فارنهایت 11/9
راه رفتن روی خط باریک قرمز

Sunday, September 23, 2007
دو قدم مانده به صبح با محمد صالح علا

صفحه شبكه اين هفته چلچراغ به برنامه دو قدم مانده به صبح پرداخته و يك گفت‌وگوي جانانه با محمد صالح علا جان... تا يادم نرفته عكس هم مال مهگامه پروانه‌ست.


يك انار ترك خورده توي سينه

1- «دو قدم مانده به صبح» اين روزها از شبكه چهار تلويزيون پخش مي‌شود و توانسته كلي مخاطب براي خودش دست و پا كند. هر چند ساعت پخشش در نگاه اول خيلي دير به نظر مي‌رسد، اما بودن چهره‌هايي كه تا به حال زياد به حضورشان در تلويزيون عادت نداشته‌ايم به عنوان مجري-كارشناس در كنار حضور محمد صالح‌علا خودش بهانه مناسبي است كه باقي چيزها را فيد مي‌كند. اسامي را نگاه كنيد: محمد رحمانيان، فريدون جيراني، دكتر آذرنوش و...
2-صالح‌علا وقتي مي‌خندد، دستش را جلوي صورتش مي‌گيرد. امكان ندارد از كنارش رد بشوي و بتواني زودتر به او سلام كني. اگر نشسته باشد و كسي وارد اتاق شود – هر كس كه باشد- به احترامش مي‌ايستد، اگر كوچك‌ترين تلنگري به او بزني، اشك در چشمانش جاري مي‌شود و... در يك كلام به قول خودش جان است. كسي كه هميشه حرف و كارش را با بسم‌الله شروع مي‌كند و اين كلام كه «پروردگارا فراهم كن و كمكم كن». جلوي تلويزيون كه نشسته‌اي يهو به تو مي‌گويد:‌«هم‌وطن پيشاني بلند، روي‌سپيد جان و...» و دلت غنج مي‌رود. جملات و حركت‌ها و رفتارهايي كه فقط و فقط متعلق به خود خود اوست.
3-يك شب چهارشنبه‌اي به لطف سعيد بشيري چهار ساعت مهمان «دو قدم مانده به صبح» بودم و با محمد صالح‌علا درباره تلويزيون و راديو و البته برنامه گفت‌وگو كردم كه بخشي از آن را در ادامه مي‌خوانيد. همين.


*بعد از يك مدت طولاني برگشته‌ايد به تلويزيون و اجرا.
بسم‌الله ‌الرحمن الرحيم. واقعيتش اين است كه من مجري نيستم، اما يك بار كه دفعتاً مجموعه‌اي براي شبكه سه سيما مي‌ساختم به اسم «نقد خنده» قرار بود يكي از هنرمندان طراحمان كه قيافه خوبي هم داشت، كار را اجرا كند. (يكي از كارهاي من در اين سال‌ها در خلال برنامه‌سازي، پيدا كردن و معرفي مجري‌هاي جديد بوده كه اغلب هم موفق بوده‌اند و الان در عرصه كاري خودشان آدم‌هاي شناخته‌شده‌اي هستند.) طرح جالبي براي اين دوست داشتم. مي‌خواستم دماغشان را گنده كنم و بعد هر شب برنامه كوچك شود تا قسمت آخر و يا بالعكس. اول كوچك باشد و بعد رفته رفته بزرگ شود. اما همان شبي كه همه‌جا اعلام شده بود «نقد خنده» پخش مي‌شود، ناگهان ايشان اعلام كردند نمي‌آيند و مدير شبكه و مدير گروه هم اصرار كردند كه خودم اجرا كنم. من هم با مسئوليت كارگرداني و طراحي و نويسندگي و تهيه‌كنندگي و همه اين كارها مجبور شدم كه خودم اجرا كنم و اين تقريباً تنها اجراي من بود. بعداً گاهي براي اجرا دنبالم آمدند، اما من قبول نكردم.

*شما در راديو هم برنامه داريد و خودتان اجرا مي‌كنيد...
من سال‌هاي سال است از قديم در كنار كارهاي ديگرم، قصه‌هاي شفاهي مي‌نوشتم و سال‌ها آن را در راديو سراسري اجرا مي‌كردم و لطف هم‌وطنانمان طوري بود كه آن برنامه سال‌ها استمرار داشت. بعدش در ميان همه هنگامه كارهاي مختلفي كه من مي‌كنم، يك پيشنهاد شد كه در شبكه پيام حرف بزنم و من هم با خشنودي پذيرفتم. فكر مي‌كنم تقريباً از افتتاح اين شبكه من شب‌هاي جمعه خدمتگزارم و در آنجا حرف مي‌زنم. ضمن اين در راديوهاي ديگري هم حرف مي‌زنم. مثلاً جمعه‌ها شب شنبه راديو تهران حرف مي‌زنم. يكشنبه‌ها راديوي صداي آشنا كه براي هم‌وطنان خارج از كشورمان است حرف مي‌زنم كه الان به دليل اين برنامه «دو قدم مانده به صبح» فترتي در آن افتاده و مجبور مي‌شوم گاهي به صورت توليدي آنجا حرف مي‌زنم.

