فارنهایت 11/9
راه رفتن روی خط باریک قرمز

Sunday, August 19, 2007
با رامبد جوان و اشكان خطيبي در خانه‌اي با طرح نو

شبكه اين هفته چلچراغ و گفت‌وگو با رامبد جوان و اشكان خطيبي. عكسش هم مال مهگامه پروانه‌ست.


عمراً لنگه اين گفت‌وگو را پيدا كنيد


1- رامبد جوان آدم بانمك و عجيبي است. اين را تمام كساني كه او را از نزديك مي‌شناسند، مي‌گويند. آدمي درست مثل نقش‌هاي فاني كه بازي كرده.
2- اشكان خطيبي همكار رامبد در اين مجموعه جديد است. «خانه‌اي با طرح نو» كه اين روزها مخاطبان زيادي براي خودش دست و پا كرده. كاري از مهدي مظلومي. يك نكته ديگر در مورد اشكان اين‌كه او جايگزين آتيلا پسياني در اين برنامه شده.
3- قرار گفت‌وگوي ما پنج‌بار عقب افتاد و آخرش رفتيم سر صحنه كار و قبل از پخش برنامه با اين دو نفر گفت‌وگو كرديم. همه‌اش هم تقصير رامبد جوان و اسباب‌كشي خانه‌اش بود.
4- خيلي‌ها عقيده دارند «خانه‌اي با طرح نو» برنامه خوبي از آب درآمده و تعجب اين مسئله وقتي بيشتر مي‌شود كه تو اين برنامه را از شبكه دو مي‌بيني.
5- گفت‌وگوي ما در شرايط عجيب و غريبي انجام شد. روي مبل‌هاي دكور صحنه و در حالي كه اشكان خطيبي مدام به اين طرف و آن طرف مي‌رفت و خيلي‌ها مثل آگهي‌هاي بازرگاني مدام بين حرف‌هاي ما مي‌پريدند و همه چيز را قر و قاطي مي‌كردند.
6- يكي از جذاب‌ترين بخش‌هاي ديدار ما موقع عكاسي بود كه كلي از دست بچه‌ها و فيگورهايشان خنديديم و همين باعث عصبانيت عكاسمان شد تا از همه بخواهد مثل بچه آدم ساكت بشوند.
7- رامبد جوان با مهگامه پروانه هم‌دانشگاهي و هم‌دوره بوده و دقايق عكاسي با تعريف خاطرات گذشته اين دو سپري شد.
8-گفت‌وگوي ما را با رامبد جوان و اشكان خطيبي را بخوانيد و مطمئن باشيد نظير اين گفت‌وگو را نه ديگر شما مي‌خوانيد و نه شايد ديگر روزي انجام شود
.

- بگذار مثل بعضي‌ها با يك سؤال استاندارد شروع كنم. چطور شد كه قبول كرديد...
رامبد: خب همين را از اول بگو. چطور شد كه ما اين كار را قبول كرديم؟ در اين باره تا حالا خيلي گفته‌ايم به خدا.


- نه من اين را نمي‌خواستم بپرسم. چطور قبول كرديد مجري‌گري بكنيد؟
رامبد: ما مجري‌گري نمي‌كنيم. داريم بازيگري مي‌كنيم. فقط بازيگري.


- خب آن موقع كه مهمان برنامه مي‌آيد كه ...
اشكان: آن موقع هم داريم بازيگري مي‌كنيم. يعني اين طوري كه الان نشسته‌ايم با تو حرف مي‌زنيم كه با مهمان حرف نمي‌زنيم.


- من برنامه شما را زياد ديده‌ام...
اشكان: خيلي آدم بيكاري هستي! هاها...


- شما چقدر به خودتان اجازه مي‌دهيد كه با مهمانتان صميمي شويد و شوخي كنيد؟
رامبد: تو جواب بده.
اشكان: نه تو بگو.
رامبد: چيزي كه وجود دارد به هر حال ادب يك شرايطي را براي تو به وجود مي‌آورد، خود تلويزيون و يك برنامه زنده هم شرايط خودش را دارد. غير از تمام اينها خود ما هم صاحب ادب و عقل و يك طراحي هستيم و براساس آن چيزي كه به عنوان صميميت و راحتي و شادي از آن ياد مي‌شود، رفتار مي‌كنيم. خب مهمان برنامه ما مي‌تواند صاحب روحيه‌اي خيلي جدي‌تر از اندازه‌هايي كه ما مي‌گوييم باشد، ولي ما قصد نداريم يا نمي‌خواهيم خيلي با او شوخي كنيم. ما سعي مي‌كنيم خيلي راحت‌تر و صميمانه‌تر با او ارتباط برقرار كنيم. همه آدم‌ها هم اين جنس رابطه را دوست دارند و به آن نياز دارند و خيلي‌ها هم كه انجامش نمي‌دهند، وقتي از جانب تو به عنوان نفر روبه‌رويشان مطمئن شوند كه نه قصد بي‌احترامي داري، نه قصد دست انداختن و فقط يك رابطه صميمانه، راحت، دوستانه است، با تو هم‌سو و همراه مي‌شوند.
اشكان: براي من و رامبد مهم است به مهمان برنامه موقع رفتن خوش گذشته باشد و احساس نكند كه به او توهين شده. به دليل اين‌كه قرار نيست ما كسي را اينجا نقد بكنيم يا بگوييم اين كارتان بد است يا آن كارتان خوب است.
رامبد: ما با مهمان‌هايمان معاشرت مي‌كنيم.
اشكان: همه آدم‌ها هم يك Funny side براي خودشان دارند. تو خودت هم كه هميشه جدي نيستي. ما اول برنامه به مهمان‌هايمان مي‌گوييم راحت باشيد.


- به خاطر همين است كه كمتر مهمان خانم داريد؟
اشكان: شايد.


- خيلي‌ها در ابتداي برنامه فكر مي‌كردند شماها داريد بداهه‌كار مي‌كنيد، اما بعدش معلوم شد يك متن هست و كارگرداني كه اين نمايش‌ها را هدايت مي‌كند و ... مي‌خواهم بدانم شما چقدر در اجراي اين متن آزادي داريد و مي‌توانيد در آن دخل و تصرف داشته باشيد؟
رامبد: نويسنده كار اميد سهرابي است كه الان روبه‌رويت نشسته و دوست ماست. اولاً چيزي به عنوان اجازه در آن مطرح نيست. به خاطر اين‌كه متن‌هاي خوبي مي‌نويسد، ترجيح مي‌دهيم بي‌خودي دستكاري‌اش نكنيم. مرض كه نداريم. يك جاهايي هست كه به هر حال نظر داريم و با همديگر حرف مي‌زنيم و خودش اعمال مي‌كند. اما خودش يك جور مي‌نويسد كه نيازي به دستكاري ندارد. آن كسي كه دارد مي‌نويسد، فكر همه جايش را هم كرده. چون به زبان ما و براي ما مي‌نويسد، احتياجي به تغيير ندارد. جمله را همان طوري كه از دهان من درمي‌آيد مي‌نويسد.


- اين جور كارها به نظر شما سخت‌تر است، يا بازي كردن در يك سريال يا فيلم سينمايي يا روي صحنه تئاتر؟
رامبد: ببخشيد همه اينها را من دارم جواب مي‌دهم. اشكان چرا مشاركت نمي‌كني و اين‌قدر اين طرف و آن طرف مي‌روي. به هر حال اين گفت‌وگو براي من و تو است.
اشكان: پس بگذار اين سؤال را من جواب بدهم. در يك تئاتر نهايت اجراي تو اين است كه در تالار وحدت اجرا بروي. چند نفر مي‌گيرد؟ خيلي پر بشود 800 نفر. ما اگر بگوييم ميانگين بيننده‌هاي هر شبمان چند نفر است... راستي چند نفر است؟
محمودي(يكي از عوامل توليد): 300 ميليون نفر. [صداي خنده رامبد]
اشكان: ببخشيد ما براي چين برنامه نمي‌سازيم، در ايران هستيم. مثلاً بگوييم 30 يا 40 ميليون نفر، هر چي، اصلاً 10 ميليون چيزي در اين مايه‌ها...
رامبد: جدي چقدر بيننده داريم؟ پنج ميليون داريم؟
محمودي: نه بابا پنج ميليون بي‌كارند ساعت 12 شب قيافه شما را ببينند. پنج ميليون ...
رامبد: نه جدي چقدر است آقاي محمودي؟
اشكان: من نمي‌دانم. به هر حال هر چند نفر. اين همه يك اجراي زنده است. اگر بگوييم حتي براي پنج ميليون نفر، فكر مي‌كنم بار و فشار استرسي كه قبل از برنامه به آدم وارد مي‌شود، خيلي زيادتر است. من هميشه قبل از اين‌كه بروم روي صحنه دستم عرق مي‌كند، تپش قلب مي‌گيرم. فكرش را بكن چطور است؟! اين درست كه داري جلوي دوربين‌بازي مي‌كني، اما به هر حال هم‌زمان يك عده دارند تو را مي‌بينند.
رامبد: يك شب‌هايي ما يك متن‌هايي داشته‌ايم كه واقعاً نياز بود. تمرين درست و حسابي داشته باشيم. بعد اين‌كه از يك ساعتي مثلاً يك ربع ديگر اينجا داخل استوديو پر از آدم مي‌شود - همه هم عواملي هستند كه دارند كار انجام مي‌دهند - حالا تو فكر كن ما داريم اينجا تمرين مي‌كنيم و تمركز و سكوتي وجود ندارد. بدو بدو بدو... همه چيز همين طور است. حالا تو تغيير نقش داري، ديالوگ داري، مونولوگ داري و ... اصلاً فشار رواني دارد. تو در تئاتر و فيلم و پلان، سر فرصت وقت داري و رويش كار مي‌كني و تعريفي دارد. اگر مشكلي هم داشته باشد، تكرار مي‌كني. اما اينجا اصلاً چنين چيزي وجود ندارد.
اشكان: مخصوصاً اين اتفاق بيشتر در شب‌هايي مي‌افتد كه متن يك مقدار تكنيكي نوشته شده. مثلاً بازي در بازي دارد، نقالي دارد و ... وقتي اين اتفاق‌ها مي‌افتد و اميد هم سر حال بوده و هشت صفحه متن نوشته و سه‌گونه نمايشي در آن گذاشته، حالا فكرش را بكن هم‌زمان بايد بازي در بازي بكني، ديالوگ‌هايت را حفظ بكني، برايش ميزانس خلق بكني، برايش اكت‌بگذاري و ... اين طوري مي‌شود كه مي‌گويم به نظرم كار دشواري است.
رامبد: بعد حالا استرس خود برنامه زنده هم هست.


