فارنهایت 11/9
راه رفتن روی خط باریک قرمز

Friday, March 30, 2007
این روزها تهران چقدر قشنگ شده
نوروز باستانی هم اومد و حالا داره به روزهای آخرش هم نزدیک می شه. همه از فرصت این تعطیلات زیاد استفاده کردن و به مسافرت رفتن. اما هستن عده ای هم که توی تهران باقی موندن تا از تهران زیبا و قشنگ لذت ببرن. درست عینهو خود من. تهران اگه بدونی این روزا چقدر دوست داشتنی شده. هوای پاک. خیابونهای خلوت و بدون استرس. آرامش. این قدر بارون اومده که همه چیز تمیز شده. می تونی از جنوبی ترین نقطه شهرم دماوندو ببینی. و تهران اون چیزی شده که واقعا توی رویاهات می دیدی. چیزهایی رو توش کشف می کنی که شاید توی روزهای دیگه اصلا به چشمت نمی یومده و.... راستش آرزو می کردم کاش تهران همیشه این طور بود اما انگار اینم از اون آرزوهاییه که بهشون می گن دست نیافتنی. از همونا که... ولش کن. از چند روز دیگه دوباره همه چیز شروع می شه. دوباره ترافیک و هیاهو اعصابتو بهم مبریزن. و دوباره تهران همون کلانشهری می شه که بوده. و تو فقط می تونی به این دلخوش باشی که تا عید سال دیگه صبر کنی دوباره اون تهران رویایی رو ببینی. شخصا دوست ندارم توی عید هیچ جای دیگه جز تهران باشم. یه تهران نوستالژیک که تو رو می بره به روزای قشنگ گذشته. روزای عظمت تهران. روزایی که خیلی از بزرگان توی اون قدم می گذاشتن و روزایی که آرزو داشتی تو هم توی اون روزا هوای این شهر بزرگ و دوست داشتنی رو تنفس می کردی. یه کلام عید تهران رو با هیچ جا عوض نمی کنم. همین
Tuesday, March 20, 2007
سال نو و عید و از این جور حرفا
امسال هم تموم شد. با همه خوبیها و بدیهاش. چه سال پر سرو صدا و پر اتفاقی بود سال 85. اما با تمام این حرفا این یکی هم رفت. به قول قدیمیها ور دل اون سالایی که رفته بودن و در انتظار سالایی که می رن. هر چی بود سال عجیبی بود برای من. از سردبیری اون روزنامه کذایی نگاه ورزشی بگیر و بعدشم هفته نامه مردم و جامعه که شانس نیاوردم چاپش ادامه پیدا کنه وگرنه خیلی چیزا رو به خیلیا ثابت می کردم . سالی که توش خیلی از آدما رو خوب شناختم. اونایی که حاضر بودم براشون هرکاری بکنم اما الان براشون تره هم خرد نمی کنم. اونایی که فکر می کنن کسی هستن اما نیستن و... سالی که توش خیلی از آدم بزرگا رفتن. غول هایی که جایگزین ندارن عین بابک بیات. سالی که توش خیلی از دوستان هم رفتن که شاید باورش برامون سخت بود عین ناصر عبداللهی عزیز. سالی که خیلی ها هم اومدن عین...بگذریم. سال 85 رو با تمام خوبیا و بدیاش دوست دارم. چون خیلی چیزا به من داد. خیلی چیزا توش یاد گرفتم که ارزششو داشت و... اصلا ولش کن قرار نیست که اینجا از این جور حرفها بزنم. یعنی می خوام از پست بعدی یه کم جدی تر وبلاگمو پیش ببرم و کمتر از روز نویسی های شخصی استفاده کنم. حالا وبلاگم برای خودش سابقه دار شده و باید رنگ و لعابش هم به همین سمت بره. اینه که مام گفتیم جدی بشیم! امیدوارم سال 86 هم سال خوبی باشه... امیدوارم... سال نو مبارک. عیدتون مبارک. فقط اینکه توی این سال جدید بیاین برای حفظ فرهنگ کهنمون هم که شده یه ذره به آداب و رسوم اجدادیمون بیشتر علاقه نشون بدیم و سعی کنیم که حفظشون کنیم. آمارها نشون می دن که متاسفانه ایران توی چند سال اخیر سرعتی بالایی توی پاک کردن و فراموش کردن فرهنگ گذشتش داشته و این یعنی یه زنگ خطر و یه تلنگر بزرگ که باید به خودمون بیاییم. فکرش رو بکن ما چه مراسمای قشنگی داشتیم.