فارنهایت 11/9
راه رفتن روی خط باریک قرمز

Wednesday, October 17, 2007
گفت‌وگو با نيما رئيسي


خيلي وقت بود چيزي توي وبلاگم نگذاشته بودم. تو بگذارش پاي وقت نداشتن من مي گذارمش پاي خودش... بهر حال اين دو تا گفت و گو كه الان مي‌گذارم متن كامل مصاحبه‌هاي آش و لاش شده‌اي است كه توي چلچراغ هفته پيش چاپ شده. عكس‌ها هم ما مهگامه پروانه‌ست...


همين طوري روي هوا


1- نيما رئيسي را كه مي‌شناسيد. گوينده راديو، دوبلور، بازيگر و... هر چند كه مي‌گويد اصلاً دوست ندارد با چنين تيترهايي شناخته شود. نيما يك چلچراغي اصيل است. خيلي‌ها هنوز هم نمي‌دانند او سال‌هاست كه بازيگري مي‌كند. از سال 73 تا امروز. شايد چون خيلي كم‌كار است.
2- مي‌گويد هر كاري را كه دوست داشته باشد انجام مي‌دهد و تا حالا هم برايش همين‌طور جور شده. يعني هر وقت هوس تئاتر كرده آمده‌اند سراغش براي بازي. هر وقت دوبله، رفته و دوبله كرده و...
3- مي‌گويد دوست دارد بقيه از او انتقاد هم بكنند و مثل خيلي‌هاي ديگر نسبت به انتقاد گارد ندارد، حتي اگر نابجا باشد.
4- علاوه بر اين، نيما عقيده دارد مگر چه عيبي دارد يك آدم چند تا كار را با هم انجام بدهد؟ خب اگر توانايي‌اش را دارد بايد بكند و اگر نه آن‌وقت با شهامت بگويد نه. «آدم بايد جرأت نه گفتن داشته باشد، هر چند مي‌دانم جوان‌هاي اين نسل اين‌طور نيستند و با اعتماد به نفس فكر مي‌كنند هر كاري مي‌توانند بكنند.»
5- يك عصر پنج‌شنبه‌اي نشستيم و با هم از «مصطفي»ي «ميوه ممنوعه» و نيماي حال حاضر گفتيم كه نتيجه‌اش را در ادامه مي‌خوانيد.

* يك مدت زيادي كم بازي مي‌كردي و بيشتر درگير راديو و دوبله و كارهاي ديگر بودي. چرا اين‌قدر كم‌كار كردي؟ دليلش تنبلي بود يا علت ديگري داشت؟
شايد اين مانيفست خيلي از بازيگرها باشد كه خب بياييم كار كنيم و ديده بشويم. يعني يك‌جورهايي اول توسط ديگران انتخاب بشويم نه اين‌كه انتخاب بكنيم. اين شايد هم و غم خيلي از بازيگرهاي جوان باشد. شايد احمقانه به نظر برسد، اما از اولش هم من فقط انتخاب كرده‌ام. منتها دايره انتخاب من دايره كوچكي بوده و هيچ وقت مثلاً به سينما نكشيد يا سراغ فيلم‌هاي خيلي خاص نرفت. شايد خاص‌ترين كاري كه من داشته باشم «داستان يك شهر» باشد. آخرش اين‌كه در همان دايره محدود من هميشه خواسته‌ام انتخاب كنم. من حاضرم در طول يك سال يك كار بكنم، اما آن يك كار خوب از آب دربيايد. نمونه‌اش پارسال كه در كنار شهاب حسيني در فيلم تنگنا بازي كردم و با توجه به فيدبك‌ها به نظرم كار قابل قبولي شد يا تا همين‌جا همين سريال ميوه ممنوعه به عنوان اولين كاري كه در سال 86 انجام داده‌ام، كار مقبولي است. من عجله‌اي براي كار كردن ندارم.


