توي ماشين نشستم تا ازكرج بيام تهران. ساعت 8 صبح است و راديو دارد مثل هميشه خبر ميدهد. بي خيال هم گوش مي كنم و هم روزنامهام را ميخوانم و خندهام گرفته به پيشنهاد پدر مقتولي براي آزادي قاتل پسرش. اينكه بايد با مادر قاتل ازدواج كند و... يكهو راديو يك خبر مي دهد كه انگار برق مرا ميگيرد. اولش فكر مي كنم اشتباه شنيده ام اما انگار حقيقت د ارد. قيصر امينپور ديشب در بيمارستان دي تهران درگذشت. قيصر؟ اصلا حال درست و حسابي ندارم. ياد روزي ميافتم كه دو سال پيش در نمايشگاه كتاب و مطبوعات دو ساعتي با هم بوديم و به غرفههاي مختلف سر زديم و قول يك گفتوگوي مفصل را از او گرفتم اما حيف. حيف كه نشد. يا او بيمار و حال ندار بود يا وقت نميكرد و من بدشانس هر بار از گفت و گو با او محروم ميشدم. پارسال در مراسم شب چله چلچراغ كه همديگر را ديديم گفت:« ان شاء الله به زودي همديگر را ميبينيم و حرف مي زنيم» و باز هم من بد شانسي آوردم و نشد. نشد كه نشد. و اين هم رفت جزو يكي از اي كاشهاي زندگي ام كه هيچ وقت فراموشش نكردم. قيصر رفت. به همين سادگي. اما خوشحالم تا زنده بود لااقل از او تجليل كرديم. لااقل پارسال در شب چله كنارش ايستاديم و با او عكسي به يادگار گرفتيم و... ولش كن اصلا اما حالا كه نيست. واقعا نميدانم چه چيزي بايد بنويسم يا بگويم.اصلا ولش كن. قيصر هم رفت و دريغش ماند براي ما.همين. توي تاكسي نشستهام و شعري از او را با خودم زمزمه ميكنم كه ناصر عبداللهي خدابيامرز آن را خوانده بود. حالا هردو پيش هم هستند. حالا...
سراپا اگر زرد و پژمرده ايم
ولي دل به پاييز نسپرده ايم
چو گلدان خالي، لب پنجره
پر از خاطرات ترك خورده ايم
اگر داغ دل بود، ما ديده ايم
اگر خون دل بود، ما خورده ايم
اگر دل دليل است، آورده ايم
اگر داغ شرط است، ما برده ايم
اگر دشنه دشمنان، گردنيم!
اگر خنجر دوستان، گرده ايم؟!
گواهي بخواهيد، اينك گواه:
همين زخمهايي كه نشمرده ايم!
دلي سربلند و سري سر به زير
از اين دست، عمري به سر برده ايم
Labels: 40cheragh, gheysar aminpor, note
Labels: 40cheragh, hasan fathi, interview
* بعضي عقيده دارند آشپزي يك هنر است. بعضي ديگر آن را آييني ميدانند كه بايد سير و سلوك خودش را طي كند. من طرفدار اين دو فرضيه هستم، اما بعضيها هم مثل جوانهاي امروزي آشپزي را چيزي براي پر كردن شكم ميدانند. نظر شما در اين باره چيست؟
من گمان ميكنم كه با شما موافقم. غذا هم مثل همه چيزهاي دنيا يك جنبه طبقاتي دارد. يعني در طبقات مختلف مردم نوع غذا فرق ميكند.آشپزي براي مردم اعيان، براي كساني كه دستشان باز باشد كه بدون شك يك ميدان هنرنمايي است؛ يعني در واقع هنر است. براي مردم پايين جامعه البته وسيله سير كردن شكم است؛ يعني يك چيزي ميخورند تا شكمشان سير بشود و راه بيفتند دنبال كارشان. البته حتي آنها هم در همين غذاهاي ساده و معمولي كه دارند از به كار بردن هنر غافل نيستند. عليالاصول من با حرف شما موافقم؛ در واقع آشپزي از مقوله هنر است. منتها حالا خود هنر چي هست؟ آدميزاد چقدر به آن پايبند است؟ در زندگي چقدر آن را رعايت ميكند؟ و... اينها مسائلي است كه خيلي جاي بحث دارد. ولي الان بهطور كلي غذاهاي مردم بيشتر به هم شبيه شده.