از چهارشنبه سوری و قاشق زنی و آتیش بازیش بگیر تا اومدن عمو نوروز و حاجی فیروز با اون دایره زنگی قشنگش و دید و بازدید هایی که محبت میاره و... بیاین لااقل برای حفظ حس ناسیونالیستیمون هم که شده یه ذره به این آداب و رسوم توجه کنیم و یه ذره از منیت خودمون کم کنیم. به خدا کار سختی نیست. باور کن منم مث تو مدرنم اما همیشه آرزو داشتم که کاش 40 سال پیش به دنیا اومده بودم. توی عصر غولهایی که دیگه احتمالا هیچ وقت تکرار نمی شن. توی زمانی که آدما از نشون دادن علاقه به گذشتشون خجالت نمی کشیدن و حاضر بودن برای حفظش هر کاری بکنن. توی عصری که ... این آرزو رو هیچ وقت قایم نکرده و نمی کنم. چیزی که ای کاش می شد واقعیت پیدا کنه اما... ولش کن. ساعتای آخر این سال کهنه ست و همه چیز رو به نو شدنه. منم باید برم خودمو آماده نو شدن بکنم. سال 85 داره نفسای آخرشو می کشه. باید بجنبم و کارای عقب افتادمو تموم کنم. باید برم. عزت زیاد. سال نو مبارک
عکس یادگاری با آقای خاتمی
اینم عکس یادگاری همون روزی که رفته بودیم پیش آقای خاتمی. چه روز خوبی بود. جای همتون خالی
Sunday, March 11, 2007
آيا واقعا اين تصوير ايران و ايراني است؟




















احتمالا تا الان بيشتر شماها از جنجال فيلم 300 با خبر شده ايد. فيلمي كه در جهت تخريب چهره ايرانيان متمدن قديمي ساخته شده و كاملا مشخص است كه هدفي جز مسائل سياسي پشت سر آن نيست. فكر مي كنم سه هفته پيش بود كه نيما اكبرپور توي هفته نامه چلچراغ راجع به اين فيلم احمقانه مطلب نوشت كه هنوز خبرش پخش نشده بود و كسي راجع به آن چيزي نمي دانست. خدا را شكر مطلبش در وبلاگش موجود است. حالا بعد از چند روز خيلي ها آمده اند و راجع به اين فيلم نوشته اند و داعيه اول بودن و از اين جور حرفها دارند. اينكه همه الان داريم راجع به اين مسئله ملي حرف مي زنيم خيلي خوب است و بايد همين طور هم باشد، اما اينكه بخواهيم اين چيزها را به نفع خودمان بلوكه كنيم به نظرم احمقانه ترين كاري است كه مي شود در اين زمان يا هر زمان ديگري انجام داد. اين مشكل هميشگي ما ايراني هاست كه در همچين زمان هايي به فكر نشان دادن خودمان مي افتيم و اينكه من اول بودم و تو دوم بودي و از اين جور حرفها. الان مهم ترين مسئله برخورد با چنين ديدگاهي است كه متاسفانه در دنيا بر عليه ما ايجاد شده. قبل تر هم بودند فيلم ها و تخريب هايي از اين دست. فيلم احمقانه بدون دخترم هرگز يا... بايد حركت درست و عاقلانه اي كرد. انگار سياست جديد هاليوود همان خطي را پيش گرفته كه دهه نود بر عليه تروريست هايي كه همگي مسلمان نشان داده مي شدند و عرب و بعدترش فيلم هاي در مورد عراق و جاهاي ديگر. حالا اين مسئوليت ماست كه نگذاريم چنين بلايي به سر ما بيايد. هر چه باشد نه ما عربيم و نه بي رگ. بايد ثابت كنيم از نسل چه كساني بوده ايم . همان كساني كه تخت جمشيد به آن عظمت را بنا نهاده اند و در آن زمان پيشرفت هايي در زمينه مدنيت داشته اند كه هنوز خيلي از كشورها به آن نرسيده اند. هر چه باشد ما فرزندان كوروش ذواقرنين هستيم.ط
300 the movie
Monday, March 05, 2007
گفت و گو با بچه هايي كه روي ديوار راه مي روند


مدتي بود كه نبودم. يعني مجبور شدم به يك استراحت ناخواسته بروم. بگذريم. حالا دوباره برگشتهام چلچراغ و دارم مي نويسم و همين آرامم كرده. هفته قبل هم چندتا مطلب توي مجله داشتم كه يكي از آنه مصاحبه با بچه هاي پاركور كار ايراني بود. بچه هاي خوبي بودند اين قدر كه با هم دوست شديم. اشتباهي توي گزارش اسم يكي از آنها را كه پويا بود از يك جاهايي نوشتم ميلاد. يك كار سهوي كه همين جا از او بخاطرش معذرت خواهي مي كنم. راستي بد نيست شما هم سري به سايتشان يزنيد و با آنها بيشتر آشنا بشويد. در ادامه هم مي توانيد گزارش گفت و گوي من را كه در چلچراغ چاپ شده بخوانيد. همين


