا آن صحنه ما صحنه خاصي نداشتيم كه اين‌قدر فوكوس ما روي هم باشد. اما از اين صحنه به بعد بود كه بده‌بستان‌هاي بازيگري بين ما شروع شد. نمي‌خواهم غلو كرده باشم، اما واقعاً شانس بزرگي بود با شهاب حسيني بازي كردن. واقعاً اين كم پيش مي‌آيد مخصوصاً در كارهاي تلويزيوني به‌خاطر سرعت زيادي كه هست، تو از همه چيز راضي باشي. چيزي كه در خيلي از كارها براي خود من پيش آمده كه اي بابا اگر مثلاً فلان اتفاق مي‌افتد من اين كار را مي‌كردم و... بهتر است بگويم سر اين كار كمتر اتفاق افتاد. اين لذت خيلي خوبي داشت و به من كه خيلي خوش گذشت. مطمئن باشيد اگر اين چيزها بين دو بازيگر اتفاق نيفتد، آن تنفرها و دوستي‌ها باورپذير نمي‌شود. من هيچ‌وقت يادم نمي‌رود بعد از تنش‌هاي شديدي كه در بعضي از صحنه‌ها با هم داشتيم، واقعاً بعد از كات شدن حال خودمان بد مي‌شد و همه‌اش به خودمان مي‌گفتيم به خدا ولي ما با هم خيلي رفيقيم.

*آقاي حسيني گل كارهاي شما كجا بود؟
من سادگي رل خودم را دوست دارم. در واقع سادگي حضورش را. دلم مي‌خواست كه اين اتفاق برايش بيفتد. به‌خاطر همين است كه احساس مي‌كنم وقتي مثلاً در سكانسي كه آن شعر را از پل الوار خواندم يا مثلاً اشعار ديگري كه انتخاب شد و در متن هست، به‌خاطر همين بود كه بعداً مثلاً اس‌ام‌اسي دريافت مي‌كردم كه خواهشم مي‌كنم اين شعر را براي من بفرستيد. يا مثلاً اين شعر مال چه كسي بود؟ و...
احمد ساعتچيان: اتفاقاً اين اتفاق براي من هم افتاد كه مي‌پرسيدند اين شعر مال چه كسي است و از كجا بايد پيدايش كرد؟ اين را شاملو هم در يكي از كتاب‌هايش ترجمه كرده. شعر پل الوار را مي‌گويم. در كتاب «همچون كوچه‌اي بي‌انتها» كه اين شعر هست.
*آن سكانسي هم كه شما به رودخانه مي‌پريد، سكانس به يادماندني و جالبي بود.
شهاب‌حسيني: بگذاريد در مورد اين سكانس حالا كه پخش شده چيزي را بگويم. پرش من در پاريس اتفاق افتاد و فرود من در درياچه مجموعه ورزشي آزادي بود. (مي‌خندد). اين شايد بلندترين پرشي باشد كه يك آدم در طول تاريخ انجام داده است. البته به اين علت بود كه شرايط رود سن براي اين‌كه يك آدم برود در آن خيلي بد بود. به لحاظ اين‌كه رفت و آمد كشتي‌ها باعث آلودگي شديد آب شده بود. مي‌گفتند در آنجا حتي اگر آب با چشمت برخورد كند بلافاصله قرمز مي‌شود و ورم مي‌كند و عملاً نمي‌شد اين كار را بكنيم. بنابراين من فقط آن لحظه‌اي كه پليس‌ها سعي مي‌كنند من را از آب بشكند بيرون در خود سن بودم و بقيه ماجرا خوشبختانه در درياچه آزادي اتفاق افتاد. آن لحظه، لحظه خوبي بود. لحظه‌اي كه اشميت در لباس يك افسر آلماني وارد كلاس مي‌شود لحظه خوبي بود. در آينده هم چيزهايي هست، چون اتفاقات زيادي براي اين شخصيت مي‌افتد. حالا بهتر است بگذاريم تا ببينيم. يا مثلاً لحظه‌اي كه پدر به حبيب خبر مي‌دهد كه نمي‌تواني بروي سفر كه آن آيه كريمه را مي‌خواند هم از آن صحنه‌هايي است كه دوستش داشتم.

