فارنهایت 11/9
راه رفتن روی خط باریک قرمز

Sunday, June 24, 2007
«باز هم زندگي» با بيژن بيرنگ


بخشي از اين گفت و گوي مفصل در صفحه شبكه شماره 251 هفته نامه چلچراغ چاپ شده.در ضمن عكسش هم مال مهگامه پروانه‌ست. همين.



روياي يك «شومن» رويا پرداز


1- قرار ما صبح يكي از روزهاي گرم بهار است. هر دو زودتر از ساعت تعيين شده مي‌رسيم. دفتري كه انگار تازه به آن نقل مكان كرده‌اند محل قرار ماست. يك پيراهن صورتي با راه‌هاي سفيد پوشيده و خندان با هم به جايي مي‌رويم كه بايد گفت‌وگو كنيم. آدم ريزبيني است، موقعي كه داخل آسانسور هستيم، مي‌گويد: «چه ساعت پاپي داري و ...»
2- بيژن بيرنگ را سال‌هاست كه مي‌شناسيم. از محله برو بيا، از خانه سبز، از اين خانه دور است، از دنياي شيرين دريا و ... حالا هم با «باز هم زندگي» پنج شنبه‌ها ساعت 23:30 از شبكه چهار.
3- هنوز وارد گفت‌وگو نشده‌‌ايم كه مي‌گويد: «من از يك چيزي واقعاً تعجب مي‌كنم. من به اتفاق آقاي رسام سال‌ها براي تلويزيون برنامه ساخته‌ام و خب خيلي از اين برنامه‌ها موفق هم بوده‌‌اند، اما نمي‌دانم چرا پخش سه، چهار قسمت اين برنامه اين‌قدر بازخورد مطبوعاتي داشته...»
4- آدم متفاوتي است، اين را واقعاً مي‌گويم. حالا كه گفت‌وگويمان تمام شده، مي‌‌توانم اگر بخواهم نوعي شيفتگي درباره او در خودم حس كنم. آدم بامزه‌اي است، آرام و با طمأنينه حرف مي‌زند. مي‌گويد: «مي‌خواهيم زرد نباشيم، روتين نباشيم و در عين حال يك برنامه روشنفكرانه عامه‌پسند بسازيم.» به نظر كار سختي مي‌آيد، اما مي‌گويد: «شايد لطف خداست و شانس ما. گاهي اتفاقاتي براي آدم مي‌افتد كه خودت هم برايش اين‌قدر نقشه نكشيده بودي. اينجا بايد از خدا و مردمي كه برنامه را مي‌بينند تشكر كنم...» و جالب اين‌كه، در ابتدا از شانسي صحبت مي‌كند كه در طول گفت‌وگو مي‌گويد اعتقادي به آن ندارد.
5- مي‌گويد روحيه‌اش از ساخت برنامه نمايشي خسته شده و حالا مي‌خواهد برنامه‌هاي اين فرمي بسازد. قرارداد اوليه‌شان 180 برنامه بوده و حالا 19 تاي آن را ساخته‌اند و انگار بايد منتظر همان شانس و تقدير باشند تا ادامه‌اش را هم بتوانند بسازند. چيزي كه همه‌اش بستگي به بازخوردهاي عمومي برنامه‌اي دارد كه اين روزها انگار با اقبال روبه‌رو شده
.




