فارنهایت 11/9
راه رفتن روی خط باریک قرمز

Friday, February 04, 2011
این روزها
مدت‌ها بود وقت نمی‌شد اینجا چیزی بنویسم. گاهی تنبلی، گاهی کمبود وقت و گاهی... حالا دوباره فرصتی شده برای نوشتن. راستش این چند وقت یک سایت خبری-تحلیلی در حوزه هنر راه‌اندازی کرده‌ام به اسم هفت نیوز. راستش مدت‌ها بود که نبود یک سایت خبری در حوزه هنر را که بدون حب و بغض به حرکت اطلاع رسانی‌اش عمل کند را احساس می‌کردم و خب حالا راهش انداخته‌ام. فعلا در ابتدای راه است تا کم کم بتواند جانی بگیرد و... حالا می‌توانید خیلی از اخباری را که در هر حوزه از هنر اعم از سینما، تئاتر، تجسمی و... می خواهید را در این سایت دنبال کنید.
علی‌الحساب این نوشته را داشته باشید تا فرصتی بعد و نوشته‌ای دسگر شاید.

Labels:

Tuesday, May 11, 2010
از سر دلتنگی
احتمالا برای بار هزارم است که دارم از این جمله احمد شاملو در نوشته‌ای استفاده می کنم. روزگار غریبی است نازنین. عجیب روزهایی شده این روزها. دلتنگ و خسته و از نفس افتاده. نمی‌دانم چرا؟ نمی‌دانم چه باید کرد فقط می‌دانم که بغضی بدجور خر گلویم را گرفته و فشار می‌دهد. نمی‌دانم باید غصه قصه خودم را بخورم یا برای دوستان و نگران دلشکسته باشم. هر سال این موقع‌ها که می‌شد نشریه‌ای تازه گرفته بودم و دوستان را جمع می‌کردم تا به قول معروف پاتوقکی با هم درست کنیم و... اما امسال. راست می‌گویند که سال به سال درغ از پارسال. امسال هرچه پیشنهاد بوده تا حالا چیز دندان‌گیری از ته‌اش بیرون نمی‌آمده. یعنی راستش امروز بعد از هشت سالی که در مطبوعات هستم دیگر حاضر نیستم تن به هر کاری برای بودن بدهم و... دیروز چند تایی از بچه‌ها تلفن زدند و از بیکاری‌شان گفتند و حسابی حالم گرفته شد. بیشتر از اینکه الان نمی توانم کاری برایشان انجام بدهم اما خب حرفایی شده که امیدوارم به زودی بتوانم همه را دور هم جمع کنم. چه‌اش باشد برای بعد و وقتی عملی شد. باز برمی‌گردم سراغ حرفم و از روزگار می‌گویم. از روزگاری که شاید نتوان درباره جزئیاتش اینجا گفت و نوشت. حرفهایی که کوه را هم آب می‌کند و تکان می‌دهد. تازگی‌ها هم بغض دوستی شده‌ام که حرف‌ها دارد از این روزگار. روزگاری که آزارش داده و می‌توانسته مقابلش بایستد و این کار را نکرده و فقط به تماشایش نشسته.بگذریم از ادامه این بحث. بگذار همان رابطه مرشد و مرادی بماند و فقط از همین روزگار بگویم. روزگاری که من پررو همچنان به آن امیدوارم و دوستش دارم و برای طی کردنش دارم تلاش می‌کنم. مشغول آماده‌سازی ساختن فیلم جدیدم هستم و چند تجربه کوتاه تا نهایتا آماده کارهای بزرگ شوم. درکنارش فیلمنامه می‌نویسم و بیشتر فکر می‌کنم و خودم را برای یک اتفاق که باید بیفتد آماده می کنم. اتفاقی که امیدوارم حال خیلی از دوستانم را در کنار من خوب کند و مجبورم کند تا جمله معروف شاملو را باز هم برای روزهایی به بایگانی بفرستم و بگویم حال همه ما خوب است... همه اینها را نوشتم تا به خودم ثابت کنم که هنوز هم امیدوارم و هنوز هم اتفاقات نتوانسته آنچنان به مغز استخوانم نفوذ کند که در نوشته‌ای کلا غرغر کنم و داد بزنم. هنوز هم نوشتن می تواند آرامم کند و امیدم را چند برابر. دوستی می‌گفت تو دیوانه‌ای. گفتم راستش را بخواهی من مجنون دو کارم. نوشتن و اجرا کردن. حالا چه در مطبوعاتش و چه در فیلمسازی‌اش. هنوز کرم نوشتن از سرم دست برنداشته که هیچ حتی بیشتر هم وول می‌خورد و خوشحالم که هنوز دست‌آویزی برای ماندن و حرف زدن و امید داشتن دارم. فعلا همین‌ها باشد تا بعد. می‌خواهم دوباره بروم سراغ همان نسخه نوشتن و نوشتن و نوشتن و... خدایا تو خودت آگاه و ناظری بر کارهای ما...