*واين هنر در آشپزي ايراني بيشتر نمود پيدا ميكند.اين طور نيست؟
غذاي ايراني جنبه طبقاتياش خيلي كم است. يعني در واقع غذايي است كه همه مردم ميخورند. مثلاً يك كتابي از زمان ناصرالدينشاه باقي مانده فكر ميكنم بهاسم «سفره اطعمه». اين كتاب طبعاً غذاهاي درباري را نشان ميدهد. غذاهايي كه در سفره ناصرالدينشاه بوده. ناصرالدينشاه يك آشپز خيلي قابل داشته به اسم «ميرزاي شيرزاي» يك طبيب فرانسوي هم داشته كه سالها در دربارش خدمت كرده. ميدانيد كه ناصرالدين شاه 50 سال سلطنت كرده. بالاخره اين طبيب پير ميشود و تصميم ميگيرد كه به فرانسه برگردد. موقع بازگشت اين ميرزاي شيرازي را صدا ميكند و به او ميگويد: «من اينجا به غذاهاي شما عادت كردم و آنها را خيلي دوست دارم. حالا كه ميروم كسي آنجا نيست كه به او بگويم براي من مثلاً آبگوشت درست كن و... اين است كه از شما ميخواهم براي من يك چيزي بنويسي كه من با خودم ببرم و دستور غذاهاي ايراني باشد.» اين ميرزا هم آدم با قريحه و جالبي بوده، ميرود و مينشيند يك كتاب آشپزي كامل مينويسد- همين كه گفتم چاپ هم شد، و ميدهد به دكتر تولوزان و طبيب كتاب را با خودش ميبرد به فرانسه و اين را در كتابهايش داشته تا اينكه فوت ميشود. بعد از مرگش چون ظاهراً وارث نداشته اعلام ميكنند كه وسايل و كتابهايش فروخته ميشود. گويا يكي از شرقشناسان انگليسي- حالا پرفسور براون بوده يا يكي ديگر يادم نيست- اين اعلان را ميبيند و ميرود به پاريس تا اين چيزها را بخرد، چون ميدانسته كه در وسايل او چيزهاي ايراني هست و فرانسويها چيزي از آنها سرشان نميشود. همه كتابهاي او را ميخرد از جمله رساله دستنويسي كه در مورد آشپزي بوده و به نظرش جالب ميآيد و آن را در بين كتابهايش ثبت ميكند و نگه ميدارد. گويا كتابخانه او هم بعد از فوتش منتقل ميشود به موزه بريتانيا و اين نسخه منحصر به فرد هم ميرود به آنجا تا اينكه در حدود گمان ميكنم 40 سال پيش شايد هم كمتر آقاي دكتر خانلري اين را پيدا ميكند و يك نسخه از فتوكپي آن را ميگيرد و ميآورد به تهران و چاپ ميكند. الان هم نسخه چاپشدهاش هست. من هم در كتاب «جناب مستطاب آشپزي» از آن استفاده كردهام. همانطور كه گفتم كتاب آشپزي بسيار جالبي است. يعني دقيقاً آنچه را كه ميخوردهاند ثبت كرده، چه موادش را و چه طرز پختنش را و آنجا آدم ميبيند كه غذاي طبقه اعيان با غذاي مردم معمولي در واقع فرقي نداشته. فرقش در كيفيت غذا بوده. مثلاً در نوع روغن يا گوشت و از اين قبيل چيزها. به همين دليل است كه ميگويم اين سند چيز بسيار جالبي است. اين كتاب آشپزي را ميگويم. از اين جهت كه هيچ غذايي در اين كتاب نيست كه توي سفره مردم نباشد. اين چيز خيلي عجيبي است. يعني در سفره سلطنتي ناصرالدينشاه با اينكه آدم خيلي پرخوري هم بوده غذايي غير از غذاي مردم نبوده. اين خاصيت فقط در آشپزي ايراني هست. در آشپزي فرنگي اصلاً اينطور نيست.