- شما بعد از ساختن كلي سريال و فيلم سينمايي كه برخي از آنها موفق هم بوده‌اند يكهو رفته‌ايد سراغ كار تركيبي و داريد فضاي جديدي را تجربه مي‌كنيد. اين از كجا آمد و چطوري اتفاق افتاد؟
به شخصه معتقدم كه در اين كائنات و هستي كه زندگي مي‌كنيم، گاهي آن‌قدر هم مختار نيستيم. آدم‌ها در مسيرهايي قرار مي‌گيرند كه تحت شرايطي به طرف آن كشيده شده‌اند. من در آمريكا درس «تكنولوژي آموزشي» خوانده‌ام. قبلش دو سه سال در دانشگاه صنعتي شريف روي اولين پروژه تحقيق روي روش‌هاي نوين آموزشي با تعدادي از اساتيد دانشكده رياضي كار مي‌كردم. يكي دو تا از بچه‌هاي آن دوره بورسيه شدند و براي ادامه اين رشته به آمريكا رفتند. من جزو آنهايي بودم كه شانس گرفتن بورس را پيدا نكردم و بعد خودم رفتم و اين رشته را كه به نظر خودم در آن دوره، حوالي سال 1975 بود، مي‌توانست مثمرثمر باشد ادامه دادم. فضاي هنر آن زمان شرايط خاصي داشت. من تئاتر و ادبيات دراماتيك خوانده بودم. در زمينه نويسندگي شايد امكانات زيادي را نمي‌ديدم، علي‌الخصوص سينماي ما سينماي بسيار خاصي بود، گه‌گاه فيلم‌هاي خاصي ساخته مي‌شد و در آن زمينه هم چند تجربه‌اي داشتم كه ديدم وارد سينماي فارسي شدن لعبتي نيست و مورد علاقه من هم نبود. موقعي كه وارد دانشگاه شدم، رشته سينما را انتخاب نكردم، چون نگاهم نگاه يك جوان 18-17 ساله بود كه وارد اين جنس سينما نمي‌خواهم بشوم. خيلي نگاه كودكانه‌اي بود آن زمان. زماني به اين رسيدم كه بايد اين رشته تحصيلي را تغيير بدهم و وارد زمينه‌اي بشوم كه زمينه تعليم و تربيت است و ساخت برنامه آموزشي. آن موقع خيلي محدوديت‌ها بود. تلويزيون نبود، ويديو نبود، نمي‌دانم شايد چند تا فيلم استريپ ساخته مي‌شد يا چيزهايي در اين رده مثل اسلايدشو و ... آن گسترش كه امروز هست نبود. ولي با اين همه فكر من اين بود كه ما مجبوريم از اين تكنولوژي آموزشي در مملكتمان استفاده كنيم. آنجا رفتم، دانشجوي دكترا بودم كه انقلاب شد و فكر كردم بايد برگردم و برگشتم. ولي در يك شرايطي كه بعد از انقلاب پيش آمد، خود به خود كشيده شدم به بخش اولي كه گفتم كار ادبيات دراماتيك بود و نويسندگي، چون زمينه كار تكنولوژي آموزشي به هيچ‌وجه در ايران فراهم نبود.


- يعني چطور بود؟ مي‌شود بيشتر توضيح بدهيد؟
من خاطره‌اي هم در اين باره دارم. يك بار در همان روزهاي اول انقلاب براي استخدام به آموزش و پرورش مراجعه كردم. گفتم كه «من تكنولوژي آموزشي خوانده‌ام. دوست دارم در آموزش و پرورش كار كنم. فكر مي‌كنم كارهايي هست كه مي‌توانم بكنم و بايد كرد.» آقايي كه مسئول بخش تكنولوژي آموزشي بود گفت: «اگر شما بدانيد كه چه خيانت‌هايي به ما كرده‌اند؟!» گفتم: «خب چي شده؟» برگشت گفت: «كلي بودجه اين مملكت هدر رفته، اگر برويد اين پايين پر از تكنولوژيست‌هاي آموزشي است كه روي هم انبار شده و اصلاً به درد نمي‌خورد و ...» من يك ذره نگاه كردم و فكر كردم كه مسئولي كه آنجاست فرق كسي كه تكنولوژي آموزشي خوانده به عنوان نرم‌افزار را با سخت‌افزار يعني دستگاه‌‌هاي كمك آموزشي كه آنجا بود نمي‌داند و دستگاه‌ها را تكنولوژيست آموزشي مي‌خواند. از آنجا خداحافظي كردم و آمدم بيرون و كلاً بي‌خيالش شدم. قاعدتاً كشيده شدم به سمت اين‌كه از رشته اول خودم استفاده كنم. شروع كردم به نويسندگي چيزهاي كوچك. اولين كاري كه كرديم «آسمون و ريسمون» بود، بعد «محله برو بيا» و ... چند تا فيلمنامه كوتاه هم نوشتم كه توسط آقاي قهرايي ساخته شد و كم‌كم وارد فضاي تلويزيون شدم. بعد ديدم كه چيزهايي كه مي‌نويسيم و دست كارگردان مي‌سپاريم، به سرنوشت عجيب و غريبي دچار مي‌شود و اين طوري شروع كردم به كار تهيه‌كنندگي كه حداقل كار تغيير نكند. بعد ديدم باز هم ماجرا حل نمي‌شود و شروع كردم به كار كارگرداني تا كسي كارمان را تغيير ندهد و بعد يكهو آمديم نگاه كرديم كه 28-27 سال عمر ما در كار هنري سپري شده و من از آن رشته اصلي و كار مورد علاقه خودم كه تكنولوژي آموزشي هست، دور افتاده‌ام. اين طوري شد. اين نبوده كه آدم دلش نخواهد در اين زمينه كار بكند. شرايطش نبود. اما در عمل از آن تخصص تكنولوژي آموزشي در طول سال‌ها در سريال‌سازي استفاده كرديم. اين‌كه وقتي يك سريالي را مي‌سازيم بدانيم هدفمان چيست؟ چه چيزي مي‌خواهيم بگوييم؟ مخاطبمان را بشناسيم و بعد ببينيم چه مسيري را براي او بايد در كارمان پيش بگيريم. درصد موفقيت كار را از اول براي خودمان، به دليل رساندن يك سري پيام در نظر بگيريم و بعد وقتي خود كار را ديديم بفهميم چقدر به اهدافمان رسيده‌ايم. اين نوع نگرش، چيزي بود كه به هر حال به ما خيلي كمك كرد. خلاصه اين‌كه آن رشته خيلي به من كمك كرد.