* براي ميوه ممنوعه چطوري انتخاب شدي؟ يا نه بهتر است بگويم چطوري انتخاب كردي؟
يك روز كيومرث مرادي عزيز به من زنگ زد و درباره كار با من صحبت كرد. بعدش من رفتم دفتر آقاي عفيفه و با آقاي فتحي صحبت كردم. وقتي فيلمنامه را ديدم كه چندقسمتي از آن حاضر بود و باقي‌اش سيناپس‌هاي قسمت‌هاي بعدي. اين‌قدر با قاطعيت اين كار را انتخاب كردم كه اصلاً به چند پيشنهاد ديگري كه داشتم فكر نكردم. بيشتر به‌خاطر حضور آقاي فتحي و بعدش هم باقي قضايا و در نهايت به‌خاطر نقش، اطمينانم جلب شد و ترس‌هايم ريخت و كار را قبول كردم.


*در اين كار كنار آدم‌هاي مشهوري قرار گرفته‌اي. بودن در كنار آنها چه حسي داشت؟
براي من پارتنر خيلي مهم است. حالا فكرش را بكن تو يك پارتنر قدري داري مثل آقاي نصيريان يا خانم گوهر خيرانديش يا امير جعفري. احساس خوبي داري و مطمئني كه توپي كه مثل واليبال برايش پرت مي‌كني درست به تو پاس داده مي‌شود. تو مي‌داني كه لحظه در جريان است و طرف مقابل حواسش به تو هست كه اگر به هر دليلي مدل حرف زدنت عوض شد، او هم بازي‌اش همسو با تو عوض بشود. اين را من با فرهاد اصلاني هم در يك سكانس كوچك در داستان يك شهر تجربه كرده‌ام.


* با طناز طباطبايي كه حرف مي‌زدم مي‌گفت شيوه بازي من و نيما متفاوت بود، اما در نهايت با هم مچ شد. من بازيگر حسي هستم نيما تكنيكي. درباره پارتنر مستقيمت بگو.
خيلي خوب شد اين را گفتي. اينجا دو تا واژه مطرح شد؛ تكنيكي و حسي. من اصلاً اين واژه‌ها را قبول ندارم. اينها چيزهايي است كه ما به صورت تئوريك دچارشان شده‌ايم. به قول خدابيامرز خانم اسكويي آدم بايد در لحظه جاري باشد، چون دقيقاً احساسات و عواطف تو درست در لحظه‌اي كه به آن احتياج داري تنهايت خواهد گذاشت. بنابراين اگر تو بخواهي بگويي خب من امروز حالم بد است ايول امروز يك صحنه غمناك دارم و بروم خوب بازي‌اش كنم و به آن فكر كني، وقتي مي‌روي سر صحنه مي‌بيني اين‌قدر سرخوشي در آن لحظه كه نمي‌تواني كاري كني و هي با خودت كلنجار مي‌روي كه مثلاً من نمي‌توانم گريه كنم، چون تو همه‌اش براساس حس فردي خودت عمل كرده‌اي. ‌در صورتي كه اگر خودت را در لحظه آن آدم جاري كني و لحظه‌اي كه داري الان در آن زندگي مي‌كني نه آن لحظه‌اي كه توي نيما رئيسي الان هستي، همه‌چيز حل مي‌شود. لازم نيست زياد به خودت فشار بياوري و خودت را اذيت كني. فقط تو بايد در لحظه جاري بشوي، همين.


*برويم سراغ داستان. فكر مي‌كني اصلاً كسي مثل غزاله پيدا بشود كه به‌خاطر مصطفي به همه چيزهايي كه دارد پشت پا بزند؟
بعد از آن سكانس كه پخش شد، خيلي‌ها به من اس‌ام‌اس زدند كه مرسي راه خوبي به ما ياد دادي. اما نمي‌دانم در دنياي حقيقي كه ما داريم در آن زندگي مي‌كنيم اين اتفاق مي‌تواند بيفتد يا نه؟ نمي‌دانم چقدر ما موفق شديم اين را به تماشاگر بقبولانيم كه اين آدم مي‌تواند اين كار را بكند، يعني يك‌چيز خيلي فردي است. به قول باران كوثري در فيلم خون‌بازي «تجربه من از اعتياد چيه؟» نه اين‌كه تا مي‌گويي معتاد آن قيافه‌هاي كليشه‌اي يادت بيايد. اين درباره همه چيز صدق مي‌كند. همه چيز به تجربه من از آن ربط پيدا مي‌كند.


