فارنهایت 11/9
راه رفتن روی خط باریک قرمز

Sunday, December 02, 2007
گفت و گو با پوران شريعت رضوي درباره 16 آذر
گفت وگوي من در ادامه پرونده 16آذر. هيچ توضيح اضافه‌يي ندارم جز تشكر از مهرباني و اعتماد پوران شريعت رضوي. عكس هم كار حجت سپهوند است.


نام:آذر

تولد:آذر

مرگ:آذر


شما در وهله اول بايد درد جامعه را در آن روزگار تشريح كنيد. من در زماني كه آذر كشته شد يك دختر 17 ساله بودم؛ كلاس يازدهم. آن موقع چيزي معادل پيش‌دانشگاهي الان. آن سال‌ها، سال‌هاي تظاهرات خياباني دانشجوها بود و دولت دكتر مصدق. و خب مصدق هم آزادي‌هاي زيادي در جامعه ايجاد كرده بود و از نظر سياسي جو بازتر بود. من هم در آن سال‌ها مدتي در تهران بودم چون به غير از مشهد خانه‌اي هم در تهران داشتيم كه پدرم براي برادرهايم گرفته بود، طرف‌هاي اميريه نزديك منيريه. من هم آن موقع مدرسه ميرهادي مي‌رفتم. يك روز ديدم كه همه جوان‌ها ريخته‌اند توي خيابان به سمت خانه مصدق مي‌روند. همه چيز آن موقع علني بود و هر كسي مي‌توانست فعاليت سياسي داشته باشد. ما هم در خانواده‌اي زندگي مي‌كرديم كه به هرحال تمايلات سياسي تا حدودي در آن وجود داشت. برادر بزرگ‌تر من در سال 1320 و ورود متفقين به ايران ستوان دوم بوده كه آن موقع براي دفاع از وطن به آذربايجان اعزام مي‌شود و در همان جا هم كشته و در حقيقت شهيد مي‌شود. برادرهاي ديگرم هم كه دانشجو بودند. جو آن روزها اين طور بود تا رسيديم به كودتاي 28 مرداد. من خودم شاهد بودم كه در خيابان‌ها روي زمين با روغن مثلاً نوشته بودند «Yanki go home» يا «اي شاه خائن برو بيرون» و... حتي آن روز هم يادم هست كه مردم ريختند توي خانه مصدق و اموالش را غارت كردند. فكر مي‌كنم اواخر تابستان 1332 بود. در چنين شرايطي در آن بحبوحه و شلوغي آذر ما فعال سياسي بود. طبيعي است كه يك جوان كه هيچ آموزش سياسي هم نداشته هنوز به اين نرسيده كه چه گرايش سياسي داشته باشد و اصلاً نمي‌شود او را به گروه خاصي منتسب كرد. اين قدر خفقان بود كه همه مي‌خواستند هر طور شده مبارزه كنند.
***
الان شما كه به من نگاه مي‌كنيد مي‌توانيد يكي از دستاوردهاي آذر را ببينيد. من متولد سال 1313 هستم و دو سال كوچك‌تر از آذر. آن موقع اگر خواستگاري چيزي براي من مي‌آمد، آذر صدايش درمي‌آمد و شروع مي‌كرد به داد و بيداد و با پدر قهر مي‌كرد كه اين دختر بايد درس بخواند و الان وقت عروسي‌اش نيست. آذر در مورد بچه‌هاي فاميل هم همين طور بود و تا جايي كه در حد سوادش بود به همه كمك مي‌كرد و حتي به آنها درس مي‌داد. او معتقد بود كه زن بايد رشد اجتماعي بكند. پدر من يك آدم بازاري بود و تاجر فرش و قماش و طبيعتاً عقيده داشت كه دختر بايد ازدواج بكند. حتي به پسرها مي‌گفت: «با من بياييد بازار و كار كنيد. درس خواندن به چه درد شما مي‌خورد؟ و...» اما برخوردهاي آذر بود كه تفكر او را هم عوض كرد. يادم مي‌آيد پدرم به برادر بزرگم دكتر رضا شريعت مي‌گفت: «دكتر شدن كه كاري ندارد. بيا با من حجره تا هزار تا دكتر به تو نشان بدهم. كافي است بگويي دلم درد مي‌كند هر كسي يك چيزي پيشنهاد مي‌كند. مثلاً حاج آقا عباسي مي‌گويد گل‌گاوزبان بخور، آن يكي مي‌گويد سنبلتيب بخور و... اينها همه خودشان دكترند، دكتر نمي‌خواهند.» در هر حال ما برخلاف ديد پدرم خودمان يك خانواده نيمه‌سياسي داشتيم. آن روز به غير از آذر كه در دانشكده فني بود، يكي ديگر از برادرانم سال دوم پزشكي بود و يكي ديگر در آلمان پزشكي مي‌خواند و ديگري هم معلم بود. آذر يك جوان مبارز طرفدار اصالت عمل بود. يعني وقتي مي‌گفت: «پوران نبايد عروس بشود.» فقط آن را نمي‌گفت. شب تا صبح هم به من درس مي‌داد و به حرف‌هايش عمل مي‌كرد.