*خودتان كار راديو را بيشتر دوست داريد يا تلويزيون را؟
به‌عنوان كسي كه تمام عمرم در اين حرفه و در صدا و سيما بوده‌ام، فكر مي‌كنم از نظر تئوري تفاوت‌هاي ماهوي دارد كار تلويزيون با راديو. واقعاً دو تا رسانه شگفت‌انگيز هستند و وجوه اختلافشان از وجوه اتفاقشان خيلي بيشتر است. به نظرم يك شباهت‌هاي ظاهري دارند، اما به شكل حاق و عميقي زاويه‌هاي بزرگي نسبت به همديگر دارند. اما در حوزه تجربه هم من با تجربيات تاريخي كه دارم، ديگر واقعاً آن تئوري‌هاي نظري يك جورهايي برايم تبيين شده كه اجرا در تلويزيون خيلي متفاوت است با اجرا در راديو. همچنان كه رسانه راديو با رسانه تلويزيون دو تا رسانه خيلي متفاوت با هم هستند. من اغلب گفته‌ام راديو مثل شعر مي‌ماند، يعني اين‌كه وقتي من در راديو حرف مي‌زنم مخاطبم مثل كسي است كه شعر را مي‌خواند. يعني در همان احوالاتي قرار مي‌گيرد كه شاعر قرار گرفته و همان تصورات را پيدا مي‌كند. راديو خيلي مقدس و خيلي تجريدي است. يعني اين‌كه مخاطب شما هر چه كه دلش مي‌خواهد فكر مي‌كند. اما تلويزيون اين‌طور نيست. ما به او نشان مي‌دهيم چطوري فكر مي‌كند. اگر من يك شب پيراهن آبي بپوشم با شبي كه پيراهن سفيد مي‌پوشم خيلي متفاوت است. يعني اطوار و ظاهر با آن محتوا يك جور تركيب دارد.

*وقتي به «دو قدم مانده به صبح» نگاه مي‌كنيم، ردپاي محمد صلاح‌علا در آن به خوبي مشخص است. سواي اجراي برنامه شما چقدر در اين برنامه دخالت داريد و چه كارهايي مي‌كنيد؟
چند تا روزنامه را هم خوانده‌ام كه خيلي به من اظهار لطف كرده بودند. مثلاً يكي نوشته بود كه بعد از سال‌ها صالح‌علا مي‌آيد و حتماً يك كار متفاوتي مي‌بينيم و از اين جور حرف‌ها. اما واقعيتش اين است كه دوست دارم درباره كاري كه خودم به‌طور واقعي انجام مي‌دهم، تشويق بشوم نه به خاطر كارهايي كه نكردم. اين‌كه اين برنامه خيلي نزديك است به حال و هواي من و جهان‌بيني و جمال‌شناسي من، خب طبيعي است. اگر غير از اين بود كه من اين كار را قبول نمي‌كردم. زيبايي شناسي و نگاه آقاي بشيري به رسانه مثل نگاه من است. اما دوست دارم با صداي بلند اعلام كنم كه در اين برنامه غير از همين اجراي پيش پا افتاده هيچ كار ديگري نمي كنم.

*بخش اجراي خودتان بداهه هست ديگر؟
بله. ولي خب خيلي كار مي‌برد، يعني اين‌كه من بايد دائم به‌روز باشم. من در مقابل مردم درس مي‌گيرم، اما مثل يك‌جور درس دادن مي‌ماند. مي‌گويند استاد آن كسي است كه يك شب از دانشجو جلوتر باشد. شما وقتي فردا كلاس داريد، بايد درس‌هاي فردا را براي خودتان دوره كنيد كه بتوانيد به دانشجو توضيحش بدهيد. اين هم كمي به آن شباهت دارد كه من چند ساعتي در روز وقت مي‌گذارم براي اين‌كه ببينم درباره اين ماده‌اي كه امشب صحبت مي‌شود چه‌كار مي‌توانيم بكنيم.

* كلمه‌هاي قشنگي را در اجرا به كار مي‌بريد. نمونه‌اش همين بينندگان جان و... اين كلمه‌هاي قشنگ را از كجا مي‌آورد؟
من اينها را از قلبم مي‌آورم. يك انار ترك‌خورده‌اي توي سينه‌ام هست كه آن كمكم مي‌كند كه اينها را به مردم بگويم. من واقعاً نه سياستمدارم نه مي‌خواهم وكيل يا وزير بشوم و از سن من هم اين حرف‌ها گذشته. يعني اين هيچ باجي نيست كه من به كسي يا مردم بدهم. آنهايي كه من را از نزديك مي‌شناسند، مي‌دانند كه چه احترام عميقي براي آنها قائل هستم و در تمام اين سال‌هايي كه كار كرده‌ام شرافتمندانه اگر رنجي بوده يا شادي با هم تقسيم كرده‌ايم. اين حرف‌هايي كه مي‌زنم، از دلم برمي‌خيزد، يعني اينها باورهاي شخصي من است. اختراع نيست واقعاً.

*حرف‌هايي است كه فقط مختص شماست نه مال كس ديگري.
آقاي دكتر ديناني عزيزمان كه استاد اكبر هستند و در فلسفه يكي از اساتيد فهل هستند و جزو نوادر روزگار ما، شبي كه در همين برنامه «دو قدم مانده به صبح» خدمتشان رسيدم، ايشان هم معتقد بودند كه من يك زبان شفاهي در اجراي رسانه دارم كه سهل و ممتنع است، يعني گاهي واژگاني كه مستعمل نيست در زبان و ادبيات فارسي را به كار مي‌برم كه اينها باعث خوشحالي ايشان بود و من خدا را شكر مي‌كنم.

