يادم مياد شمال بودم كه يكي از بچهها بهم زنگ زد و گفت پوپك تصادف كرده. باورم نميشد. همين دو روز پيشش بود كه با پوپك صحبت كرده بودم تا مهمان برنامه تلويزيونيمان بشود. برنامه يخ در بهشت. فرداش كه اومدم تهران و خبردار شدم حال پوپك وخيمه يه چيزي نوشتمو دادم به شيوا بلوريان تا آخر برنامه بخونه. شايد يه جور دعا. يا طلب دعا براي بهبودي پوپك عزيزو خيليها زنگ زدندو دع كردند و ...وحالا امروز. چند روزي ميشه كه پوپك از بين ما رفته. همونروزي كه اين خبر بدو شنيدم خواستم يه چيزي براش بنويسم. يه چيزي براي رفيق از دست رفتم. براي رفيق ديدهي ناديدهام. براي... پوپك هم رفت. معلوم نيست فردا نوبت كدام يك از ما باشه. شايد بهتره مثه پوپك بيشتر به روياهاي شيرينمون فكر كنيم و سعي كنيم براي بقيه خاطره خوش به جا بذاريم. پوپك رفت اما همنوز طنين صداشو برق نگاش توي خاطرمه و اين يعني پوپك زندس و نمرده. درست مثل همين عكس كه داره توش مي خنده. درست مثل همين عكس
اين روزا بحث داغ همهروزنامهها شده مهدي مهدوي كيا. بدون هيچ روده درازي ميرم سر اصل مطلب. اينم يادداشت منه براي آقا مهدي فقط با يه نگاه خيلي متفائت. خيلي متفاوت كه فردا توي روزنامه نگاه ورزشي چاپ ميشه
نامه به كودكي كه هرگز زاده نشد!
قيصر كجايي كه داشتو كشتن
كه چي؟» سوالي كه خيلي وقت است ته ذهنم را قلقلك ميدهد شايد ته ذهن تو و بقيه را هم حتي. چند روزي است كه مهدي مهدويكيا شده تيتر يك روزنامهها. با اين پاس عجبش. با اين گل غريبش و جالب اينكه همه داريم از او حمايت ميكنيم اساسي. بدون هيچ تحقيقي. بدون هيچ فكري. قبول دارم يك ورزشكار يا هنرمند، الگوساز است. اينكه چطوري گل ميزند، پاس ميدهد يا بازي ميكند. اينكه چه شكلي لباس ميپوشد، راه ميرود، غذا ميخورد. قبول دارم اين را هم كه «چكار داريم به زندگي خصوصي آدمها.» چه كار داريم كه فلان ورزشكار فلان گند را بالا آورد. كه فلان كسي كه از او انتظار نداشتيم چه كارها كه نكرد. چه كارها كه نكرده يا نميكند. اصلا به ما چه. ما بازيش را ميخواهيم در نگاه اول به خاطر بازي اوست كه ميشود اسطوره بت يا هر كوفت و زهرماري كه تو مي گويي و ... اما انگار يك چيزي اين وسط يادمان رفته. آن چيزي كه همهمان مدام از آن دم ميزنيم و هيچ كداممان حتي پشيزي به آن عمل نميكنيم. ميداني خودت، من هم ميدانم. كلمه بدبخت و هر جايي شده «پهلواني» را ميگويم كه تا تقي به توقي ميخورد مي شود تنها تابلوي زندگي ما. اول و آخر شعارهايي يا كارانه ما. گندش را درآوردهايم در اين يك مورد هم. حتي حرمت كلمات را هم ديگر نميشناسيم.ن
نميخواهم همان داستان قديمي و سريال تكراري پهلوانها و خصايلشان را براي بار هزارم دوباره و چند باره برايتان تكرار كنم كه ديگر حال آدم به هم ميخورد از نشنيده گرفتنشان.ن
بگذاريد لااقل اگر حرمت پهلوانان قديم را نداريم تنشان را هم در گور نلرزانيم. بگذاريد به جاي پهلوانهاي ديروز، به جاي پهلوان حسن رزار و پورياي ولي و آقا غلامرضا تختي برويم سراغ اين مزخرفهاي امروزي. عروسكهاي بزك كرده پهلوان پنبهها كه آبروي اين واژه را حراج كرده اند و ...بگذار برويم، برويم سراغ داستان خودمان. سراغ آقا مهدي خان مهدوي كيا.كسي كه دوستش داشتم و دارم به خاطر مرامش به خاطر بازي هاي خوبش. ميداني راستش كاري با خود مصري هم ندارم. نوش جانش! ميخواهم بروم سراغ خودمان. روزنامهنگارها را ميگويم؛ قلمهاي تهوعآور و بي عمقشان ! بدفرم. ميروم سراغ صنف خودم. كساني كه ميتوانم لااقل يقه شان را بگيرم و اگر يكي گذاشت بيخ گوشم، من هم نوازشش كنم. از خودم هست ديگر. بگذار نوازشش كنم و او خودش را خالي كند. با توام. با خودم هستم. چرا اين طوري؟ كه چه؟ چرا تا اين جريان مهدي آمد. همه شديم سپر بلايش؟ چرا يكي از ما حتي به خودش اجازه نداد كه حتي فكرش را بكند كه يك درصد هم ممكن است آن دختر بيچاره حق داشته باشد؟ شايد او هم حرفهايي دارد. شايد ... تا خبر رسيد، شيادش كرديم. دزدش كرديم. باجبگيرش كرديم و گفتتيم رفته تا آبروي پهلوان ما را بريزد در اين گير و دار آمده بت ما را بشكند. و ... شوخي كه نيست بازي با آبروي ملي ماست.
