فارنهایت 11/9
راه رفتن روی خط باریک قرمز

Tuesday, July 10, 2007
مدار صفر درجه به روايت كارگردان و دو تفنگدارش


اين هفته براي صفحه شبكه چلچراغ رفته بودم سراغ بروبچه‌هاي سريال «مدارصفردرجه». با شهاب حسيني(آدم خوبه سريال) و احمد ساعتچيان(آدم بده) وحسن فتحي ليدر اصلي و كارگردان كار گفت‌وگو كردم كه ماجراي آون رو در ادامه مي‌بينيد. نكته مهم اينكه عكس‌ها را مهگامه پروانه گرفته.


راه رفتن روي خط باريك قرمز

1- همه چيز قبل از شهريور 1320 اتفاق مي‌افتد؛ زمان ظهور حزب نازي در آلمان و سرگذشت پسري ايراني كه براي ادامه تحصيل به فرانسه مي‌رود. حبيب پارسا شخصيت اصلي اين داستان است كه در خانواده‌اي مذهبي به دنيا آمده و با كتاب مأنوس است. او در كلاس درس دانشگاه سوربن با دختري به نام سارا استورك آشنا مي‌شود كه بعداً مي‌فهمد يهودي است و در حقيقت كلاف عاشقانه داستان از همين جا سردر گم مي‌شود و ...
2- حسن فتحي، نويسنده و كارگردان «مدار صفر درجه» در زمينه سريال‌سازي براي ما نام شناخته شده‌اي است. مخصوصاً در ساختن سريال‌هاي تاريخي با تم عاشقانه. «پهلوانان نمي‌ميرند»، «شب دهم»، «روشن‌تر از خاموشي» و حالا «مدار صفردرجه». طرح سريال او از همان ابتدا سر و صداي زيادي به پا كرد، چون او وارد حوزه‌اي شده بود كه حركت در آن مثل حركت روي لبه پرتگاه بود. به هر حال ساختن سريالي در مورد يهوديان آن هم با اين همه خط قرمز، خودش ريسك بزرگي بود كه او آن را پذيرفت، و البته به نظر مي‌رسد در اجراي آن موفق هم بوده است. سريالي در حد استانداردهاي بين‌المللي با حضور بازيگران و عوامل غيرايراني در كنار همه ايراني‌ها و ...
3- هنوز چند قسمتي از سريال پخش نشده كه واكنش‌هاي گوناگوني نسبت به آن نشان مي‌دهند. شايعه مي‌شود اسرائيلي‌ها شركت فيلم‌سازي‌اي را كه در مجارستان به خاطر اين پروژه به ايراني‌ها سرويس داده است، تحت فشار قرار داده‌اند كه مديران اين شركت هم در پاسخ به اين اعتراض گفته‌اند فيلمنامه ارائه شده به آنها با چيزي كه الان پخش مي‌شود فرق داشته. از طرف ديگر رئيس هيئت‌ مديره انجمن كليميان ايران در نامه‌اي به رئيس سازمان صدا و سيما از توليد و پخش اين سريال تقدير كرد و آن را گامي مهم در جهت ايجاد وفاق بيشتر در بين ايرانيان موحد دانسته است.روزنامه اسرائيلي‌ هاآرتص، ارگان رسمي دولت اسرائيل در گزارشي مفصل اين سريال را بسيار خوش‌ساخت توصيف كرده كه مورد
استقبال بينندگان هم قرار گرفته. «اين سريال سعي دارد به بينندگان بباوراند كه درگيري‌هاي كنوني اعراب و اسرائيل اساساً ريشه‌اي اروپايي دارد و يك معضل اروپايي محسوب مي‌شود و به همين دليل يهوديان اسرائيل بايد به كشورهاي اصلي خود در اروپا بازگردند.
4- شهاب حسيني و احمد ساعتچيان دو تا از نقش‌هاي اصلي اين سريال هستند. آدم خوبه و آدم بده كه البته در پشت صحنه رفيق فابريك هستند. با هم قرار مي‌گذاريم تا برويم سر لوكيشن آخرين كار حسن فتحي، «ميوه ممنوعه» كه قرار است در ماه رمضان از شبكه دو پخش بشود. ساعت 9 شب جايي حوالي زعفرانيه.
5- در بين گفت‌وگو حسن فتحي
گاهي مي‌رود و گاهي مي‌آيد. مي‌رود تا پلان آماده سريال جديدش را بگيرد و برگردد. اين كار چند باري تكرار مي‌شود. او آدم مهربان، رمانتيك و نوستالژيكي است كه خودش مي‌گويد روحش را در كوچه باغ‌هاي روزگار قديم جا گذاشته و همين را دليلي براي رفتن به دنبال تاريخ و عاشقانه‌هايش مي‌داند.