* حضور مجري-متخصص در «دو قدم مانده به صبح» چقدر به شما در كار اجرا كمك مي‌كند؟
كساني مثل آقاي رحمانيان، آقاي جيراني،‌آقاي دكتر آذرنوش و...
اين فكر خود تهيه‌كننده آقاي بشيري بود. يعني شبكه و آقاي بشيري هميشه سعي مي‌كنند كارشناساني را انتخاب كنند كه در آن كار يك الگو و متر و سرامد كسان باشند. حالا امكان دارد كساني بهتر از اينها هم باشند، ولي خب يا نيامده‌اند يا اتفاق ديگري باعث شده نيايند. ولي به نظر من اينهايي كه مي‌آيند از بهترين‌ها هستند كه تمام مشخصات يك كارشناس خوب را دارند. بگذاريد يك چيز را اينجا عرض كنم. بعضي‌ها مي‌آيند مي‌گويند بحث‌هايي كه در «دو قدم مانده به صبح» باز مي‌شود، بحث‌هاي مغلقي است كه به ظاهر مخاطب عام را به زحمت مي‌اندازد. من مي‌خواهم بگويم نه. برنامه تركيبي خوب در شبكه چهار آن نيست كه فقط طبقه اليت و دانشگاهي و فرهيختگان آن را بفهمند. خدا را شكر «دو قدم مانده به صبح» با مردم عادي هم زلف گره زده. چرا اين را مي‌گويم، چون ما متأسفانه اغلب مردممان را دست‌كم مي‌گيريم. شايد كساني كه مخاطب «دو قدم مانده به صبح» در بخش فلسفه هستند سهروردي را نشناسند و يا شايد هيولا را نشناسند يا ندانند مطيع شيء فاقد شيء يعني چي؟ شايد سواد اين را نداشته باشند، اما مردم ما مردم با فرهنگي هستند و اينها را احساس مي‌كنند. يعني اين‌كه برايشان تبيين مي‌شود. شايد آن واژگان را نشناسند، اما مي‌توانند حقيقت را دريافت بكنند و براي همين هم هست كه با آن رابطه برقرار مي‌كنند و با اين كار زلف گره مي‌زنند.

-خودتان تا حالا چقدر از برنامه راضي بوده‌ايد؟
من فكر مي‌كنم اگر خدا بخواهد من اين خيز را برداشته‌ام كه برنامه روز به روز بهتر شود. ضمن اين‌كه اين برنامه خيلي برنامه مشخصي است و خيلي تلاش و انرژي مي‌خواهد و عمر و زحمت مي‌برد. مطمئنم كه براي يك كار دو ساعته، 50 – 60 نفر شب و روز دارند تلاش مي‌كنند. من در حد خودم كه كوچك‌ترين عضو اين مجموعه هستم، حداقل روزي بين هشت تا 10 ساعت براي اين كار وقت مي‌گذارم. بد نيست. اميدوارم كه بهتر از اين بشود، چون مردم ما لياقت برنامه‌هاي خوب را دارند.

-با توجه به اين‌كه هميشه گفته‌ايد ترانه در كنارتان حضور دارد، تا حالا براي «دو قدم مانده به صبح» چيزي با خودتان مزه مزه كرده‌ايد؟
نه. چون كه به اين سادگي هم نيست. من هيچ وقت ترانه را نمي‌گويم. هميشه اين ترانه است كه مي‌آيد سراغ من و يقه من را مي‌گيرد. اغلب هم وقت‌هايي مي‌آيد كه من هم كار دارم يا درگير چيزي هستم. ناگهان مثلاً نصف شب ترانه يقه من را مي‌گيرد، يا وقتي آدم در حال استحمام است يا در حال رانندگي. معمولاً اين‌طور نيست كه من سمت ترانه بروم. اغلب ترانه است كه به سراغ من مي‌آيد. ولي خيلي از طرف مردم پيشنهاد داشته‌ام كه ترانه‌هايم را در اين برنامه بخوانم. مي‌ترسم كه وقت ديگران را بگيرم وگرنه ترانه‌ها را براي مردم گفته‌ام و چيز قابل داري هم نيست و هر وقت صلاح باشد مي‌خوانم.

اگر الان به شما بگويند كه فقط مي‌توانيد يك برنامه تلويزيوني ديگر بسازيد و همه چيزش هم دست خودتان است و هر كاري دلتان مي‌خواهد بكنيد، درباره چه چيزي برنامه مي‌سازيد؟
واقعاً سؤال غافلگير كننده‌اي پرسيديد. من هر كاري را كه مي‌كنم بايد عاشقش باشم و بدانم كه يك كاري مي‌كند و جرياني درست مي‌كند و يك چيز به جامعه اضافه مي‌كند. من هر كاري كه مي‌كنم قربتاً الي الله مي‌كنم.

-در همان ابتدا گفتيد مجري‌هاي خوبي را معرفي كرده‌ايد. الان كه به اجراهاي تلويزيوني نگاه مي‌كنيم، اغلب مخاطب را اذيت مي‌كند تا به دل آدم بنشيند. به نظر شما يك مجري خوب بايد چه آيتم‌هايي در اجرايش داشته باشد.
من سال‌ها كارم اين بود. سال‌ها در صدا و سيما به مجري‌هاي شبكه‌هاي مختلف درس مي‌دادم و شايد بعد از انقلاب تا الان حدود 50-40 مجموعه از 13 قسمت تا 360 قسمت براي سازمان ساخته‌ام و خدا خواسته و توفيق داشته‌ام كه مجري‌هاي زيادي را معرفي بكنم. فكر مي‌كنم مجري اول بايد به كاري كه مي‌كند اعتقاد داشته باشد، عاشق مردمش باشد و كارش را بشناسد و با سواد باشد. الان جهان، جهان تخصصي است و شما در هر رشته‌اي كه بخواهيد به مهارت فني برسيد، بايد آن تخصص را پي گيري كنيد. اما براي اجرا در رسانه بايد تقريباً زمينه اغلب تخصص‌ها را داشته باشيم. اجراي تركيبي را عرض مي‌كنم. بنابراين هيچ راهي جز اين نمي‌ماند كه آدمي دايم با كتاب محشور باشد، دايم مطالعه بكند، بشنود، بخواند، ببيند و خودش را در معرض زيبايي‌شناسي جهاني قرار بدهد.