* گفتيد آشپزي فرنگي. راست ميگويند ما در آشپزي هم مكتب داريم؟
بله. ما در كل سه تا مكتب آشپزي داريم. آشپزي ايراني، آشپزي چيني و آشپزي فرنگي و در واقع فرانسوي. اين سه تا، سه مكتب آشپزي اصلي دنياست. البته آشپزيهاي ديگري هم داريم كه مثلاً ژاپني كه غير از آشپزي چيني است و مستقل براي خودش، اما فقط براي ملت بخصوص ژاپن است و البته يك ارتباطهايي هم با مكتب چيني دارد كه اينها ديگر جزئيات ماجرا ميشود و ما به آنها كاري نداريم. آشپزي چيني هم دو نوع است. يكي آنچه كه خود چينيها ميخورند و الان هم در خانههايشان خورده ميشود كه ماها اصلاً نميتوانيم بخوريم، يكي هم آشپزي چيني به آن معني كه در رستورانهاي چيني در تمام دنيا ارائه ميشود و در خود چين نيست و غذاهاي خيلي خوردني و جالبي است. نگاه كه ميكنيم در اين دو سبك ديگر آشپزي تفاوتهاي خودش را در سطوح مختلف جامعه دارد. اما آشپزي ايراني اين خاصيت را دارد كه چه در طبقات بالا و چه در طبقات پايين نوعش همانهايي است كه هست. مثلاً پلو خورش يا كوكو و انواع غذاهاي ايراني. حالا چرايياش مفصل است كه چطور ميشود كه در دربار غذا همان چيزي است كه بر سر سفره مردم. من اينها را البته كم و بيش در مقدمه كتاب «جناب مستطاب آشپزي» گفتهام. اگر توجه كرده باشيد در ذيل مقدمه كتاب يك تصوير هست كه يك ديگ را روي بار نشان ميدهد كه سه نفر دارند آن را هم ميزنند كه يكي از آنها كه ايراني است زن است و آن دو تاي ديگر مرد. اينجا آدم ميفهمد كه آشپزي كار زن ايراني بوده و مردها در آن دخالتي نداشتهاند، مگر آشپزهاي حرفهاي كه آنها هم كارشان را از زنها ياد ميگرفتهاند.
*يعني آشپزهاي مرد در اين اواخر روي كار آمدهاند؟
آشپزهاي مرد شايد، شايد هميشه وجود داشتهاند. مثلاً در دربارها يا رستورانها. آخر آن چيزي كه ما به آن رستوران ميگوييم در گذشته در ايران بوده. تا همين اواخر رستورانها به اين صورت بوده كه شما وارد يك دكان وسيع ميشدهايد كه دورش سكوهايي بوده كه روي آن فرش پهن ميكردهاند و مشتريها چهار زانو روي آنها مينشستهاند. پيشخدمت پايين سكوها روي زمين معمولي حركت ميكرده و سرويس ميداده. رستورانها به اين شكل بوده، چون كه مردم صندلي به كار نميبردهاند و روي زمين مينشستهاند. منتها براي اينكه در رستورانها راحت به آنها خدمات بدهند روي آن سكوها مينشستهاند. اين رسم ظاهراً تا همين اواخر هم بوده. البته من خودم نديدهام، ولي گويا تا همين حدود سن من در تهران بوده. چيزي شبيه همين قهوهخانههاي سنتي كه همين الان هم داريم. اين رسم قديمي ايراني است كه چهارزانو روي زمين بنشينند و به ديوار تكيه بدهند. همين الان هم شما توي شمرون كه برويد علاوه بر ميز و صندلي تختهايي هم هست كه مردم راحت مثل توي خانهشان روي آنها مينشينند و غذا ميخورند.