- و حالا بعد از اين آمده‌ايد سراغ برنامه‌اي كه بتوانيد به طور مستقيم و بي‌واسطه از تخصصتان استفاده كنيد؟ چيزي كه مورد علاقه‌تان بوده و هست.
بله. و بعد يك اتفاقاتي افتاد و براي من يك دوره‌اي پيش آمد تا از سال 80 استراحتي داشته باشم و تأملي بكنم در كارهايي كه انجام داده‌ام. يك مدتي هم با سازمان بهزيستي به عنوان مشاور رسانه‌اي همكاري داشتم. آنجا با موضوعاتي آشنا شدم كه اگر قرار باشد رسانه از روي يك سري از مسائل اجتماعي كار بكند چه كار بايد بكند؟ و هاچ‌مز نشويم كه وقتي مي‌آيند سراغ سازمان بهزيستي كه برنامه‌اي بسازند، نمي‌دانيم بايد چه بكنيم. تحقيقاتي در آن سال‌ها شد و حتي يك كار سينمايي نيمه‌كاره شروع شد كه به من پيشنهاد شد برنامه‌اي براي شبكه چهار داشته باشم در زمينه مهارت‌هاي زندگي و برنامه‌اي كه شما مي‌گوييد تركيبي و من اسمش را «شو» مي‌گذارم. برنامه تركيبي شايد جوابگوي «شو» نيست. مجموعه برنامه‌هاي تلويزيوني از سريال بگير تا همان برنامه‌هاي تركيبي در حيطه «شو» قرار مي‌گيرد. شايد به قول من talk show بهتر باشد. اين طور برنامه‌اي دور از ذهن من نبود. يك برنامه تلويزيوني در فرصت‌هاي مختلف توانايي‌هاي مختلف دارد. اين‌طور برنامه‌ها مي‌توانند برنامه‌هاي بهتري براي رساندن پيام از يك رسانه همه‌گير باشند. در شرايط روحي كه بودم و الان هم هستم واقعاً تمايل زيادي براي ساختن برنامه‌هاي نمايشي، در خودم حس نمي‌كنم. فكر مي‌كنم در اين مملكت زمان‌ها خيلي كوتاه است و حرف‌ها بسيار زياد و گوش و چشم‌هايي كه خيلي تشنه شنيدن هستند. حرف‌هاي بسيار ساده كه گاه ما خيلي ساده از كنارشان مي‌گذريم، ولي براي مخاطبان ما مي‌تواند جذاب باشد. اين جنس برنامه‌ها به ما اين فرصت را مي‌دهد كه در اين حيطه‌ها به طور مستقيم و روشن وارد شويم تا اين‌كه در پس پرده يك درام بخواهيم درباره آن حرف بزنيم.