-دوست دارم گفت‌وگو را با يك چكه ترانه از شما تمام كنيم.
الان دستم توي تشت سه تا ترانه است. الان زياد توي حافظه‌ام نيست. يكي «وقت ديدار شد همه مستيم/ من و اين جام و ساقي هم‌دستيم...». يكي ديگر ترجمه بسم الله الرحمن الرحيم است «به نام خداوند بخشنده مهربان/ خداوند گل‌ها، خداوند رنگين كمان/ خداي عزيزي كه هر صبح زود/ كشانده‌ست خورشيد را بر سر نردبان...» يكي ديگر هم با مطلع «باز شقايق شكفت...» يادم رفته. اگر آماده شد خدمتتان تقديم مي‌كنم.

Labels: , ,

Saturday, September 08, 2007
گفت‌وگو با محمد علي اينانلو
شبكه اين هفته چلچراغ گفت‌وگو با محمدعلي اينانلو است. يك جنتلمن به تمام معنا كه دوست داري ساعت‌ها روبه‌رويش بنشيني و از اطلاعات بينهايتش استفاده كني و لذت ببري از مصاحبت با اين آدم عجيب به نظر من. عكسي را هم كه مي‌بينيد كار مهگامه پروانه‌ست.


يك شكارچي پشت دوربين

1- محمدعلي اينانلو به خاطر فعاليت‌هايي كه در حوزه طبيعت و گردشگري دارد، يك چهره شناخته شده جهاني است.
2- او از سال 1349 براي كار دانشجويي رفته راديو و كارش را از سال 53 به‌عنوان مفسر ورزشي در تلويزيون شروع كرده تا سال 57. دوباره از سال 71 با برنامه‌هاي «با طبيعت» و «ايران جهاني در يك مرز» به تلويزيون بازگشته است. در حال حاضر هم دو تا برنامه دارد. يكي «مردم ايران سلام» از شبكه دو و ديگري «گردش» كه از شبكه چهار پخش مي‌شود.
3- او سال‌ها هم روزنامه‌نگاري كرده. خودش مي‌گويد اولين مطلبش را با پارتي‌بازي چاپ كرده. اما كار حرفه‌اي‌اش را در روزنامه آيندگان به‌عنوان يك ورزشي‌نويس شروع كرده. بعد از انقلاب هم سردبير مجله‌هايي مثل «گردش» «Silk road»،‌«شكار و طبيعت» و «طبيعت» بوده. اما مي‌گويد ديگر حوصله روزنامه‌نگاري را ندارد.
4- براي گفت‌و‌گو قرارمان مي‌شود يك كلوپ تيراندازي در يك بعدازظهر گرم تابستاني.
5- در هياهوي صداي شليك گلوله‌ها ساعتي با محمدعلي اينانلو از طبيعت و روزنامه‌نگاري و گردش و خيلي چيزهاي ديگر گفتيم كه در ادامه بخشي از آن را مي‌خوانيد.

-جايي خواندم كه گفته‌ايد روزنامه‌نگاري درجهان سوم فايده‌اي ندارد.
نه فايده‌اي ندارد واقعاً. الان زمان ديگر زمان نشر مكتوب نيست. موقعي‌كه يك بچه 14 ساله مي‌نشيند پشت اينترنت و با ميليون ميليون آدم طرف است، تو با 20 هزار تا مجله چه چيزي مي‌خواهي بگويي؟ بي‌خود وقتت را تلف مي‌كني و آخر برج هم از چاپخانه و ليتوگرافي و اين جور جاها برايت فاكتور مي‌آيد و… امروز ديگه زمان نشر مكتوب نيست.

-درباره ساز وكار برنامه «گردش» صحبت كنيم. برنامه زنده است و مهماني كه معمولاً يك مسئول است دارد و صحبت‌ها و كل‌كل‌هايي با او مي‌كنيد، به اضافه يك‌سري آيتم‌هاي تصويري كه پخش مي‌شود و... موضوعات و مهمان‌هاي برنامه را چطور انتخاب مي‌كنيد؟ آيا از قبل تداركات خاصي مي‌بينيد يا نه همه چيز خودش اتفاق مي‌افتد؟
نه، تدارك خاصي براي برنامه نداريم. برنامه «گردش» دنبال چند تا سؤال مي‌گردد كه مسئولان دولتي و بخش خصوصي و كارشناس‌ها بايد در مجموع به اين سؤال‌ها جواب بدهند. برنامه «گردش» يك برنامه نيست كه در يك برنامه جواب بگيرد. در مجموع برنامه قرار است به جواب سؤال‌ها برسيم تا بيننده دستگيرش بشود قضيه چيست. سؤال‌ها هم اين است كه گردشگري در دنيا اوضاعش چطور است؟ در كشور ما چطور است؟ آيا خوب است؟ اگر خوب است چه كار كنيم كه بهتر بشود و اگر هم بد است چرا بد است و راه حلش چيست؟ دنبال اين سؤال‌هاست.

-تا الان چقدر جواب گرفته‌ايد؟
هيچي. تا حالا خودم از روند برنامه راضي نيستم.

