فارنهایت 11/9
راه رفتن روی خط باریک قرمز

Sunday, November 04, 2007
گفت وگو با امير جعفري
شبكه اين هفته چلچراغ گفت وگو با اميرجعفري بود. همين. عكس هم ازمهگامه پروانه‌ست...

آب نمي‌بينيم وگرنه شناگر ماهري هستيم

1- امير جعفري در نقش جلال فتوحي سريال ميوه ممنوعه اين قدر خوب ظاهر شد كه حالا مي‌توانيم بگوييم او به سبك جديدي در كارش رسيده، چيزي كه خودش مي‌گويد از قبل هم آن را داشته اما كسي ريسك نمي‌كرده تا از او چنين كاري را بخواهد.
2- دو ماهي مي‌شود كه پدر شده و مي‌گويد همين باعث شده باورپذيرتر بتواند با شخصيت بچه‌اش اميرحسين در فيلم ارتباط برقرار كند و باورپذيرتر در مورد او بازي كند.
3- تئاتري‌ها مي‌دانند كه امير جعفري چگونه مي‌تواند طيف متفاوت و متضادي از احساسات را در كوتاه‌ترين زمان ممكن بازتاب دهد. ولي تماشاگران تلويزيون او را با «بدون شرح» كشف كردند به عنوان يك استعداد خالص در عرصه بازي طنز. ولي تا رمضان امسال طول كشيد تا ببينند اين «توشيرومي‌فونه» وطني چگونه در عرصه درام نيز قدرت دارد.
4- مي‌گويد اصولاً آدم تنبلي است و ترجيح مي‌دهد بازيگري را فقط ادامه بدهد و به كارگرداني و نوشتن و از اين جور حرف‌ها فكر نمي‌كند، چون اينها مسئوليت و تعهد مي‌آورند و او هم حال و حوصله اين چيزها را ندارد. «وقتي تو به بزرگ‌ترهايي مثل آقاي انتظامي يا مثلاً آقاي شكيبايي يا پرستويي نگاه مي‌كني مي‌بيني لازم نيست براي موفق بودن حتماً كار ديگري بكني. خوب است تو در شاخه خودت بهترين شوي. اين نظر امروز من است و حالا ممكن است پس‌فردا عوض بشود.»

- جلال فتوحي شخصيتي متفاوت بود در ادامه كارهايت در چند وقت اخير. خودخواسته به اين سمت آمدي؟ شنيده‌ام ديگر نمي‌خواهي سراغ طنز بروي، هر چند جلال هم خالي از طنز نبود.
دلم براش تنگ شده. به نظرم ما اصلاً بازيگر متفاوت نداريم، ما نقش متفاوت داريم. اصلاً متفاوت بازي كردن نيست. من همان امير جعفري هستم. بازي هر بازيگري امضاي خودش را دارد. پرويز پرستويي «مارمولك» همان پرويز پرستويي «آژانس شيشه‌اي» است، خود شخص پرويز پرستويي كه عوض نشده نقشش متفاوت نوشته شده. اينجا هم همين است؛ نقش متفاوت نوشته شده و متفاوت هم ديده مي‌شود به همين راحتي.


