فارنهایت 11/9
راه رفتن روی خط باریک قرمز

Tuesday, December 11, 2007
ما شده‌ايم پايه ميز و صندلي پلاك قرمزها
اين هفته با چند تا از بچه‌هاي چلچراغ رفتيم ديدن جانبازان. جانبازهاي جنگ هشت ساله. كساني كه شايد امروز خيلي‌ها فراموششان كرده باشند و يا خيلي‌هاي ديگر هم از آنها فقط به عنوان نردبان ترقي‌شان استفاده مي‌كنند! كاش مي‌شد همه ديده‌ها و شنيده‌هاي آن روز را نوشت اما حيف. حيف كه... چيزي كه در ادامه مي‌خوانيد تكه‌هايي از ديده‌ها و شنيده‌هاي آن روز سرد پاييزي است. صبح يك روز آذر. بيمارستان ساسان. طبقه نهم... اين شايد فيلمنامه يك فيلم مستند باشد كه شايد روزي آن را بسازم. شايد...
پلان يك: چند تا بچه در يك كوچه باريك مشغول بازي هستند. جنگ‌بازي، كيوكيو، بنگ‌بنگ، چند تا آدم خوبه ماجرا و چند تاي ديگر هم آدم بد ماجرا. تفنگ‌هاي چوبي دست‌سازشان را به طرف هم مي‌گيرند و... اين تصوير ذهني خيلي از بچه‌هاي هم‌سن و سال من است. بچه‌هايي كه در بازه 64- 59 به دنيا آمده‌اند و عمده كودكي‌شان را در ايام جنگ سپري كرده‌اند.
پلان دو: مدير مدرسه در مراسم صبحگاهي مشغول سخنراني براي بچه‌هاست. «حسين افتخار مدرسه ماست. يك كم از او ياد بگيريد. او مي‌توانست الان پيش شما باشد و روزگارش را بگذراند، اما براي دفاع از ناموس و ميهنش رفت جبهه و شهيد شد...» اينها جملاتي است كه يكي از جانبازان كه هم‌كلاسي حسين فهميده بوده مي‌گويد. روي تخت بيمارستان نشسته و از آن روزها تعريف مي‌كند و گاهي تن صدايش بالا مي‌رود. «بعد از آن حرف‌ها مدام با خودم درگير بودم تا آخرش من هم رفتم. رفتم همان‌جايي كه حسين رفت، اما خب قسمت اين بود كه حالا روي اين تخت باشم.» چشمانش پر از اشك مي‌شود و صدايش دورگه: «مي‌داني ما آن‌طور رفتيم براي اين‌كه اينها امروز پشت ماشين‌هاي پلاك قرمز بنشينند و حتي شيشه‌ماشينشان را هم برايمان پايين نياورند. ما شده‌ايم پايه ميز و صندلي آنها و...» از اينجا به بعد اين‌قدر دلش گرفته و پر است كه بايد روي صدايش موسيقي بيايد تا تصاويري قابل پخش داشته باشيم.
پلان سه: روي تختش دراز كشيده و به سختي حرف مي‌زند. هم قطع نخاعي است و هم شيميايي و خانمش هم بالاي سرش ايستاده؛ خندان و بدون اين‌كه اثري از خستگي در چهره‌اش مشخص باشد. اما مشخص است كه سال‌هاست بار زندگي را به دوش مي‌كشد. مرد مي‌گويد: «17 سالم بود كه رفتم جبهه و 19 سالم بود كه با ايشان ازدواج كردم. حالا سه فرزند داريم. ما اصلاً نفهميديم چطور دور و برمان شلوغ شد. حالا اين خانم تنها مونسم شده.» بچه‌ها را نگذاشته بيايند بيمارستان تا پدر و قهرمان ذهنشان را در اين وضعيت نبينند.