-چقدر براي اجراي برنامه و پرسيدن سؤال‌ها دستتان باز است؟
محدوديتي ندارم. شما اصولاً هر كار حرفه‌اي را كه انجام بدهيد، فكر نمي‌كنم برايتان محدوديتي قائل بشوند. كما اين‌كه الان من 10 سال است در شبكه جام‌جم برنامه دارم. يك كار حرفه‌اي انجام مي‌دهم و با هيچ محدوديتي هم روبه‌رو نيستم. برنامه شبكه دو هم همين طور و بقيه برنامه‌ها. شما كار حرفه‌اي كه بكنيد، كسي به كارتان كاري ندارد.

-توي اينترنت اگر اسم شما را جست‌وجو بكنيم، دو صفحه اول آن كلاً مطالبي است در مورد طبيعت و گردشگري.
من خودم تا حالا نديده‌ام. چون كامپيوتر بلد نيستم و ندارم.

-وقتي گفتيد عصر ارتباط و اينترنت عمر رسانه مكتوب را به پايان برده، گفتم خودتان حتماً كلي با آن سروكار داريد!
خب آدم‌هايي دارم كه اداره‌شان مي‌كنم. آنها اين كار را براي من انجام مي‌دهند. حالا در آن جست‌وجوها چه ديدي؟

بحثم اين بود كه اسم شما الان همه جا با طبيعت و گردش گره خورده. مي‌خواستم بدانم اينها اول براي شما تفريح بود و بعدش شد دغدغه يا نه از همان ابتدا به صورت حرفه‌اي به آن پرداختيد؟
نه، اول به‌عنوان تفريح مطرح بود. هم براي تفريح و هم براي شكار. چون من اولش شكارچي بودم. بعدش به قول شما تبديل به دغدغه شد.

-چه چيزي درخودش داشت كه شما را اين قدر مجذوب كرد كه زندگي‌تان را پاي آن بگذاريد؟
خب من در طبيعت به دنيا آمدم و همين هم هست كه به طبيعت علاقه‌مندم.

-جايي هم گفته بوديد كسي كه مي‌خواهد طبيعت را حفظ كند، بايد از جنس خود طبيعت باشد.
يك مصاحبه با خانم جوادي داشتم كه بعدش ناراحت شده بود، من هم اين را در مطلبي نوشتم تا نصيحتش كنم كه نبايد عصباني بشوي. كسي كه درباره طبيعت كار بكند، بايد مثل خود طبيعت باشد.

-چطوري بايد مثل خود طبيعت شد؟
طبيعت خيلي تعريف‌ها دارد كه من در اين مدت كوتاه نمي‌توانم برايت بگويم، ولي چيزي كه هست طبيعت به شدت صبور است. كما اين‌كه مي‌بينيم اين همه اذيت مي‌شود و عكس‌العمل كمي از خودش نشان مي‌دهد. اما وقتي عكس‌العمل نشان مي‌دهد، بد نشان مي‌دهد. مثل همين زلزله هشت درجه‌اي آمريكاي جنوبي يا مثل آب شدن يخ‌هاي قطبي. طبيعت خيلي مشخصه‌ها دارد. صبور است، بخشنده است. ساكت است. شلوغ است. بايد زبانش را بلد باشي، تا با تو حرف بزند.

-الان شما به جوان‌ها كه مي‌گوييد خب به جاي فلان تفريح بزن به طبيعت، سواي بحث بي‌حوصلگي مي‌گويد پولش را ندارم. اين فاكتور مهمي است. مي‌شود ساده‌تر و كم‌هزينه‌تر هم اين كار را كرد؟
بله. صد در صد. مي‌شود كاملاً اين كار را ساده انجام داد. به شرط اين‌كه مطالعه داشته باشي و بداني كه كي، كجا بروي. اين طوري اگر باشد، مي‌تواني خيلي كم‌هزينه به يك جاهاي خاص با مثلاً يك دوچرخه و كوله پشتي و چند تا ساندويچ بروي توي طبيعت و احتياج به هزينه زياد هم نداري.

-شما خودتان اين كار را كرده‌ايد؟
نه. با دوچرخه رفته‌ام اما زياد نه.

-جايي خواندم كه گفته‌ايد روزنامه‌نگاري از قديم در ايران رواج داشته و به سنگ‌نوشته‌هاي قديمي اشاره كرده بوديد.
يك چيزهايي در اين كتيبه‌ها هست – شايد اصلاً كتيه اسم درستي نباشد – كه سلطنتي و درباري است، مثل سنگ‌نوشته‌هاي داريوش كبير كه توضيح مي‌دهد عقايدش چيست، چه چيزهايي برايش محترم است، چه امپراتوري‌اي دارد، ملتش چه كساني هستند و... يك نوع ديگرش هست مثل لوح گلي كورش بزرگ كه درباره حقوق بشر است يا قانون حمورابي. بعضي‌هايش شرح فتوحات است. بعضي از الواح گلي كه در تخت‌جمشيد پيدا شده مربوط به حساب و كتاب و صورت حساب‌و اين طور چيزهاست. ولي آن چيزهايي كه پيش از تاريخ مردم خودشان بدون هيچ دستوري نقل كرده‌اند، آنها بيان اتفاقات روزمره است. بنابراين وقايع اتفاقيه است. وقايع اتفاقيه هم اولين روزنامه ايران بوده. آنها وقايع اتفاقيه را مي‌نوشته‌اند. «امروز كل ديدم؛ اينجا كل فراوان است. خدا كند امسال كل زياد باشد. امروز اينجا قوچ ديدم. يوزپلنگ ديدم و...»

-گفتيد شكارچي هم هستيد؟
الان ديگر نه. سابق شكار مي‌كردم. الان تفنگ گلوله زني‌ام را به پسر بزرگم آرش داده‌ام و تفنگ ساچمه زني‌ام را هم دارم مي‌دهم به البرز پسر كوچكم كه قهرمان تيم ملي تيراندازي است.
ديگر دنبال شكار نيستم. ديگر هيچ لذتي از آن نمي‌برم.