فقط كارمان شده بپردازيم به حدس و گمان و شكهاي كودكانه خودمان و محبوبان را تبرئه كنيم. هميشه دنبال يك قرباني هستيم تا همگي آبرويش را بريزيم و دلخوريمان را و گناهانمان را رويش خالي كنيم. اصلا يادمان رفته كه اين دختر سميرا را ميگويم- از چه خانوادهايست، كه پدرش همان پرفسور سميعي معروف است: « پنجه طلايي» مغز ايران كه شهرتش از صدتا مهدويكيا بيشتر است و مانايياش هزار برابر او و همجنسانش يادمان رفت دختر پنجه طلايي نيازي به اين اخاذي و شيادي ندارد كه پدرش صد تا مثل مهدويكيا را ميخرد و آزاد ميكند و ... اگر بخواهي ميشود هزار تا دليل و فكت ديگر آورد اما چه فايده كه فقط خسته كردن خود است و آب در هاون كوبيدن. ميدانم الان كه اين چيزها را نوشتم مثل يك آب خوردن خود را كردهام سيبل تيراندازي همكاران عزيزم و خيليهاي ديگر. اما اشكالي ندارد. بگذار هزينه شنا در خلاف جهت آب را يكنفر بدهد. من حاضرم آن گوشت قرباني باشم. بگذار لااقل يك نفر هم ته ذهنش را با اين مشغول كند كه شايد ميگويم شايد- حق با سميرا هم باشد.
خسته شديم از بس يكطرفه به قاضي رفتيم. تقصيري هم نداريم. بگذارد دلمان به همين پهلوانهاي پوشالي خوش باشد. بگذار سرمان گرم «بازي با كلمات» باشد تا حفظ حرمت و قداست آنها بگذار ... بگذار به حال خودم و خودت و خودمان گريه كنم.
به قول فرمون: «قيصر كجايي كه داشتو كشتن!» و خلاص
اينها را، همهاش را براي تو نوشتم. براي تو. براي كودك درون شكم سميرا كه نميدانم مال مهدي است يا نه. براي تو كه نميدانم آيا هرگز به دنيا ميآيي و يا سرنوشتت مي شود مثل خيلي از كودكاني كه گورشان شكم مادر ميشود. براي تو كه فعلا ميتواني بشنوي و هنوز نميتواني گوشهايت را بگيري و آنقدر داد بزني كه صدار امصال من را نشنوي. براي تو عزيز دل برادر بيگناه. وبراي خودم. همين.