*الان آشپزي ايراني خيلي تحتالشعاع آشپزي فرنگي و مخصوصاً فستفودها قرار گرفته. من با اين مسئله خيلي مشكل دارم. غذاي مردم شده پنير پيتزا و كالباس و ساندويچ و ديگر مردم وقت زيادي براي آشپزي نميگذارند. نظر شما در اين باره چيست؟
به نظر بنده واقعيت اين است كه الان دوره انحطاط و سقوط آشپزي ايراني است. يعني شما در رستورانهاي ايراني غذاي ايراني نميبينيد مگر توي غذاخوريها كه به آن هم رستوران نميگويند كه پلو و خورش هست و... اينها البته نوع خوبش هم هست، اما نوع بدش بيشتر است. مثلاً فرض كنيد الان شما ميخواهيد به يك عده در مهماني شام بدهيد. خيلي جاها هم هست كه ميگويند آقا بياييد از ما غذا بخريد، ما اين كار را كردهايم و مثلاً سفارش پلو و خورش دادهايم، اما بعدش ديدهايم كه خورششان در واقع يك مونتاژ است. يعني يك چيزي درست ميكنند به عنوان خورش بعد با يك چيزهاي ديگري قاطي ميكنند و مثلاً اسمش را ميگذارند خورش قيمه و همان را با يك چيز ديگري قاطي ميكنند و اسمش را چيز ديگري ميگذارند. ولي واقعيتش اين است كه همهاش همان است. خب اين در واقع انحطاط است ديگر. شرايط زندگي تغيير كرده و آشپزي ايراني در واقع دچار انحطاط شده. حالا البته شايد هنوز غذاخوريهاي خوب هم در تهران باشد، اما گمان نميكنم زياد باشد. تازه آنها هم غذاهايشان كاملاً محدود است. مثلاً يك پلوباقالي هست و يك چلو. زياد تنوع ندارد. در حالي كه يكي از مشخصات آشپزي ايراني تنوعش است.
واقعيتش اين است كه ما وارث يك سنت آشپزي بخصوصي هستيم كه با آشپزي چيني و آشپزي فرانسوي كه اصلاً ايتاليايي است
فرق دارد و متأسفانه الان در دوره انحطاطش قرار داريم. آشپزي فرانسوي در واقع از اينجا شروع شد كه يكي از شاهزادگان ايتاليا از شهر فلورانس ميرود به پاريس و زن يكي از اين پادشاهان فرانسه ميشود و تعداد زيادي آشپز و دم و دستگاه با خودش ميبرد و از آن به بعد پاريس ميشود مركز آشپزي دنيا و انقلاب هم كه ميشود آشپزهاي دربار فرانسه بيكار ميشوند و آنها ميروند رستوران درست ميكنند. اسم رستوران هم به فرانسه كلمه غلطي است چون رسته يعني استراحت كردن و... حالا دقيقش را يادم نميآيد اما ميدانم كه اسم رستوران را همين آشپزهايي كه رفتند دكان آشپزي باز كردند، گذاشتند.
*براي جلوگيري از همين انحطاطي كه ميگوييد كتاب آشپزيتان را نوشتيد؟
شايد. من دراين دوره انحطاط آمدهام يك كتاب آشپزي نوشتهام و در مقدمه آن خيلي مختصر به اين مسئله اشاره كردهام. در صفحه اول كتاب هم يك عكس چاپ شده كه در واقع تابلوي نقاشي است كه خودم آن را كشيدهام و يك ديگ را روي اجاق كوچكي نشان ميدهد. اين تصوير در واقع سابقه اين كتاب را توضيح ميدهد. من در زمان شاه چندين سال زندان بودم و در واقع سابقه اين سالها در كتاب هست و آن ديگ توي تابلو همان ديگي است كه من در زندان در آن نوع خاصي از آبگوشت را بار گذاشتهام و معمولاً در آنجا ميخورديم.
الان خب غذاي ايراني در بيرون منحصر شده است به چلوكباب. ببينيد چلوكبابي چقدر هست! تازه اين چلوكباب غذاي آذربايجاني است. يعني در گذشته غذاي ساير مردم نبوده و مال آذربايجان است، چون آنجا گوسفند زياد بوده. ميدانيد كه چلوكباب اصلش بايد راسته گوسفند باشد و بايد گوسفند فراوان باشد كه بشود راسته آن را كباب كنند. از آذربايجان تا كردستان تا همدان و در حقيقت مناطق غربي چلوكباب مال اين منطقه است. البته در جاهايي كه گوشت زياد است مثل خراسان هم كباب داشتهايم، اما چلوكباب به اين معني نبوده. حالا چلوكباب عمومي شده و هر جا برويد هست.
*نظر شما درباره اين فستفودها كه الان مد شده چيست؟ ساندويچ، پنير پيتزا، انوع سس و...