*درباره ديالوگ‌ها و آن شعر پل الوار كه خيلي طرفدار هم پيدا كرده صحبت كنيم.
شهاب حسيني: شاخص‌ترين ديالوگ حبيب همان شعر پل الوار است كه در واقع چند جا هم از آن استفاده مي‌شود و اتفاقاً ملكه ذهن خودم هم شده و تصور مي‌كنم عرفاني پشت اين شعر خوابيده كه آن را بسيار زيبا مي‌كند. مي‌گويد: «تو را به جاي همه كساني كه نشناخته‌ام دوست مي‌دارم/ تو را به جاي همه روزگاراني كه نمي‌زيسته‌ام.» فقط در وصف خداوند مي‌تواند چنين عشقي وجود داشته باشد. «براي خاطر عطر نان گرم» كه تو ابر و باد و خورشيد و فلكت دست بكارند تا گندمي از زمين دربيايد و آن نان گرمي بشود براي تو. «و برفي كه آب مي‌شود/ و براي خاطر نخستين گل‌ها» اين شعر به نظر من شاخص و گل سرسبد آن چيزي است كه حبيب در اين سريال مي‌گويد و آن را دوست دارد. در اين سريال همه‌مان خواستيم كه يك كار متفاوت بكنيم. يكي از سريال‌هاي مورد علاقه همه ما «ارتش سري» بوده. من داشتم فكر مي‌كردم كه خب اين يك سريال انگليسي بود كه ما رفته‌ بوديم خريديم. كاش واقعاً ايران يك روز سريالي بسازد كه اين قابليت را داشته باشد كه كشورهاي ديگر بيايند و آن را بخرند و ببرند پخش كنند. من فكر مي‌كنم «مدار صفردرجه» اين قابليت را دارد.
ما دو تا خاطره خيلي شاخص هم داريم. يكي اين‌كه دقت احمد به يك قاب عكس كوچك باعث شد كه يك داستان خيلي جالب را در مورد زندگي دو نفر كه در جنگ جهاني بوده‌اند كشف بكند.
خاطره شاخص ديگر هم اين است كه گروهي كه ما با آنها در آنجا كار مي‌كرديم و درواقع تداركات و به نوعي هماهنگي‌هاي ما را در آنجا برعهده داشتند، يك شركت خدمات فيلم بود به اسم «فيلم سرويس». اينها مي‌گفتند ما با گروه‌هاي آمريكايي، ايتاليايي، انگليسي و... كار كرده‌ايم، ولي لذتي را كه در كنار گروه شما برديم، در كنار هيچ گروهي تجربه نكرده بوديم.
جالب بود كه‌ آنها به خيلي از جزئيات توجه داشتند. يكي از بچه‌هاي فيلم‌برداري به اسم عباس قسم خورده بود در آنجا با هيچ كس جز فارسي حرف نزند. جالب بود مي‌رفتيم غذا مي‌گرفتيم و مثلاً عباس جلوي من بود. غذايش را كه مي‌گرفت، مي‌گفت: «دست شما درد نكنه.» آن كسي كه غذا را مي‌داد، خيلي جالب مي‌گفت: «سر شما درد نكنه.» (خنده جمع) يعني ما را پذيرفته بودند و سعي داشتند به هر نحوي با ما ارتباط برقرار كنند.
احمد ساعتچيان: يا مثلاً آنها براي گفتن نوش جان مثل فرانسوي‌ها مي‌گفتند بوناپتي. يك روز به من گفتند بوناپتي و من هم گفتم ما ايراني‌ها مي‌گوييم نوش جان. از فرداي آن روز بوناپتي تعطيل شد و همه مي‌گفتند نوش جان!
Technorati Profile