- خب خودتان با كدام يك از اين نوع بازي‌ها راحت‌تريد و بيشتر دوستش داريد؟
اشكان: معمولاً آدم‌از هر جايي كه آمده باشد به آنجا تعلق خاطر دارد. تئاتر، تلويزيون، نمي‌دانم سينما. به هر حال ما عاشق بازيگري هستيم.


- تعريف شما از يك كار خوب و موفق چه چيزي است؟
رامبد: وقتي تو مخاطبت زياد مي‌شود، وقتي درباره اين‌كه برويم فيلم ببينيم حرف مي‌زنيم، وقتي سينما الان اوضاعش خراب است، وقتي مي‌داني كه بعد از اين‌كه اين حرف را مي‌زني، مردمي كه دوستت دارند، حرفت برايشان جلب توجه كرده و مي‌روند و واقعاً فيلم مي‌بينند، خب برايمان ارزش دارد. وقتي كتاب معرفي مي‌كنيم، اين ارزشمند است. همين طور وقتي مي‌گوييم برويم فلان تئاتر را ببينيم و ... اين قشنگ است. اين به نظرم كار خوب و موفقي است. نه آقاي محمودي؟


- شما بعد از يك برنامه تكراري پنج‌ساله آمديد كه نه جذابيت داشت و نه آنچنان مخاطب. بازخوردهاي بيروني با شما چطور بوده؟
محمودي: برنامه قبلي مخاطب داشت، به همين خاطر ما نگذاشتيم اسم برنامه‌شان «جشنواره» باشد و اسمش را گذاشتيم «خانه‌اي با طرح نو». جشنواره هم مخاطب داشت هم جذاب بود.
رامبد: اين آقاي محمودي يكي از مديران بسيار عزيز است. درجه يكي شما. [مي‌خندد]


- جواب سؤال من چه شد؟
رامبد: ما واكنش‌هاي خوبي از مردم مي‌بينيم. همين.


- واكنش‌هاي كلي همكاران و دست‌اندركاران را مي‌گويم. اين‌كه شما مورد توجه مطبوعات قرار گرفته‌ايد و ...
رامبد: ما راضي هستيم.
محمودي: برنامه اينها همين بخش نمايشي است و چيز ديگري ندارد.


- به هر حال اطلاعاتي در مورد فيلمي كه قرار است بعدش نمايش داده شود، مي‌دهند و ... يعني آن جداست؟
رامبد: بله ما «خانه‌اي با طرح نو» هستيم.
محمودي: آن هم برنامه جشنواره فيلم‌هاي تابستاني است.
اشكان: و دست بر قضا آن فيلم در شبكه دو نمايش داده مي‌شود و دست بر قضا ما قبل از آن پخش مي‌شويم.
رامبد: يعني اگر بعد از ما فوتبال نشان مي‌دادند، ما در مورد فوتبال حرف مي‌زنيم.
محمودي: درباره چيزهاي مهم‌تر بپرس.


- اين چطور است؟ رامبد و اشكان همديگر را در يك جمله تعريف كنند.
اشكان: مردي براي تمام فصول.
رامبد: مردي كه زياد مي‌داند. خدا را شكر اين فيلم‌ها وجود داشتند. هاها...
- خب از برنامه كمي دور بشويم. رامبد چند وقتي بود از تو خبري نداشتيم و ...
اشكان: از اينجا به بعد را براي يك روزنامه ديگر مي‌خواهد.


- نه خيالت راحت ...
رامبد: من رسماً كم‌كار نبودم و در طول اين سال‌ها كه سريال بازي نكردم، تيزر تبليغاتي مي‌ساختم.


- به خاطر مسائل مالي بر بقيه كارها ترجيحش دادي؟
رامبد: بله خب، تيزرسازي حرفه تخصصي پول‌سازي است و من كلي چيز از آن ياد گرفتم. همه جا گفته‌ام كارگرداني و كار كردن با دوربين را از تيزرسازي ياد گرفته‌ام. البته الان ديگر يك ‌سال است كه تيزر نمي‌سازم.


- چرا؟
رامبد: چون يكهو از آن خسته شدم. اما اصلش اين بود كه تيزرسازي يك كار تمام‌وقت است. تو نمي‌تواني هم بازي كني، هم فيلم بسازي و هم بروي و بيايي و در كنارش تيزر بسازي. اين يك حرفه كاملاً شش‌دانگ تخصصي است. مستقل است و بايد به آن برسي. [اينجا يكي از عوامل مي‌آيد و اعلام مي‌كند كه ما براي ادامه گفت‌وگو پنج دقيقه بيشتر وقت نداريم] اما خب چون زندگي من در حقيقت در دنياي فيلم جريان دارد و حرفه اصلي‌ام اين است، برگشتم اينجا. سال‌ها تيزرسازي و از آن راه امرار معاش كردم و خيلي چيز ياد گرفتم.


- و اين كار جديدي كه در راه است؟
رامبد: يك سريال براي شبكه يك. 26 قسمت 45 دقيقه‌اي كه كارگردان كار هستم.


- تو چي اشكان؟
اشكان: من كارم خوب است [مي‌خندد] يك سريال با آقاي اصغر هاشمي كار كرده‌ام كه از پاييز پخش مي‌شود.


- درآمد شما از اين برنامه چقدر است؟
رامبد: ببخشيد...
اشكان: يكهو بيا يك سؤال ناموسي از ما بپرس!


- من اين سؤال را از خيلي‌ها پرسيده‌ام و جواب گرفته‌ام!
اشكان: ما خيلي‌ها نيستيم. اين مردي براي تمام فصول است.
رامبد: اين هم مردي است كه زياد مي‌داند.


- خب پس برويم سراغ همان سؤال آخر كذايي.
اشكان: حرف ديگري نداريد؟ حرف ديگري نداريد؟ نه نداريم.
رامبد: اشكان بدو كه پنج دقيقه ديگر بايد روي آنتن برويم. من هفت‌ساله بودم كه به دنيا آمدم. مرسي.

Labels: , ,

Sunday, August 12, 2007
گفت‌وگو با بهنوش بختياري


مطلب اين هفته صفحه شبكه چلچراغ يه گفت‌وگو با بهنوش بختياريه. بازيگر اين روزهاي سريال نود شبي چارخونه و يه سريال جديد كه اين روزها از شبكه پنج پخش مي‌شه و اون هم مايه طنز داره. اين عكسي را هم كه مي‌بينيد مهدي خان حسني گرفته.