من برميگردم به همان حرف خودم. غذا به كيفيتش ارتباط دارد كه خوب است يا بد. مثلاً فرض كنيد پيتزا. اولاً كه پيتزا نوعي غذاي ايراني است. اصلاً اين را ميدانستيد كه پيتزا عبارت است از يك نان كه روي آن يك چيزهايي هست، حالا الان كيفيتش فرق كرده. هنوز هم در ايران هست. در تركيه هم همينطور و در كشورهاي عربي. در اين سه منطقه اين غذا بوده و گمان ميكنم از كشورهاي عربي رفته به ايتاليا. يعني از شمال آفريقا. چون اصولاً نان در اروپا نان حجمدار است و به كلي با ما فرق دارد. ولي اين پيتزا عبارت است از نان معمولي مثل همين نان تافتون ما، منتها روي آن چيزهايي هست. هنوز هم پيتزا به شكل قديم ما در هندوستان درست ميشود. منتها آنها موادش را لاي نان ميگذارند يعني نان را دولا ميكنند و اسمش هم پيتزا نيست. البته اين حدس بنده هست كه ميگويم پيتزا اصلش ايراني است، دليل ديگري هم غير از اين چيزي كه گفتم ندارم. نانش شرقي است. بعد هم پيتزا اصلش تا زمان جنگ دوم خيلي ساده بوده و بهترينهايش هم در شهر ناپل درست ميشده و ميشود. و آن عبارت است از يك تكه نان كه رويش پنير و گوجهفرنگي ميماليدهاند كه اين پيتزا صادره از كشورهاي عربي است و اين كشورها هم آن را از جنوب ايران گرفتهاند. اما بعداً سربازان ايتاليايي آمريكا اين پيتزا را بردند به آنجا و تبديلش كردند به غذاي آمريكايي و اين مخلفاتي را كه الان ميبينيد به آن اضافه كردند و شد اين پيتزا. درنهايت فكر ميكنم از همه غذاها هر كدام كه خوب ساخته بشود، خوب است.
Labels: 40cheragh, interview, najaf daryabandari
Labels: 40cheragh, bahare afshar, interview
Labels: 40cheragh, interview, tanaz tabatabaee
خيلي وقت بود چيزي توي وبلاگم نگذاشته بودم. تو بگذارش پاي وقت نداشتن من مي گذارمش پاي خودش... بهر حال اين دو تا گفت و گو كه الان ميگذارم متن كامل مصاحبههاي آش و لاش شدهاي است كه توي چلچراغ هفته پيش چاپ شده. عكسها هم ما مهگامه پروانهست...
همين طوري روي هوا
1- نيما رئيسي را كه ميشناسيد. گوينده راديو، دوبلور، بازيگر و... هر چند كه ميگويد اصلاً دوست ندارد با چنين تيترهايي شناخته شود. نيما يك چلچراغي اصيل است. خيليها هنوز هم نميدانند او سالهاست كه بازيگري ميكند. از سال 73 تا امروز. شايد چون خيلي كمكار است.
2- ميگويد هر كاري را كه دوست داشته باشد انجام ميدهد و تا حالا هم برايش همينطور جور شده. يعني هر وقت هوس تئاتر كرده آمدهاند سراغش براي بازي. هر وقت دوبله، رفته و دوبله كرده و...
3- ميگويد دوست دارد بقيه از او انتقاد هم بكنند و مثل خيليهاي ديگر نسبت به انتقاد گارد ندارد، حتي اگر نابجا باشد.
4- علاوه بر اين، نيما عقيده دارد مگر چه عيبي دارد يك آدم چند تا كار را با هم انجام بدهد؟ خب اگر توانايياش را دارد بايد بكند و اگر نه آنوقت با شهامت بگويد نه. «آدم بايد جرأت نه گفتن داشته باشد، هر چند ميدانم جوانهاي اين نسل اينطور نيستند و با اعتماد به نفس فكر ميكنند هر كاري ميتوانند بكنند.»
5- يك عصر پنجشنبهاي نشستيم و با هم از «مصطفي»ي «ميوه ممنوعه» و نيماي حال حاضر گفتيم كه نتيجهاش را در ادامه ميخوانيد.