اين روزا خيلي تنبل شدم. شايدم حق داشته باشم از دست اين روزگار و مشكلات عديدش. عين پيرمردا شدم نه! بگذريم ديدم وقت نمي شه چيز جديدي بنويسم گفتم يه گريز بزنم به روزاي طلايي گذشته. روزاي خوش چلچراغ و ... ولش كن اصلن هر كاري كنم بغض اون روزا تو گلومه. ادامه اين نوشته يه مصاحبه س . با يه دوست عزيز. يه رفيق كه قبل از اينكه رفيق بشيم كلي عاشق كارا و صداش بودم. «فرمان خان فتحعليان» حتما خوبم مي شناسيدش پس توضيح بيشتري نمي دم. فقط اينكه اين مصاحبه پارسال درست در روز تولدم انجام شد. دوم خرداد و دو تا كادوي قشنگ از فرمان گرفتم. يكي مصاحبه خوبش يكي هم يه چيز عزيز كه هميشه براي خودم نگهش مي دارم. از خودمم كم تعريف نكردم ها. يه مصاحبه قشنگ...ط
من آن چيزي نيستم كه همه تصور ميكنند
خانهاي ساده و قديمي. ديواري پر از تمثالهاي حضرت علي (ع) به همراه كشكول و تبرزين و ... عكسهايي از ساي بابا و يك تسبيح بزرگ. مجسمههايي از بودا. بوي عود و ... طبلايي در گوشه اتاق. ليواني پر از چاي و دو نفر كه روبهروي هم نشستهاند. براي گفتوگو. فرمان فتحعليان يكي از معدود خوانندههاي خوب اين روزها. ميگويد كه آدمي است درست مثل بقيه آدمها. در يك بعدازظهر بهاري به همراه شيطنتهاي پسرش ايليا در مورد خيلي چيزها حرف زديم. گفتوگوي ما با تعريف يك روايت آغاز شد. از عشق تا تكنيك و حاصلش شد چيزي كه در ادامه ميآيد. راستي اگر دوست داشتيد سري هم به سايت فرمان بزنيد: www.farmanfathalian.com
رهرو ذن از استاد ميپرسد مكتب ذن در باطن خودش چي هست؟ من ميخواهم به آن برسم و خيلي عاشقم و از اين جور حرفها. استاد ذن بر ميگردد به او ميگويد ذن مثل اين است كه شما بخواهي دست خالي از اينجا بروي كره ماه. اين راه سختي است و اگر تو بخواهي در آن قدم بگذاري بايد خيلي سختي بكشي. طرف افسرده ميشود كه اي داد بيداد چه مكتبي ما رفتيم. از اتاق كه داخل راهرو ميشود زن استاد ذن را ميبيند كه خود او هم استاد ذن بوده، پيش او ميرود و ميپرسد خانم استاد ما اين سؤال را از استاد پرسيديم و ايشان چنين جوابي به ما دادند. به نظر شما ذن چيست؟ زن استاد ميگويد مثل اين است كه با نوك انگشت بخواهي نوك دماغت را لمس كني. به همين راحتي است. طرف خيلي متعجب ميشود كه استاد ميگويد از اينجا بخواهي دست خالي بروي كره ماه و اين ميگويد انگار با نوك انگشت دماغت را لمس كني. در اين فكر ها بوده كه سراسيمه وارد محوطه حياط منزل استاد ميشود. دختر استاد كه در حقيقت خودش هم استاد بوده آنجا مشغول بازي با گلها و چمنها و ... بوده. به او ميگويد من رفتم از پدرتان پرسيدم اين طوري جواب داده، مادرتان اين طوري جواب داده، نظر شما چيست؟دختر ميگويد راه ذن همين است كه هست. ميپرسد يعني چي همين است كه هست؟ ميگويد همين است كه هست، الان چيست؟ من و تو نشستيم روي چمنها، در يك جاي خنك و داريم با هم حرف ميزنيم. راه ذن همين است. بودا گفت اين راه مثل كوك كردن صداي ساز ميماند. اگر سيم را زياد بپيچاني پاره ميشود خيلي شلش هم كني كوك نيست و صداي خوب از آن نميگيري. بايد حد استاندارد را رعايت كني و تعادل را در طريقت حفظ كني. چيزي را كه معمولاً اهالي تصوف ايران زياد به آن نميپردازند و خيلي ميخواهند بگويند طي كردن طريقت در هر مكتبي خيلي سخت است، اين طور نيست. به قول يك پيري ميگفت دل آدم مثل باروت داغ ميماند. كافي است تو به آن يك جرقه بزني. تمام است. ميتركد. ممكن است اين اتفاق در اتوبوس بيفتد، براي ديگري ممكن است در محل كارش بيفتد و ديگري در رياضتهايش.
شما مدتي را در هند به سر برديد. ميخواستم بدانم سّر اين اقامت فقط مربوط به فراگيري طبلا بوده يا نه به خاطر مسائل عرفاني است ؟
شروع سفرهاي من به هند در اصل صرفاً تحقيق در مورد موسيقي هند نبود. من براي زيارت يك استاد در جنوب هند رفته بودم و هر سال سعي ميكنم اين اتفاق بيفتد و اين فضايي كه قرار بود من در آن قرار بگيرم بهانهاي شد براي آشنايي با بچههايي كه از موزيسينهاي خوب هند بودند و آشنايي با چند قوال خوب هندوستان تا اين كه استاد عثمان خان را نزديك شهر بنگلور ديدم كه در همان شهر كلاس داشتند و تدريس ميكردند. براي همين سه سال البته نه به طور مستمر پيش استاد عثمان خان ساز طبلا را كار كردم.
