
اين هفته توي شماره 252 چلچراغ يه پرونده اساسي درباره فاگيري و از اين جور حرفها داريم كه پيشنهاد مي كنم از دستش ندين. چيزي هم كه در ادامه مي بينيد قسمتي از اون پرونده مبسوطه. جستجوي من در شهر قزوين براي پيدا كردن يك آينه بين معروف كه تنها چيزي كه از او داشتيم فقط يك اسم بود و بس. اين هم شرح جستجو و قزوين گردي من و باقي قضايا. راستي عكس ها هم حاصل كارگاه بازي خودمه كه يواشكي از خونه دعانويسه گرفتم.
انريكو در قزوين
تنها چيزي كه از او داريم يك اسم است. آينهبيني در قزوين كه ميگويند اينقدر در كار خودش معروف شده كه از همه ايران سراغش ميآيند. خيلي دنبالش ميگردم، اما با آوردن اسمش يا همه به چشم عاقل اندر سفيه نگاهم ميكنند يا ميگويند نميشناسندش. انگار بيهوده به اينجا آمدهام. آخرين نقطهاي كه به ذهنم ميرسد ميتوانم پيدايش كنم بازار بزرگ است. اما اينجا هم خبري نيست تا بالاخره به يك زن كولي دورهگرد برميخورم. وقتي ميفهمد براي چه آمدهام و انگار در كارم مصر هم هستم، ميگويد يك آينهبين سراغ دارد، اما آن كسي نيست كه دنبالش ميگشتهام. به هر حال ارزش ديدنش را دارد. «برو يه بچه نابالغ با خودت بيار و بيا همينجا تا با هم بريم.» اما حالا بايد بچه نابالغ از كجا گير بياورم؟ انگار براي اين مشكل هم راهحلي وجود دارد. «اگه پيدا نكردي خودمون يه كاريش ميكنيم. بچه هم هست فقط بايد دستمزدش را بدهي.» و... قرارمان ميشود يك ساعت بعد.
براي گذران وقت در بازار قدم ميزنم. باز هم از چند نفري درباره آن اسم ميپرسم. برخوردها تكرار ميشود تا به يكي از پاركبانهاي خيابان اصلي ميرسم. او را به خوبي ميشناسد، اما ميگويد كه طرف آينهبين نيست و دعانويس است. آدرسش را ميگيرم تا بعد از آينهبين بروم سراغش.
***
يك كوچه قديمي و خانهاي بدون پلاك .جاي عجيبي است. راستش كمي ترسيدهام، اما چارهاي نيست بايد بروم داخل. دو سه نفري قبل از من توي نوبت هستند و بايد صبر كنم.كارشان تمام شود. كولي نميگذارد با هم حرف بزنيم. هر كدام در گوشهاي تنها يا با همراهي نشستهاند. آنها را كه ميبينم ترسم كمتر ميشود. بالاخره نوبتم ميرسد و ميروم داخل اتاق مخصوص. هيچ خبر خاصي نيست. يك اتاق خالي و البته تاريك كه پنجرههاي آن را با پردههاي ضخيم پوشاندهاند. دوتا صندلي لهستاني و يك آينه تمامقد بزرگ همه اثاثيه اين اتاق است. مينشينم روي يكي از صندليها تا مرد آينهبين بيايد.