* يك مدت زيادي كم بازي ميكردي و بيشتر درگير راديو و دوبله و كارهاي ديگر بودي. چرا اينقدر كمكار كردي؟ دليلش تنبلي بود يا علت ديگري داشت؟
شايد اين مانيفست خيلي از بازيگرها باشد كه خب بياييم كار كنيم و ديده بشويم. يعني يكجورهايي اول توسط ديگران انتخاب بشويم نه اينكه انتخاب بكنيم. اين شايد هم و غم خيلي از بازيگرهاي جوان باشد. شايد احمقانه به نظر برسد، اما از اولش هم من فقط انتخاب كردهام. منتها دايره انتخاب من دايره كوچكي بوده و هيچ وقت مثلاً به سينما نكشيد يا سراغ فيلمهاي خيلي خاص نرفت. شايد خاصترين كاري كه من داشته باشم «داستان يك شهر» باشد. آخرش اينكه در همان دايره محدود من هميشه خواستهام انتخاب كنم. من حاضرم در طول يك سال يك كار بكنم، اما آن يك كار خوب از آب دربيايد. نمونهاش پارسال كه در كنار شهاب حسيني در فيلم تنگنا بازي كردم و با توجه به فيدبكها به نظرم كار قابل قبولي شد يا تا همينجا همين سريال ميوه ممنوعه به عنوان اولين كاري كه در سال 86 انجام دادهام، كار مقبولي است. من عجلهاي براي كار كردن ندارم.
* براي ميوه ممنوعه چطوري انتخاب شدي؟ يا نه بهتر است بگويم چطوري انتخاب كردي؟
يك روز كيومرث مرادي عزيز به من زنگ زد و درباره كار با من صحبت كرد. بعدش من رفتم دفتر آقاي عفيفه و با آقاي فتحي صحبت كردم. وقتي فيلمنامه را ديدم كه چندقسمتي از آن حاضر بود و باقياش سيناپسهاي قسمتهاي بعدي. اينقدر با قاطعيت اين كار را انتخاب كردم كه اصلاً به چند پيشنهاد ديگري كه داشتم فكر نكردم. بيشتر بهخاطر حضور آقاي فتحي و بعدش هم باقي قضايا و در نهايت بهخاطر نقش، اطمينانم جلب شد و ترسهايم ريخت و كار را قبول كردم.
*در اين كار كنار آدمهاي مشهوري قرار گرفتهاي. بودن در كنار آنها چه حسي داشت؟
براي من پارتنر خيلي مهم است. حالا فكرش را بكن تو يك پارتنر قدري داري مثل آقاي نصيريان يا خانم گوهر خيرانديش يا امير جعفري. احساس خوبي داري و مطمئني كه توپي كه مثل واليبال برايش پرت ميكني درست به تو پاس داده ميشود. تو ميداني كه لحظه در جريان است و طرف مقابل حواسش به تو هست كه اگر به هر دليلي مدل حرف زدنت عوض شد، او هم بازياش همسو با تو عوض بشود. اين را من با فرهاد اصلاني هم در يك سكانس كوچك در داستان يك شهر تجربه كردهام.
* با طناز طباطبايي كه حرف ميزدم ميگفت شيوه بازي من و نيما متفاوت بود، اما در نهايت با هم مچ شد. من بازيگر حسي هستم نيما تكنيكي. درباره پارتنر مستقيمت بگو.
خيلي خوب شد اين را گفتي. اينجا دو تا واژه مطرح شد؛ تكنيكي و حسي. من اصلاً اين واژهها را قبول ندارم. اينها چيزهايي است كه ما به صورت تئوريك دچارشان شدهايم. به قول خدابيامرز خانم اسكويي آدم بايد در لحظه جاري باشد، چون دقيقاً احساسات و عواطف تو درست در لحظهاي كه به آن احتياج داري تنهايت خواهد گذاشت. بنابراين اگر تو بخواهي بگويي خب من امروز حالم بد است ايول امروز يك صحنه غمناك دارم و بروم خوب بازياش كنم و به آن فكر كني، وقتي ميروي سر صحنه ميبيني اينقدر سرخوشي در آن لحظه كه نميتواني كاري كني و هي با خودت كلنجار ميروي كه مثلاً من نميتوانم گريه كنم، چون تو همهاش براساس حس فردي خودت عمل كردهاي. در صورتي كه اگر خودت را در لحظه آن آدم جاري كني و لحظهاي كه داري الان در آن زندگي ميكني نه آن لحظهاي كه توي نيما رئيسي الان هستي، همهچيز حل ميشود. لازم نيست زياد به خودت فشار بياوري و خودت را اذيت كني. فقط تو بايد در لحظه جاري بشوي، همين.