ايده آل من طنز وودي آلني است

1- بهنوش بختياري از آن دست بازيگراني بود كه وقتي براي اولين بار تصويرش را روي صفحه تلويزونمان ديديم، با خودمان گفتيم اين هم يكي مثل همه كه يك‌بار آمده‌اند و مي‌روند و … ولي او ماند و حالا به قول خودش سبكي اختصاصي دارد.
2- حضور تيپيك او در سريال «چارخونه» دليلي بود تا سراغ او برويم و در مورد خيلي چيزها با هم حرف بزنيم.
3- قرار گفت و گوي ما چندبار عقب افتاد و آخرش او را موقع استراحت براي خوردن ناهار سرصحنه «چارخونه» گير انداختيم.
4- او بچه پر ادا و اطواري بوده و از همان روزهاي كودكي دوست داشته مهماندار هواپيما شود، ولي وقتي به خودش آمده ديده وسط صحنه گير كرده و سر از دنياي بازيگري درآورده!
5- آدم واقع‌بيني است، اين‌قدر كه مي‌گويد: «قبول دارم بازيگر درجه يك و عالي‌اي نيستم و شايد استعداد متوسطي داشته باشم، اما نمي‌خواهم درجا بزنم و خودم را بالا مي‌كشم.»
6- عقيده دارد كه هيچ چيز به اندازه كار برايش مهم نيست و وقتي درگير آن مي‌شود، به چيز ديگري فكر نمي‌كند.
7-بازيگري را از سال 75 و با كلاس مهتاب نصيرپور شروع كرده. بعد از سه سال به اين نتيجه مي‌رسد اصلاً كار جالبي نيست و مي‌رود پشت صحنه و كارهايي مثل منشي صحنه و دستيار كارگرداني را تجربه مي‌كند. بعد از پنج سال دوباره برمي‌گردد سراغ بازيگري، چون به اين نتيجه رسيده كه نه انگار بازيگري كار جالب‌تري است!
8-مي‌گويد كتاب زياد مي‌خواند اما اصولاً به كارهاي ايراني عقيده‌اي ندارد و طنز امريكاي شمالي را بيشتر دوست دارد اما از ميان ايراني‌ها هم عاشق طنز مهرجويي است. البته كتاب غير طنز هم مي‌خواند و آخرين كتاب‌هاي غير طنزي كه خوانده «11 دقيقه» پائولوكوئيلو و «وديگران» محبوبه قديري بوده است.
9- با بهنوش بختياري كه حرف مي‌زني، در مورد عقيده‌هاي خودش حرف مي‌زند و تمام جواب‌‌هايش را با «به نظر من» شروع مي‌كند. چيزي كه در ادامه مي‌خوانيد ، نظرات اوست در جواب به سؤال‌هاي ما، همين.

- باز هم يك نقش كمدي ديگر. شما مي‌خواهيد فقط در اين ژانر كار كنيد؟
نگاه خود من به زندگي اصولاً نگاه جدي نيست و شخصيت شوخ‌طبعي دارم. فضاي زندگي‌ام فضاي فانتزي است، يك كم با آدم‌هاي معمولي فرق دارد. حتي هر كس به خانه من مي‌آيد، مي‌گويد اينجا يك سوئيس كوچك است. يك دهكده كوچك براي خودم درست كرده‌ام و در آن زندگي مي‌كنم. من آدم معتقد به رويا و خيالي هستم و خيلي واقع‌گرا نيستم. طنز را هم به همين دليل دوست دارم كه باعث مي‌شود زندگي را راحت‌تر تحمل بكنيم. به نظر من زندگي بدون شوخي، خنده و مفرح بودن بي‌معني است. يعني شما مثل يك گياه فقط رشد مي‌كني و هيچ اتفاق خاصي برايت نمي‌افتد. تنها لحظاتي به ياد آدم مي‌ماند كه به آدم خوش گذشته باشد. البته خوش گذشتن تعريف‌هاي گوناگوني دارد، من منظورم از نوع سلامت و خيلي درستش است. به غير از اين لحظات به نظرم لحظات ديگر زندگي قابل ارزش‌گذاري نيستند. لحظاتي است كه همين‌طور يكنواخت و كند مي‌گذرد. اين از نگاه خود من به طنز. از طرف ديگر شروع كار من و ورودم به عرصه طنز خيلي اتفاقي بود. الان هم نمي‌خواهم روي اين تأكيد كنم كه مي‌خواهم فقط كار طنز بكنم، ولي ناراضي هم نيستم و خوشحالم از اين‌كه سبكي براي خودم دارم. به‌هرحال تقريباً در اين ژانر پذيرفته‌شده‌ام، ولي خب اين دليل نمي‌شود كه بگويم قلقلكم نمي‌آيد اگر يك نقش درام يا كاري در ژانر وحشت يا شخصيتي با چالش‌هاي عجيب و غريب رواني به من پيشنهاد بشود.


- بعضي معتقدند بازيگر زن طنز بودن اينجا سخت است و فاكتوري غير از گيج‌بازي و شوخي‌هاي كلامي خيلي كوتاه ندارد. شما در اين باره چه نظري داريد؟
خيلي سخت است. به دليل محدوديت‌هايي كه براي ما در طنز وجود دارد، در آن هجو و فكاهي و لودگي وارد مي‌شود. اينها با افكار من جور نيست. طنز مورد علاقه من طنز وودي آلني است. او اسطوره من است. براي اين‌كه طنزش، طنز موقعيت است و فضاشكني و فاصله‌گذاري. يك نوع روشنفكري در آن وجود دارد. من به هيچ عنوان با لودگي موافق نيستم، اما خب كاريش نمي‌شود كرد. طنز ما طنز كلامي است كه اين‌طور مي‌شود. ما امكاناتي نداريم براي اين‌كه يك صحنه خنده‌دار و يك موقعيت جالب به‌وجود بياوريم. به هر حال بايد رعايت خيلي چيزها را بكنيم و اين زياد با طنز جور درنمي‌آيد. مثل اين‌كه شما برويد و در جايي جوك بگوييد. قطعاً مي‌گويند اين زن سبكي است! در صورتي كه جوك گفتن براي شوخي و انبساط خاطر است، ولي متأسفانه تعبيري كه مي‌شود، مي‌گويند اين آدم‌ها لوس، جلف و سبك‌اند. به‌هر حال مي‌دانيم ببيننده‌مان كل ايران است و مثلاً محدود به شبكه پنج نمي‌شود و بايد رعايت خيلي چيزها را بكنيم. اين‌كه حرمت زن ايراني بايد حفظ بشود و او را زير سؤال نبريم. ولي باز ما در اين فضا سعي مي‌كنيم بهترين كار را انجام بدهيم. من خودم خيلي تلاش مي‌كنم و بيشتر مطالعاتم به طنز اختصاص داده‌ام تا كاستي‌ها را جبران كنم. آثار نويسنده‌هايي مثل عمران صلاحي، مارك تواين، ريموند كارور و ... من پيش‌زمينه طنز خوبي دارم، ولي متأسفانه همه‌اش به ديوار مي‌خورد، چون هيچ كدام از آنها را نمي‌شود اجرا كرد. كاش بشود روزي در يك تئاتر كمدي بازي كنم تا بتوانم از اين زمينه‌ها هم استفاده بكنم. نهايتاً در حال حاضر طنز ما خلاصه مي‌شود به اين‌كه من بگويم «چي شده؟» و ...


- از وودي آلن و طنزش گفتيد. كدام فيلمش را بيشتر دوست داريد؟
«آني هال»، «عشق و مرگ» و «رز ارغواني قاهره»، اينها فوق‌العاده بي‌نظيرند. شما سناريوي اينها را بخوان. ديگر چه كار بايد كرد! فقط بايد بروي جلوي دوربين ديالوگت را بگويي و بروي. اما نصف انرژي بازيگرهاي طنز ما صرف اين مي‌شود كه چه كار كنيم كه يك چيز بشود و بيننده بخندد.


- كار تلويزيوني را بيشتر دوست داريد يا سينمايي را؟
من در سينما بيشتر پشت صحنه كار كرده‌ام و محيطش هنوز برايم غريبه است. در تلويزيون انگار همراه خانواده‌ام هستم، به همين خاطر محيطش را بيشتر دوست دارم. در كل دوست دارم كاري كه انجام مي‌دهم بيشتر مخاطب داشته باشد. به همين خاطر تلويزيون را خيلي دوست دارم. كارهايي هم كه تا حالا در آنها حضور داشته‌ام پرمخاطب بوده.


- فكر مي‌كنيد آدم موفقي هستيد؟
موفق اصلاً تعريف ندارد. كساني كه به موفقيت فكر مي‌كنند، روان سالمي ندارند، چون همه‌اش خودشان را در عرصه رقابت مي‌اندازند و اين روان آدم را اذيت مي‌كند. آدم بايد بيشتر به اين فكر كند كه روحش از كاري كه انجام مي‌دهد، آسوده باشد. اين طوري است كه مي‌گويم موفقيت و تلاش براي رسيدن به آن، كار كساني است كه فكرشان به پختگي نرسيده است. الان در كارم احساس خوبي دارم، به دليل اين‌كه تقريباً شهرت و اعتبار و احترام دارم و اين‌كه اعتياد عجيب و غريبي نسبت به كارم دارم كه من را آرام مي‌كند.