براي «پارکور» يک کفش کتاني کافي است
خودآموز راه رفتن روي ديوار


مي گويند در ماتريکس هيچ حقيقتي نيست. اما اينجا نه ماتريکس است، نه دنياي کدهاي مجازي و نه خبري از افکت هاي سينمايي. اين چند نفر قوانين دنياي حقيقي را به سخره مي گيرند. هفت متر و نيم فاصله بين دو پشت بام با ارتفاع حدود 24 را مي پرند و سرعت بالا و پايين رفتن شان از پله ها آن قدر بالاست که انگار همه قوانين طبيعي را نقض کرده اند.در «پارکور» با ملغمه اي از تمام غيرممکن ها طرف ايد. «البته بخش اصلي اين ورزش بخش ذهني آن است. يعني اين که بايد اين توانايي را داشته باشي که سريع تصميم بگيري و آمادگي هر اتفاقي را داشته باشي تا بتواني در کوتاهترين زمان ممکن بهترين تصميم را بگيري.»»Parkour« يک کلمه فرانسوي، برآمده از همان کشوري است که مي گويند مهد اين ورزش است. انگليسي ها آن را»run Free« مي نامند که به معناي «دوي آزاد» است، ورزشي عجيب و سرشار از انرژي که از انسان يک ياغي جنگجو مي سازد. شايد بتوان گفت، پارکور، تلفيقي ا ست از تمام ورزش ها، ژيمناستيک، اسکيت بورد، ورزش هاي رزمي و ...اينجا در پارک شاد در خيابان ملاصدراي تهران ، قرار عکاسي با نخستين گروه پارکور ايراني را گذاشته ايم.گروه «رها»، بچه هايي که در نظر اول به نظرت نمي آيد که توانايي انجام اين حرکات را داشته باشند دور هم جمع شده اند. تا با چشم خودت نبيني. باور نمي کني و شايد جالب تر از همه اين باشد که اينها همه بچه درسخوان اند. براي توضيح اش فکر کنم همين کافي است که بدانيد دو تاي آنها در دانشگاه شريف درس مي خوانند.اميرحسين ايماني مکانيک مي خواند و بچه ها به او مي گويند: «پدربزرگ پارکور.» پويا منصوري دانشجوي برق، افشين بابايي، دانشجوي معدن، آرمان خاشعي، دانشجوي سخت افزار، امير حسين متين هم نرم افزار مي خواند و بروبچه ها به او مي گويند: «اميد» و احسان دادفر که با گرافيک سر خودش را گرم کرده. کوچکترين فرد گروه هم آرش متين است که تازه 17 سالش شده است. طوري که بچه ها مي گويند، پارکور را 20 سال پيش فرانسوي ها ابداع کرده اند. اما وقتي که مي شنوند ايراني هاي قديمي دستي در اين ورزش داشته اند، تعجب مي کنند. «عياران کاغذباز» که در زمان حسن صباح و قبل و بعد از آن در ايران بوده اند و رداهايي شبيه کاغذ مي پوشيده اند به نوعي از اين ورزش سود مي جسته اند. اينها براي انجام ماموريت هايشان از بامي به بام ديگر مي پريده اند و از ديوار راست هم بالا مي رفته اند. چيزي شبيه پرش هاي غلو شده فيلم هاي چيني.بچه هاي گروه «رها» تا حالا يک فيلم براي جشنواره فيلم پليس ساخته اند و در يک کليپ هم بازي کرده اند و چندتايي اجراي زنده هم در افتتاحيه هاي برنامه هاي ورزشي داشته اند. از اين که باDancer ها مقايسه شوند، ناراحت اند و حتي بر سر اين مساله کل کل هم مي کنند. دارند تلاش خودشان را مي کنند که نظر مردم را نسبت به پارکور عوض کنند تا ديگر اين جمله را نشوند که، «داريد براي دزدي و از ديوار مردم بالا رفتن تمرين مي کنيد؟» به غير از بچه هاي گروه «رها» دو گروه ديگر در اصفهان و شيراز هم مدتي است، شروع به تمرين هاي پارکور کرده اند و اتفاقا هر سه گروه با هم در ارتباط اند.