- نحوه انتخاب موضوعات براي برنامه چطور بود؟ از همان دوران كار در بهزيستي آمد يا پروسه ديگري داشت؟
ما يك تعريف براي برنامه كرديم. گفتيم يك برنامه‌اي قرار است در طول پخش يكسري مهارت به بيننده خودش بدهد. اين پيام چه چيزهايي مي‌تواند باشد؟ سازمان يونسكو 10 اصل براي مهارت‌هاي زندگي دارد كه خيلي كلي است و اگر تقسيمش بكنيم، زيرمجموعه خيلي وسيعي را تشكيل مي‌دهد. ما با احترامي كه به اين 10 مورد داشتيم، آمديم فكر ديگري كرديم. گفتيم هر چيزي و هر موضوعي كه بتواند به بالا رفتن كيفيت زندگي به يك شكلي كمك بكند، در هر زمينه‌اي، مي‌تواند سوژه همچين برنامه‌اي باشد. پس سوژه محوري شد هدف اصلي ما. اين‌كه اصلاً چه مي‌خواهيم بگوييم؟ اين‌كه يك مستند بسازيم و آدمي را دعوت كنيم با او صحبت كنيم و ... صرف اين است كه با اين آدم‌ها گفت‌وگو داشته باشيم يا نه قرار است در پس آن به موضوعي بپردازيم؟ وقتي هدف ما مشخص شد، قاعدتاً زمينه تحقيقات ما رفت به سمت همان. اين‌كه در اين زمينه چه آدم‌هايي مي‌توانند مهمان ما باشند؟ اين‌كه اصلاً بايد سراغ آدم‌هاي سرشناس برويم يا نه؟ چون اينجا ديگر مسئله موضوع است نه فرد. چيزي كه الان در تلويزيون صرفاً به خاطر يك آدم برنامه‌اي تشكيل مي‌شود و اين هدف نهايي نيست. مي‌تواند يكي از اهداف talk show باشد، اما هدف نيست. حداقل براي من و گروهم. ما به خيلي از اين موضوع‌ها در سازمان بهزيستي فكر كرده بوديم. ولي ما نگاه آزادتري داشتيم. قرار بود 180 برنامه درست كنيم، نزديك 300-200 موضوع را انتخاب كرديم و نسبت به شرايط و اولويت‌ها يكي يكي شروع كرديم. تعمدي هم در ترتيب آنها نداريم. ما به هيچ عنوان با سوژه محوري دنبال سري كاري نيستيم. شايد ما بعد از صحبت درباره «لذت غذا» دوباره به سراغ مقوله غذا برويم، اما با نگاهي ديگر. شايد به يك سوژه 10 بار هم بپردازيم، اما متنوع و در زمان‌هاي مختلف، نه در ادامه هم. وقتي ما مي‌گوييم «باز هم زندگي» و درباره زندگي حرف مي‌زنيم، پس به همه موضوعات مي‌‌توانيم بپردازيم چون جزو زندگي هستند.


- «باز هم زندگي» اسم قشنگي است. چطوري اين اسم را انتخاب كرديد؟
خيلي از كارها به ظاهر اتفاقي به نظر مي‌رسد. اسمي كه ما براي اين برنامه در نظر گرفته بوديم «دايناسور» بود. براي اين‌كه دايناسورها تنها موجوداتي بودند كه در كره زمين به دليل اين‌كه نتوانستند مهارت زندگي را كسب كنند از بين رفتند. شايد مفهوم اين اسم هنوز در برنامه ما باشد. به عقيده ما، آدم‌هايي كه دايناسورند و يك بعدي و نمي‌خواهند تغييري در خودشان به وجود بياورند، محكوم به فنا هستند. خب اين كلام براي شبكه كلمه غريبي به نظر مي‌آمد. ما فكر مي‌كرديم اگر اين كلمه‌ جا بيفتد، يك مفهوم جديد وارد فرهنگ مردم مي‌شود كه دايناسور نباشيم. اما خب بايد اسم عوض مي‌شد. روزي در جايي بودم، يكي از دوستانم گفت: «چرا اسمش را نمي‌گذاريد باز هم زندگي» و ما فكر كرديم و ديديم بله بد نيست و اسم برنامه شد‌ «باز هم زندگي».


- فكر مي‌كرديد برنامه اين‌قدر موفق بشود؟
تصور ما اين بود كه چنين برنامه‌اي مي‌تواند بيننده داشته باشد و اين با توجه به شبكه‌اي بود كه انتخاب شده بود. شبكه چهار، شبكه فرهيختگان است به تعريف خود شبكه و چيزي نيست كه بيننده عام عادت به نگاه كردن اين شبكه داشته باشد.