- تقريباً با همه كارگردان‌هاي طنز كار كرده‌ايد. كار كدام را بيشتر دوست داريد؟
الان ناراحتي من اين است كه چطور بروم با كارگردان‌هاي ديگر كار كنم. ما در اين زمينه كاري اين‌قدر حرف همديگر را خوب مي‌فهميم كه اصلاً احساس غريبگي نمي‌كنيم. همه ما در محدوده خنده و شوخي با هم در ارتباطيم. مثلاً من يك نمايشنامه‌خواني كار مي‌كردم كه خيلي جدي بود، هنوز اين عادتم بود كه سر هر چيزي مي‌خنديدم و يك چيزي از آن درمي‌آوردم و طنزش مي‌كردم. اما بعد ديدم محيط خيلي جدي است و نمي‌طلبد كه از اين شوخي‌ها كرد. ما همه‌مان اين‌طوري هستيم. حتي آقاي مديري كه به نظر خيلي جدي مي‌آيد، درونشان دنيايي از شوخي جريان دارد كه شايد از بيرون مشخص نباشد، اما ما خودمان مي‌فهميم. اساساً با هيچ كدام از كارگردان‌ها به من سخت نگذشته، چون خودم هم آدم سختگيري نيستم و هر كس چيزي بگويد از اين گوش مي‌گيرم و از گوش ديگر درش مي‌كنم.


- درباره شهرت حرف زديد. مي‌خواستم بدانم اين شهرت چقدر خوشمزه است، چقدر اذيت مي‌كند، چه موقع‌هايي لجتان را درمي‌آورد و چه موقع‌هايي مي‌گوييد به‌به چقدر خوب است؟
من شهرت را مثل يك دندان لق مي‌بينم كه هي به آن زبان مي‌زني؛ هم دوست داري بيفتد و هم دوست داري نيفتد. در عين حال يك لذت توأم با نگراني و درد براي شما دارد. شهرت من را اذيت نمي‌كند، گرچه گاهي وقت‌ها شعارش را مي‌دهم. در واقع چيزي است كه دوستش داشته‌ام و ميل به مطرح بودن بوده كه من را به سمت بازيگري آورده. ميل به اين‌كه درونت را به بقيه نشان بدهي. همين مني كه مي‌گويم چون همه مرا مي‌شناسند اذيت مي‌شوم، اگر روزي جايي بروم و كسي تحويلم نگيرد، افسرده مي‌شوم. شهرت را دوست دارم اما الان دغدغه‌ام نيست. در حال حاضر فكرم خيلي عميق‌تر از اين حرف‌هاست. مرتب دارم روي خودم كار مي‌كنم، فيلم مي‌بينم و كتاب مي‌خوانم تا بتوانم ذهنم را بسط و گسترش بدهم.


- شما فيلم هندي هم نگاه مي‌كنيد؟
الان ديگر نه. اما يك دوره‌اي چرا. آن موقع‌هايي كه ويدئوي (تي سون) اجاره مي‌كرديم و 20 تا 20 تا فيلم مي‌گرفتيم كه بيشتر‌شان هم هندي بود. من حتي با چند تا فيلم هندي گريه كرده‌ام. مثلاً باغبان.


- اين يك كمي جديدتر از دوره تي سون است.
بله خب. آميتاباچان را دوست دارم. او يكي از هنرپيشه‌هاي برتر است كه هميشه مثالش مي‌زنم، اما قصه‌هاي آنها را چون زياد عمق ندارد، دوست‌ ندارم. ولي اصلاً مخالفش نيستم.

- آدم رمانتيكي هستيد؟‌
بله. البته اين با بالاتر رفتن سن كم مي‌شود. چند وقت پيش به دوستي مي‌گفتم احساس مي‌كنم دارم بچگي‌ام را از دست مي‌دهم. دارم شفافيت و زلال بودنم را از دست مي‌دهم و آن هم فقط به خاطر اين‌كه جبر روزگار اين طوري به آدم تحميل مي‌كند. عقيده دارم سعادتمند كسي است كه اين قوانين را نپذيرد. آدم غيرمنطقي هميشه پيشرفت مي‌كند، چون سعي مي‌كند دنيا را با خودش وفق بدهد. اما اگر بخواهد طبق قانون و ضابطه پيش ‌برود، بايد خودش را با دنيا وفق بدهد و در اين صورت هيچ اتفاقي برايش نمي‌افتد.


- تا حالا عاشق شده‌ايد؟‌
بله عاشق شده‌ام. عشقم هم صددرصد زميني بوده. من جايي خواندم آدم بايد مثل جيوه باشد. اين خيلي جالب است. جيوه به شكل چيزي نيست، اما به شكل هر چيزي هم در مي‌آيد و مي‌تواند سطح آينه را صيقل بدهد. اگر انسان بتواند به اينجا برسد، كه من فكر مي‌كنم هيچ وقت نمي‌رسم، خيلي جهان قشنگي مي‌شود. در كل آدم شديداً احساساتي‌اي هستم و خيلي بر اساس تفكر زندگي نمي‌كنم. زياد هم ضرر نكرده‌ام.


- زياد گريه مي‌كنيد؟
خيلي. از كجا فهميديد؟ دلم خيلي رقيق است. فكر مي‌كنم با ريختن اشك عالي‌ترين صفت انساني جاري مي‌شود. گونه‌ات گرم مي‌شود و زلال مي‌شوي.


- بزرگ‌ترين آرزوي بهنوش بختياري چه چيزي است؟
[مي‌خندد] آرزو... خيلي سخت است، فكر مي‌كنم هر چه بگويم خيلي سطحي به‌نظر برسد. قبلاً داشتن يك زندگي خانوادگي خيلي درست و جانانه بود. آرزوهاي من هر سال تغيير مي‌كند. نمي‌دانم چرا؟ الان آرزويم اين است كه در كارم خيلي پيشرفت كنم. آرزو دارم يك مستند بسازم. آرزو دارم يك خانه بخرم. آرزو دارم بروم چند تا كشور خارجي را كه دوست ‌دارم ببينم. مخصوصاً فرانسه. چون خودم زبان فرانسه خوانده‌ام و دوست‌ دارم يك جورهايي از آن استفاده كنم. ايتاليا بروم. اسپانيا بروم. بعد هم در سنين 40-50 به بعد ... نه نمي‌شود اين آرزو را ديگر گفت.
دوست ‌دارم يك مؤسسه بزنم و براي آدم‌هاي نيازمند پول جمع كنم. دوست دارم... حالا شايد آرزويم تا سال بعد عوض بشود، اما الان جهانم جهان معنوي است.


- درآمد شما خوب است؟
بله درآمد من خيلي خوب است. خدا را شكر. با اين‌كه پدرم وضع مالي خوبي داشته، هميشه روي پاي خودم ايستاده‌ام. الان درآمد ميليوني دارم، اما ممكن است امروز باشد و فردا نباشد. زياد هم پول جمع‌كن نيستم. شايد اشتباه مي‌كنم، اما اين اشتباه الان دارد به من لذت مي‌دهد. من آدم لحظه هستم. از كجا معلوم آدم فردا زنده باشد. ديشب داشتم مجله‌اي را ورق مي‌زدم و دليل مرگ آدم‌هاي مشهور ايران و جهان را مي‌خواندم. همه سكته قلبي و مغزي كرده‌اند. مرگ به همين راحتي مي‌آيد به زندگي آدم.


- از مرگ نمي‌ترسيد؟
چرا خيلي مي‌ترسم. اگر ماشين كمي تند برود، سر راننده جيغ و داد مي‌كنم كه آقا يواش برو! من از مرگ مي‌ترسم. اصلاً نمي‌توانم بگويم مرگ تولد دوباره‌است و از اين حرف‌ها. مي‌ترسم. دوست‌ دارم زياد عمر كنم، حداقل صدسال را داشته باشم ديگر. [مي‌خندد]
يك چيز بامزه هم در مورد همين مسئله در فيلم «آني‌هال» بود. مي‌گفت كتاب‌هاي درباره «مرگ و مير» همه مال تو كتاب‌هاي درباره «عشق» مال من.


- شايد سؤال خصوصي باشد، اما جراحي زيبايي در موفقيتت تأثيري داشته يا نه؟‌
به نظرم بازيگر بايد خودش باشد. هيچ چيز به اندازه خود بودن به درد نمي‌خورد. فكر مي‌كنم هيچ چيز به اين اندازه زشت نيست كه تو بخواهي خودت را چيز ديگري جز آن‌چه هستي نشان بدهي. به خاطر بيني‌ام واقعاً پشيمانم، يعني الان حتي با دست بردن در صورتم هم مخالفم، ‌اما شده ديگر كاريش هم نمي‌شود كرد!

Labels: , ,

Sunday, August 05, 2007
باز هم سهممون افسوس و افسوس
براي اين مطلب هيچ توضيحي ندارم غير از خودش. موضوع تكان دهنده‌اي كه اين هفته در صفحات وبلاگ چلچراغ در موردش نوشتم.