***
بعد از مرگ آذر من كاملاً افسرده شده بودم و به اين نتيجه رسيده بودم كه واقعاً درس خواندن چه فايده‌اي دارد؟ اينها همه درس مي‌خواندند آخرش هم كشتنشان. من هم درس نمي‌خوانم. اما اينجا بود كه دوستان آذر راه او را در پيش گرفتند و شروع كردند به تشويق من به درس خواندن و در درس‌ها كمكم كردند. بعد از اين اتفاق ديگر براي پدر من هم درس خواندنم با دوستانم عادي شده بود و من مي‌توانستم به راحتي در خانه با آنها درس بخوانم. مي‌خواهم اين را بگويم كه در حقيقت اين برادرهاي من و به خصوص آذر بودند كه بر سرنوشت خانواده تأثير داشتند و پدرم به حرفشان گوش مي‌داد، وگرنه من اگر خودم نمي‌خواستم هم عروسي بكنم و آنها نبودند نمي‌توانستم خواسته خودم را در برابر حرف پدرم به كرسي بنشانم. آن موقع آذر يك شاگرد داشت كه ازدواج كرده بود و شوهرش به خاطر درس خواندن مدام اذيتش مي‌كرد و آذر وقتي او را مي‌ديد عذاب مي‌كشيد و مي‌گفت: «تو بايد درس بخواني و نبايد عروسي كني.» و به پدرم مي‌گفت خواستگار حق ندارد به خانه ما بيايد. در حقيقت من تمام پيشرفتم را مرهون تفكر برادرانم هستم، به خصوص آذر.
***
اين هم آن موقع بوده هم الان. خيلي از جوانان ما به خاطر كم اطلاعي جذب گروه و دسته‌اي مي‌شوند اما واقعاً آن طور نيستند. درد جامعه ما سياسي نيست، بي‌سوادي است. ما آگاه نيستيم. الان هر كس در دانشگاه مي‌خواهد ژست بگيرد مي‌گويد من مبارزم و سياسي‌ام و الم و بلم، در حالي كه عملاً اين طوري نيستند. آن موقع هم خيلي‌ها مي‌گفتند ما انقلابي هستيم اما عملاً انقلابي نبودند. آنها شرايط انقلاب را درك نكرده بودند. خود دكتر شريعتي كه همه اين بزرگان (البته پشت درهاي بسته) مي‌گويند ما شاگردش هستيم، عملاً نمي‌دانند كه شريعتي با انقلاب مخالف بوده. در سال 54 مجاهدين به همين خاطر عليه علي شريعتي كتاب نوشتند. دكتر شريعتي مي‌گويد: «انقلاب قبل از خودآگاهي فاجعه است.» مجاهدين مي‌گفتند مسلحانه بايد جنگيد و... اما علي شريعتي مي‌گويد اين فايده ندارد كه به جان هم بيفتيم. ما اول بايد مردم را آگاه كنيم و به خود آگاهي برسانيم. وقتي كه خودآگاه شدند خودشان راهشان را انتخاب مي‌كنند. انقلاب كوچه پس‌كوچه ندارد، بيراهه ندارد. يك راه راست دارد كه بايد ملي شود. شريعتي مي‌گفت: «اين راه اگر سه قرن، اگر سه نسل، اگر كه پس فردا. اين راه بايد طي شود.» يك چيز ديگر هم مي‌گفت كه البته جمله‌اش مال خودش نيست. «به مردم راه نشان ندهيد، آگاهشان كنيد خودشان راهشان را پيدا مي‌كنند.» آذر شريعت رضوي هم انديشه‌اش اين بود كه بايد به مردم آگاهي داد و حتي آن آگاهي را در خانه خودمان پياده كرد.
****
آذر آدم شاد و شنگولي بود. اهل برو بيا و بگو و بخند بود. يادم مي‌آيد هميشه دكتر شريعتي مي‌گفت: «نمي‌خواهد بگويي آذر نماز مي‌خوانده و روزه مي‌گرفته كه فكر نكنند مي‌خواهي تظاهر كني.» اما من مي‌گفتم اين تظاهر نيست. من با چشمان خودم مي‌ديدم. مي‌ديدم كه نان خودش را به ديگري مي‌بخشيد. نه مثل الان كه همه فقط ادايش را در مي‌آورند.
مصطفي بزرگ‌نيا هم همين طور بود. مصطفي پسر تر و تميز و خوش‌تيپي بود و آن موقع توي دو تا فيلم هم بازي كرده بود. برادرش تعريف مي‌كرد: «يك روز ديدم با يك لباس كهنه و كثيف آمد خانه و از او پرسيدم اين چه چيزي است تنت كرده‌اي؟» مصطفي جواب داده: «دوستم مي‌خواسته امتحان بدهد و لباس‌هايش كثيف بوده من لباس‌هايم را داده‌ام به او تا كارش راه بيفتد و خودم هم لباس‌هاي او را پوشيده‌ام.» ببينيد اينها اين طور انگيزه داشته‌اند. يعني اصالت عمل بوده و فقط حرف نمي‌زده‌اند مثل خيلي‌ها. يا مثلاً احمد قندچي خودش كارگر كارخانه بوده و خانواده متوسطي داشته و كار مي‌كرده.
****
موقع تحويل جنازه‌ها برادر بزرگ‌نيا كه آن موقع ارتشي بود خيلي كمك داده. رفته و پاگون‌هايش را گرو گذاشته به اضافه يكي از اقوام ما سرهنگ فرجاد تا جنازه‌ها را به ما دادند و توانستيم به خاكشان بسپاريم.
****
جنبش دانشجويي در حقيقت از 16 آذر 32 شروع مي‌شود. نمي‌دانم چرا الان بعضي‌ها مي‌خواهند اين را فراموش بكنند. بعد از شهادت آذر خيلي‌ها از همه دنيا با پدر من ابراز همدردي كردند. مي‌دانيد شهادت اينها در دانشگاه دقيقاً مثل اين بود كه كسي در مسجد به شهادت برسد. بعد از آن هم از اين 16 آذرها تكرار شده. بارها و بارها. پيام اينها در آن موقع آگاهي بوده. الان هم همين طور است. به همين خاطر هم هست كه دكتر شريعتي به پسرش احسان مي‌گويد: «اگر مي‌خواهي حسين‌وار در مقابل يزيد بجنگي بايد بخواني، بخواني، بخواني و بخواني.»
****
هر وقت اين شعر را مي‌خوانم، ياد برادرم مي‌افتم. شعري كه 54 سال پيش براي او سروده‌اند.