-آن موقع برايتان لذت داشت؟
بله، اما الان ديگر نوع آن لذت را نمي‌پسندم. الان لذتي كه در پشت دوربين از طبيعت مي‌برم، خيلي بيشتر است. اگر آن موقع مي‌فهميدم يك چنين لذتي هست، شايد آن موقع هم اين كار را نمي‌كردم.

-شما مستند هم مي‌سازيد...
اين قدر طبيعت ما به‌شدت و سرعت رو به زوال است كه من فقط دارم مي‌دوم و آن را ثبت مي‌كنم. شايد مردم به اينها مي‌گويند مستند، اما من خودم مي‌گويم ثبت وقايع. ثبت چيزهايي كه داريم تا آيندگان ما بدانند چه چيزهايي داشتيم. من دارم مي‌دوم كه فقط ثبت كنم.

-پس حقيقت دارد كه اوضاع طبيعت ايران بدفرم خراب است؟
بله. به‌شدت دارد تخريب و نابود مي‌شود.

-كاري مي‌شود كرد؟
كار خاص اين است كه هم ملت بخواهد و هم دولت. بايد جلوي اين همه تخريب را گرفت. اين همه جاده به درد ما نمي‌خورد. ما براي چه بايد اين همه ماشين توليد كنيم كه جاده بخواهد و طبيعت را خراب بكند. نبايد اين همه ماشين توليد و وارد مي‌كرديم. مابه اين همه ماشين نياز نداريم. ما تازه به فكر درست كردن مسافرت ريلي و وسايل نقليه عمومي افتاده‌ايم. اگر اين زودتر اتفاق مي‌افتاد، ما احتياجي به اين جاده جديد شمال نداشتيم. بايد فرهنگ سفر دسته‌جمعي را جا مي‌انداختيم. مثل چيزي كه در هند يا چين يا خيلي جاهاي ديگر هست. آدم لزوماً كه نبايد با ماشين خودش برود سفر. هي بي‌حساب ساختند و دادند بيرون، حالا مانده‌اند توش. هم بنزين جيره‌بندي شده هم طبيعت تخريب شده. اين همه طبيعت البرز را خراب كرده‌ايم كه جاده تهران-شمال بكشيم. فرهنگ‌سازي نكرده‌ايم. اين مي‌شود كه مردم فكر مي‌كنند تفريح فقط در شمال است.
در حالي كه اگر تقسيم‌بندي مي‌كرديم، تفريح در بلوچستان هم بود، در گلپايگان هم بود، ‌در همدان و شاهرود هم بود و... اين همه جاده براي شمال نمي‌خواهيم. هراز و چالوس و رشت و حالا شنيده‌ام يك جاده از لار دارند مي‌كشند. براي چه؟ كه مي‌خواهند يك‌ساعت زودتر برسند شمال! مي‌خواهم اصلاً نرسند. ما چه كار لازمي داريم كه بايد يك‌ساعت زودتر برسيم و اين همه جاده بكشيم. فرهنگ داشته باشيم و يك ذره آرام‌تر رانندگي كنيم. اين همه خودمان را مي‌كشيم كه زودتر برسيم و بعدش بنشينيم همديگر را نگاه كنيم. سفر شما كه فقط مقصد نيست. ما بايد ياد بگيريم از جاده هم لذت ببريم. مثلاً دم اين سد اميركبير بايستيم و هوايي تازه كنيم و چاي بخوريم. ما بچه‌هايمان را بد تربيت كرده‌ايم. نه از راه چيزي مي‌فهميم نه از سفر.

-شما جاهاي زيادي را گشته‌ايد،‌چه در ايران و چه در خارج از ايران. جايي بوده كه دلتان آنجا گير كند و پيش خودتان بگوييد روزي دوباره بايد برگردم اينجا؟
بله. شاهرود. يك مجموعه طبيعت دارد كه من خيلي دوستش دارم.

- يعني اگر قرار باشد به كسي پيشنهاد بدهيد كه يك جاي بكر را تجربه كند مي‌گوييد برود آنجا؟
نه، ديگر پيشنهاد نمي‌دهم، براي اين‌كه شلوغش مي‌كنند و اين بعدش مي‌شود خرابي و نابود شدن طبيعت بكر.

-شما دو تا فيلم هم بازي كرده‌ايد؛ «ارتفاع پست» و «به رنگ ارغوان». حال و هواي بازيگري چطور است؟ در «ارتفاع پست» خيلي باورپذير خلبان شده بوديد.
آره، خلبان‌ها اين را خيلي به خودم هم گفته‌اند. مخصوصاً كه توي خاكي هم هواپيما را نشاندم كه كسي جرأتش را ندارد. كمك‌خلبان فيلم خودش خلبان بود و چندساعتي با هم كار كرديم به خاطر همين دستم روان شد. من سينما را دوست ندارم. براي اين‌كه در سينما آدم خودش نيست. در «ارتفاع پست» هم به نوعي خودم بودم.