خيلي وحشتناك بود. اين‌قدر كه هنوز هم با فكر كردن درباره‌اش بدنم مور مور مي‌شود و مخم سوت مي‌كشد. خيلي شرم‌آور بود. خيلي مشمئزكننده و ... نمي‌دانم چه صفت‌هاي زشت و سخيف ديگري مي‌شود به چيزي داد كه من ديده‌ام. نمي‌دانم، شايد...
***
حالا مسئله از چه قرار بود. يكي از دوستان تكه‌فيلمي برايم بلوتوث كرد كه بد فرم تكانم داد. عادت كرده بوديم به بولوتوث‌هايي كه حريم خصوصي آدم‌ها را مورد حمله خودشان قرار مي‌دادند، آدم‌هايي كه حتي به حريم خصوصي‌خودشان هم احترام نمي‌گذاشتند و از شخصي‌ترين بخش‌هاي زندگي‌شان فيلم مي‌گرفتند و آن را با افتخار براي بقيه مي‌فرستادند، اما اين يكي ... واقعاً چندش‌آور بود. كودكي سه چهار ساله كه مشغول كشيدن ترياك به صورت سيخ و سنگ است. خودش همه كارها را مي‌كند، سيخش را سرخ مي‌كند و چنان دودي از سينه‌اش بيرون مي‌دهد كه تو ‌گويي انگار هزار سال است كه دارد اين كار را مي‌كند. كودك با معصوميت كودكانه‌اش به دوربين نگاه مي‌كند و مي‌گويد: «نشئه مي‌كنيم» و قاه قاه مي‌خندد. پدرش هم وقيحانه به او مي‌گويد: «بكش باباجان ... به بابا بگو داري چه كار مي‌كني؟» و كودك باز هم خندان و با همان زبان الكن كودكانه‌اش مي‌گويد: «نشئه مي‌كنيم...» و مي‌خواهد از جايش بلند شود كه تلوتلو مي‌خورد و مي‌افتد زمين و باز هم خندان بلند مي‌شود و به حالت چمباتمه مي‌نشيند و كارش را از سر مي‌گيرد.
نمي‌دانم چه چيزي بايد گفت. بايد افسوس خورد يا نه سهممان چيز ديگري غير از آن است. نمي‌دانم، هر چيز ديگري كه بنويسم شعاري مي‌شود. بگذار مثل هميشه ما فقط مسئول نقل قول كردن باشيم و شما خودتان نتيجه بگيريد. ما فقط افسوس مي‌خوريم و افسوس. همين.
Wednesday, August 01, 2007
گفت‌وگو با پيمان ابدي، بدلكار
اين‌بار براي گفت‌وگوهاي هفتگي«تهران امروز»رفته‌ام سراغ پيمان ابدي بدلكار و درباره گلايه‌هاي اين روزهايش با هم گپ زديم.


خدايا ممنون كه زنده‌ام

پيمان ابدي كسي است كه 2، 3 سال پيش به همراه تب سريال «هشدار براي كبرا 11» اسمش روي زبان‌ها افتاد. بدلكاري كه يك سال و نيم پيش بعد از 22 سال دوري از ايران دوباره به كشورش برگشت تا اين كار را به طور حرفه‌اي در كشورش ادامه بدهد. در اين يك سال و نيم گذشته اين قدر خبر و گفت‌وگو از او ديده و خوانده‌ايم كه احتياجي به مطرح كردن دوباره هيچ يك از آنها نيست اما اين روزها متاسفانه چيزها و شايعاتي در مورد او شنيده يا مي‌شنويم كه بد جور قلقلكمان مي‌دهد. حرف‌هايي به دور از واقعيت كه از سهم‌خواهي يك نفر نشات گرفته. ديديم بهتر است برويم سراغ خود پيمان و با او در مورد اين شايعات گپ بزنيم و واقعيت را از زبان خودش بشنويم. پيمان ابدي آدم خاكي و دوست داشتني و در كار خودش يك حرفه‌اي به معناي واقعي كلمه است. او كسي است كه همواره در كارهايش روي امنيت جاني افراد تاكيد دارد و تا از امكانپذيري عملي مطمئن نشود، آن را انجام نمي‌دهد به همين خاطر وقتي در اين مورد حرف مي‌زنيم مي‌گويد: «از آسيب پگاه آهنگراني متاسفم. نمي‌توانم بگويم اگر من آنجا بودم اين اتفاق نمي‌افتاد اما اگر من بودم اين اتفاق نمي‌افتاد!»او عقيده دارد شايد چون در ابتدا به او با چشم يك غريبه نگاه مي‌كرده‌اند كارش را توانسته پيش ببرد هر چند مولفه‌هاي حرفه‌اي بودن و داشتن علم هم در آن دخيل بوده. چيزي كه در ادامه مي‌خوانيد بخشي از 2 ساعت گفت‌وگوي ماست. گفت‌وگويي پر از التهاب و حساسيت با يك ايراني اصيل كه نظم و ادب آلماني دارد.