*آقاي فتحي خسته‌ايد؟
نه. من اصلاً خسته نيستم، به شدت هم احساس جواني مي‌كنم، حالم هم خيلي خوب است. اصلاً الان ساعت چند است؟

*10:35 شب.
من حاضرم با هم برويم يك ساعت فوتبال بازي كنيم، آن وقت ببينيم چه كسي خسته است!

*شما از تعدادي بازيگر خارجي استفاده كرديد كه اتفاقاً بعضي از آنها نقش‌هاي كليدي هم داشتند، مثل ناتالي متي، پير داغر، فادي ابراهيم و... كار كردن با اينها چطور بود؟
حسن فتحي: خانم ناتالي متي در پاريس بازيگر تئاتر بود، يكي دو تا فيلم كوتاه هم كار كرده بود. من اولين بار ايشان را در پاريس ملاقات كردم. بعد كه به تهران آمديم، تصاويري را كه از ايشان گرفته بوديم، مورد مطالعه مجدد قرار داديم و به اين نتيجه رسيديم كه مي‌تواند بازيگر مناسبي براي نقش سارا باشد. آقاي پير داغر و فادي ابراهيم را من از دو سال قبل از ساخت «مدار صفر درجه» مي‌شناختم. يادم مي‌آيد در آن سال‌ها سفري به لبنان داشتم كه يك فيلم سينمايي – ويديويي آنجا ساختم به نام «روياهايت را به خاطر بسپار». اين دو نفر در آن كار بازي مي‌كردند. پس سابقه آشنايي من برمي‌گردد به اولين همكاري‌مان كه در آن فيلم اتفاق افتاد. در مورد فادي ابراهيم زودتر به اين نتيجه رسيديم كه نقش «تئودور» عموي سارا را بازي كند، اما در مورد پير داغر اين‌گونه نبود. واقعيتش اصلاً از ابتدا قصد نداشتم كه براي نقش «سرگرد فتاحي» يك بازيگر خارجي بگذارم. حتي با دو سه بازيگر ايراني هم صحبت كردم، منتها به دلايلي كه فكر نمي‌كنم اصلاً لازم باشد گفته بشود قسمت نشد در خدمت آنها باشيم. نهايتاً غير از اين دو سه بازيگر، بازيگر مناسبي براي اين نقش نديدم. اين به ذهنم رسيد كه چرا مثل سينماي هاليوود، مثل سينماي جهاني كه گاه براي نقش‌هايي مثلاً نقش يك آمريكايي از يك بازيگر اروپايي استفاده مي‌كنند و بعد فيلم ساخته مي‌شود و مي‌بينيم كه اتفاقاً خيلي هم قابل باور درآمده است، خب ما چرا اين كار را نكنيم؟‌
ما هم بضاعت‌هايي براي خودمان داريم. ما هم يك پتانسيل در منطقه خاورميانه داريم. شما نمي‌توانيد يك بازيگر اروپايي بياوريد كه نقش يك ايراني را بازي بكند، اما مي‌‌توانيد يك بازيگر لبناني را بياوريد كه خيلي از نظر چهره و فرم و قيافه به ما ايراني‌ها شبيه‌اند، يا حتي ترك‌ها كه همين بغل دست ما هستند يا حتي مصري‌ها. و لااقل روي سه چهار كشور كه از لحاظ فرم و قيافه و چهره شباهت‌هايي داريم، حساب كنيم. از اينجا بود كه به ذهنم رسيد كه پير مي‌تواند اين نقش را بازي بكند. وقتي احتمال اين‌ را كه ممكن است از او براي اين نقش استفاده كنيم، با او در ميان گذاشتيم، شوق‌زده شده بود. وقتي قصه اين شخصيت را برايش تعريف كرديم، از بيروت براي ما پيغام فرستاد كه من براي بازي كردن در اين نقش حاضرم حتي هزينه‌اي را متحمل بشوم. علاقه پير براي بازي كردن در اين نقش بسيار بالا بود. وقتي اين تصميم را اعلام كردم، خب طبيعي است كه گروه تهيه و توليد ابتدا خيلي جا خوردند و شوكه شدند، اما من دلايلي آوردم كه نهايتاً آنها قانع شدند. وقتي پير آمد تهران و قرار شد اين نقش را بازي كند، اوايل يك مقدار مشكل داشتيم. نحوه استفاده او از دستش و حركات سر و گردنش بيش از اين‌كه ايراني باشد، به منطقه مديترانه‌اي نزديك بود و يك مدت طول كشيد تا ما فرم حركت پير را از فرم حركت‌هاي يك شخصيت ساكن منطقه مديترانه‌اي نزديكش كنيم به يك شخصيت ساكن فلات ايران. اما اين خيلي طولاني نبود. شايد به دليل اين‌كه اين بازيگر انگيزه بالايي داشت.