Labels:

Wednesday, November 25, 2009
نگاهی به سریال شمس‌العماره




در شماره گذشته دوهفته‌نامه «مشق‌آفتاب» پرونده‌ای برای دو سریال «دایی‌جان ناپلئون» و «شمس‌العماره» کار کردم که مطلب زیر یکی از مطالب آن مجموعه است. فکر می‌کنم تا جمعه مجله روی دکه‌ها باشد و اگر بخواهید می‌توانید باقی مطالب را در آنجا پیگیری کنید.


کار کار انگلیسی‌هاست...

«من يک روز گرم تابستان، دقيقا يک سيزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم. تلخي‌ها و زهر هجري که چشيدم بارها مرا به اين فکر انداخت که اگر يک دوازدهم يا يک چهاردهم مرداد بود شايد اينطور نمي‌شد.» این جملات دقیقا ماجرای شروع داستان سریال «دایی‌ جان ناپلئون» است. سریالی که نه تنها داستانی جذاب داشت بلکه روایتی بود از جامعه‌ای در روزگار خودش که ما کم و بیش همچنان شاهد ما به‌ ازاهای آن در اطراف خودمان هستیم. ما به ازایی که از آن به توهم توطئه هم نام می‌برند و خیلی‌ها به آن توهم دایی‌جان ناپلئون هم می‌گویند.
داستان سریال «شمس‌العماره» هم با اتفاقی مشابه این شروع می‌شود. اتفاقی شخصی برای راوی که زندگی تمام افراد اطراف خودش را هم تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. چون بهانه اصلی ما برای این پرونده هم نمایش این سریال در این روزها از تلویزیون بود بیشتر ترجیح می‌دهم درباره آن صحبت کنم. اهالی سازنده این سریال همون عمارت دایی جان دنبال یک عمارت بی‌نظیر می‌گشتند و چه انتخابی بهتر از این چیزی که داریم می‌بینیم. عمارتی وسوسه‌انگیز که ارزش تمام این اتفقاتی که داریم با هم می‌‌بینیم را داشته باشد. فکر می‌کنم به جای تعارف تکه پاره کردن بهتر است برویم سراغ اصل ماجرا و موضوعی که از اول هم قرار بوده درباره آن حرف بزنیم. «شمس‌العماره» در این روزها و حتی سال‌های اخیر سریالی مغتنم و حتی دوست‌داشتنی در مقیاس کارهای دیگر تلویزیون است. سریالی که باید بخاطر ساختش از گروه سازنده آن تشکر کرد و به سامان مقدم آفرین گفت اما وقتی پای ماجرایی به نام دایی جان به وسط می‌آید موضوع متفاوت می‌شود. کاش شباهت‌ها این‌قدر فاحش نبود تا می‌شد از زیر مقایسه کردن در رفت اما واقعا نمی‌شود. هرچند امید سهرابی سرپرست نویسندگان این مجموعه اصرار دارد که در نوشتن این کار اصلا کاری به سریال یاد شده نداشته‌اند اما خب این می‌شود حکایت دم خروس و قسم حضرت عباس. بحث نویسندگی کار شد. چند روز پیش با دوست نویسنده‌ای داشتیم درباره این کار صحبت می‌کردیم و در نهایت هردوی ما به این نتیجه رسیدیم که اگر تیم نویسنده قوی‌تری در کنار سامان مقدم قرار می گرفت نتیجه از این چیزی که الان شاهدش هستیم خیلی بهتر می‌شد و حتی «شمس‌العماره» با این کبکبه و دبدبه‌اش می‌توانست تا حد یک شاهکار هم پیش برود اما... نکته‌ای که باید در این میان به آن اشاره کرد این است که شخصیت‌پردازی این کار خیلی درست و حساب شده انجام گرفته. یعین مشخص است که روی کاراکترها کار شده و بعد از این اتفاق هرکدام از آنها طراحی و اجرا شده‌اند اما متاسفانه بعد از این کار شخصیت‌ها همین‌طوری ول شده‌اند و در حقیقت نویسنده روی کمک کارگردان و توانایی‌های بازیگران حساب ویژه باز کرده و باقی کار را به آنها سپرده. هرچند که این اتفاق هم افتاده اما در نهایت ایرادات فضاسازی و رعایت نکردن خط سیر داستان چیزی است که به کلیت