اينجا در اين مزار...
در زير خاك سرد
از كار مانده است سه قلب پر از اميد
خفته‌ست ديدگان سه سيماي نورسيد
اينجا بزير خاك...
آرام و بيصدا...
ناگفته رازهاي نهان، مرده روي لب
آهنگ عشق و زمزمه، گنگ نيمه‌شب
مانده‌ست ناتمام...
اينجا در اين سكوت...
در برگ‌هاي زرد، كه دامان همي كشند
چون روح گم‌شده به سرا شيب گورها...
همراه بانگ شيون خاموش باد سرد
مي‌‌افكند طنين...
لالاي مادري كه گمان مي‌كند هنوز
رفته‌ست نوجوان عزيزش بخواب خويش
اينجا بخواب ناز فرو رفته مصطفي
اينجا به خون طپيده دل گرم «قندچي»
اينجا شريعت رضوي بسته ديدگان
اينجا بزير خاك، نهان قلب ملت است
اينجا در اين مكان به گل خون شكفته است
فرزند مردم در دل گور خفته است...
وان مردم بي‌شكست با خون سرخ خويش
اينجا در اين مزار نوشته است يادگار

اينجا بزير سايه سرنيزه‌هاي سرد...
نورس جوانه‌ها، كز بوستان مردم
با دست دشمنان شكسته‌ست ساقشان
خوش آرميده‌اند، همه در كنار هم...
آنها سه تن بودند، سه شاخ از سه بوستان
اينجا سه تن، سه رنج، سه اميد گمشده، آرام خفته‌اند
اينجا ميان پنجه درياي پر ز موج، در زير ابر تازيانه و غرور
همراه باد و برق، روزي، دمي، سه قطره شفاف و تابناك
آرام در دل صدف زندگي چكيد، تا آورد ببار...
روز دگر سه گوهر پربار افتخار!
آنها سه تن بُدند و چو بسيار ديگران...
هشتند پا به پهنه دنياي بيكران... اما زمان مرگ
آنها سه تن بودند كه مردند قهرمان
آنها سه تن بودند كه ماندند جاودان

Labels: , , ,

Technorati Profile