*آقاي فتحي شما به تاريخ و عشق‌هاي اساطيري خيلي علاقه داريد؟
مگر شما نداريد؟

*خب چرا...
پس همه‌مان داريم!

*نه، با توجه به كارهايتان كه تا به حال ساخته‌ايد مي‌گويم.
من نمي‌دانم. خيلي موقع‌ها با خودم فكر مي‌كنم كه علتش چه چيزي است. به اين سؤال كه مي‌انديشم، وقتي حالم رمانتيك است، فكر مي‌كنم روح من در كوچه باغ‌هاي روزگار قديم جامانده و هر جسمي دائم مي‌خواهد به سمت روح خودش برگردد و واصل بشود به آن. فكر مي‌كنم به آن روزهاي كوچه باغ‌هاي قديم، بوي عطر ياس آويزان شده از ديوار همسايه‌ها در تهران قديم، آن حال و هواي قديم، سنت‌هاي قديم و... اينها به هر حال براي من جذابيت دارد. اين جذابيت شايد يك بخشش به دوران كودكي من برمي‌گردد. خانواده‌اي كه در آن بزرگ شدم، خانواده‌اي كه در عين حال كه با مدرنيته بيگانه نبود و اصلاً مدرنيته‌ستيز نبود، اما به سنت‌ها خيلي علاقه‌مند بود. رابطه‌اش هم با سنت‌ها خوشبختانه رابطه تعبدي نبود. يك رابطه خيلي عاشقانه و رفيقانه بود. به خاطر اين است كه نسبت‌هاي من هم با سنت در كارهايم اصلاً يك نسبت تعبدي و خشك نيست و بيشتر يك نسبت عاطفي و عاشقانه است. اين شايد از محيط خانوادگي من آمده. و دليل ديگرِ اين‌كه من دائم سراغ تاريخ مي‌روم، اين است كه فكر مي‌كنم تاريخ خيلي چيزها مي‌تواند به ما ياد بدهد كه به درد امروزمان مي‌خورد و احتمالاً شايد به درد فردايمان هم. تاريخ مي‌تواند يك زنهار باش خوب باشد. مي‌تواند يك هشدار براي ما باشد در اين‌كه كجاييم؟ در چه حاليم و چه مي‌كنيم؟ اتفاقاتي كه در تاريخ افتاده، اتفاقات تلخ، اتفاقات شيرين، اتفاقاتي كه به شادي‌هاي بزرگ براي يك جامعه تبديل شده، اتفاقاتي كه به يك فاجعه بزرگ براي يك جامعه تبديل شده، تمام اينها در بطن خودش محتوا و مفاهيمي را دارد كه من هنوز باور مي‌كنم كه خيلي به درد امروز ما مي‌خورد.
بخش ديگرش تاريخ است. مسائل فرهنگي يك دوره است، مسائل سياسي، اجتماعي يك دوره كه خب آن بخش را آدم يك مقدار با خودآگاهش طراحي مي‌كند و پيش مي‌برد. در آن بخش است كه من به دنبال اين هستم كه يك حرف جذابي از تاريخ را بشود با نسل جوان امروز گفت. حقايقي در كوچه‌ پس‌كوچه‌هاي تاريخ را بيرون كشيد و فراروي نسل امروز قرار داد تا يك مقدار شايد با ديدن آنها اين تأمل را داشته باشند كه واقعاً چه كسي هستند؟ در كجا ايستاده‌اند و در كدام هزاره هستند؟ نسبتشان با گذشته چه چيزي است؟ نسبتشان با اكنون و آينده چطوري است؟ و شايد در اين چهارچوب اين كلمه هويت كه خيلي كلمه دستمالي‌شده‌اي هم هست، طي اين 30-20 ساله اخير، در نسبت به آن چيزي كه مي‌بينند برايشان يك مقدار معناي عيني‌تر پيدا كند.