روز عکاسي

تقريبا همه مان سر ساعت مي رسيم و چيزي حدود 5 ساعت کار مي کنيم. بچه ها کلي به اصطلا ح حرکت مي زنند و بعضي از حرکت ها را بارها و بارها تکرار مي کنند. در نهايت مي رويم سراغ تکنيک هاي فردي که هر کدام در آن بهتر هستند. از روي يک بام به بام ديگر که فاصله بينشان 7/5 متر است و ارتفاعش چيزي در حدود 24 متر، مي پرند. کسي روي دستش بلند مي شود و در هوا چرخي مي زند و از مانعي مي پرد و ...همه اين کارها با چنان سرعتي انجام مي شود که انگار بچه ها در هوا معلق اند. اينجا اتفاقهايي مي افتد که حتي فکرش را نمي کني انسان توانايي انجام کارش را داشته باشد.


تاريخچه پارکور

پارکور نخستين بار 20 سال پيش توسط يک فرد فرانسوي به اسم «ديويدبل» و دوستانش که در يکي از محله هاي حاشيه نشين پاريس زندگي مي کرده اند، باب مي شود. اين افراد دنبال ورزشي مي گشته اند که در عين سادگي ، حس هيجان آنها را نيز ارضا کند. آنها ترکيبي از همه ورزش هايي را که تا آن روز تجربه کرده بودند، با هم ترکيب مي کنند و پارکور را به وجود مي آورند. بعد از اين ماجرا فرد ديگري به نام «سباستين فوکور» که فردي سياهپوست بوده و گروهي به اسم «ياماکازي» -که يک فيلم هم به همين نام ساخته اند - اين ورزش را تکامل بخشيدند و تکميل کردند. فيلم گروه «ياماکازي» از تلويزيون خودمان هم پخش شده است. حسن پارکور اين است که قاعده و قانون خاصي ندارد و مثل ورزش هاي کلاسيک تابع قانون خاصي نيست که حرکتي در آن خطا به حساب بيايد و بنابراين مي توان در پارکور هر خلاقيتي بروز داد. تو در اين ورزش فقط به يک کفش خوب احتياج داري و لازم نيست که هيچ هزينه خاصي بکني. فقط بايد بدنت آمده باشد. «پارکور» هيچ چيز به جز آمادگي بدني خودت نيست. هر چه آماده تر باشي بهتر اين کار را انجام مي دهي و به قول خودمان حرکت با حال تر و خفنتري مي زني. البته بخش اصلي اين ورزش بخش ذهني آن است. يعني اين که تو بايد توانايي اين را داشته باشي که سريع تصميم بگيري و آمادگي هرگونه اتفاقي را داشته باشي و بتواني در کوتاهترين زمان ممکن بهترين تصميم را بگيري. نبايد از چيزي بترسي، تو مي داني اينجا برايت هيچ اتفاقي نمي افتد ولي مي ترسي آن را انجام بدهي. اين ترس را بايد از بين ببري. ذهنت بايد آماده باشد. ذهنت بايد آزاد باشد. در حال حاضر اين ورزش در ارتش آمريکا به سربازان آموزش داده مي شود و پليس فرانسه هم براي مقابله با مجرمين آن را به کارکنانش ياد داده است. در کل فرانسوي ها حرف اول را در پارکور مي زنند و بعد از آنها انگليسي ها هستند که همه کارهاي تجاري دنيا را انجام مي دهند. يعني اجراي کليپ و برنامه ها را در دنيا قبضه کرده اند. فکر مي کنيد اين بچه ها همديگر را چطوري پيدا کرده اند؟ چطوري دور هم جمع شده اند و اصلا چطوري به ذهنشان رسيده که توي ايران پارکور کار کنند؟