- در برنامه معمولاً شما خودتان همه كارها را مي‌كنيد و نويسنده‌اي هم در كنارتان نيست. يعني يك‌جورهايي كارتان بداهه‌پردازي است. اين طور شايد كار سخت بشود.
معمولاً نيم‌ساعت قبل از برنامه مي‌روم تلويزيون و 10 ‌دقيقه‌اي قدم مي‌زنم و فكرم را مرتب مي‌كنم و بعد ديگرخودش مي‌آيد. دنده يك را كه زدي، خودش ادامه مي‌دهد و كار را تكميل مي‌كند. (مي‌خندد)

-اجراي «گردش» يك جورهايي جسورانه است. يعني كمتر مجري‌اي غير از برنامه‌هاي ورزشي به خودش اجازه مي‌دهد كه اين‌طور اجرا كند و مثلاً يك مسئول را به دوئل كلامي دعوت بكند.
اين هم يك چهارچوبي براي خودش دارد. بعضي از همكاران جوان من از اين فضا و قدرتي كه تلويزيون به آنها مي‌دهد استفاده مي‌كنند، ولي چون احساساتي مي‌شوند نمي‌توانند در آن چهارچوب مانور بدهند. در آنجا هم ما يك جاهايي داريم كه نرسيده به پرتگاه دور مي‌زنيم و مي‌دانيم بايد چه كار كنيم. فرمانش دست خودمان است. اما در همان چهارچوبي كه دور مي‌زنيم، به خودمان حق مي‌دهيم كه مردم را واقعاً آگاه كنيم. براي من مهم نيست چه كسي جلويم نشسته. مهم اين است كه مردم بدانند چه اتفاقي دارد مي‌افتد. چون پول راديو و تلويزيون را مردم مي‌دهند و حق دارند بدانند چه چيزي دارد اتفاق مي‌افتد و من به عنوان چشم و گوش مردم در آنجا وظيفه دارم به مردم بگويم اين آقا چه كسي است و دارد چه‌كار مي‌كند.

-يك سؤال كليشه‌اي براي پايان گفت‌وگو؛ جوان‌هاي امروز با دوره شما چقدر فرق كرده‌اند؟
نسل قابل ترحم سرگشته‌اي هستند. يعني از اينجا رانده و از آنجا مانده‌اند. اكثراً. متأسفانه فشار اجتماعي روي آنها زياد است. خودشان هم سعي نمي‌كنند به خودشان كمك بكنند. طبيعت به آدم اين را ياد مي‌دهد كه تحت هر شرايطي بايد بتواند بهترين زندگي را بكند. چرا تو بايد بروي كراكي بشوي يا شيشه بزني. خب بيا به طرف ورزش يا برو به طبيعت. مطالعه بكن و تفريحت را بكن. چرا افسرده مي‌شوي؟ نسل قابل‌ترحمي است.

Labels: , ,

Tuesday, September 04, 2007
نكته هايي از پشت صحنه ديدار جوانان نخبه با رئيس‌جمهور
چلچراغي‌اي در ميان نخبگان!