*آقاي حسيني، كاركردن با هنرپيشه‌هاي خارجي براي شما چطور بود؟ در كنار آنها قرار گرفتن، ارتباط برقرار كردن با آنها با توجه به اينكه هم‌زبان شما نبوده‌اند و به زباني ديگر تكلم مي‌كرده‌اند و...
حسن فتحي: اينجا بايد توضيح بدهم كه ما بازيگرهايي با چند زبان مختلف داشتيم. ما در مجارستان سكانس‌هايي داشتيم كه يك نفر عربي حرف مي‌زد، يكي مجاري حرف مي‌زد، يكي انگليسي حرف مي‌زد، يكي فرانسوي و يكي هم فارسي، ما در بوداپست اين طور لحظاتي داشتيم كه البته تجربه خيلي جالبي هم بود و براي همه ما جذابيت داشت.
شهاب حسيني: يك روز دوستان و مسئولان تشريف آورده بودند سر صحنه براي بازديد در همين شهرك سينمايي خودمان كه ما داشتيم كار مي‌كرديم. يكي از آنها بعد از سلام و عليك به من گفت: «چطوري آقاي علي كريمي.» گفتم: «چرا آقاي علي كريمي؟» گفتند: «بالاخره شما هم لژيونري و داري در ميادين خارجي بازي مي‌كني.» (مي‌خندد) در مورد سؤالاتتان بايد بگويم در آن كشورها تئاتر و هنر نمايش و بازيگري خيلي ريشه‌اي شروع مي‌شود. از مقاطع دبيرستان فكر مي‌كنم اين گرايش وجود دارد و بعد ادامه پيدا مي‌كند. شما سريال‌هاي اروپايي يا آمريكايي را كه مي‌بينيد، مي‌فهميد كه همه آنها تقريباً از يك نوع متد براي بازيگري‌شان استفاده مي‌كنند. شما مي‌بينيد كه در يك فيلم خارجي ممكن است بازيگري عرب‌تبار يا هندي‌تبار باشد، ولي شما بازي آن بازيگر هندي را در آن فيلم مثلاً هاليوودي با بازي همان بازيگر در يك فيلم باليوودي كاملاً متفاوت از هم تشخيص مي‌دهيد. به خاطر اين‌كه سعي كرده خودش را به آن زبان استاندارد و بازي نمايش در نوع استاندارد بين‌المللي برساند. در سريال «مدار صفر درجه» خب اين امكان تا حدودي براي ما به وجود آمد. به لحاظ اين‌كه مثلاً كسي كه رل استاد شاندل را بازي مي‌كرد يا هوفمن يا دكتر وايز را اينها همه از بازيگرهاي بسيار خوب به‌خصوص تئاتر مملكت خودشان بودند و خيلي از آنها شناخته شده بودند، خيلي هم قدرتمند بودند.
احمد ساعتچيان: چيزي كه از آن موقع به خوبي يادم مانده اين است كه آن بازيگرهاي خارجي كه ديدم چه آنهايي كه با هم بازي كرديم و چه صحنه‌هايي كه با آنها بازي نداشتم اما كارشان را مي‌ديدم، چون خودم روحيه تجربه‌گري را خيلي دوست دارم، مي‌ديدم كه آنها هم ‌چنين حس و حالي دارند. يعني آن‌قدر كه حداقل از خودم سؤال مي‌كردند، چه در مورد بازيگري و مثلاً اين‌كه توكارت را از كجا شروع كرده‌اي و... يك هم‌زباني شكل مي‌گرفت كه بهتر با هم كار كنيم. يا صحنه‌اي را كه بازي مي‌كرديم، مي‌ديدم كه چه دقتي مي‌كنند كه هنرپيشه‌هاي ايراني با ايراني چطور كار مي‌كند يا ايراني با خارجي چطور؟ اين دقت براي من خيلي جالب بود.