* خود نيما اگر به جاي مصطفي بود چي؟ آيا اين كار را قبول مي‌كرد؟
نه بابا صد سال سياه (مي‌خندد). اصلاً دلم نمي‌خواهد چنين شرايطي براي من به‌وجود بيايد. اگر شرايط منطقي باشد آدم اين كار را مي‌كند، اما واقعاً اصلاً اهل دعواهاي اين مدلي نيستم. البته يك‌جاهايي كمي از خودم چاشني نقش كردم، اما خب اين چيزي است كه شايد از آن دختر نوجوان بر بيايد. به‌خاطر اين‌كه خيلي منطقي فكر نمي‌كند يهو شور جواني او را بگيرد و اين كار را بكند،‌ دختر نوجواني كه لوس باباست. اين برمي‌گردد به كله‌شقي كه دور از جان دخترها دارند. از طرف او هم در فيلم چنين اتفاقي مي‌افتد نه مصطفي. مصطفي دوستش دارد، اما همه‌اش مي‌گويد بگذار با پدرت صحبت كنم. تهش كار دختره ‌است.


*در اجراي نقش و كار با حسن فتحي چقدر دستت باز بود؟ بايد حتماً طبق چيدمان او بازي مي‌كرديد يا نه خودتان هم مي‌توانستيد چيزي به آن اضافه كنيد؟
اقرار مي‌كنم تا پيش از ديدن سريال «مدار صفردرجه» هميشه با توجه به ديده‌هايم فكر مي‌كردم ايشان از بازي‌هاي نمايشي‌تر و تئاتريكال خوششان مي‌آيد. اما بعدش ديدم اين كار يك زندگي رئال و روزمره است و خوشبختانه آقاي فتحي هم همين شكل فكر مي‌كردند و ما را به اين سمت هدايت مي‌كردند كه طبيعي‌تر باشيم و برعكس فكر من، ما را از نمايشي كار كردن دور مي‌كردند. نمي‌دانم چطور بايد درباره اين سؤال حرف بزنم. نه مي‌توانم بگويم خيلي دستمان را باز مي‌گذاشتند و نه خيلي مي‌بستند. همه چيز براساس شرايط موجود بود. يعني ما داشتيم يك كار آماده مي‌كرديم كه بايد زودتر به پخش مي‌رسيد. نه اين‌كه عجله براي گرفتن سكانس‌ها داشته باشيم. اما در نهايت من خيلي خودم را سپردم به ايشان. خوبي آقاي فتحي اين بود كه دقيقاً به تو نمي‌گفت بايد چه‌كار كني، ولي با تو صحبت مي‌كرد و تو را مي‌آورد توي فضايي كه خودش مدنظرش بود. ممكن بود تو اين فضا را نداشته باشي ولي تو را مي‌آورد توي فضا.


*تو كار راديويي هم كرده‌اي، اما شهرت يك كار تلويزيوني آن هم هر شبي به مراتب بيشتر از آن است. شهرتش برايت خوشمزه‌تر نيست؟ اصلاً مشهور شدن را دوست داري؟
اصلاً ادا نيست، به خدا جريان شهرت را به اين معناي عامش خيلي دوست ندارم. به نظر راديو به من كمك كرد كه بتوانم با مردم حرف بزنم. توي راديو وقتي كه هستي مي‌تواني خيلي نفس به نفس با مردم حرف بزني، ‌به‌خصوص در برنامه زنده. من دوست دارم با مردم رابطه خوبي داشته باشم و از اين‌كه در طول روز بين آدم‌ها هستم معذب نباشم. من اين‌طوري با ماجرا كنار آمده‌ام و راديو كمكم كرده. در كل هيچ وقت اجازه نداده‌ام شهرت نگذارد زندگي‌ام را بكنم. مثل اين‌كه الان اين كار را نكنم كه مردم نگويند اين عجب آدم در دسترسي است. اين را دوست ندارم. اين بعد شهرت را مي‌گويم.


-تعريفت از موفقيت چيست؟
باز هم خيلي خودخواهانه به آن نگاه مي‌كنم. به نظرم موفقيت اين است كه تو از لحظه خودت راضي باشي و از آن لذت ببري. حالا اگر ديگران نظر ديگري دارند خيلي مهم نيست.