اميرحسين: من در يک مجله درباره اين ورزش چيزهايي خواندم آن موقع شيراز بودم بعد توي دبيرستان به دوستانم گفتم که بچه ها همچنين چيزي هست و آنها هم استقبال کردند و شروع کرديم به تمرين. دوم دبيرستان بودم. يکسالي تمرين کرديم. آموزش ها را از اينترنت مي گرفتيم. بعد از دو سال يک موقعيت به وجود آمد و من توانستم براي تمرين دو سه هفته اي پيش يک گروه انگليسي بروم و با آنها تمرين کنم و از اينجا بود که قضيه جدي شد. سايتمان را هم راه انداختيم. تا اين که رسيديم به بحث شرکت در المپياد درسي و بعد کنکور که قضيه پارکور برايم راکد شد. بعد از کنکور هم از گروه قبلي هر کسي رفت سراغ کار خودش و من خودم تنهايي هر از گاهي تمرين مي کردم تا اين که در اينترنت با دو نفر آشنا شدم که آنها هم تمرين مي کردند. تا اين آشنايي در حقيقت قضيه راکد شده بود و ما عملا فقط يک سايت داشتيم. تا اين که با آرمان و اميرحسين آشنا شدم و قضيه عوض شد. ما تمريناتمان را در اکباتان شروع کرديم اما هنوز منسجم نبود. تصميم گرفتيم باشگاهي بگيريم و آدم هاي بيشتري را جذب کنيم. بعد من پويا را پيدا کردم. (با خنده جمع) احتمالا يکي از اشتباهات زندگي ام هم اين بود. پويا: من هميشه حس مي کردم چيزي در وجودم کم دارم. وقتي اميرحسين راجع به پارکور برايم توضيح داد حس کردم خيلي وقت است که مي شناسمش. همان روز توي حياط دانشگاه شروع کرديم به تمرين کردن و کم کم با بقيه بچه ها آشنا شدم.اميرحسين (اميرو): فکر کنم 12 فروردين بود. من نشسته بودم خانه تا مثلا براي کنکور درس بخوانم اما داشتم تلويزيون مي ديدم. يک ورزش عجيب غريبي داشت نشان مي داد به اسم دوي آزاد. حرکت ها همه ماتريکسي. آدم ها روي ديوار راه مي رفتند و مي پريدند و کارهاي عجيب و غريب مي کردند. زنگ زدم به آرمان که او هم برنامه را ببيند. بعد ازتمام شدن برنامه آرمان کمي در اينترنت درباره اين ورزش جست وجو کرد. دو ساعت بعد ما پايين خانه مان داشتيم تمرين مي کرديم. براي اولين بار از يک ارتفاع سه متري پريديم و البته آسيب هم ديديم. الان تازه مي فهميم چه کار خطرناکي کرديم. تا اين که آرمان گفت با يکي در شيراز آشنا شده که اتفاقا اسم او هم اميرحسين است و به اين ورزش علاقه دارد و بعدش ...
آرمان: ... بعدش آشنايي ما با اميرحسين بيشتر شد و فهميديم او با يک گروه انگليسي تمرين کرده. در اينترنت که مي گشتيم فهميديم دو قطب در اين ورزش وجود دارد: يکي فرانسوي ها بودند و يکي گروه انگليسي که اميرحسين با آنها تمرين کرده بود.و اين طوري تمرين هاي ما شروع شد: يک باشگاه کوچک گرفتيم تا با برنامه درست تمرين کنيم. يکي از بهترين وسايل آشنايي ما با اين ورزش کليپ هايي بود که از اينترنت مي گرفتيم و حرکات خودمان را با استفاده از آنها تصحيح مي کرديم. در اين بين افشين و آرش هم به ما اضافه شدند. تا اين که يک موجود عجيب گوشه باشگاه ديديم که مشغول گرم کردن بود و اين طوري احسان هم کشف شد و...احسان: من ورزش هاي زيادي را تجربه کرده بودم اما آشناييم با اين ورزش مثل اميرحسين و بچه هاي ديگر از طريق کليپ ها و اين طور چيزها بود. اما پارکور را به ديد فلسفه پارکور نگاه نمي کردم و بيشتر آن موقع برايم مهم شکل ظاهري آن بود. من تجربه ژيمناستيک داشتم و با تبادل اطلاعات با هم، به طور علمي روي اين ورزش کار کرديم، تااينکه الان بعد از دو سال توانسته ايم حرفه اي شويم.