-آقاي فتحي در جايي گفته بود به امير جعفري گفتم: «اين نقش راه جديدي در زندگي بازيگر‌ي‌ات است و نبايد از دستش بدهي» چه چيزي در اين نقش بود كه اين تفاوت را ايجاد مي‌كرد؟
بگذار در ادامه سؤال قبلت جواب اين سؤال را بدهم. اين‌كه مي‌خواهم ژانر طنز را ادامه بدهم يا نه؟ ما كشور عجيب و غريبي داريم. خنداندن مردم ما بسيار كار سختي است. اين چيزي نيست كه من فقط بخواهم بگويم، از قديم‌الايام گفته‌اند و مي‌گويند. من فقط يك كم با خودم نشستم فكر كردم كه بازيگران بزرگ طنز الان كجا هستند؟ مثلاً ظهوري و فردين را نگاه كنيد. هر دوي اينها شايد به يك اندازه فيلم داشته باشند، اما حالا ظهوري كجا، فردين كجا؟ يعني فردين ماند آن بالا ولي ظهوري كجاست؟ برگرديم به اكبر عبدي. او كسي بود كه خود من به عشقش فيلم هنرپيشه را 12 بار رفتم سينما ديدم. واقعاً اكبر عبدي براي من يك سمبل عجيب و غريب است در بازيگري اما اگر نگاه كنيد الان او آن ارج و قرب سابق را، نه از ديد من كه از ديد مردم، ندارد. ايشان براي من استاد است و در آن شكي نيست، جسارت نباشد اما حرف من بحث ديگري است. من فقط با خودم فكر كردم كه خيلي دردناك است در مملكت ما وقتي تو طنز كار مي‌كني با خودشان مي‌گويند: «خب اين كه دارد طنز كار مي‌كند!» يا با يك لحني مي‌گويند: «اين كه بازيگر 90 قسمتي است.» در صورتي كه اصلاً اين نيست. اين خيلي كار سختي است، كار 90 قسمتي خيلي كار عجيب و غريبي است. داشتم چند روز پيش با حميد لولايي حرف مي‌زدم، به او گفتم: «وقتي تو داري كار طنز مي‌‌كني من بايد بزنم گاراژ. من اصلاً نمي‌توانم مثل تو كار كنم.» يك‌بار يك نفر از من پرسيد: «ديگر نمي‌خواهي 90 قسمتي كار كني؟» جواب دادم: «ديگر در توانم نيست.» من مثل خيلي از اين سينمايي‌ها كه ادعايشان مي‌شود 90 قسمتي را، يا كارهاي طنز را نمي‌كوبم. بگو نمي‌توانم انجام بدهم. نگو خيلي كار چيپي است! اين كار چيپي نيست كه تو بتواني 90 قسمت تماشاچي را پاي تلويزيون بنشاني. آقايي كه مي‌آيي اين حرف را مي‌زني اگر به خاطر چشم قشنگت داري اين را مي‌گويي يا به خاطر موهاي بورت، اين طوري نيست. 10 قسمت اول را تماشاچي تو به خاطر صورتت مي‌نشيند و نگاه مي‌‌كند. براي 80 قسمت ديگر تو بايد در توان داشته باشي كه چيزي ارائه بدهي. من اينها را كه ديدم احساس كردم كه نهايتش مي‌خواهم چه بشوم؟ نهايت طنز كجاست؟ بچه‌هاي ساعت خوش الان كجا هستند؟ هيچ كدام نيستند. از آن جمع فقط يك مهران مديري مانده يك رضا عطاران. به خدا خيلي از اينها بچه‌هاي خوب و قوي بودند، منتها اين انگ روتين بازي كردن و بازيگر طنز بودن آدم را دچار افسردگي مي‌كند. يكي از بچه‌هاي طنز بعد از «ميوه ممنوعه» زنگ زد به من و گفت: «دمت گرم روي ما را سفيد كردي كه نشان بدهيم بابا ما هم بلديم كار جدي بكنيم.» واقعيت همين است. كسي كه طنز بازي مي‌كند خيلي راحت مي‌تواند كار جدي بكند، چهار تا ابرو و پشت چشم آمدن و دو تا افه از روي شانه نگاه كردن كاري ندارد. هنر اين است تو بتواني بايستي و 120 قسمت تماشاچي را بخنداني. من اين طوري فكر مي‌كردم.


-اين را به بقيه هم گفته بودي كه بدانند حالا از بازيگري چه مي‌خواهي؟
دو، سه سال قبل با آقاي فتحي صحبت كردم كه يك نقش متفاوت به من بده، چون مي‌آمد تئاترهاي من را مي‌ديد. من در تئاتر از 15-16 نقش اصلي كه داشتم 10 تاي آنها كاملاً جدي بود، اصلاً تراژدي و گريه‌دار بود. من مي‌دانستم كه خودم مي‌‌توانم اين كار را بكنم، اما كسي اين ريسك را نمي‌كرد. من بعد از «كمربندها را ببنديم» ديگر هيچ كاري نكردم. حتي مي‌‌توانم بگويم اكثر 90 قسمتي‌ها با من تماس مي‌گرفتند اما ديگر قبول نكردم، چون اول اين‌كه ديگر در توانم نبود، يعني چيز ديگري نداشتم ارائه بدهم، دوم هم اين‌كه داشتم وارد وادي ديگري مي‌شدم. يك فاز ديگر. واقعاً صبوري كردم تا آقاي فتحي تماس گرفتند و رفتم سر اين كار. وقتي سيناپس را خواندم ديدم كه اينجا جايي است كه مي‌شود يك چيز ديگري از خودت نشان بدهي كه آقا ما بلديم، آب نمي‌بينيم. اگر ببينيم شناگرهاي ماهري هستيم. در يك گفت‌وگويي به من گفتند: «كي مي‌روي سراغ سينما؟» گفتم: «من به سينما احتياجي ندارم، سينما اگر مي‌خواهد بيايد دنبال من.» واقعاً واي از روزي كه بازيگرهاي تئاتر و تلويزيون وارد سينما بشوند. حمل بر خودستايي نباشد. مي‌دانيد جايزه اولي كه در تئاتر فجر گرفتم از كجا آمد؟ من دو شب پشت سر هم اجرا داشتم. «رژيستورها نمي‌ميرند» كه يك كار كاملاً كمدي بود و من نقش ناصرالدين شاه را داشتم در قالب كاريكاتور كه صداي انفجار خنده از اول نمايش شروع شد و تا آخر بود و براي يك بازيگر كمدي هيچ چيز از اين لذت بخش‌تر نيست. فردايش يك كار داشتم به اسم «يك دقيقه سكوت» كه اصلاً يك كار كاملاً تراژدي بود و اشك و فين فين تماشاچي‌ها تا آخر كار بود. آن سال من با اكثريت آراي داوران، اساتيدي مثل آقاي سمندريان، اكبر رادي و رويا تيموريان و امين تارخ جايزه را گرفتم فقط به اين دليل گفتند بازيگر در دو نقش متفاوت در دو شب هم ما را گرياند و هم خنداند.