*برويم سراغ داستان. فكر ميكني اصلاً كسي مثل غزاله پيدا بشود كه بهخاطر مصطفي به همه چيزهايي كه دارد پشت پا بزند؟
بعد از آن سكانس كه پخش شد، خيليها به من اساماس زدند كه مرسي راه خوبي به ما ياد دادي. اما نميدانم در دنياي حقيقي كه ما داريم در آن زندگي ميكنيم اين اتفاق ميتواند بيفتد يا نه؟ نميدانم چقدر ما موفق شديم اين را به تماشاگر بقبولانيم كه اين آدم ميتواند اين كار را بكند، يعني يكچيز خيلي فردي است. به قول باران كوثري در فيلم خونبازي «تجربه من از اعتياد چيه؟» نه اينكه تا ميگويي معتاد آن قيافههاي كليشهاي يادت بيايد. اين درباره همه چيز صدق ميكند. همه چيز به تجربه من از آن ربط پيدا ميكند.
* خود نيما اگر به جاي مصطفي بود چي؟ آيا اين كار را قبول ميكرد؟
نه بابا صد سال سياه (ميخندد). اصلاً دلم نميخواهد چنين شرايطي براي من بهوجود بيايد. اگر شرايط منطقي باشد آدم اين كار را ميكند، اما واقعاً اصلاً اهل دعواهاي اين مدلي نيستم. البته يكجاهايي كمي از خودم چاشني نقش كردم، اما خب اين چيزي است كه شايد از آن دختر نوجوان بر بيايد. بهخاطر اينكه خيلي منطقي فكر نميكند يهو شور جواني او را بگيرد و اين كار را بكند، دختر نوجواني كه لوس باباست. اين برميگردد به كلهشقي كه دور از جان دخترها دارند. از طرف او هم در فيلم چنين اتفاقي ميافتد نه مصطفي. مصطفي دوستش دارد، اما همهاش ميگويد بگذار با پدرت صحبت كنم. تهش كار دختره است.
*در اجراي نقش و كار با حسن فتحي چقدر دستت باز بود؟ بايد حتماً طبق چيدمان او بازي ميكرديد يا نه خودتان هم ميتوانستيد چيزي به آن اضافه كنيد؟
اقرار ميكنم تا پيش از ديدن سريال «مدار صفردرجه» هميشه با توجه به ديدههايم فكر ميكردم ايشان از بازيهاي نمايشيتر و تئاتريكال خوششان ميآيد. اما بعدش ديدم اين كار يك زندگي رئال و روزمره است و خوشبختانه آقاي فتحي هم همين شكل فكر ميكردند و ما را به اين سمت هدايت ميكردند كه طبيعيتر باشيم و برعكس فكر من، ما را از نمايشي كار كردن دور ميكردند. نميدانم چطور بايد درباره اين سؤال حرف بزنم. نه ميتوانم بگويم خيلي دستمان را باز ميگذاشتند و نه خيلي ميبستند. همه چيز براساس شرايط موجود بود. يعني ما داشتيم يك كار آماده ميكرديم كه بايد زودتر به پخش ميرسيد. نه اينكه عجله براي گرفتن سكانسها داشته باشيم. اما در نهايت من خيلي خودم را سپردم به ايشان. خوبي آقاي فتحي اين بود كه دقيقاً به تو نميگفت بايد چهكار كني، ولي با تو صحبت ميكرد و تو را ميآورد توي فضايي كه خودش مدنظرش بود. ممكن بود تو اين فضا را نداشته باشي ولي تو را ميآورد توي فضا.
*تو كار راديويي هم كردهاي، اما شهرت يك كار تلويزيوني آن هم هر شبي به مراتب بيشتر از آن است. شهرتش برايت خوشمزهتر نيست؟ اصلاً مشهور شدن را دوست داري؟
اصلاً ادا نيست، به خدا جريان شهرت را به اين معناي عامش خيلي دوست ندارم. به نظر راديو به من كمك كرد كه بتوانم با مردم حرف بزنم. توي راديو وقتي كه هستي ميتواني خيلي نفس به نفس با مردم حرف بزني، بهخصوص در برنامه زنده. من دوست دارم با مردم رابطه خوبي داشته باشم و از اينكه در طول روز بين آدمها هستم معذب نباشم. من اينطوري با ماجرا كنار آمدهام و راديو كمكم كرده. در كل هيچ وقت اجازه ندادهام شهرت نگذارد زندگيام را بكنم. مثل اينكه الان اين كار را نكنم كه مردم نگويند اين عجب آدم در دسترسي است. اين را دوست ندارم. اين بعد شهرت را ميگويم.
