فارنهایت 11/9
راه رفتن روی خط باریک قرمز

Monday, July 23, 2007
ماجراي ديدار فرهاد و فريدون فروغي


پيانوزني از «دروازه‌غار»



در مجموعه آثار «فرهاد مهراد» آلبومي به اسم ALBA وجود دارد كه يكي از دو آلبوم مجموعه كارهاي خارجي و غيرايراني اوست كه اكثر كارهاي آن به زبان انگليسي اجرا شده. اين آلبوم با آهنگي به نام introduction آغاز مي‌شود كه در آن فرهاد به زبان انگليسي شروع مي‌كند به معرفي بچه‌هاي گروه بلك‌كتز و اين‌كه هر كدام بچه كجا هستند. آخرين نفر مثل هميشه خود اوست. به خودش كه مي‌رسد مي‌گويد: «توجه كنيد مي‌خواهم آدرس كامل خودم را به شما بدهم. آيا به من گوش مي‌كنيد؟ من يك پيانوزنم از «دروازه‌غار». اگه آدرس ديگري از من بخواهيد مي‌توانم بگويم امامزاده حسن». سومين آدرس من هم «درخونگاه» است، جايي حوالي «چهارراه گمرك». اما اگر واقعيتش را بخواهيد من بچه «سيد نصرالدين» هستم. آدرس من را فراموش نكنيد. يادتان باشد كه او فرهاد است از «دروازه‌غار»...»
فرهاد بچه محله «سيد نصرالدين» بود و همانجا بزرگ شد. جايي كه به همراه خانواده‌اش در آن زندگي مي‌كرد. مرد تنهايي كه عمري به دنبال يك سقف به اندازه وجود من و تو مي‌گشت، اما خودش را بچه تمام خاك پاك ايران مي‌دانست. «ز پوچ جهان هيچ اگر دوست دارم/ تو را اي كهن بوم و بر دوست دارم...» فرهاد رفقاي زيادي داشت كه با آنها در دوره جواني رفت و آمد مي‌كرد. دوستان كه به خانه‌شان مي‌رفت و با هم ساز مي‌زدند و دوستاني ديگر كه گاه‌گاهي آنها هم به خانه كودكي‌هاي فرهاد مي‌آمدند. سعيد دبيري هم يكي از دوستان فرهاد بود كه آنها يكي دو سالي را با هم، هم‌خانه بوده‌اند. نمي‌دانم جايي حوالي جمهوري شايد. همان طرف‌ها. سعيد دبيري از رفت‌ و آمد بر و بچه‌هاي موسيقي به آن خانه تعريف مي‌كند، اما خاطره‌اي هم دارد كه به قول خودش نمي‌تواند آن را هيچ‌گاه فراموش كند.
خاطره‌اي از برخورد دو صداي فراموش نشدني موسيقي ايران در روزهايي كه همه از اختلافاتشان حرف مي‌زدند. «من و فرهاد روزها و شب‌هاي خوبي را با هم گذرانديم. شب‌ها وقتي از اجرا برمي‌گشتيم، مي‌نشستيم و درباره كارهاي جديد با هم حرف مي‌زديم. فرهاد اخلاق خاص خودش را داشت. دوست نداشت هيچ‌وقت درباره حاشيه و روابط آدم‌ها و اين‌طور چيزها حرف بزنيم. به همين‌خاطر ما هميشه توي لاك خودمان بوديم. هميشه از اين‌كه جلوي او ساز بزنم و بخوانم خجالت مي‌كشيدم، اما او هميشه من را تشويق مي‌كرد و مجبورم مي‌كرد كارهاي جديدم را برايش بخوانم و اشكالات آنها را تا حد ممكن برطرف مي‌كرد. بعدش هم من از او خواهش مي‌كردم چيزي برايم بخواند و با هم حالي بكنيم. وقت‌هايي كه خيلي غمگين بوديم، هر كداممان گوشه‌اي مي‌نشستيم و فرهاد شروع مي‌كرد به ساز زدن و خواندن و اين طوري خودش را تسكين مي‌داد. يكي از همين شب‌ها بود كه فرهاد داشت آرام مي‌خواند كه زنگ در خانه به صدا درآمد. ساعت چهار صبح بود. تعجب كرده بوديم كه چه كسي مي‌تواند باشد. آن هم اين موقع. اوضاع آن روزها هم به هم ريخته بود و بگير و ببند زياد شده بود. با ترس رفتم دم در و در را باز كردم. فريدون فروغي بود پشت در خانه‌مان. مثل هميشه خوش‌لباس. چكمه چرمي پايش بود و يك قابلمه بزرگ هم در دستش گرفته بود. گفت: «سعيد جان دلم خيلي گرفته بود گفتم بيايم كله‌پاچه‌اي با هم بخوريم و ساعتي با هم باشيم و ...» فريدون از نمي‌دانم چي خيلي گرفته بود. دعوتش كردم آمد داخل خانه. اين يكي از معدود برخوردهاي فرهاد و فريدون بود. بعد از چاق سلامتي نشستيم و فريدون كلي درد دل كرد و فرهاد هم كلي به او تسلي داد. بعد دو تايي با هم شروع كردند به خواندن و گريه كردن. انگار همين چند شب پيش بود. هنوز تصويرش جلوي چشمم است. به خودمان كه آمديم، ديديم ساعت هشت صبح است. كله‌پاچه را خورديم و فريدون ساعت 10 بود كه رفت. همه وقايع آن شب را روي كاست ضبط كرديم، اما متأسفانه دو سالي است كه هر چه پي نوارش مي‌گردم، پيدايش نمي‌كنم و ...» انگار دست روزگار نمي‌خواسته ما تلاقي اين دو صداي بزرگ را با هم بشنويم و بيشتر از اينها غصه نداشتنشان را بخوريم و ... فرهاد بعد از انقلاب و پس از ازدواج با پوران گلفام به محله‌اي حوالي خيابان پاسداران نقل مكان كرد و تا روزهاي پاياني زندگي‌اش همانجا بود و بعد هم براي هميشه در «تيه» فرانسه به خواب رفت. جايي كه كيلومترها از خاكي كه دوستش مي‌داشت دور است. جايي كه ... كاش مي‌شد روزي او را دوباره به اين خاك بازگرداند. بچه سيد نصرالدين حالا شده مرد تنهاي «تيه» و شنبه‌هاي خاكستري را در آنجا چشم به راه هم‌وطني است تا با او زير يك سقف بنشيند و از باريكي كوچه‌ها و تاريكي خانه‌ها بگويد و از تنهايي ابدي‌اش.
1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
اين داستان را خانم گلفام رد كرده و واقعيت ندارد .
هدف شما از انتشار آن چيست ؟

Technorati Profile