ماجرا ضربه زده و در جاهایی بیننده این حس را پیدا می‌کند که انگار فقط قرار است زمان آنتن پر شود و اتفاق خاصی در بین نیست. این آفت اصلی‌ایست که «شمس‌العماره» به آن دچار شده. چیزی که با یک نگاه واقعبینانه شاید با شرایط موجود می‌شد چهل درصد اتفاقات افتاده را حذف کرد و جایگزین بهتری برای آنها پیدا نمود. در هر حال اما با تمام این اوصاف نباید نکات مثبتی هم که در کار هست را فراموش کنیم. بعد از این ماجرا می‌رسیم به انتخاب بازیگران و بازی‌های آنها. چیزی که تقریبا در این سریال درست اتفاق افتاده و همین هم شده برگ برنده‌ای برای سازندگان آن. بدون شک انتخاب هانیه توسلی به‌جای مهناز افشار از آن اتفاقات مثبتی است که سامان مقدم باید برای افتادنش خدا را شکر کند هر چند هانیه توسلی هم نشان داده که در این کار آنچنانی که باید ظاهر نشده و حتی خیلی از جاها می توان بی‌میلی او را در ارائه نقشش به خوبی مشاهده کرد اما در نهایت مثل همیشه بازی‌ای قابل تامل دارد که توی بیننده را اذیت نمی‌کند. در کنار این استفاده از زوج رویا تیموریان و مسعود رایگان برای نقش‌هایی که تا به حال کمتر از آنها دیده‌ایم کاملا به‌جا و مناسب بوده. برخلاف خیلی از دوستانی که عقیده دارند رویا تیموریان دارد خودش را در «کافه ستاره» تکرار می‌کند معتقدم که او توانسته با ارائه کاراکتری جذاب و دوست داشتنی ور دیگری از توانایی بازیگری‌اش را که تا حالا کسی ندیده بود به نمایش بگذارد و حتی در جاهایی برای دیگران کری بخواند و قدرتش را به رخ بکشد. بدون شک شخصیت پری خانم یکی از دوست داشتنی‌ترین کاراکترهای این سال‌های تلویزیون ماست. شخصیتی مثل خیلی از ما که هم جنبه‌های مثبت دار و هم جنبه‌های منفی و نه قدیس است و نه بدکار؛ اما دوست داشتنی‌ است و این علاوه بر شخصیت‌پردازی درست و کار خوب سامان مقدم قطعا برمی‌گردد به توانایی خود رویا تیموریان. مسعود رایگان هم عمو هرمز را اینقدر دلچسب ارائه داده که دوستش داشته باشی اما درنهایت اتفاق خاصی در بازیگری برایش نیفتاده در کنار اینکه یک بازی درست و حساب شده از خودش به تماشاچی ارائه می‌دهد؛ درست در راستای داستان و چیزی که کارگردان از او خواسته. اما فرهاد آئیش که به نظرم بعد از رویا تیموریان پدیده دیگر این سریال است قطعا یکی از بهترین بازی‌های خودش را در طول بازیگری‌اش در این سریال از خود به نمایش گذاشته. مش رحمت یک آدم ساده و در عین حال زیرک است که تو را می‌خنداند اما هیچ وقت به دام لودگی نمی‌افتد. او نکات ریز رفتاری و گفتاری‌ای دارد که درست پرداخته و اجرا شده و البته قرار گرفتنش در کنار مرجانه گلچین تکمیل کننده این ماجراست. مرجانه گلچینی که شاید سالها بود اتفاقی از او را ندیده بودیم اما با این سریال ثابت کرد که در بازیگری به پختگی رسیده. و بعد از همه اینها شخصیت شکور هم از آن کاراکترهای فرعی است که خودش را در بطن ماجرا می‌چپاند و توی بیننده را مجبور می‌کند دوستش داشته باشی. چیزی که خوشمزگی‌های امیرحسین رستمی هم بر آن صحه گذاشته و فکر می‌کنم اتفاق خوبی برای دوران بازیگری او به حساب بیاید. مهرانه مهین‌ترابی هم که خارج از یک فضای فان مثل همیشه‌اش عمل کرده و هرچند بازی قابل قبولی دارد اما کاراکتر او نقش محوری در کل داستان ندارد و اصولا اگر مالکیت عمارت را از و سلب کنیم بود و نبودش در کار توجیه خاصی