***
بعد از چند دقيقهاي مردي معمولي به همراه كودكي پنج شش ساله از در ديگري وارد اتاق ميشوند. انگار از قبل ميدانسته بچه نابالغ در بساطم نيست و خودش بچه را جور كرده. مشكلم را ميپرسد و ميگويد: «اگر عقيده نداري بيخيال شو، چون جواب نميگيري» و منتظر عكسالعمل من ميشود. «براي دوتا كار آمدهام. اول اينكه مقداري پول توي خانه داشتيم كه يهو بعد از شبي كه مهماني داشتيم گم شد. دومي هم مربوط به پدرم است. تاجر معروفي بود كه يهو ورشكست شد و بعدش هم مدام دارد بدبياري پشت سر هم ميآورد و...» مينشنيد روي صندلي كنار دستيام و بچه را مينشاند جلوي آينه. اشاره ميكند كه كمي عقبتر بروم. با دگمه كنار صندلياش چراغهاي اتاق را خاموش ميكند. حالا فقط نور قرمز كمرنگي به اتاق روشنايي ميدهد كه به زحمت ميتوان در آن چيزي را ديد. مرد شروع ميكند به زمزمه چيزي. نميشود تشخيص داد كه چه ميگويد، فقط هرچند لحظه يكبار به سمت بچه خم ميشود و بلندتر زمزمه ميكند و... يهو ميگويد: «ديدمش. يك مرد قدكوتاه با صورت گرد است. ته ريش هم دارد. بايد از بستگان درجه يك هم باشد. راحت ميرود توي اتاق و پولها را برميدارد. اصلاً خود همين آدم هم هست كه قبل از اين شما را طلسم كرده. ديدمش كه چيزي را در يك جاي خانهتان قايم ميكند، اما نميدانم كجاست.» ساكت ميشود و دوباره زمزمه را شروع ميكند، اما بعد ميگويد ديگه چيزي نميبيند. ميپرسد مردي با اين مشخصات را ميشناسم يا نه؟ و ميگويم اين چيزهايي كه نشانيشان را دادي همه شبيه عمويم است. «خودش است، گفتم كه از بستگان درجه يكتان است. همهاش زير سر اوست. هم دزدي پول هم طلسم كار پدرت. حالا بايد طلسمش را باطل كنم.» صدا ميزند و زن كولي با منقل زغالي ميآيد پيش ما. صداي چرق چرق دانههاي اسپند با زمزمههاي او قاطي ميشود و كاغذي را دور سرم ميچرخاند و در آتش مياندازد. اين نمايش پنج دقيقهاي طول ميكشد، آن وقت ميگويد: «تمام شد. باطلش كردم. فقط بايد بگويي پدرت هم يكبار بيايد تا طلسم را براي هميشه باطل كنم، اما فعلاً همه چيز حل شد.» فوتي به صورتم ميكند. بچه همچنان ساكت و بدون حركت جلوي آينه نشسته. ميپرسم پس اين چكاره بود اين وسط؟ «هيچ، فقط از انرژي و پاكياش استفاده كردم.» كار تمام شده. حالا رسيدهايم به اصل ماجرا، يعني حساب و كتاب كار. «چون ميدانم مالباختهاي ارزانتر حساب ميكنم. 10 تومن بده براي ديدن و پنج تومن هم براي طلسم و پنج تومن هم براي بچه. كلش ميشود 20 تومن.» 15 هزار تومان ميگذارم كف دستش و ميگويم ديگر پولي ندارم. بعد از كلي چك و چانه قبول ميكند و همهچيز تمام ميشود.
***
پرسان پرسان نشاني مرد دعانويس را پيدا ميكنم. سهراه ]...[ سمت چپ. اولين كوچه سمت راست و در سبزي كه باز است. وارد دالاني ميشوم كه به يك اتاق بزرگ ميرسد. چند نفري آدم نشستهاند كه بيشترشان زن هستند. طرف هنوز نيامده. كمكم بر تعداد آدمها اضافه ميشود. آن طرف اتاق حياط بزرگي پر از درخت و سبزه است. مراجعان همينطور زياد ميشوند. مرد ميانسالي كنارم نشسته. دفعه چندمي است كه به اينجا ميآيد. «كارش حرف نداره. من كه جواب گرفتم. دخترم خواستگار نداشت. اومدم حلش كرد. چندبار هم مشكل كاري خودم رو حل كرده. حالا براي پسرم اومدم. از بچگي يهو برميگشت پشت سرش رو نگاه ميكرد و بيدليل فحش ميداد. حالا هم همين عادت رو داره. ميره حموم يهو ميبيني داره داد و بيداد ميكنه و فحش ميده. خيلي عصبيه. آوردم دعا بنويسه براش. حال اينم خوب شه.» خانم مسني آنطرفتر با دختر جواني كه پيشش نشسته حرف ميزند. از همدان آمده تا مشكلش را حل كند. «ميگن كارش خيلي خوبه. خواهرم اومده پيشش نتيجه گرفته. اگه نميخواي بلند مشكلت را بگويي كه بقيه نفهمند بنويس روي كاغذ و بده بهش. فقط بايد بهش عقيده داشته باشي وگرنه جواب نميده. به اين خيلي دقت داشته باش چون مهمه.» جمعيت همينطور زياد ميشود. بياغراق الان چيزي نزديك به صد نفر اينجا هستند. همهجور آدم هم بين آنها پيدا ميشود. از سانتيمانتال و امروزي بگير تا ساده و سنتي. از بغلدستيام كه تجربه دارد ميپرسم چقدري بايد پول بدهيم؟ «پنج هزار تومان ويزيت عادياش است، اما براي كارهاي مهمتر خب مبلغ بالا ميرود. من خودم تا 500هزار تومان هم ديدهام. بالاخره آدم اگه نتيجه بگيره حاضره هرچقدر هم بخوان پول بده.» بالاخره طرف ميآيد. پيرمردي است ساده و به نظر آرام و دوستداشتني. اينقدر كه ميتواند به راحتي اعتمادت را جلب كند! ميرود ته اتاق پشت ميز كوچكش مينشيند و از نفر اول شروع ميكند. كلي كاغذ كنارش است كه روي آن چيزهايي نوشته شده و به تعداد زيادي از آن كپي گرفته. همه مثل هم. با چندتا خودنويس كه بهعنوان قلم از آنها استفاده ميكند، مينويسد. گاهي با جوهر نارنجي، گاهي با جوهر سياه و ... تقريباً جواب همه شبيه به هم است. «اين كاغذ رو بزن توي آب بده بخوره (يا خودت بخور). اين كاغذم با اين اسپندها آتش بزن. يك دعاي كپي را هم با تكهاي نوشته (كه مثلاً براي هر كس جدا مينويسد) با هم تا ميزند و ميچسباند: «اين را هم پيش خودت نگه دار بازش هم نكن.» البته در اين بين به بعضيها هم ميگويد برو ظهر يا عصر بيا. اينها از آن دست مراجعاني هستند كه كار اساسي و مبلغدار دارند و معمولاً هم از تهران آمدهاند قزوين. يكييكي ميرويم جلو. دعانويس دارد دعاي يكي را مينويسد و به حرف ديگري گوش ميكند و يا نامهاش را هم ميخواند. درست مثل دكتر اورژانسي كه ميخواهد چند مريض را با هم ويزيت كند. كيف سياهي كنارش هست و پولها را در آن ميگذارد. در بين كار بارها موبايل گران قيمتش زنگ ميزند. گوشياي كه قيمتي در حدود 650 تا 700 هزار تومان دارد و زنگش هم صداي «انريكو» است. پشت خط چندباري با پسرش حرف ميزند. «برات يه يخچال ديگه خريدم تو برو اونو پس بده چينيه. بالاخره پسر جان من از تو بهتر ميفهمم. به حرفم گوش بده برو اون يخچال رو پس بده.» و در اين ميان همچنان مشغول به دعانويسي است. نوبت پيرزن شمالي ميشود. «خواستگاراي دخترم همشون كارمندن. ميخوام يه كاسب شوهرش بشه. يه دعايي كن مشكلم حل بشه.» زن ديگري براي افتادن مهرش به دل همسرش آمده. چندتايي دختر براي باز شدن بختشان آمدهاند. يكي براي دل دردش آمده. ديگري مشكل كاري دارد و ... اما بيشتر مراجعان يا مشكل بختي و ازدواجي دارند يا مشكل پولي و كاري. بالاخره نوبت من ميشود. داستانم را تعريف ميكنم. همان داستان قبلي. دعا براي آب و آتش و نگهداري را به من ميدهد و ميگويد برو اجاق. پنج هزار تومان ميدهم و ميروم براي اجاق. از حياط ميگذريم و به مطبخ بزرگي ميرسم. مردي آنجاست، ميگويد بنشين كنار اجاق. مينشينم و او هم دعايي ميخواند و ميگويد: «خدايا دعاي اين جوان را بپذير و مشكلش را حل كن.» ميپرسم تمام شد؟ و جواب ميدهد بله. فقط هديه يادت نرود. «پولم تمام شده. قرار است هفته ديگه هم بيايم، آن وقت ميآورم.» بالاخره به ضرب و زوري كه هست راضياش ميكنم. فقط ميگويد بگذار به آقا هم بگويم. راه ميافتيم. من سريعتر ميروم و تا بخواهد وارد دالان بشود، آنجا را ترك ميكنم و به سرعت دور ميشوم. در حالي كه تعداد زيادي آدم ديگر منتظرند تا نوبتشان برسد و مشكلشان را اينطوري حل كنند. آدمهايي كه از خيلي جاهاي دور آمدهاند؛ از همدان، آبادان، دزفول، تهران، زنجان و البته از خود قزوين. در راه بازگشت يك حساب سرانگشتي با خودم ميكنم تا درآمد دعانويس را تقريباً به دست بياورم. فكرش را بكن تقريباً روزي 150 نفر و اگر همه هم فقط پنج هزار تومان بدهند نه بيشتر، ميشود 750 هزار تومان ناقابل.