*درباره انتخاب لوكيشن‌ها هم توضيح بدهيد. اين‌كه مثلاً چرا فرانسه و مجارستان را غير از ايران انتخاب كرديد. البته فرانسه‌اش كه به خاطر بستر داستان مشخص است، اما بقيه...
حسن فتحي: خب قسمتي از داستان ما در پاريس مي‌گذرد. به اتفاق تهيه‌كننده يك سفر رفتيم فرانسه. يك جاهاي مناسبي هم ديديم براي اين‌كه تمام كار را در پاريس بگيريم. اما بعد كه يك محاسبه قيمت كرديم، ديديم قيمت‌ها خيلي وحشتناك است و اصلاً امكان تقبل اين هزينه‌ها از طرف سازمان ميسر نيست. بنابراين تصميم گرفتيم كه يك سفر ديگر برويم به يكي از كشور‌هاي اروپايي نزديك به فرانسه. ابتدا بحث چك بود كه بنابه دلايلي امكان‌پذير نشد و بعد رفتيم به مجارستان. يك تجربه كار مرحوم علي حاتمي در فيلم دلشدگانش در مجارستان داشت. يكي از دوستاني كه در آن تجربه سهيم بود به ما توصيه كرد كه يك سفر برويد بوداپست. ما در پروازي كه با آن از پاريس به تهران مي‌آمديم، با آقاي محمود كلاري كه آن موقع سر فيلم «بيد مجنون» آقاي مجيدي بود هم‌سفر بودم. ايشان همان همراه مرحوم علي حاتمي در آن تجربه بود كه به ما توصيه كردند كه بد نيست برويد بوداپست را ببينيد. بخشي از شهر شباهت‌هايي با پاريس و معماري‌اش دارد. ما به حرف ايشان گوش داديم، ضرر هم نكرديم. اينجا هم لازم است از ايشان تشكر كنم. رفتيم به بوداپست و احساس كرديم كه مي‌شود اينجا كار كرد، با توجه به اين‌كه قيمت‌ها در بوداپست نسبت به پاريس خيلي كمتر است. نهايتاً بعد از چند سفر به اين نتيجه رسيديم كه چيزي حدود پنج درصد فيلم‌برداري كارمان را در پاريس انجام بدهيم و از بناهاي معروف پاريس حتماً تصوير بگيريم و چيزي حدود 95 درصد كار را هم ببريم به بوداپست.

*آقاي حسيني خيلي‌ها عقيده دارند بازي شما در «مدار صفردرجه» بازي خوب، استاندارد و قابل قبولي است، اما شهاب حسيني، همان شهاب حسيني هميشه است.
شهاب حسيني: مفهومي كه در سريال وجود دارد، اهميتش از كاراكتر من بيشتر است. من فقط مي‌دانستم كه حبيب پارسا پرورش يافته يك خاستگاه خانوادگي، اجتماعي است كه در زمان خودش شاخص بوده. پدر اين پسر با او زبان فرانسه كار كرده، اين پسر ترجمه فرانسوي جنايت و مكافات داستايوفسكي را مي‌خواند، به زبان عربي تا حدودي آشنايي دارد، تاريخ ايران و فلسفه مي‌داند و... يعني اساساً اگر فكر بكنيم كه تفريحات مختلفي براي جوان‌هاي آن قشر در آن زمان وجود داشته، تفريح اين آدم و خواهرش كتاب خواندن بوده يا اين‌كه بنشينند با هم بحث‌هاي روشنفكري بكنند. بنابراين به عنوان شاخصه رفتاري، خود بنده ادب را بيشتر از همه در چنين شخصي باور مي‌كنم و طبيعي است كه يك تواضع و ادب ذاتي را در اين آدم ببينيم. به نظر من حبيب پارسا در طول داستان به اندازه كافي ديده مي‌شود.
از طرفي با توجه به صحبت‌هايي كه با خود آقاي فتحي هم كرديم، بهتر ديديم كه اجازه بدهيم به لحاظ بازيگري اين جريان و اين قصه و اين ماجرا پيش برود. به قول معروف تكنيك‌هاي فردي استفاده نكنيم، درست مثل يك بازيكن فوتبال، اجازه بدهيم به جاي مثلاً دريبل زدن با پاس‌كاري به جهت پيش‌برد روان قصه اتفاق بيفتد. من فكر مي‌كردم كاراكتر حبيب پارسا اين‌قدر ماجرا، اتفاق، شكست و پيروزي‌ها را تجربه مي‌كند كه ديگر نيازي نيست كه من بيايم چيز خاصي به آن اضافه كنم.
احمد ساعتچيان: من چيزي به صحبت‌هاي شهاب اضافه مي‌كنم و آن هم اين است كه واقعاً بازي كردن رل اصلي يك سريال بلند مدت خيلي سخت است، بر حسب خواندن فيلمنامه وقتي بازيگر آن را مي‌خواند، لحظاتي هست كه بايد شاخص‌تر ديده بشود و روي آن مانور بيشتري بدهد. حالا شما فرض كنيد در يك سريال 30 قسمتي بازيگر مي‌خواهد اينها را پيدا كند، با چه كار مشكلي روبه‌روست. من و شهاب هميشه درباره بازيگري زياد حرف مي‌زنيم و يكي از علت‌هاي صميميت ما با هم، همين است. در راه كه مي‌آمديم، داشتم به صحنه‌هاي فيلم فكر مي‌كردم. ما صحنه‌هاي داخلي پانسيون را در تهران گرفتيم. يادم مي‌آيد كه در اين صحنه‌ها حس و حال شهاب در لحظات تنهايي كه در اتاق است، با صحنه‌هايي كه سه چهار ماه بعد در بوداپست ضبط كرده بوديم چقدر با همديگر مچ است. و باور كنيد اين، كار ساده‌اي نيست. من به عنوان كسي كه كمتر كار تصويري انجام داده، واقعاً جزو دغدغه‌هايم هست و هميشه به آن فكر مي‌كنم كه ببينم چه كار مي‌شود كرد.
شهاب حسيني: (صدايش را تغيير مي‌دهد و با خنده مي‌گويد) قربونت برم.