ندارد. اما درباره باقی شخصیت‌ها نکات دیگری هست که بد نیست به آنها هم اشاره کنیم. در انتخاب خواستگارها آن‌طور که باید و شاید درست توجه نشده بود و همین توی بیننده را آزار می‌داد. مراسم‌‌ خواستگاری و اتفاقات اطراف آن هم این‌قدر عجیب و غریب بود که این تصور را برای تو بوجود می‌آورد که یا اینها از جای دیگری آمده‌اند یا یک چیزی این وسط درست نیست. هر چند از اول این معلوم است که خاندان گشایش با خیلی‌ها فرق داردند و هرچند قرار است این یک کار فان باشد اما فضاسازی خواستگاری‌ها یکی از آن چیزهایی است که به نظرم به کلیت این کار ضربه زده بود . باعث می‌شد تو با آن ارتباطی برقرار نکنی. با اینکه حتی این خواستگارها از میان چهره‌های خوب سینما و تلویزیون انتخاب شده بودند اما به غیر از نیما بانکی، سروش صحت و تا حدودی نیما شاهرخ‌شاهی باقی آنها خیلی لوس و تصنعی باز کردند و تو تمامش این حس را داشتی که انگار قرار است این کار را هرچه زودتر از سر خودشان باز کنند. خواستگاران عجیب و غریبی که البته باید به این دختر عجیب و خانواده غریبش می‌آمدند اما خب تقریبا کمتر ما به‌ازاء بیرونی داشتند.
در کنار اینها نباید از طراحی خوب صحنه‌ها غافل بود. چیزی که با آن سعی شده بود فضای خانه‌ای خاص برای ما تداعی شود. چیزی که نباید زیاد تجملی می‌بود اما متفاوت بودن را نشان می‌داد و بعد هم کارگردانی قابل قبول سامان مقدم که البته در مقیاس با خودش می‌توانست خیلی بهتر از اینها باشد. در نهایت اینکه همان‌طور که در ابتدای مطلب هم گفتم نمی‌توان بر روی نکات مثبت «شمس‌العماره» چشم بست و اگر مقایسه‌ای در کار نبود می‌شد آن را بیشتر از این چیزی که هست مورد قبول قرار داد اما انگار اینجا هم کار انگلیسی‌هاست که باعث چنین اتفاقی شده!
در پایان بد نیست باز هم یادی کنیم از دایی جان و خاطراتش که به حق سوای داستان‌پردازی که داشت نمادی از جامعه مابود و در آن می‌شد از هر طیفی نماینده‌ای را پیدا کرد. در دايي جان ناپلئون ويژگي‌هاي روانشناختي و جامعه شناختي ما ايرانيان همانند داستان «علويه خانم» صادق هدايت ، با صراحت و صداقتي كم نظیر بيان شده اما در عین حال مفرح بودن و طنز هم فراموش نشده. اتفاقی که خیلی وقت است در کارهای سینمایی و سریال‌ها ما نیفتاده. در کنار اینها و در دوره‌ای که سینما و تلویزیون ما از لحاظ ساختاری مشکلات عدیده‌ای داشته این اثر هم در دیالوگ نویسی و هم در صحنه پردازي‌ها، توصيف اشخاص و مکانها آنقدر دقيق است که می توان آن را مثالی از یک کار حرفه‌ای دانست که حتی با متر و معیارهای امروزی هم مطابقت دارد. دست آخر اینکه می‌توان دایی جان را به نوعی دن کیشوت با معیارهای ایرانی دانست که توهمی به اندازه تمام تاریخ این مملکت دارد. چیزی که به این سادگی دست از سر مردم این سرزمین برنداشته. اثری که این‌قدر خوب بود که سریال «شمس‌العماره» را با تمام خوبی‌ها و نکات مثبتش تحت‌الشعاع قرار داد. اما در اینجا باید یک چیز را اعتراف کنم که سوای تمام چیزهایی که در بالا گفتم «شمس‌العماره» را دوست داشتم و تمام قسمت‌هایش رادنبال کردم و امیدوارم سامان مقدم بعد از این تجربه گرانبها در کار بعدی‌اش چیزی باشد که همه ما از او انتظار داریم و این‌بار مجموعه‌ای بسازد که بتواند خودش برای تماشاچی اپیک شود. چیزی که توهم نیست و می‌تواند کار انگلیسی‌ها هم نباشد!