پلان چهار: در يك اتاق چند نفري داريم با دو تا جانباز از خاطراتشان مي‌گوييم و شيريني‌هاي آن روز و اين‌كه چطور يكي از آنها با آفتابه پلاستيكي چند تا عراقي را دستگير كرده و... كه ناگهان جانبازي وارد اتاق مي‌شود و مي‌گويد: «اينجا خبرنگار چه كسي است. اگر كسي دل شير دارد بيايد اتاق من باهاش حرف دارم...» و مي‌رود. پيرمردي كه پيش او هستيم مي‌گويد: «اين رفيق ما موجي است مواظب باشيد اعصابش را به هم نريزيد.»
پلان پنج: اتاق همان جانباز موجي: «مي‌خواهم حرف بزنم مكتوب كنيد. همه‌اش را هم بايد چاپ كنيد، وگرنه حرف نمي‌زنم.» مي‌گوييم تا جايي كه بشود اين كار را مي‌كنيم. عصباني مي‌شود و مي‌گويد: «جگر شير نداري/ سفر عشق مكن. برو برادر. برو شما اين‌كاره نيستي.» بحثي نيست. انگار راست مي‌گويد، اما انگار برايش قابل فهم نيست كه اين روزها جگر شير هم كارساز نيست. كاش امروز همه مثل او و هم‌رزمانش بودند. كاش... آخرش يكي ديگر از بچه‌ها مي‌رود پيشش و اطمينانش را جلب مي‌كند. از وضعيت رسيدن داروهايش شاكي است و...
پلان شش: شيميايي است. همسرش مي‌گويد: «پنجاه درصد بوده اولش، اما حالا بعد از كميسيون جديد بيست درصدي از درصدش كم كرده‌اند، اما خودش نگذاشته اعتراض كنند. گفته ما براي درصد گرفتن كه نرفته‌ايم.» خودش به خوبي نمي‌تواند حرف بزند و زبانش مي‌گيرد. دفتري را نشانمان مي‌دهد كه دارد خاطراتش را از همان ابتداي بچگي براي پسرش مي‌نويسد تا روزي كه... «15 سالم بود كه رفتم جبهه. تازه از شهرمان آمده بودم تهران و مشغول كار شده بودم كه رفتم، بايد مي‌رفتم. تكليف بود. همه مي‌رفتند. كاش شما هم مثل بچه‌هاي آن روزها بوديد. پسرم غيرت را بايد از بچه‌هاي نسل من ياد گرفت. زندگي‌مان سخت بود، اما قيد همه چيز را زديم. چون بايد مي‌رفتيم و...» دوست دارد اگر بشود دفترش را چاپ كند. چند كلمه‌اي حرف مي‌زند و خسته مي‌شود و دوباره حرف‌هايش را مي‌نويسد و...
پلان هفت: يكي از مددكاران مي‌گويد: «تازه اينها خوب‌هايشان هستند كه شما ديده‌ايد. خيلي از جانبازاني كه مستقيم شيميايي شده بودند حالا شهيد شده‌اند. البته اينجا هم داريم هنوز از آنهايي كه حالشان خوب نيست، اما توي اين طبقه نيستند و... زمان ملاقات رو به اتمام است. انگار بايد برويم به همين دوستان طبقه نهم بيمارستان ساسان بسنده كنيم. كاش زمان بيشتري داشتيم و مي‌شد ساعت‌ها پاي حرف تك‌تك آنها بنشينيم، اما حيف... مأمور حراستي كه با ماست به پايين بي‌سيم مي‌زند كه يك آسانسور براي طبقه نهم بفرستيد، دوستانمان مي‌خواهند بروند.
پلان آخر: اگر قرار بود اين نوشته كوتاه فيلمي مستند مي‌شد، دوست داشتم پايانش اين‌طور مي‌شد. شايد كمي دراماتيك باشد، اما چيزي است كه درست عين واقعيت است. عين واقعيت. تصاوير پي‌درپي. اول يك صحنه از جنگ يا انفجار يا چيزي از اين دست. بعد هم صحنه لبخندي كه از روي لب هيچ كدام از آنها نمي‌افتاد. لبخندي كه گاهي حتي نشان از تلخي بود، اما معلوم بود كه تهش اطمينان است و رضاي قلبي و آخرش هم آخرين پلك‌زدن‌هايشان و تمام شدن حيات خاكي و... كات.

Labels: , ,

Technorati Profile