- فكر نمي‌كنيد ساعت پخش برنامه مناسب نيست. 23:30 پنج‌شنبه شب؟
بر مبناي ساعت‌هاي پخش برنامه‌، ما محدوديت‌هايي داشتيم. اين‌كه در اين ساعت در شبكه‌هاي ديگر سريال‌هاي عامه‌پسند در حال پخش است و talk show‌هاي ديگر. اين طور بود كه بهترين ساعت پخش ما بعد از خبر ساعت 23 شبكه بود در روز پنج‌شنبه كه تازه آن هم مصادف با پخش فيلم سينمايي در شبكه يك بود. اين زمان به ما داده شد و خب يك مقدار شانس آورديم كه تكرار آن روزهاي جمعه است و فضا كمي خلوت‌تر است براي پخش. اما در كل به نظرم ساعت بدي نيست.


- چطور به اين فرمت رسيديد؟
ما روي چند تا زمينه تست گرفتيم. براي كسي كه بايد برنامه را اجرا بكند تست‌هاي متعددي گرفتيم و من هم جزو تست‌ها بودم. ما يك برنامه نمونه ساختيم و آن را به نمايش گذاشتيم و مطمئن شديم كه راهي را كه مي‌رويم راه غلطي نيست. منتها خب شروع قضيه بود و توقعمان در شروع همان بود. بعد فكر كرديم ما در طول زمان به مهارت بيشتري در برنامه‌سازي مي‌رسيم، چون به هر حال زمينه كاري جديدي بود. ما دو بار ضبط داشتيم. در ضبط اول هشت برنامه آماده كرديم و البته خودمان نارضايتي‌هايي هم داشتيم و در ضبط دوم 11 برنامه ضبط كرديم كه تغيير روش‌هايي در آن داديم و من هم به عنوان مجري دستم آمد كه چه كارهايي بايد بكنم و حالا اينها را داريم قاطي و توي هم پخش مي‌كنيم تا تفاوت‌ها كمتر ديده شود و اشكالات كمتر به نظر بيايد.