اين ديد عرفاني و كلاً عرفان هند چقدر روي كارهاي شما تأثير گذاشته؟
موسيقي ما در اصل تلفيقي است از موسيقي سنتي ايران، موسيقي فولكور هند يا قوالي هندي و موسيقي پاپ كه حالا ممكن است در بعضي از قطعات قسمت صوفيانهاش خيلي پررنگتر باشد و در بعضي از قطعهها حال و هواي موسيقي هندي بيشتر باشد و در بعضي ديگر موسيقي پاپ. ولي به هر حال موسيقي معنوي است. قرار هم نيست كه همهاش موسيقي معنوي باشد چون اين موسيقي در اصل دارد رشد ميكند و موسيقي شكل گرفته كامل شدهاي نيست. من هميشه ميگويم تفاوت كارهاي ما از آلبوم «مقيم» تا آلبوم «مست و خراب» كاملاً مشهود است و سيرصعودي آن قابل لمس است.
اين سبك نويي بود كه شما آن را شروع كرديد. چطوري به اين سبك رسيديد؟
بعضي از دوستان ميگويند يك اسمي روي اين سبك بگذار، اما من ميگويم اين سبك خاصي نيست كه من بگويم مثلاً جاز است يا سبك فرمان فتحعليان، اصلاً چنين چيزي نيست.قرار نيست كه مثلاً سه سبك را آدم كنار هم بگذارد و بگويد اين مساوي است با فلان سبك. فرمولي نيست. همايشي است از سبكهاي مختلف و تلفيق درست و به جا. بحث اين موسيقي تلفيقي خودش يك بحث عجيب غريبي است و خيليها فكر ميكنند كه اگر ساز مثلاًيك كشوري ديگري را بگذارند كنار سازهاي ايراني تلفيق كردهاند ولي در اصل تلفيق سازها در كنار هم مورد خيلي جزيي داستان است. شما بايد در وهله اول موسيقي آن كشوري را كه ساز متعلق به آنجاست، كاملاً بشناسي و تار و پودش را بفهمي. درست مثل قاليبافي كه تار و پود فرش را خوب كنار هم ميچيند و ميبافد و بعد اين رنگ خودش را نشان ميدهد. موسيقي تلفيقي هم اينطوري است. سبكها، ريتمها، دستگاهها در دو سبك مختلف كاملاً بايد با هم يكي بشوند تا يك تلفيق درست انجام شود.
- سازبندي در كارهاي شما و به قول خودتان اين تلفيق سازها خيلي جالب است. مثلاً در كاست «راه عشق» در كنار يك ريتم اسپانيش از دف هم استفاده كردهايد. در كل بيشتر كارهاي شما بر پايه گيتار و سازهاي كوبهاي استوار است كه خب سازهاي كوبهاي حالت عرفاني را براي ما تداعي ميكنند و گيتار پاپ بودن آن را. راجع به اين سازبندي توضيح بدهيد و تأثير آن.
من اصلاً بحثم همين است. قرار نيست با دف فقط ريتمهاي صوفيانه زد. قرار است صداي دف را آدم، درست نشان بدهد. حالا ممكن است اين دف با ريتم چهارچهارم اسپانيش كه طبيعتاً ريتمهاي صوفيانه هم عين همين ريتم هست به صدا در بيايد. منتهي وقتي ميآيد در كنار يك شعر خيلي عاشقانه و خيلي پاپ قرار ميگيرد براي آنهايي كه تعصب روي اين ساز دارند زياد قشنگ به نظر نميآيد. بعضيها ميآيند و روي بعضي سازها تيتر و عنوان و مارك ميچسبانند كه آقا فقط در اين موارد استفاده شود. من در اصل آمدهام قانونشكني و سنتشكني كردهام كه اين قرار را چه كسي گذاشته؟ كي گفته كه از دف بايد فقط در اين قطعات استفاده كرد. براي همين در كارهايم سعي كردهام اين اتفاق بيشتر و پررنگتر بيفتد مخصوصاً در اين كار آخري كه در حال ضبطش هستم و قرار است تابستان بيرون بيايد، از دف حتي در شعرهاي خيلي عاميانه و خيلي عاشقانه و خيلي دنيايي استفاده كردهام. يعني آن بعد ديگر اين ساز را هم كاملاً نشان دادهام.