شنبه سوم شهريورماه به مناسبت روز جوان قرار بود تعدادي از جوان‌هاي نخبه (نزديك100 نفر) با رئيس‌جمهور ملاقات داشته باشند. من هم به واسطه دوستي كارت ملاقاتي گرفتم و در جلسه شركت كردم. ساعت 20/3 رسيديم ابتداي خيابان پاستور. موقع عبور از يكي از اين گيت‌هاي حراست صداي آژير بلند شد. نگهبان‌ها گفتند اشياي فلزي‌ات را تحويل بده. وقتي پول خرد‌هاي توي جيبم را ريختم روي ميز، فقط خودم بودم كه نمي‌خنديدم. مراسم يك ساعت با تاخير شروع شد. شربت پرتقالي ‌خورديم و رفتيم داخل. رديف‌هاي اول همه پر شده‌اند، اما تا رديف پنجم هر چه چشم‌‌چشم مي‌كنم (البته در قسمت مردانه) همه موها سفيد يا جوگندمي است. انگار جوانان ديروز هم حسابي توي جلسه هستند. بعد از يك سري برنامه‌هاي روتين نوبت چندتايي از نخبه‌ها شد تا بروند پشت تريبون و به نمايندگي از بقيه حرف بزنند. اولين نفر يك جوان يزدي بود كه كلي اختراع داشت و يكي از آنها دستگاه واكس‌زني خودكار بود. پسر وقتي پشت تريبون آمد، بعد از كلي گله كه چرا فقط المپيادي‌ها را نخبه معرفي مي‌كنيد، گفت: «آقاي رئيس‌جمهور چرا همه‌اش ما نخبه‌ها بايد برويم در كارخانه‌ها كار كنيم؟ چرا نمي‌شود خودمان كارخانه بزنيم و چند نفري را استخدام كنيم؟ اين‌طوري ايجاد اشتغال مي‌شود! لطفاً تسهيلاتي فراهم كنيد تا ما هم بتوانيم كارخانه بزنيم...» نخبه بعدي يك روحاني بود و صحبت‌هايي درباره آينده حوزه داشت. نفر بعدي پسري از چهارمحال و بختياري بود كه فقط از رئيس جمهور تمجيد و ستايش كرد. بعد از او پسر ديگري آمد كه از وضعيت كنوني دانشگاه‌ها تقدير كرد و گفت: «آقاي رئيس‌جمهور، متشكريم كه اين شرايط را براي ما به وجود آورده‌ايد. من اين را از طرف همه دانشجويان كشور مي‌گويم.» نفر بعدي خانمي بود كه دكتراي مهندسي مكانيك داشت و كلي عنوان در كشورهاي خارجي به دست آورده بود. او كه پشت تريبون آمد، گفت: «آقاي رئيس‌جمهور من اينجا نه به عنوان يك نخبه كه به نمايندگي از طرف همه جوانان ايران كه اينجا نيستند و نماينده‌اي هم ندارند، حرف مي‌زنم.» او اشاره‌هايي به شرايط بد جامعه و نبود شغل براي جوان‌ها كرد و گفت بايد فكري به حال اين نسل بكنيم كه قرار است آينده‌ساز ايران باشد و اگر اوضاع همين‌طور پيش برود ديگر اميدي به آنها نيست. نكته‌اي كه در اين ميان قابل توجه بود و آدم را اذيت مي‌كرد، همهمه‌اي بود كه موقع حرف زدن اين خانم فضاي سالن را پر كرده بود. بعد رئيس جمهور پشت تريبون رفت و گفت: «روز جوان است و جوان‌ها مخاطب ما هستند. به همين خاطر آدم كلي حرف براي زدن دارد. ما بارها ثابت كرده‌ايم كه دولت ما دولت جوان‌محوري است. ما روي جوان‌ها زياد سرمايه‌گذاري كرده‌ايم و اين را نشان هم داده‌ايم و به همين خاطر كلي هم از بيرون اذيتمان كرده‌اند و درباره‌مان چيزها نوشته‌اند.‌مثلاً الان ما آمده‌ايم يك وزير جوان براي وزارت صنايع پيشنهاد داده‌ايم، اين‌قدر سنگ‌اندازي مي‌كنند و از بيرون غر مي‌زنند كه نگو. ردپاي روي برف را كه ديده‌ايد، اگر ردي روي آن نباشد، شما با شهامت از روي آن رد مي‌شويد. اما اگر كسي قبل از شما روي آن راه رفته باشد، سعي مي‌كنيد پايتان را جاي پاهاي او بگذاريد. اينها هم اين‌طور عادت كرده‌اند. چون ما پايمان را جور ديگري مي‌گذاريم غر مي‌زنند. نمي‌دانند بالاخره اگر اين وزير جوان يك اشتباه كند، 99 تا كار را بهتر و درست‌تر انجام مي‌دهد. اين همه شما اشتباه كرديد، حالا يك‌بار هم او اشتباه كند. اينها حتي به خود من هم كه زياد جوان نيستم مي‌گويند جوان. مي‌گويند اينها آمده‌اند اِل مي‌كنند و بِل مي‌كنند. ما آمده‌ايم در دانشگاه‌ها اساتيد جوان و خوشفكر را آورده‌ايم، صداي همه درآمده. اينها مي‌خواهند كار نو و با انرژي انجام بدهند، اما شما داريد ترجمان علوم مادي غربي را كه براي انسان ماترياليستي در نظر گرفته شده ارائه مي‌دهيد. خب مي‌بينيد ما چقدر براي بها دادن به شما جوان‌ها داريم مشكلات تحمل مي‌كنيم.»
آقاي رئيس‌جمهور در بخش ديگري از سخنانش در مورد قدرت كشور صحبت كرد و اين‌كه خيلي‌ها دارند در دنيا به اين نتيجه مي‌رسند كه ايران كشور بزرگي است و در ملاقات‌هايشان اذعان مي‌كنند كه ما طرف شما هستيم. حتي چندتايي از آنها اقرار كرده‌اند كه ايران قدرت اول منطقه است و احمدي‌نژاد هم براي اين‌كه به آنها ثابت كند ما قدرت جهاني داريم، برايشان پيغام فرستاده كه حاضريم در مورد مسائل جهاني با شما صحبت و تبادل نظر كنيم. رئيس جمهور گفت خيلي‌ها براي داشتن رابطه با ما از همين الان زنبيلشان را گذاشته‌اند تا از قافله جهاني عقب نمانند.
بخش زيادي از حرف‌هاي رئيس‌جمهور در اين جلسه به مسئله هسته‌اي ايران اختصاص داشت. اين‌كه چه مشكلاتي داشته‌ايم و حالا همه گردنه‌ها را رد كرده‌ايم و به ساحل آرامش رسيده‌ايم. احمدي‌نژاد تأكيد كرد كه ما در اين مسئله با كسي شوخي نداريم و همان‌طور كه جوان‌ها مي‌خواهند شجاعانه ايستاده‌ايم. «آنها به ما گفتند اگر فلان كار را بكنيد تحريم مي‌كنيم و پدرتان را درمي‌آوريم و از اين جور مزخرفات را گفتند اما ما چون دستشان را خوانده بوديم، پيغام داديم كه هر كاري مي‌خواهيد بكنيد و ديديد كه آخرش هم هيچ‌كاري نتوانستند بكنند. حتي تعدادي از آنها به ما گفتند كه خيلي از داخل فشار مي‌آورند كه فلان كار و بهمان كار را بكنيد، اما در حقيقت آنها هم شما را نمي‌شناختند و به ما گراي غلط دادند. ببينيد در اين مسئله ما بايد در دو جبهه مي‌جنگيديم.»
يكي از بخش‌هاي كسالت‌آور اين برنامه قسمت‌هايي بود كه مجري براي حرف زدن مي‌آمد. مجري يكي از شبكه‌هاي تلويزيوني كه با كش دادن حرف‌هايش فكر مي‌كرد جمعيت را مستفيض مي‌كند و در اجرايش تقريباً اسم و عناوين همه را غلط خواند و براي چيزهايي كه نوشته نداشت هم بايد يك مترجم زبان عربي استخدام مي‌شد.
مجري محترم در پايان برنامه گفت آقاي رئيس جمهور به همه حاضرين در سالن هزينه سفر حج عمره را هديه داده، اما آخرش كه رفتيم تا از چند و چون ماجرا خبر بگيريم و بعد از كلي صابون زدن به دلمان و خوشحال شدن براي رفتن به زيارت خانه خدا به ما گفتند شما جزو نخبه‌ها نيستيد، هديه فقط براي نخبه‌ها بود نه همه حضار.

Labels: , ,

Technorati Profile