-بازخوردهاي بيروني و از طرف مردم هم اين طوري بود؟
كار مردم ما هم خيلي با مزه است. رفته بودم پارك شفق براي تمرين يك تئاتر جديد. چند تا پيرزن براي قدم زدن آمده بودند، به من گفتند: «آقا شما خيلي خوبي، خيلي فلاني. ديگر طنز كار نكني.طنزت هم خوب است ها، اما اين‌طوري يك منش ديگر داشتي.»


* جلال فتوحي تيك‌هايي داشت كه خيلي در كل كار به چشم مي‌آمد. مثلاً بازي با تسبيح يا آب خوردن و... اين تيك‌ها روي نقش اوليه بود يا خودت هم روي آن تأثيري داشتي؟
اين قدر متن خوب بود كه اصلاً احتياج نداشت كه يك بازيگر بيايد و بگويد فلان كار را هم بكنم. شايد در يك حركت‌هايي يا نگاه‌هايي مثلاً پيشنهادي داشتم اما در كل نه. آب كه در متن بود اتفاقاً با آقاي نادري كه صحبت مي‌كرديم گفتم اين چه چيزي است؟ براي چه جلال اين قدر آب مي‌خورد؟ گفت: «جلال يك عطش دروني دارد يك بي‌قراري در وجودش هست كه اين آب را بايد بخورد.» آب براي اين نبود كه با آن رفع تشنگي بكند. او در حقيقت مي‌خواست آتش درونش را خاموش كند. پيشنهاد زنجير هم كه كاملاً مال خود آقاي فتحي بود. گفت: «يك چيزي مي‌خواهم دستت باشد كه بي‌قراري‌ات را روي آن نشان بدهي.» به نظرم اينها روي درآوردن شخصيت خيلي كمك كرده بود.


* كار با علي نصيريان چطور بود؟ شنيدم به آقاي فتحي گفته‌اي اول سكانس‌هاي تو را بگيرد بعد مال آقاي نصيريان را؟
بله. به اين دليل كه واقعاً سخت بود. آقاي نصيريان با تمام وجود بازي مي‌كردند. من حتي يك بار هم به خودشان گفتم: «آقاي نصيريان اگر ممكن است به چشم‌هاي من نگاه نكنيد» چون وقتي من را نگاه مي‌كردند اين قدر حس كار من را مي‌گرفت كه همه چيز را از ياد مي‌بردم. واقعاً سخت است. پيشكسوت آدم است، استاد نصيريان است. شب به ما متن جديد مي‌دادند فردايش سر حال همه متن‌ها را حفظ كرده بودند و سر صحنه مي‌آمدند. من اصلاً خودم مي‌ترسيدم و دويست بار متنم را تمرين مي‌كردم كه يك وقت كم نياورم و تپق نزنم و...


* بعضي از ديالوگ‌هاي جلال فتوحي به شخصيتش نمي‌خورد و براي يك دلال بازاري خيلي شاعرانه به نظر مي‌آمد. موافقي؟
عليرضا نادري به عنوان ديالوگ‌نويس اين كار، اين قدر دامنه كلماتش گسترده است كه روي آدم تأثير مي‌گذارد. ما در يك صحنه داشتيم در زندان قزل حصار كار مي‌كرديم. خود معاون زندان آمد و گفت: آقا اين ديالوگ‌ها مال خودت است؟ گفتم: نه. گفت: ما اينجا يك زنداني داريم به اسم فري گودزيلا يا همچين چيزي، عين تو حرف مي‌زند، وقتي مي‌خواهد يك جمله بگويد صد تا شعر و ضرب‌المثل را به آن وصل مي‌كند. مي‌خواهم بگويم آدم‌هاي مختلفي از هر صنف و قشري داريم كه اين طوري حرف مي‌زنند. مردم ما عادت كرده‌اند به اين ديالوگ‌هاي دم دستي كه در تلويزيون هم زياد است و مثلاً تا تلفن زنگ مي‌زند همه مي‌گويند: يعني كي مي‌تونه باشه؟! ما چون ديالوگ‌هاي خوب مثل اين سريال كم داشته‌ايم برايمان كمي ثقيل به نظر مي‌رسد.