دو مانع بزرگ براي پارکور هست. يکي حرف مردم و دوم ترس. اينها را بايد کنار بگذاريم. اين که کسي مسخره ات کند نبايد تو را تحت تاثير قرار دهد، يا حرف هايي مثل اين که بابا در شان تو نيست اين کار را بکني و ... يک نکته ديگر هم اين که «پارکور» جنگولک بازي نيست. يعني خود ما هم اول اين فکر را مي کرديم اما حالا به چند چيز ديگر رسيده ايم. تو هدف و نتيجه داري و برا ي آن تلاش مي کني.


اولين ضربه اي که معمولا همه دراين ورزش مي خورند ضربه به ساق پاست. موقعي که از روي مانعي مي پري پايت به ميله ها گير مي کند. اما فکر مي کنيد بدترين ضربه هايي که اين بچه ها تا حالا خورده اند چه بوده؟اميرحسين: قبل از امتحانات پايان ترمم از يک ارتفاع سه متري زمين خوردم و مفصل آرنج و دماغم شکست. تقريبا 7-6 ماه هيچ کاري نمي توانستم بکنم. من در حرکتي اين آسيب را ديدم که دوستان انگليسي ام مي گفتند خيلي خوب آن را انجام مي دهم. يعني در حرکتي که فکر مي کردم خيلي ماهرم بعد از چهار سال اين ضربه را خوردم.آرمان: فکر مي کنم تو اصل اول را رعايت نکردي. (اين اصل را آرمان خلق کرده !) اصل اول اين است: « وقتي خسته اي پارکور نکن.» تا به حال هر کدام از ما آسيب ديده ايم به آن مرز خستگي رسيده ايم. جايي که توان جسمي ات تحليل مي رود و جالب اين که تو آن موقع وسوسه مي شوي که بگذار اين حرکت را هم بزنم. دقيقا اين جمله را که مي شنوي بايد منتظر آسيب ديدن باشي و به قول ما «رب» مي شوي.ميلاد: بعد از اولين تمرينم با اميرحسين جلوي دانشکده فيزيک (دانشگاه شريف) که انگار براي پارکور کردن ساخته شده، اين قدر به خودم فشار آوردم که تا يک هفته نمي توانستم راه بروم و همه به من مي خنديدند. افشين: يک روز در باشگاه داشتم روي هوا مي چرخيدم تا «بک فيليپ» بزنم که مچ پايم رفت زير بدنم. فقط يادم مي آيد وسط باشگاه خوابيده بودم و گريه مي کردم و داد مي زدم.اميرحسين (اميرو): البته يک چيز هم بايد بگوييم که در «پارکور» اصلا قرار نيست آسيب ديدگي باشد. علت آسيب هاي ما هم يا خستگي بوده يا اشتباه. مثلا ما براي فرود حرکتي به اسم «رول» داريم که ضربه را مي گيرد و باعث مي شود زانوها و ساق هايت آسيب نبينند. اسمش ورزش خطرناک هست اما اگر هوشيار باشي آسيب نمي بيني.آرش: من هر موقع کار کردم خسته نبودم (خنده جمع) و به همين خاطر تا حالا آسيب نديده ام. آرمان: آن اول ها که جوگير بودم خواستم روي ميله نيم پشتک بزنم. تا وسطش خوب آمدم و بعدش تنها چيزي که يادم مي آيد اين است که ديدم ميله دارد به من نزديک مي شود و با صورت روي آن آمدم.