-تو الان با اين توصيف آدم موفقي هستي؟
آره از خودم راضي هستم، اما باور كن آدم از خود راضي و مغروري نيستم‌ها. از لحظه خودم راضي هستم و از آن لذت مي‌برم، اين دليل نمي‌شود كه من آدم كاملي هستم. مطمئناً خيلي اشتباهات و كم و كاستي‌ دارم و تلاش مي‌كنم آنها را برطرف كنم. درست مثل توني كورتيس در فيلم «بعضي‌ها داغشو دوست دارند» كه به جك لمون مي‌گويد هيچ كس كامل نيست. بايد اين را پذيرفت.


-كودك درون نيما رئيسي چه شكلي است؟
خيلي اصرار دارم كه هميشه كودك بماند. حتماً خودت هم اين را تجربه كرده‌اي. وقتي بچه‌اي به يك آدم مثلاً 32 ساله نگاه مي‌كني و با خودت فكر مي‌كني چقدر اين آدم بزرگ است. بعد وقتي كه خودت به 32 سالگي مي‌رسي، با خودت احساس مي‌كني كوچك‌تر از آن 32 ساله‌اي هستي كه آن موقع ديده‌اي. شايد يك علتش اين است كه كودك درونت هنوز كودك است. خيلي وقت‌ها نمي‌توانم اندازه و رفتارهاي از پيش تعيين شده را بفهمم. من خودم زندگي مي‌كنم. مثلاً سر فيلم تنگنا قرار بود هفت‌تير بكشم و بچه‌ها با من شوخي مي‌كردند چند تا آدم كشتي كه اين قدر خوب هفت تير مي‌كشي. اما اين واقعاً بر‌مي‌گشت به روزهاي بچگي كه عاشق تفنگ بودم و فكر مي‌كنم هنوز هم يكي از تفنگ‌هاي آن روزهايم را دارم. از اين قضيه به عنوان يك بازي كودكانه بگير تا احساسات ديگرم. خيلي وقت‌ها مي‌روم سراغ كودك درونم.


-اگر يك نقش كمدي به تو پيشنهاد بشود آن را قبول مي‌كني؟
آره با كمال ميل. به خصوص كمدي موقعيت را دوست دارم، از نوعي كه تقريباً مي‌شود گفت در كارهاي بليك ادواردز و به خصوص پيتر سلرز هست. يا از نوع كمدي‌هاي قديمي‌تر وودي آلن كه خيلي در آن ادا اطوار وجود ندارد. اما در لحظه در موقعيت كميك قرارت مي‌دهد. تقريباً دو بار اين را تجربه كرده‌ام كه هيچ كدام هم پخش نشده. يكي به اسم «هميني كه هست» كه با عليرضا اوليايي كار كردم و يكي هم با شاپور قريب بازي كردم كه خدا بيامرز آقاي منوچهر نوذري در آن نقش باباي من را بازي مي‌كرد. دوست دارم اين اتفاق بيفتد، اما تلقي من از كمدي واقعاً كمدي شخصيت نيست. دوست داشتني‌ترين فيلم‌هاي تاريخ سينما براي من فيلم‌هاي كمدي بوده‌اند.


-توي ميوه ممنوعه يك جاهايي مي‌خواني. اين هم جزو همان كارهاي دلي است كه گفتي؟ چون مي‌دانم خودت هم اهل موسيقي و خواندن هستي.
من به اين اعتقاد دارم كه اگر كاري بخواهد بشود خودش جور مي‌شود. در قضيه خواندن هم همين طور بوده. هميشه بچه‌ها به من مي‌گويند تو اين همه دوست آهنگ‌ساز و ترانه‌سرا داري چرا نمي‌‌خواني؟ تو آدم كاهلي هستي و ... هميشه پيش خودم جواب مي‌دهم كه بايد خودش اتفاق بيفتد. اگر افتاد من هم مي‌‌خوانم. مثلاً نيمچه‌‌اي از آن در همين كار آقاي فتحي اتفاق افتاد.


-اگر جاي من و تو با هم عوض شده بود و تو الان مي‌خواستي اين گفت‌وگو را تمام كني، چطوري اين كار را مي‌كردي؟
همين طوري روي هوا. فكر مي‌كنم همين طوري خوبه. آره. مرسي. تمام. همين.

Labels: , ,

Technorati Profile