چند وقت مي‌شود شما از آلمان به ايران آمده‌ايد؟
يك سال و نيم.
در اين مدت چه كارهايي كرده‌ايد؟ شنيده‌ايم كه مي‌خواهيد كلاس بدلكاري بزنيد. ماجراي اين كلاس‌ها به كجا كشيد؟
كلاس‌ها تا حالا هم برگزار شده. مدتي در مجموعه‌اي در شهرك غرب بود، بعد رفتيم شرق تهران اما به خاطر يكسري مشكلات اداري كه هميشه هست منتفي شد. الان در جاجرود يك جايي را گرفته‌ايم كه متعلق به خودمان است و مي‌خواهيم در آنجا يك گروه بزرگ تري را تشكيل بدهيم و يكسري كارها را خودمان انجام بدهيم. ديگر نيازي نداريم با باشگاهي صحبت كنيم كه بخواهند برايمان تعيين تكليف بكنند و در موردچيزي كه اطلاع ندارند دخالت كنند. كار ما اسمش بدلكاري است و به غير از ورزش چيز ديگري نيست. من در اين يك سال و نيم متاسفانه نتوانستم اين مساله را به يكسري از اين افراد مسوول ثابت كنم و نشان بدهم. اين مساله هميشه يكي از مشكل‌هاي ما در اين چند وقت بوده، مساله بعدي جواز وزارت ارشاد است كه به ما اجازه اين كار را داده‌اند و جا دارد از آنها به خاطر همكاري‌هايشان تشكر كنم. حالا شايد بعضي‌ها براي ما شايعه‌هايي درست كرده باشند اما همه كارهاي ما قانوني است و خوشبختانه تا الان هم به هيچ مشكلي بر نخورده‌ايم و كلاس‌هاي ما در حال برگزار شدن است.
قرار بود در چند فيلم هم بازي كنيد؟
بله، كارهايي كه تا امروز من انجام داده‌ام خيلي زياد است منتها ما اجازه نداشتيم در رابطه با اين قضيه با كسي صحبت بكنيم چون آن صحنه‌ها متعلق به تهيه كننده و كارگردان است. يعني من كه رفته‌ام و صحنه‌اي را براي آنها انجام داده‌ام اجازه ندارم بيايم قبل از پخش شدن آن كار چيزي را در موردش پخش كنم اما من اسم بعضي از اين فيلم‌ها را با اجازه خود تهيه كننده و كارگردان‌ها اجازه دارم كه بگويم. يكي از اين كارها با آقاي فريدون جيراني بوده. فكر مي‌كنم سريال باشد كه من با يك گروه براي اجراي بعضي صحنه‌هاي آن به تركيه رفتم و از چند وقت ديگر هم برايشان در شمال ادامه كار را خواهيم گرفت. خيلي در موردش توضيح نمي‌دهم فقط اينكه در يكي از صحنه‌ها يك ماشين قرار است 6 تا 9 پشتك بزند. اينها صحنه‌هايي است كه تا حالا در ايران اجرا نشده. يا مثلا فيلم «مخمصه» آقاي محمدعلي سجادي كه تا چند وقت ديگر اكران مي‌شود. شايد حتي بشود گفت بعضي از اين صحنه‌ها حتي براي «هشدار براي كبرا 11» هم اجرا نشده. شايد براي اينكه بعضي از اين صحنه‌ها ريسكش خيلي بالا بود اما خب خوشبختانه ما با وقت كمي هم كه داشتيم و كمك بچه‌ها انجامش داديم. البته مشكلاتي هم داريم. در يك صحنه فقط ما دخيل نيستيم. فيلمبردار اين قضيه خيلي مهم است. كارگرداني و اجراي صحنه توسط بازيگر هم همين طور. امكانات و... ما وقتي سر فيلمبرداري هستيم هزار نفر مي‌آيند تا كار ما را ببينند؛ خب اينجا ديگر تمام بچه‌ها بايد كارشان را ول كنند و آن آدم‌ها را جمع و جور كنند. غير از اينها قضيه تدوين هم خيلي مهم است. من در كار نهايتا مسوول آن بخش اكشن هستم و بقيه‌اش دست من نيست. ما داريم بخش كار خودمان را به صورت حرفه‌اي انجام مي‌دهيم، بقيه هم سعي مي‌كنند خودشان را وفق بدهند. تا الان هم با كارگردان‌ها خيلي خوب كار كرده‌ام و مشكلي نداشته‌ايم فقط يك بخش‌هاي اجرايي است كه تا حالا نبوده و الان دارد انجام مي‌شود. تا الان نهايتا اسبي بوده در حال دويدن و كسي از روي آن خودش را به پايين پرت مي‌كرده حالا ما مي‌آييم با سرعت صد كيلومتر با ماشين يك دور دور خودمان مي‌چرخيم و از جلوي دوربين رد مي‌شويم و آن دوربين چيزي نمي‌بيند. ما اگر شش بار هم اين صحنه را تكرار كنيم آن ايراد رفع نمي‌شود مگر اينكه تجهيزات فيلمبرداري ما قوي‌تر بشود كه اينها هم در حال پيشرفت است. يعني امروز كه كارگردان‌ها و تهيه‌كننده‌ها مي‌دانند با چنين گروهي مثل ما مي‌توانند صحنه‌هايي كه تا به حال در ايران اجرا نشده را اجرا كنند، خودشان سعي مي‌كنند تجهيزات را فراهم كنند.
صرفنظر از امكانات و تجهيزات مي‌خواهم بدانم روزي كه پيمان ابدي قرار بود بعد از سال‌ها به ايران بيايد، چه ديدي نسبت به كشورش داشت و حالا بعد از اين يك سال و نيم ديدش چقدر تغيير كرده؟
سوال خيلي خوبي است و من بايد در جواب دادنش خيلي مواظب باشم. خب من آنجا يك سري چيزها و امكانات داشتم كه اينجا نيست. تفريحم سر جاي خودش بود و اگر از كسي خوشم نمي‌آمد خيلي راحت مي‌توانستم بگويم بدون اينكه او جرات توهين كردن به من را داشته باشد. اينها مشكلاتي است كه در اين چند وقت من در جامعه خودمان ديده‌ام. مردم ما خيلي خوب هستند اما شايد بعضي از ما آن ارزشي را كه بايد براي همديگر قائل باشيم را نسبت به هم نمي‌گذاريم. من اگر اعصابم از جايي ناراحت باشد نمي‌آيم اعصاب بقيه را هم خرد كنم و سر بقيه مردم داد و بيداد كنم. اين چيزي است كه متاسفانه مردم ما رعايت نمي‌كنند و خيلي من را عذاب مي‌دهد. در آلمان شما وقتي به يك نفر مي‌گويي آقا من اين چيز را نمي‌خواهم بدون هيچ سوالي قبول مي‌كند و مي‌رود اما اينجا اين طور نيست. اگر من به شما بگويم مثلا اين چايي را نمي‌خواهم شما نبايد ناراحت بشويد. من اگه چيزي بخواهم مي‌آيم و از شما خيلي قشنگ خواهش مي‌كنم. اين ارزش قائل شدن و اين احترام متاسفانه در فرهنگ رفتاري مردم وجود ندارد. مساله بعدي حمايت اسپانسرها از برنامه‌سازي است. شايد اين هم يك گلايه ديگر من باشد. ساختن يك فيلم كوتاه 5،6 دقيقه‌اي نزديك به20 ميليون تومان هزينه دارد. اين هزينه را چه كسي بايد بدهد؟ اسپانسرها تا حدودي همكاري مي‌كنند اما وسط كار يك دفعه كار را رها مي‌كنند و نمي‌گذارند كار به نتيجه برسد. اين مشكلي است كه همه ما با آن رو‌به‌روييم. خب، وقتي در يك تيم كسي با هم همكاري نداشته باشد، هيچ برنامه‌اي ساخته نمي‌شود. اين داستان همان نامه‌اي است كه مثلا اگه كارش به يك ساختمان7 طبقه بيفتد هر 7 طبقه بايد آن را ببينند و امضا كنند و آخرش هم برويم طبقه پايين پايين تا آن بنده خداي آبدارچي هم امضايش كند. تازه آن موقع ما اجازه انجام يك كار را پيدا مي‌كنيم. اين ضعفي است كه من در اين يك سال و نيم ديده‌ام. كاري كه من با امضاي يك برگه در آلمان انجامش مي‌دادم را بايد اينجا با يك بروكراسي عريض و طويل انجام بدهم كه هم وقتم تلف مي‌گردد و هم در اين ميان كلي هزينه الكي انجام مي‌شود.
آقاي ابدي، اين روزها چيزهايي در مورد شما شنيده مي‌شود كه واقعا عجيب است، اينكه مثلا مي‌خواهند شما را از ايران بيرون كنند، يا شما آموزش خاصي نديده‌ايد و يا حتي در برنامه‌اي يكي از همكاران شما آسيب جدي خورده و... مي‌خواهيم واقعيت را از زبان خودتان بشنويم؟
بله، همه اينها را آقاي (ف. ر) پشت سر ما گفته، آقاي عرشا اقدسي يكي از بچه‌هاي اصلي تيم من است. سر صحنه آن كار با يكي ديگر از بچه‌هاي تيم شرط بسته بود كه در حال سوختن برود و اناري را از روي دكور سن بردارد. هر چيزي يك تايمي دارد. موقعي كه او رفت و انار را برداشت زمان بيشتري از چيزي كه من برايش محاسبه كرده بودم طول كشيد تا به نقطه پاياني كار برسد و ما آتش را خاموش كرديم. وقتي ميوه را با دستش بالا گرفت طبق حركت آتش كه هميشه به سمت بالا مي‌رود حرارت به بالاي دستش رسيد و مقدار خيلي كمي روي دستش سوخت چون حركتش خارج از برنامه و محاسبات تعيين شده بود، تازه آن هم آسيب‌ديدگي جدي نبود و خيلي زود رفع شد. همين عرشا چند وقت بعد براي فيلم «كارناوال مرگ» يك صحنه آتش‌سوزي ديگر اجرا كرد. يك جيپ منفجر شد و ايشان به همراه يكي ديگر از بچه‌ها در ماشين بودند و بعد از صحنه انفجار با 40 ليتر بنزين از ماشين خارج شدند، در حال سوختن آن حركتي را كه بايد انجام دادند و جلوي دوربين در نقطه تعيين شده خوابيدند روي زمين و ما خاموششان كرديم. نزديك 200 نفر تماشاچي آنجا بودند كه صحنه را ديدند. از مسوولان نيروي انتظامي تا آمبولانس و مامور آتش‌نشاني حضور داشتند، هيچ كس باورش نمي‌شد كه اينها چيزيشان نشده. همان‌طور كه من آموزش ديده‌ام، امنيت جاني هميشه نكته‌اي است كه براي من مهم بوده و هست. ما اين همه فيلم كار كرده‌ايم و خدا را شكر هيچ اتفاقي براي هيچ بازيگري نيفتاده، براي بچه‌هاي تيم هم همين‌طور. كارهايي كه ما انجام داده‌ايم كارهاي سخت و مهمي بوده. چه ايده‌اش كه خودم طراحي كردم و چه اجراي آن، حالا كسي بر مي‌گردد و مي‌گويد كه من حرفه‌اي نيستم يا اين كار را بلد نيستم اينها نظر شخصي‌اش است و براي من اصلا مهم نيست. فقط تنها چيزي كه هست وقتي به جايي مي‌رسد كه يك نفر مي‌خواهد آبروي من را ببرد و كاري بكند كه من از ايران بروم، خب آدم ناراحت مي‌شود.