اميرحسين (اميرو): اولين بار که داشتم از ديوار صاف بالا مي رفتم بغل زانويم به ديوار گير کرد و يک خراش بزرگ برداشت، ولي آسيب ديدگي جدي نداشته ام. احسان: من در اوج آمادگي جسماني بودم. دقيقا 7 ماه پيش بود که داشتيم براي يک کليپ کار مي کرديم. در حرکتي که من قبلا زياد روي آن کار کرده بودم درست به خاطر يک محاسبه کوچک که به آن توجه نکرده بوديم آسيبي ديدم. قرار بود از يک پشت بام به پشت بام ديگري بپرم. همه تمرين هاي ما در شب انجام شده بود و ايزوگام سقف آن موقع سفت بود اما وقتي ظهر من اين پرش را انجام دادم، ايزوگام بر اثر گرما نرم شده بود. در پرش بين اين دو پشت بام که فاصله شان از هم تقريبا 7/5 متر بود، دو پايم چسبيد توي ايزوگام و اين باعث شد مينيسک زانويم پاره شود و مجبور شوم جراحي کنم. اين يک مصاحبه کوچک بود که ما به آن توجه نکرده بوديم. سيستم ما با سيستم بدلکاران فرق مي کند. آنها هميشه يک ايمني دارند ولي مال ما کاملا واقعي است که فقط با تمرکز حواس و محاسبات دقيق مي تواني آن را درست انجام بدهي.در «پارکور» همه چيز به هنر حرکت کردن تو برمي گردد. در حقيقت هدف در نهايت اين است که تو از جايي به جايي ديگر بروي، يکسري حرکت را بزني و آسيب هم نبيني. آن موقع است که تو به عنوان يک انسان حس مي کني با توانايي هاي خودت تمام محدوديت ها و مرزهايي را که براي يک انسان وجود دارد از بين برده اي و اين برايت لذت بخش است.بچه ها از يک چيز ديگر هم در «پارکور» لذت مي برند. چيزي که سباستين گفته. اين که در پارکور هيچ رئيسي وجود ندارد، هيچ مسابقه اي نيست و تو با کسي کل کل نمي کني. همه کنار هم فقط تمرين مي کنند تا پيشرفت کنند. اين که من از تو بهترم و از اين جور چيزها وجود ندارد.افشين: هر شخصي مي تواند از يک ارتفاع بپرد و هر کسي با روش خودش اين کار را مي کند. مهم اين است بعد از اين پرش چه اتفاقي براي تو مي افتد. يکي سالم مي آيد، يکي دست و پايش مي شکند، يکي هم شايد بميرد. اما پارکور مي آيد اين را به ما نشان مي دهد که با چه حرکتي تو سالم مي ماني و کارت را هم مي کني. مهم اين است که تو روي حرکتت تمرکز و فقط به آن فکر کني و تجسمش کني.احسان: در حقيقت ما تا زماني که از نظر ذهني بر حرکت غالب نباشيم آن را انجام نمي دهيم. وقتي به مرز 100 درصد رسيديم آن را انجام مي دهيم.ميلاد: من هيچ وقت به نشدن حرکت فکر نمي کنم. اين خيلي چيز مهمي است. چون اگر فکر کنم که مي افتم، مي افتم و همه چيز خراب مي شود. آخر حرکت را خوب مي بينم و آن را اجرا مي کنم. اينجا بحث نترس بودن و ريسک پذيري هم هست و اين که تو احتمال هايي خيلي کم هم را در نظر بگيري.آرمان: تو بايد يک تعادل بين ريسک و منطق برقرار کني. اگر منطق زياد شود، تو به اين فکر دچار مي شوي که نکند فلان اتفاق بيفتد. اگر هم ريسک زياد بشود آن وقت تو کاري را مي کني که در توان فکري ات نيست و آن وقت ...


پارکور تاثيرات زيادي روي شخصيت ما داشته. اولين چيزي که خيلي مشهود بود و کلي روحيه آدم را عوض مي کند اين است که ديد تو نسبت به شهر عوض مي شود. الان وقتي ديواري را در شهر مي بينيم يک لحظه پيش خودمان تصور مي کنيم داريم از آن بالا مي رويم يا از آن پشت بام در حال پريدنيم. شهري که تا حالا همين طور معمولي از کنارش رد مي شدي، حالا تمام تمرکز و حواست را به خود جلب مي کند، با آن کانکت مي شوي و درباره اش تخيل مي کني. خيلي لذت بخش است. حس زنده شدن در شهر.دوم اين که تو مجبوري از ترس هايت بگذري و اين در زندگي عادي خيلي کمکت مي کند. اين که از هر مانعي اگر بخواهي مي تواني رد شوي. زندگي با مانع ها و سختي هايش برايت جالب مي شود. يک جورهايي آدم را جنگجو مي کند، يک مبارزه جويي لذت بخش و مثبت.
Technorati Profile