*رفاقت شما از كجا شروع شد؟ از همين سريال يا نه از قبل‌تر از آن؟
شهاب حسيني: صحنه‌اي را ما گرفتيم كه بعداً به فراخور اين‌كه پايان سريال دچار تغيير و تحول نوشتاري شد، حذف شد. آن روزي كه داشتيم اين صحنه را فيلم‌برداري مي‌كرديم و اولين باري بود كه احمد قرار بود بيايد سر كار، من متوجه حضورش سرصحنه نشده بودم. شروع كرديم به كار. چون سوار يك ماشين بود و ماشين بايد مي‌آمد و بعد پياده مي‌شد و من متوجه مي‌شدم محسن مظفر آمده. نام احمد را قبلاً از زبان اين و آن شنيده بودم. ماشين آمد و ايستاد و يك نفر با كت و شلوار روشن با يك كلاه شاپو نسبتاً كج پياده شد، ولي به جاي اين‌كه بلافاصله برگردد كه من بفهمم چه كسي است، پشتش به ما بود و داشت بازي مي‌كرد و من به همين مقداري كه قرار بود در فيلم تعجب كنم، تعجب كردم كه اين چه كسي است. برگشت و بعداً فهميدم احمد ساعتچيان است. همان موقع با خودم گفتم كارت سخت است، چون با يكي از باهوش‌هايش طرفي. (خنده جمع) بعد خب همان‌طور كه مي‌بينيد اين‌قدر خوب است كه بعد از برقراري چند ديالوگ اين رفاقت بين ما شكل گرفت و بعدش هم در مجارستان من و احمد دو ماهي داريم كه فكر كنم هيچ كدام‌مان اين دو ماه را جزو زندگي‌مان به حساب نخواهيم آورد.