* حالا كه كار تمام شده مي‌خواهم بدانم خودت كدام سكانسش را بيشتر دوست داشتي و به دلت نشست؟
يكي همان صحنه‌اي كه جلال و پدرش در تقسيم ارث روبه‌رو مي‌شوند و حاجي به او مي‌گويد: دلال كنجي واسه من شدي منجي و... نمي‌شود يكي را انتخاب كرد. اين قدر ديالوگ‌ها راحت و قشنگ بود كه عين باقلوا مي‌نشست توي دهنت و واقعاً دوست داشتم ديالوگ‌هايم را بخورم. يكي از دوستانم مي‌گفت: قشنگ معلومه داري با جمله‌ها حال مي‌كني. خب مشخص بود، ما تا به حال كار اين طوري كم داشته‌ايم. باور كن الان من بعد از اين فيلمنامه خيلي سخت مي‌توانم فيلمنامه‌هاي ديگر را بخوانم و به مشكل برخورده‌ام. عينهو يك رمان خوب كه مي‌خواني و بعدش تا چند وقت خواندن كتاب‌هاي ديگر برايت سخت مي‌شود. يك سكانس هم بود كه باز مي‌روم دفتر حاجي و مي‌گويم دو دقيقه آمده‌ام حرف بزنم و بروم. مخلص كلام دختره توره، پسره قلاب به دسته، باباهه هم اشپل‌خور قهاره. سرخت مي‌كنن مي‌ذارن سر سفره مي‌خورنت، از ما گفتن بود يا علي. البته خيلي از ديالوگ‌ها را هم زدند متاسفانه، آخرش هم اين ديالوگ را خيلي دوست داشتم. حاجي خيلي خسته‌ام. داغونم، دارم از تو آتيش مي‌گيرم. اي كاش نبودم. همين ديگه. هميشه از بچگي از كلمه كاشكي كاشكي بدم مي‌آمد الان به جاي روزي هزار دفعه خدايا شكرت مي‌گويم خدايا كاشكي، خدايا كاشكي، خدايا كاشكي. سكانس زندان را هم خيلي دوست داشتم. متنش را هم شايد 20 بار خواندم نه براي اين‌كه حفظش كنم چون از آن لذت مي‌بردم.


* بعضي قسمت‌ها بازي‌هايت غلو شده نبود؟ شايد اين برمي‌گردد به كار كردن با آقاي فتحي؟
اين در فرهنگ ماست. اتفاقاً من بعضي وقت‌ها به اين بازيگراني كه مثلاً مي‌خواهند اداي آل‌پاچينو را دربياورند و مثل او نگاه كنند مي‌گويم اين كار را نكن، چون ما ايراني‌ها آن طور نگاه نمي‌كنيم. من الان موقع حرف زدن 10 بار دستم را بالا و پايين مي‌كنم يا سرم را تكان مي‌دهم. ما ايراني‌ها اصولاً با بدنمان حرف مي‌زنيم. نمي‌دانم حتي عاشق هم كه مي‌شويم با بدنمان مي‌شويم و مثلاً بدنمان كج مي‌شود. اين جزو فرهنگ ماست. به نظرم اتفاقاً اگر ما اين كارها را نكنيم از آن حالت رئالش خارج مي‌شود.


* نمي‌دانم چرا همه دوست داشتند حاجي به هستي برسد؟
فكر مي‌كنم كاراكترهاي مثبت ما توي تلويزيون و سينما ديگر خيلي مثبت و روحاني‌اند. همه چيزها خيلي خوب و قشنگ نشان داده مي‌شود. در صورتي كه اصلاً اين نيست. من واقعاً آدم‌هاي اين شكلي نديده‌ام. مردم هم همين‌طوري‌اند. به همين خاطر آدم‌هاي خيلي مثبت را اصلاً نمي‌پذيرند. يك آدم خيلي خوب ممكن است در خانه‌اش دعوا بكند، شيطنت هم بكند و هزار و يك كار ديگر اما آدم خوبي است. به همين خاطر مردم شخصيت‌هايي را كه يك كم خاكستري‌هستند بيشتر دوست دارند. براي اين‌كه واقعيت زندگي همين است.


* فكر كن قرار بود مصاحبه را تو تمام كني. چطوري اين كار را مي‌كردي؟
هيچي، نمي‌دانم شايد يكهو تو يك سؤال مي‌كردي و من اصلاً جواب نمي‌دادم و سكوت مي‌كردم.


* پس من سؤال مي‌پرسم.
من هم سكوت مي‌كنم. همين.

Labels: , ,

1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
ghesmate aghaye nasirianesh jaleb tarin bood!!

Technorati Profile