مساله اصلي چيست؟ اين حرف‌ها از كجا شروع شده؟
اين آقاي عزيز در ابتدا خودش را به عنوان طرفدار من معرفي كرد و من اجازه دادم تا ايشان بيايد و با تيم من باشد. اين آدم يكسري كارها بلد بود. اينكه برود كاري را پيگيري كند و مثلا براي ما از ايران‌خودرو ماشين بگيرد يا مثلا خبررساني كند. ايشان همه جا خودش را به عنوان مدير و برنامه‌ريز من معرفي مي‌كرد و به اين اسم در سايت، حالا از ديدگاه من بچگانه، اينترنتي كه براي خودش درست كرده بود به نام نمي‌دانم «اكشن بومرنگ» يا از اين جور چيزها، مطالبي مي‌نوشت. چهار تا عكس از كارها انداخته بود كه نمي‌دانم من كارگردان اكشن ايران هستم و به گفته خودش كارگردان‌هاي ايران اصلا به درد نمي‌خورند و همه اينها را از قول من نقل مي‌كرد در صورتي كه من با كارگردان‌هاي ايراني كار كردم كه همه‌شان كارگردان‌هاي سرشناسي هم هستند. از اينها بپرسيد كه سيستم كاري من چطوري است و چه احترامي به همه مي‌گذارم. من جايگاهم را با تلاش به دست آورده‌ام. نمي‌دانم چند وقت پيش در يك روزنامه‌اي عكس من را انداخته بودند كه دارم يك سكوي پرش را روي زمين سوراخ مي‌كنم و گفته بودند اين از اين كارها مي‌كرده. مثل اينكه فردا بگويند شما خبرنگار نيستي و فقط در اين روزنامه در رفت و آمدي. اين حرف‌ها يعني چه؟ اصلا معني ندارد. كارهاي من فيلمش هست. منتها اين اطلاعات را من به هيچ كس نداده‌ام. اين آقا بلند شد رفت قوه قضائيه و دادستاني و دادگاه و گفت پيمان ابدي كلاهبردار است! من كلاه سر چه كسي گذاشته‌ام؟ من از وقتي كه آمده‌ام پول چه كسي را خورده‌ام؟ حق چه كسي را ضايع كرده‌ام؟ به غير از احترام و ارزش قائل شدن، چه چيزي از من ديده‌ايد؟ من حتي در اين مدت يك برگ جريمه هم ندارم و رفتارم طوري بوده و طوري براي خودم ارزش قائل بوده‌ام كه پليس نخواهد به خاطر چيزي سراغ من بيايد، حالا اين وسط يك نفر پيدا شده مي‌گويد من كلاهبردارم! در نهايت اينكه اين آقا يك نفر است و در برابر 70 ميليون جمعيت ايران چيزي نيست و حرفش برايم اهميتي ندارد. اين آدم مي‌خواهد اين طوري خودش را مطرح كند. از اسم من سوءاستفاده مي‌كند كه خودش را گنده كند.
حتي گفته بوده كه من با آلمان تماس داشته‌ام و گفته‌اند كه اين آقا اصلا دوره‌اي نديده و... !
با چه كسي صحبت كرده؟ آخر اصلا كسي جواب او را نمي‌دهد. اين آقا ادعا كرده كه من فقط پرش بلدم. بله من از راه شيرجه وارد قضيه بدلكاري شدم. من از اول با ماشين اين كارها را نمي‌كردم و شيرجه رو بودم. قهرماني و مدارك من خوشبختانه وجود دارد و فدراسيون ورزشي خودمان هم در جريانش هست، ‌آقاي مرادي آمار كامل كارهاي من را دارند. 70 درصد بدلكاري پرش از ارتفاع و افتادن است، 30 درصدش ماشين و موتورسواري و اين جور حرف‌هاست، كار با ماشين را خيلي‌ها مي‌توانند انجام بدهند، اينكه گاز بدهد و به ديوار بكوبد يا ماشين ديگر، بچه‌هاي رالي خودمان هم خيلي بهتر از من مي‌توانند اين كار را انجام بدهند، شكي هم در آن نيست، اما قضيه من مساله ركورد جهاني است. وقتي من رفته‌ام از بالاي 22 متر روي 99 جعبه خالي در يك متر و شصت در دو متر و چهل پريده‌ام و اين كار من را تا به حال هيچ انساني به جز من حتي در خوابش به آن فكر نكرده كه بتواند انجامش بدهد، من اينجا با خودم فكر مي‌كنم و مي‌گويم خب پس من اين كاره هستم اما نمي‌آيم بگويم و داد بزنم كه آي من اين كاره هستم. به گفته ايشان من سر يك كار در ميدان وليعصر رفته‌ام روي ماشين و داد زده‌ام كه آي من بدلكار «كبرا 11» هستم از من عكس بگيريد. اين يعني چه؟ من كه ركورد جهاني دارم و 17 تا مدال طلا احتياجي به اين كارها ندارم. من دكتراي روانشناسي دارم اما هيچ وقت به خودم اجازه نداده‌ام از عنوان دكتر براي خودم استفاده بكنم. مداركش هم هست. مهر هم دارد آن هم نه مال مدرسه. مهر تاييد سفارت خودمان و مهر تاييد سفارت آلمان در ايران، من خيالم راحت است. اين آقا هر چقدر مي‌خواهد از من بد بگويد، ‌بگويد. اين ضعف اوست. يك جور كينه است يا كمبود دلخوري ايشان از من كه سبب همه اين ماجراها شده از ماجراي گرفتن ماشين از ايران خودرو شروع شده و به اينجا كشيده.
در مورد اين ماجرا مي‌شود بيشتر توضيح بدهيد؟
همه مي‌گويند پيمان ابدي پژو را چپ نكرده. من اين كار را كرده‌ام. اين داستاني را كه الان دارم مي‌گويم براي اولين باري است كه براي كسي تعريفش مي‌كنم و اگر كسي اين را باور نمي‌كند مسوولان ايران‌خودرو مي‌توانند اين قضيه را تاييد كنند. من كه نمي‌توانم دروغ بگويم چون اين طوري آبروي خودم را مي‌برم. طبق صحبت‌هايي كه ما داشتيم ايران‌خودرو به اين آقا ماشين نداد، جالب است بدانيد اين آقا اصلا گواهينامه ندارد. نمي‌خواهم بگويم اين آدم مريض است اما حالت‌هاي عصبي دارد كه من فكر كنم هيچ زماني در ايران به او گواهينامه نمي‌دهند. به هر حال آقاي عرب مسوول روابط عمومي شركت ماشين را به پيمان ابدي و گروهش داد و ما آمديم كار را شروع كرديم، سري كارهايي كه به اسم «حادثه سواران» قرار بود براي شبكه يك و در جهت فرهنگسازي بسازيم. ما در حين انجام دادن اين كارها قرار بود ماشين را هم چپ كنيم. روز پنجشنبه، اين آقا (ف.ر) به روزنامه‌اي به اسم خودش خبري داد كه من رفته‌ام ماشين گرفته‌ام و پيمان ابدي را آورده‌ام تا آن را چپ كند و آنها آدرس جايي كه قرار بود ما ماشين را چپ كنيم در روزنامه زدند. اصلا قرار نبود كسي از اين جريان باخبر شود. اين آقا در جايي گفته بود كه من خودم رفته‌ام و همه مطبوعات را خبر كرده‌ام، آخر در آن گير و دار من مگر وقت داشته‌ام كه اين كار را بكنم. اين آقا خودش همه جا را پر كرده بود كه من دارم اِل مي‌كنم و بل مي‌كنم. حالا فكرش را بكن ما رفته‌ايم سر لوكيشن و آن همه آدم را در آنجا مي‌بينيم. واقعا شوكه شده بودم. من رفتم با همه صحبت كردم كه استرس كار ما در اين شرايط خيلي بالاست خواهش مي‌كنم برويد و از اين زاويه‌هايي كه مشخص مي‌كنم ماجرا را پيگيري كنيد و در اين مناطق كه خطر دارد، حضور پيدا نكنيد. ماشيني كه چپ مي‌‌شود ديگر كنترلش از دست راننده خارج است. من آمدم و كار را شروع كردم. موقعي كه داشتم به سرعت موردنظر براي پرش مي‌رسيدم يهو ديدم همه آمده‌اند در اطراف محل كار و از آنجايي كه برايشان مشخص كرده‌ام خارج شده‌‌اند. در آن لحظه مجبور شدم براي آنكه با كسي برخورد نكنم، سرعتم را كم كنم. البته از نظر فيزيكي سكو طوري طراحي شده بود كه من حتي با سرعت 20 كيلومتر هم اگر كمي فرمانم را كج مي‌كردم ماشين چپ مي‌شد اما در آن لحظه دلم نيامد اين ماشين را با سرعت 40تا چپ كنم. ماشين آمد پايين و گفتم صحنه را تكرار