*علاوه بر فيلمنامه آيا براي آشنايي با فضا و اوضاع آن روزها مطالعه خارجي هم داشتيد يا نه به همان فيلمنامه بسنده كرديد؟
شهاب حسيني: آقاي فتحي چند تا كتاب به ما معرفي كردند كه بخوانيم. به عنوان مثال دنياي سوفي، يوستين گوردر. البته من از خواندن آن كتاب خيلي لذت بردم، اما خيلي نتوانستم چيز خاصي را از آن استخراج كنم كه به درد بازي‌ام بخورد. راستش من هميشه خودم فيلمنامه را به عنوان يك تماشاگر مي‌خوانم نه يك بازيگر.
*درباره گل كار بازيگر صحبت شد، مي‌خواهم بدانم گل كار شما در اين سريال كجاها بود. آن، آني كه خودت هم لذت برده باشي از بازي كردنش.
احمد ساعتچيان: قسمت‌هاي پاياني نقشم هست در مورد ارتباطم با شخصيت حبيب پارسا. آن سكانسي كه همديگر را مي‌بينيم و يك مقدار زمان گذشته، آن را خودم خيلي دوست دارم. بيشتر سعي دارم از قسمت‌هاي پخش شده فكت بياورم. سكانسي هست كه درگيري من و حبيب پارسا است كه از روز اول من و شهاب درباره‌اش برنامه‌ريزي كرديم كه مثلاً تو چپ بزن من راست مي‌زنم و حتي با گريمور هم فكر كرديم كه مثلاً چطور خون را بپاشيم و... صحنه‌اي را هم كه مستي خود من بود كه پخش شده، خيلي دوست دارم و مي‌شود گفت تا آن صحنه ما صحنه خاصي نداشتيم كه اين‌قدر فوكوس ما روي هم باشد. اما از اين صحنه به بعد بود كه بده‌بستان‌هاي بازيگري بين ما شروع شد. نمي‌خواهم غلو كرده باشم، اما واقعاً شانس بزرگي بود با شهاب حسيني بازي كردن. واقعاً اين كم پيش مي‌آيد مخصوصاً در كارهاي تلويزيوني به‌خاطر سرعت زيادي كه هست، تو از همه چيز راضي باشي. چيزي كه در خيلي از كارها براي خود من پيش آمده كه اي بابا اگر مثلاً فلان اتفاق مي‌افتد من اين كار را مي‌كردم و... بهتر است بگويم سر اين كار كمتر اتفاق افتاد. اين لذت خيلي خوبي داشت و به من كه خيلي خوش گذشت. مطمئن باشيد اگر اين چيزها بين دو بازيگر اتفاق نيفتد، آن تنفرها و دوستي‌ها باورپذير نمي‌شود. من هيچ‌وقت يادم نمي‌رود بعد از تنش‌هاي شديدي كه در بعضي از صحنه‌ها با هم داشتيم، واقعاً بعد از كات شدن حال خودمان بد مي‌شد و همه‌اش به خودمان مي‌گفتيم به خدا ولي ما با هم خيلي رفيقيم.

*آقاي حسيني گل كارهاي شما كجا بود؟
من سادگي رل خودم را دوست دارم. در واقع سادگي حضورش را. دلم مي‌خواست كه اين اتفاق برايش بيفتد. به‌خاطر همين است كه احساس مي‌كنم وقتي مثلاً در سكانسي كه آن شعر را از پل الوار خواندم يا مثلاً اشعار ديگري كه انتخاب شد و در متن هست، به‌خاطر همين بود كه بعداً مثلاً اس‌ام‌اسي دريافت مي‌كردم كه خواهشم مي‌كنم اين شعر را براي من بفرستيد. يا مثلاً اين شعر مال چه كسي بود؟ و...
احمد ساعتچيان: اتفاقاً اين اتفاق براي من هم افتاد كه مي‌پرسيدند اين شعر مال چه كسي است و از كجا بايد پيدايش كرد؟ اين را شاملو هم در يكي از كتاب‌هايش ترجمه كرده. شعر پل الوار را مي‌گويم. در كتاب «همچون كوچه‌اي بي‌انتها» كه اين شعر هست.
*آن سكانسي هم كه شما به رودخانه مي‌پريد، سكانس به يادماندني و جالبي بود.
شهاب‌حسيني: بگذاريد در مورد اين سكانس حالا كه پخش شده چيزي را بگويم. پرش من در پاريس اتفاق افتاد و فرود من در درياچه مجموعه ورزشي آزادي بود. (مي‌خندد). اين شايد بلندترين پرشي باشد كه يك آدم در طول تاريخ انجام داده است. البته به اين علت بود كه شرايط رود سن براي اين‌كه يك آدم برود در آن خيلي بد بود. به لحاظ اين‌كه رفت و آمد كشتي‌ها باعث آلودگي شديد آب شده بود. مي‌گفتند در آنجا حتي اگر آب با چشمت برخورد كند بلافاصله قرمز مي‌شود و ورم مي‌كند و عملاً نمي‌شد اين كار را بكنيم. بنابراين من فقط آن لحظه‌اي كه پليس‌ها سعي مي‌كنند من را از آب بشكند بيرون در خود سن بودم و بقيه ماجرا خوشبختانه در درياچه آزادي اتفاق افتاد. آن لحظه، لحظه خوبي بود. لحظه‌اي كه اشميت در لباس يك افسر آلماني وارد كلاس مي‌شود لحظه خوبي بود. در آينده هم چيزهايي هست، چون اتفاقات زيادي براي اين شخصيت مي‌افتد. حالا بهتر است بگذاريم تا ببينيم. يا مثلاً لحظه‌اي كه پدر به حبيب خبر مي‌دهد كه نمي‌تواني بروي سفر كه آن آيه كريمه را مي‌خواند هم از آن صحنه‌هايي است كه دوستش داشتم.