- درباره انتخاب مجري گفتيد. با اين‌كه سابقه اجرا نداشتيد، اما شيوه خوبي را پيش گرفتيد و از پس آن هم برآمديد. يك اجراي اكتيو كه مجري در آن از همه امكانات دور و برش استفاده مي‌كند. چطوري به اين اجرا رسيديد؟
از اولش هم ما دنبال مجري نبوديم. در اين جنس برنامه‌ها، آنهايي موفق‌ترند كه منوط به يك آدم هستند و يك جورهايي اگر آن آدم را از برنامه بگيريم آن برنامه مفهوم پيدا نمي‌كند. مثل «شب‌ شيشه‌اي» و آقاي رشيد‌پور يا «مردم ايران سلام» و آقاي شهيدي‌فر. به نظرم بهتر است به اين آدم‌ها «شومن» بگوييم تا مجري. كسي كه خودش مي‌تواند كارگردان، تهيه‌كننده و صاحب ايده باشد و مي‌تواند در يك برنامه تبلور پيدا كند. چون اشراف دارد به موضوعي كه مي‌خواهد در مورد آن حرف بزند. وقتي ما صحبت اجرا را مي‌كنيم، يعني اين‌كه ما آمده‌ايم نتيجه تحقيقات و يك سري اطلاعات ديگر را به شخصي بدهيم كه يا آنها را بايد حفظ كند يا از رو بخواند و خب كار خوب از آب درنمي‌آيد، چون بعضي از چيزها در فضاي صحنه به وجود مي‌آيد. جنس تماشاگر ما در استوديو گاهي به ما مي‌گويد كه چطور بايد وارد حيطه كار بشويم. يادمان نرود ما در اين برنامه نمي‌شود گفت ريسك يك تجربه‌اي داشتيم كه تماشاگر هم همراه ما بود. اينجاست كه ما از مجري وارد فضاي «شومن» مي‌شويم و بايد آنها را هم در بازي شريك كنيم. خب اين يك ريسك بود، علي‌الخصوص كه من هيچ موقع جلوي دوربين هم نرفته بودم و اين‌كه حالا بايد با تماشاگر خانه و استوديو ارتباط برقرار كنم براي من اوايلش سخت بود. چون من به شخصه مجري نيستم. مجري‌گري در ايران يك مفهوم شكل‌گرفته دارد كه مثلاً يك شكل خاصي صحبت بايد كرد. مثلاً «حضرتعالي نظرتان در اين مورد چي هست؟» من نمي‌دانم حضرتعالي اصلاً معني‌اش چيست كه بخواهم از آن استفاده هم بكنم. مجري‌ها يك نوع لفظ قلم صحبت كردن و فاصله‌گذاري‌هاي خاص دارند. اين‌كه مثلاً يك جاهايي از موضع قدرت به مسئله نگاه مي‌كنند و ... يك جاهايي ما اشتباه مي‌كنيم و فكر مي‌‌كنيم برنامه ميز بازجويي و بازپرسي است كه يك آدمي را وارد آن كنيم و در شرايط سختي قرارش بدهيم و عرقش را دربياوريم و ... من يك اصطلاح خيلي بدي را مي‌خواهم به كار ببرم. اين‌كه يك نوع جنگ گلادياتوري به وجود بياوريم و تماشاگر را از اين نگاه جذب برنامه بكنيم. شما گاهي بعضي از برنامه‌ها را مي‌بينيد كه صحنه جنگ است و آدم‌ها از قبل با برنامه‌ريزي آمده‌اند كه يا آنها روي مجري را كم كنند يا مجري روي آنها را. اين يك جنگ گلادياتوري است. البته يك جنس نگاه است براي خودش و من آن را رد نمي‌كنم، اما من آن را نمي‌شناسم. ما قرار است با يك نفر بنشينيم و با هم حال كنيم. ما هدف داريم. حتي هر كدام از برنامه‌هاي ما اسم دارد. مثلاً «اتوبوسي به نام فرشته»، «لذت غذا»، «چطور پولدار بشويم؟» و ... چيزهايي كه مشخص است. يك اسم شاعرانه حسي داريم ولي بعد از آن يك يا داريم كه مي‌خواهيم راجع به چه موضوعي صحبت كنيم. به همين خاطر مشخص است صحبت بايد به كجا برود. پلاتوها براي ما مشخص است. حتي زمان آنها و حتي زمان كلي برنامه. قرار نيست ما جنگ بكنيم و كسي مجبور به جواب بشود. از نگاه ما «باز هم زندگي» يك كار دراماتيك مستندگونه است. در چنين مقوله‌اي دو تا آدم دارند با هم تبادل افكار مي‌كنند، در نتيجه من مجبورم نسبت به آن ماجرا تا حد امكان اشراف داشته باشم. چون برنامه قرار است يك چيزي را كشف كند. به همين دليل است كه شما مي‌بينيد كه يك نخ تسبيحي توي اين برنامه هست. نخ تسبيح، خود من هستم. يعني نريشن‌ها را هم من مي‌گويم. اينجا ديگر صدا و چهره خوب نمي‌خواهد. جنس اين برنامه يك كاري را مي‌طلبد و چون آن جنس كار در تلويزيون ما نشده يا كمتر شده، به نظر مي‌آيد كه متفاوت است. برنامه‌هاي ديگري كه در دنيا هستند مثل خانم اُپرا ومپري، دكتر فيل، 60 دقيقه و ... چيزهايي كه در دنيا معروف به Hard talk هستند، نسبت به سبك و سياق برنامه «شومن» هم سبك و سياق اجرايي خودش را دارد.