Labels: ,

روزها
روزها روزهای عجیبی شدهواقعا. هم دوستشان دارم و هم... هنوز مشکل مجله ام حل نشده و منتظر چاپ شماره پنجمش هستم و اینکه بالاخره به روز چاپ شویم. اما خب خدا را شکر «مشق آفتاب» هست که دلمان خوش باشد به نوشتن. برای پرونده این شماره سرکی کشیده ایم به دنیای تبلیغات. پیشنهاد می کنم حتما مجله را بخوانید چون سوای حضور من کیوان کثیریان و باقی بچه ها دارند برای بهتر شدنش کلی زحمت می کشند و الان به نظرم یکی از مجله های فابل تامل روی دکه هاست. سوای اینها دارم تلاش هایی می کنم برای حضور بیشتر در سینما. دارم تلاش می کنم اما از آنجایی که تصمیم گرفته ام تا اتفاقی نیفتاده درباره اش حرفی نزنم باقی اش باشد برای بعد.

Labels:

Thursday, November 19, 2009
نبودم
چند وقتی می‌شد که دیر به دیر به روز می‌شدم. به قول بزرگترها گرفتار بودم و به قول خودم شاید حوصله نداشتم. حالا دوباره می‌خواهم زود به زود به روز کنم این وبلاگ قدیمی و رفیق دیرینه‌ام را. چیزی که تقریبا سیر تحولی از روزهای کاری من را هم در خودش به همراه دارد. به هر ترتیب این شروع را با دو تا اتفاق یا دوتا خبر آغاز می‌کنم. اولی اینکه ماهنامه محک به دلایل کاملا فنی و چاپخانه‌ای روی دکه نیامده و از این بابت خیلی عصبانی هستم چون زحمت‌های من کلی آدم دیگر این وسط ضایع شد برای بی‌مسئولیتی یک عده آدم... شماره 4 چاپ شد و صحافی نشده به بایگانی رفت و خاطره شد با اینکه یکی از بهترین شماره‌ها بود و حالا شماره 5 منتظر چاپ شدن است و دنبال یک چاپخانه تا به زودی روی دکه بیاید. نمی‌دانم انگار این هم جزئی از سرنوشت من شده که باید همیشه در شرایط سخت کار کنم. آرزوی یک مجله بدون دغدغه مالی و اینکه به موقع روی دکه بیاید تا مخاطبش را از دست ندهد مدت‌هاست من و خیلی از هم‌قطارانم را به خودش مشغول کرده. فکر می‌کنم توقع زیادی هم نباشد اما... البته خبرهای خوبی در راه است اما چه بودنش باشد برای بعد و قطعی شدن ماجرا. اتفاق دوم هم اینکه در دقیقه 99 به تیم سیروس الوند و سریال «خسته‌دلان» اضافه شدم و قرار شده در نقش مدیر روابط عمومی در کنارشان باشم. فعلا اخبار ما را در این وبلاگ پیگیری کنید تا خبرهای بعدی و نوشته‌های دیگر. www.skhastehdelan.blogspot.com

Labels:

Sunday, July 05, 2009
شماره دو ماهنامه محک

به سلامتی شماره دو مجله محک با کلی تاخیر روی دکه اومد. بازخورد شماره یک خیلی خوب بود و امیدوارم این شماره بهتر هم بشه. الانم داریم شماره جدیدو صفحه بندی می کنیم تا اگه دوباره اتفاق خاصی نیفته اول مرداد بفرستیم روی دکه. منتظرم اگه خوندینش نظراتتونو برام بفرستین که بتونیم توی بهتر شدنش از اونا استفاده کنیم.

Labels: ,

Tuesday, May 12, 2009
ماهنامه محک


چند وقتی درگیر کار جدید بودم. یک مجله جدید. ماهنامه محک. حالا امروزبالاخره شماره اولش چاپ شد. یه ماهنامه در قطع متفاوتی که تا حالا کمتر توی ایران کار شده. 160 صفحه هم داره. منتظر نظراتتون درباره اون هستم البته بعد از دیدنش. همین پنج شنبه روی دکه هاست بعدش هم 15 هر ماه. فعلا این جلدش تا بقیه ماجرا. راستی تا یادم نرفته دو هفته نامه مشق آفتابم با تیم جدید شروع به کار کرده. البته خبرش یه کم قدیمیه اما خب خبره دیگه. سردبیرش کیوان کثیرانه. من هم دبیر بخش آخر و به نوعی پرونده هاشم. به زودی چند تا از مطالب دستپخت جدیدم رو روی وبلاگ می گذارم. به زودی....

Labels: ,

Wednesday, May 06, 2009
پیمان ابدی درگذشت

خبرش عین پتک یهو خورد توی سرم. یهو یخ کردم. انگار همین دیروز بود که روبهروی هم نشسته بودیم و گپ میزدیم. انگار همین دیروز بود. خبر کوتاه بود. پیمان ابدی موقع انجام عملیات بدلکاری درگذشت... همین. به همین بزرگی. انگار همین دیروز بود....

Labels:

Technorati Profile