-تعريفت از موفقيت چيست؟
باز هم خيلي خودخواهانه به آن نگاه ميكنم. به نظرم موفقيت اين است كه تو از لحظه خودت راضي باشي و از آن لذت ببري. حالا اگر ديگران نظر ديگري دارند خيلي مهم نيست.
-تو الان با اين توصيف آدم موفقي هستي؟
آره از خودم راضي هستم، اما باور كن آدم از خود راضي و مغروري نيستمها. از لحظه خودم راضي هستم و از آن لذت ميبرم، اين دليل نميشود كه من آدم كاملي هستم. مطمئناً خيلي اشتباهات و كم و كاستي دارم و تلاش ميكنم آنها را برطرف كنم. درست مثل توني كورتيس در فيلم «بعضيها داغشو دوست دارند» كه به جك لمون ميگويد هيچ كس كامل نيست. بايد اين را پذيرفت.
-كودك درون نيما رئيسي چه شكلي است؟
خيلي اصرار دارم كه هميشه كودك بماند. حتماً خودت هم اين را تجربه كردهاي. وقتي بچهاي به يك آدم مثلاً 32 ساله نگاه ميكني و با خودت فكر ميكني چقدر اين آدم بزرگ است. بعد وقتي كه خودت به 32 سالگي ميرسي، با خودت احساس ميكني كوچكتر از آن 32 سالهاي هستي كه آن موقع ديدهاي. شايد يك علتش اين است كه كودك درونت هنوز كودك است. خيلي وقتها نميتوانم اندازه و رفتارهاي از پيش تعيين شده را بفهمم. من خودم زندگي ميكنم. مثلاً سر فيلم تنگنا قرار بود هفتتير بكشم و بچهها با من شوخي ميكردند چند تا آدم كشتي كه اين قدر خوب هفت تير ميكشي. اما اين واقعاً برميگشت به روزهاي بچگي كه عاشق تفنگ بودم و فكر ميكنم هنوز هم يكي از تفنگهاي آن روزهايم را دارم. از اين قضيه به عنوان يك بازي كودكانه بگير تا احساسات ديگرم. خيلي وقتها ميروم سراغ كودك درونم.
-اگر يك نقش كمدي به تو پيشنهاد بشود آن را قبول ميكني؟
آره با كمال ميل. به خصوص كمدي موقعيت را دوست دارم، از نوعي كه تقريباً ميشود گفت در كارهاي بليك ادواردز و به خصوص پيتر سلرز هست. يا از نوع كمديهاي قديميتر وودي آلن كه خيلي در آن ادا اطوار وجود ندارد. اما در لحظه در موقعيت كميك قرارت ميدهد. تقريباً دو بار اين را تجربه كردهام كه هيچ كدام هم پخش نشده. يكي به اسم «هميني كه هست» كه با عليرضا اوليايي كار كردم و يكي هم با شاپور قريب بازي كردم كه خدا بيامرز آقاي منوچهر نوذري در آن نقش باباي من را بازي ميكرد. دوست دارم اين اتفاق بيفتد، اما تلقي من از كمدي واقعاً كمدي شخصيت نيست. دوست داشتنيترين فيلمهاي تاريخ سينما براي من فيلمهاي كمدي بودهاند.
-توي ميوه ممنوعه يك جاهايي ميخواني. اين هم جزو همان كارهاي دلي است كه گفتي؟ چون ميدانم خودت هم اهل موسيقي و خواندن هستي.
من به اين اعتقاد دارم كه اگر كاري بخواهد بشود خودش جور ميشود. در قضيه خواندن هم همين طور بوده. هميشه بچهها به من ميگويند تو اين همه دوست آهنگساز و ترانهسرا داري چرا نميخواني؟ تو آدم كاهلي هستي و ... هميشه پيش خودم جواب ميدهم كه بايد خودش اتفاق بيفتد. اگر افتاد من هم ميخوانم. مثلاً نيمچهاي از آن در همين كار آقاي فتحي اتفاق افتاد.
-اگر جاي من و تو با هم عوض شده بود و تو الان ميخواستي اين گفتوگو را تمام كني، چطوري اين كار را ميكردي؟
همين طوري روي هوا. فكر ميكنم همين طوري خوبه. آره. مرسي. تمام. همين.