- و ما مدت‌هاست شومن نداشته‌ايم. شايد اين يك شروع دوباره باشد؟
بله، ما يكسري «شومن» داشتيم كه در كارهاي موزيك بودند بدون ذكر اسم. اما بعد از انقلاب آن جنس «شومني» را نداشتيم. اما الان چند وقتي است در برنامه‌هاي كودك داريم. آقاي مجيد قناد يك «شومن» است، آقاي داريوش فرضيايي يك «شومن» است. ولي در مسائل جدي‌تر و انواع شوهاي ديگر نداشتيم. ما اين جنس «شومني» را تبديلش كرديم به مجري چرا؟ چون مجري در تعريف سازمان به يك شكلي نماينده يك رسانه ملي است. وقتي اين قيد را مي‌گذاريم، انسان زير قيد و بندهاي خاصي مي‌رود.
بين او و كسي كه گوينده خبر است ديگر تفاوتي وجود ندارد. آن مجري هم اهداف و مواضع يك رسانه ملي را مي‌گويد. خب اين قاعدتاً مجري است. ولي ما وقتي درباره يك برنامه صحبت مي‌كنيم كه نگاه علمي، جامعه‌شناسي، روان‌شناسي و ... دارد و قرار است تماشاگر را جذب بكند، يك سري ابزار نمايش مي‌خواهد. اين‌كه مثلاً من احساس مي‌كنم حتي يك جايي بايد جوك بگويم. يا هميشه با يك تكه‌كلام ماجرا را شروع بكنم يا اعلام موضع بكنم و ... اولين برنامه‌اي كه ما ضبط كرديم، در مورد ديوانگي بود، مهمان ما و باقي تماشاگرها كساني بودند كه كار جلوه‌هاي ويژه مي‌كردند. ما بايد از يك بعد ديگري وارد برنامه مي‌شديم. به هر حال همه اينها آدم‌هاي تحصيل‌كرده بودند، ولي اين بخش هيجاني و تكراري زندگي نكردن را براي خودشان انتخاب كرده بودند. همان چيزي كه يك عالم هم آن را انتخاب مي‌كند. اين‌كه كسي بخواهد پا در راه‌هايي كه كسي نرفته بگذارد. همان‌طور كه در تيتراژ‌مان گفتيم، ما اصلاً در كل اين برنامه دنبال مفهوم ديوانگي هستيم. وراي مصلحت‌انديشي‌ها راه رفتن. آنجايي كه دلت مي‌خواهد كاري را بكني و مي‌كني. تو اين را در برنامه نجف دريابندري هم مي‌بيني. يك آدم بزرگ و فيلسوف و ... يك جايي آمده و ديوانگي خاصي كرده. 30 سال عمر خودش را گذاشته سر اين‌كه دو جلد كتاب گنده بنويسد. يك آدم بزرگ و فرهيخته و استاد ما در خيلي از زمينه‌ها علي‌الخصوص در طنز، كه من هر چه در زمينه طنز دارم از كتاب «چنين كنند بزرگان» ايشان دارم، اين آدم ديوانگي مي‌كند و اين كار را انجام مي‌دهد. خب ما هم بايد اين كار را انجام بدهيم. در آن برنامه اول همه شرايط براي اين ديوانگي بود و من گفتم مي‌شود من را از سقف آويزان كنيد و كرديم و من از سقف با يك كت و شلوار آويزان شدم و وارد استوديو شدم. همانجا براي من شكست كه اين برنامه بايد خارج از چهارچوب‌هاي تعريف شده ساخته شود. يا پذيرفته مي‌شود اين ماجرا يا نمي‌شود. اگر نشد، خب بهتر است آدم اصلاً اين‌طور برنامه‌اي را توليد نكند، چون آن موقع دست و بالت بسته است و نمي‌تواني نسبت به هر حيطه‌اي كه وارد مي‌شوي آن كار خاصي را كه به نظرت لازم است انجام بدهي. اين‌طور برنامه تو براي تماشاگر غيرقابل پيش‌بيني مي‌شود و او را خسته نمي‌كند.