مي‌كنيم. باز هم اوضاع همان طور بود. همه از جاهاي خودشان خارج شده بودند حتي فيلمبردار گروه كه من به او گفته بودم ده متر عقب‌تر از محل برخورد بايستد، 5 متر هم جلوتر آمده بود، يعني 15 متر به صحنه اتفاق نزديك‌تر شده بود و اين يعني براي حرف من ارزش قائل نشد. نمي‌خواستم آن روز اتفاقي براي كسي بيفتد اما همه شرايط مهياي يك اتفاق بد بود. وقتي اين شرايط را ديدم پيش خودم گفتم براي چه بايد اين ماشين را الان چپ كنم آن هم با اين شرايط كه اين همه آدم آمده‌اند و دارند از موقعيت سوء استفاده مي‌كنند، اين حق من نيست. اگر يك سنگ خداي ناكرده به كسي مي‌خورد همه چيز به هم مي‌خورد. مي‌گفتند پيمان ابدي از آلمان آمد و پسر مردم را زخمي كرد! انگار كه من ايراني نيستم. يعني من را نابود مي‌كردند و مي‌فرستادند به جايي كه از آنجا آمده بودم و خب ببينيد من زير فشار چه مساله‌اي بودم. وقتي من ديدم كسي براي من ارزش قائل نيست و حرف من را گوش نمي‌كند چرا بايد اين ريسك را بكنم. رفتم با بچه‌ها صحبت كردم كه امروز ما ماشين را چپ نمي‌كنيم و هفته بعد براي اين كار مي‌آييم و در آرامش كار را انجام مي‌دهيم اما به مردم چيزي نگفتم و اعلام كردم دوباره مي‌پرم تا لااقل اين بيننده‌ها هم چيزي ببينند. با سرعت 80 كيلومتر پريدم و ماشين آمد روي زمين و ترمز دستي كشيدم و پشت فيلمبردار ايستادم. همان فيلمبرداري كه گفتم از جايش خارج شده بود. اين كار را كردم تا بفهمد اگر من چپ شده بودم الان تو مرده بودي! رنگش مثل گچ شده بود. بعدش هم از ماشين پايين آمدم و گفتم آي اين پژو چپ شدني نيست! ماشين نو است و خودش را جمع كرد. در صورتي كه اين يك چيز غير ممكن است. ماشين چپ كردن هيچ كاري ندارد و اينكه من آمدم آن روز گفتم من اين همه ماشين چپ كرده‌ام اما امروز نتوانستم پژو را چپ كنم يك جور شوخي و جوك بود كه اوضاع را جمع كنم. چپ كردن ماشين كار خيلي راحتي است. خيلي‌ها هر روز دارند اين كار را در خيابان انجام مي‌دهند اما ارزش قائل شدن براي جان آدم‌هايي كه در آنجا هستند، مهم است. من حاضرم يك سكو مثل همان روز درست بكنم، ماشين هم خودم بدهم هر كسي توانست با آن سرعتي كه من رفتم برود روي سكو و اگر ماشين چپ نشد بار و بنديلم را جمع مي‌كنم و براي هميشه از ايران مي‌روم. من آن ماشين را چپ نكردم براي اينكه نبايد چپش مي‌كردم. هفته بعد رفتيم و كار را انجام داديم و تمام شد. ما سر صحنه‌ها همه كارها را تقريبا يك بار انجام مي‌دهيم و نيازي به تكرار نداريم. اين هم داستان آقاي (ف. ر) بود و همه حرف‌هايي كه پشت سر من گفته بود.
با همه اين اتفاق‌ها چه چيزي شما را در ايران نگه داشته؟
مهم‌ترين چيز براي من اين است كه امروز و در اينجا دارم براي خودم كار مي‌كنم ولي در آلمان من همه‌اش براي يك شركت كار مي‌كردم. اين شركت معتبرترين شركت اروپايي است و الان اين قدر قدرتش زياد شده كه من نوعي به عنوان يك خارجي، حالا هر چقدر هم كه حرفه‌اي باشم، اگه بخواهم جدا از اين گروه كار كنم نمي‌توانم. آنجا نمي‌گويند پيمان ابدي، مي‌گويند شركت اكشن كونسپت، مگر من چقدر قدرت دارم كه بخواهم خودم را رقيب چنين شركتي بكنم. من هميشه پيش خودم مي‌گفتم دوست دارم يك جايي، ‌يك روز براي خودم باشم. الان هم اينجا آمده‌ام و به غير از خانواده‌ام كه 22سال از آنها دور بوده‌ام و دوست دارم در كنارشان باشم گروهي كه تشكيل داده‌ام اينجا نگه‌ام داشته. اين بچه‌هاي جوان با چنان عشق و علاقه‌اي دارند با من كار مي‌كنند كه نمي‌توانم رهايشان كنم. اينهاست كه من را اينجا نگه داشته و افرادي مثل آقاي (ف. ر) هم نمي‌توانند من را از ايران بيرون كنند، مگر اينكه مردم بگويند كه آقاي ابدي، ما ديگر شما را در اين جامعه نمي‌خواهيم. آن وقت مساله چيز ديگري است.
حالا بگذاريد كمي از اين فضا دور بشويم و برويم سراغ چيزهاي ديگر، مي‌خواهم بدانم پيمان ابدي اوقاتش را به غير از بدلكاري چه طوري مي‌گذراند؟
من در آلمان كه بودم داستان‌هاي خيلي قديمي را مي‌خواندم كه بيشترشان امروزه به عنوان طرح‌هايي براي تئاتر اجرا شده. موزيك كلاسيك را خيلي دوست دارم و دنبالش هستم و هر وقت فشار روحي داشته باشم با اين نوع موسيقي حال خودم را خوب مي‌كنم. اين پيمان ابدي كه همه مي‌بينند كه مثلا از اين ارتفاع‌هاي بلند مي‌پرد در درون خودش آدم خيلي آرامي است. نمي‌خواهم بگويم2 تا شخصيت متفاوت دارم، اما كلا در خلوت خودم آدم آرامي هستم. الان هم كه وقت مطالعه زيادي ندارم و بيشتر فيلمنامه مي‌خوانم و اگر مي‌بينيد فارسي را دارم خوب حرف مي‌زنم به خاطر همين فيلمنامه‌هاست. آرامش و جاهاي خلوت را دوست دارم. اينكه داخل يك جنگل يا كنار ساحل ساعت‌هايي را با خودم و در تنهايي خودم در آرامش سپري كنم. خوانندگي هم بلدم اما هيچ وقت نمي‌خواهم خواننده بشوم. براي خودم مي‌خوانم به قول مادرها كه مي‌گويند پسرم صدايش خوب است من هم در حمام مي‌خوانم.
فكر مي‌كنيد تا چند سالگي مي‌توانيد در كار اجراي بدلكاري فعاليت داشته باشيد؟
از نظر قدرت جسماني بعد از چند وقت يك چيزي به خود آدم ثابت مي‌شود. من قبلا اگر آسيبي مي‌ديدم دو روز بعدش خوب مي‌شدم اما امروز مي‌دانم كه اين پروسه يك هفته طول مي‌كشد. به اين نكته بايد توجه كرد. در كل من آدم سالمي هستم و تا حالا هم براي خودم مرزي در اين زمينه كه گفتيد نگذاشته‌ام ولي خيلي دوست دارم هر چه سريع‌تر بتوانم خودم بيشتر كارگرداني و اين طور كارها را به عهده بگيرم و بچه‌هايي كه پيش من تعليم ديده‌اند جايگزين من بشوند.
مي‌خواهم يك سوال هم درباره آن روزي بپرسم كه قرار بود از ارتفاع بيست و چند متري بپريد و ركورد جهاني بزنيد. آن بالا موقعي كه مي‌خواستي بپريد چه حسي داشتيد؟ به چه چيزي فكر مي‌كرديد؟
در آن پرش در وهله اول به هيچ چيز فكر نمي‌كردم. يعني خودم را از نظر ذهني كاملا تخليه كرده بودم و سعي مي‌كردم خونسرد باشم. نزديك اجراي حركت كه رسيدم احساس خوشبختي مي‌كردم. احساس خوبي داشتم. به كسي بدهكار نبودم. عذاب وجدان نداشتم. البته متاسفانه امروز بايد بگويم كمي لااقل نسبت به پدر و مادرم اين حس عذاب وجدان را داشتم. آن موقع من به آنها نگفته بودم كه چه كاره‌ام تا دلشان شور نزند. من به اين رسيده بودم كه اين كار را مي‌توانم انجام بدهم و مسووليتش را هم به عهده گرفته بودم. اگر شك داشتم كار را انجام نمي‌دادم و ثانيه آخر لحظه‌اي بود كه به خدا پناه بردم. اين يك واقعيت است. من هميشه قبل از هر پرشي به خدا فكر مي‌كنم و از او تشكر مي‌كنم. ممنون كه من تا الان زنده هستم، دوست دارم اگر مي‌شود ادامه داشته باشد. اين تقاضايي است كه آدم در آن لحظه از خدا مي‌كند.
تا حالا ترسيده‌ايد؟
براي خودم نه. چون اگر مي‌ترسيدم هيچ وقت آن كار را انجام نمي‌دادم ولي براي بچه‌هاي تيمم مي‌ترسم. ترس چيز خيلي خوبي است. باعث مي‌شود آدم مراقب باشد و احتياط كند. من نمي‌ترسم اما فقط كاري را كه مي‌توانم انجام بدهم را مي‌گويم مي‌توانم. اين جرات و شجاعت يك انسان است كه بلد باشد به موقع بگويد نه يا بگويد بله.
مي‌شود بدلكاري را در چند جمله خلاصه كنيد؟
من از اين كلمه خيلي بدم مي‌آيد اما مجبورم از آن استفاده كنم. بدلكاري يك بخش جداگانه‌اي براي تكميل كردن و به وجود آوردن انگيزه در هر فيلمي است. چيزي است كه مي‌توانم بگويم آرزوي هر جواني است به خاطر هيجان تپش قلب، ماجراجويي و اين طور چيزهايش. يك ورزشي است كه به طور علمي به صورت هنر به نمايش در مي‌آيد. مي‌شود گفت تعريف اين كار براي شخص با شخص فرق مي‌كند. براي من اما زندگي روزمره است. براي من عشق است.

Labels: , ,

Technorati Profile