*درباره ديالوگ‌ها و آن شعر پل الوار كه خيلي طرفدار هم پيدا كرده صحبت كنيم.
شهاب حسيني: شاخص‌ترين ديالوگ حبيب همان شعر پل الوار است كه در واقع چند جا هم از آن استفاده مي‌شود و اتفاقاً ملكه ذهن خودم هم شده و تصور مي‌كنم عرفاني پشت اين شعر خوابيده كه آن را بسيار زيبا مي‌كند. مي‌گويد: «تو را به جاي همه كساني كه نشناخته‌ام دوست مي‌دارم/ تو را به جاي همه روزگاراني كه نمي‌زيسته‌ام.» فقط در وصف خداوند مي‌تواند چنين عشقي وجود داشته باشد. «براي خاطر عطر نان گرم» كه تو ابر و باد و خورشيد و فلكت دست بكارند تا گندمي از زمين دربيايد و آن نان گرمي بشود براي تو. «و برفي كه آب مي‌شود/ و براي خاطر نخستين گل‌ها» اين شعر به نظر من شاخص و گل سرسبد آن چيزي است كه حبيب در اين سريال مي‌گويد و آن را دوست دارد. در اين سريال همه‌مان خواستيم كه يك كار متفاوت بكنيم. يكي از سريال‌هاي مورد علاقه همه ما «ارتش سري» بوده. من داشتم فكر مي‌كردم كه خب اين يك سريال انگليسي بود كه ما رفته‌ بوديم خريديم. كاش واقعاً ايران يك روز سريالي بسازد كه اين قابليت را داشته باشد كه كشورهاي ديگر بيايند و آن را بخرند و ببرند پخش كنند. من فكر مي‌كنم «مدار صفردرجه» اين قابليت را دارد.
ما دو تا خاطره خيلي شاخص هم داريم. يكي اين‌كه دقت احمد به يك قاب عكس كوچك باعث شد كه يك داستان خيلي جالب را در مورد زندگي دو نفر كه در جنگ جهاني بوده‌اند كشف بكند.
خاطره شاخص ديگر هم اين است كه گروهي كه ما با آنها در آنجا كار مي‌كرديم و درواقع تداركات و به نوعي هماهنگي‌هاي ما را در آنجا برعهده داشتند، يك شركت خدمات فيلم بود به اسم «فيلم سرويس». اينها مي‌گفتند ما با گروه‌هاي آمريكايي، ايتاليايي، انگليسي و... كار كرده‌ايم، ولي لذتي را كه در كنار گروه شما برديم، در كنار هيچ گروهي تجربه نكرده بوديم.
جالب بود كه‌ آنها به خيلي از جزئيات توجه داشتند. يكي از بچه‌هاي فيلم‌برداري به اسم عباس قسم خورده بود در آنجا با هيچ كس جز فارسي حرف نزند. جالب بود مي‌رفتيم غذا مي‌گرفتيم و مثلاً عباس جلوي من بود. غذايش را كه مي‌گرفت، مي‌گفت: «دست شما درد نكنه.» آن كسي كه غذا را مي‌داد، خيلي جالب مي‌گفت: «سر شما درد نكنه.» (خنده جمع) يعني ما را پذيرفته بودند و سعي داشتند به هر نحوي با ما ارتباط برقرار كنند.
احمد ساعتچيان: يا مثلاً آنها براي گفتن نوش جان مثل فرانسوي‌ها مي‌گفتند بوناپتي. يك روز به من گفتند بوناپتي و من هم گفتم ما ايراني‌ها مي‌گوييم نوش جان. از فرداي آن روز بوناپتي تعطيل شد و همه مي‌گفتند نوش جان!
Technorati Profile