- شما در طول گفت‌وگو خيلي از آرزوهاي آدم‌ها و خودتان حرف زديد، بزرگ‌ترين آرزوي خودتان چه چيزي بوده و هست؟
من هيچ آرزويي ندارم. من جزو آن دسته از آدم‌هايي هستم كه معتقدم آرزوها باعث استرس و اضطراب و بدبختي انسان مي‌شوند. خيلي مسخره است كه من آرزوي داشتن يك آپارتمان را داشته باشم. براي خيلي‌ها اين يك آرزوي بسيار بزرگ است. چرا بايد هدف زندگي آدم اين باشد كه يك عمر بدود و آخرش به يك آپارتمان 50 متري برسد. اين خيلي هدف كوچكي است. من فكر مي‌كنم آدم بايد رويا داشته باشد. روياها خيلي زيبا هستند. آدم با روياهايش زندگي مي‌كند. آدم‌هاي ديوانه مي‌روند سراغ رويا؛ كساني كه مي‌توانند ديوانگي بكنند و خلاف مصلحت‌انديشي رفتار بكنند. تو با روياي بزرگ داشتن به اين خرده آرزوهايت هم مي‌رسي. مثل اين‌كه تو رويا داري بهترين نويسنده دنيا بشوي. خود به خود وقتي دومين نفر هم بشوي به آن خانه و بنز هم مي‌رسي. اگر تو رويايت اين باشد كه برنامه‌اي بسازي كه سهمي در فرهنگ‌سازي جامعه داشته باشد، بعد آن موقع ساختن يك برنامه كه من به اين رقم مالي برسم و ... در آن خيلي گم است. تو با يك روياي بزرگ به آ‌رزوهاي كوچكت هم خود به خود مي‌رسي. اين طوري است كه مي‌گويم من آرزو ندارم اما آدم روياپردازي هستم. روياهاي من، شعار هم نيست، روياي من اين است كه هميشه در مسيري كه راه مي‌روم يك چيز جديد كشف بكنم، يك نگاه جديد، چيزي كه كمتر بقيه به آن توجه مي‌كنند. يكي از اهداف اين برنامه تعيين سهم‌هاست. اين‌كه سهم هر كسي از هر چيزي چقدر است. براي ختم قضيه مي‌خواهم اين را بگويم. مشكل ما همان چيزي است كه سهراب مي‌گويد. اين‌كه چشم‌ها را بايد شست. اين‌كه مشكل كلي همين تيره و تار بودن چشم‌هاست. اين‌كه آدم خودش را هم نمي‌شناسد. وقتي ما مهارت ديدن را پيدا مي‌كنيم، همه مشكلاتمان حل مي‌شود. نمي‌بينيم. هدف يك رسانه دادن علم نيست هر چند كه علم دادن چيز خوبي است، اما هدف اصلي يك رسانه دادن ذكاوت به مخاطبش است. اگر ما به بيننده خودمان ذكاوت بدهيم، خودش همه چيز را حل مي‌كند. اين جنس حرف زدن من هم يك جور روياپردازي است. اشكالي هم ندارد.


- شما به قول خودتان جديداً شومن شده‌ايد. تهيه‌كننده، نويسنده، كارگردان و ... هم جزو كارهايي بوده كه انجام داده و مي‌دهيد. خود بيژن بيرنگ دوست دارد به نام كدام يك از اين شخصيت‌ها شناخته شود؟
من نويسندگي را دوست دارم، كارگرداني را همين‌طور، تهيه‌كنندگي را ناچارم يك جاهايي برعهده بگيرم، براي اين‌كه تجربه‌هاي تلخي از كار كردن با بقيه تهيه‌كننده‌ها دارم. در زمينه‌اي كه من حركت مي‌كنم، اينها از هم جدا نيستند و سخت است مچ شدن با همه در كارها. بشر موجود تنهايي است و مسئله ارتباط بالاترين رنجش است. وقتي نمي‌توانيم ارتباط برقرار كنيم، اين موضوع به وجود مي‌آيد كه نمي‌توانيم همراه و هم‌سفر پيدا كنيم. همه اينها به نظر من زيباست. من همه اين كارها را با هم دوست دارم. يك موقعي خسرو شكيبايي اجرايشان مي‌كند، يك موقع مرحوم پوپك گلدره، يك موقع مرحوم رضا ژيان، يك موقع مرحوم جلال مقدم و بهشتي و ... نمي‌دانم چرا ياد همه رفته‌ها افتادم، يك موقع هم بيژن بيرنگ. اينها يك وظيفه است و يك پيام كه بايد به موقع بگيري و درست استفاده بكني. من اين برنامه را از خانه سبز، دنياي شيرين، محله بروبيا و ... اصلاً جدا نمي‌بينم. مجموعش را يكسري شو مي‌بينم كه حالا من توي آن هستم و همه آن آرمان‌ها و ايده‌آل‌هاي توي آن وجود دارد. اين انرژي دادن به آدم‌ها خيلي لذت‌بخش است. اين‌كه تو در يك فضاي نااميدي به آنها اميد مي‌دهي خيلي تو را اميدوار مي‌كند. همه اينها خيلي ساده است. اين‌كه حالا آخرش تو داري يك برنامه‌اي مي‌سازي كه اسمش «باز هم زندگي» است. اين طوري زندگي شكل مي‌گيرد. همين.
Technorati Profile