از ترانههايي كه تا به حال اجرا كردهايد كدام يك بيشتر به دلتان نشسته؟
«ناجي». البته راجع به قطعه «نور خورشيد» هم اين طوري هستم. بعضي از قطعات نميدانم به خاطر فضايي كه ايجاد ميشود روي من تأثير بيشتري ميگذارد و آنها را طور ديگري ميخوانم. حالم يك حال ديگري ميشود. نميخواهم بگويم قطعات ديگر اين طوري نيستند چون اگر آن حال برايشان نيايد هيچ وقت ضبطشان نميكنم. ميگذارم براي بعد.براي ضبط كارهايم بين يك آهنگ تا آهنگ بعدي شايد بيشتر از سه هفته فاصله بيفتد. براي اين كه منتظر هستم تا آن حال بيايد. به همين خاطر منتظر روزي ميمانم كه اكتيوتر براي ضبط ميروم و اتفاق ميافتد. مثلاً «ناجي» اين جوري بود. «نور خورشيد» اين طوري است يا «بابا حيدر» كه يكي از قطعاتي است كه بيشتر از لذت ضبط شده آن، لذت زندهاش را ميبرم. چون وقتي در كنسرتها «ب» بابا حيدر را ميگويم انگار مردم هم يك بار خاطري روي اين قطعه دارند و خيلي اظهار تمايل ميكنند كه آن را اجرا كنم. در يكي از كنسرتها كه از اول تا آخر برنامه يك نفر بلند ميشد و داد ميزد «بابا حيدر». آخر سر پشت ميكروفن گفتم شما مثل اين كه فقط به خاطر «بابا حيدر» اينجا آمدهايد، بچهها اين «بابا حيدر» را بزنيد تا اين آقا برود. اين كنسرت 2 ساعت بود از اول كه من آمدم بخوانم گفت «بابا حيدر» تا آخرش. در برنامه ما هم اجراي «بابا حيدر» آخرين آهنگ بود كه مردم با يك حال ديگري از سالن بيرون بروند. بعضي از قطعهها اين طوري است. مثلاً در آلبوم «مست و خراب» آهنگ «ساقي» هم اين طوري است.
با توجه به كارهايي كه ما از فرمان فتحعليان ديدهايم يك تلقي از او داريم. پشت صحنه و در زندگي، فرمان فتحعليان همان چيزي است كه ما در كارهايش ميبينيم يا نه چيز ديگري است؟
دقيقا 180 درجه غير از آن چيزي است كه همه تصور ميكنند. من در وبسايتم هم اين را نوشتم. يعني قبلاً بحثي شده بود در يادداشتهاي مهمان و طرفدارها روي اين موضوع خيلي بحث ميكردند كه فلاني درويش است و يك عدهاي هم ميگفتند نه، نيست. اين قدر اين قضيه من را عصباني كرد كه نوشتم چرا آن چيزي كه من نيستم را بهم مارك ميزنيد. بعضيها حتي شدت و حدتشان اينقدر زياد بود كه اصلاً من را به ديد يك خواننده نگاه نميكردند. ميگفتند فلاني يك آدم معنوي است و اين براي من خيلي سنگين است. براي اين كه من هم يك بشرم. اگر يك وقت در جامعه خودم پايم بلغزد من تنها زمين نميخورم چون همه ميگويند اِ فرمان فتحعليان. او كه مريد حضرت علي (ع) است. مريد نبايد خبط و خطا كند. منتهي من هيچ وقت نميتوانم مريد باشم، هميشه گفتهام دوستدار مولام. اولي
ن چيزي كه به عنوان يكي از هزاران خصلت عاليه حضرت علي (ع) من را جذب كرد، يتيمنوازي حضرت است. چون اصولاً آدمي هستم كه خيلي دوست دارم خدمتي به اين قشر جامعه بكنم. مثلاً من عاشق مادر ترزام. مادر ترزا را ميشناسيم.. ولي بعضيها ميگويند اِ فرمان فتحعليان از حضرت علي (ع) ميخواند پس حتماً يا درويش است يا صوفي. اِ موهاش هم كه بلند است. اِ سبيل. اِ ... آقا شما همه شاخصهاي يك صوفي را داري اما اصلاً اين طوري نيست. حتي آرايش ظاهري من هيچ ربطي به هيچ سلسله درويشي ندارد. هيچ مربوط نيست. من اين آرايش را دوست دارم. من حوصله سلماني رفتن ندارم. براي همين است كه از يك تاريخي ديگر ول كردم. من اصلاً آن چيزي نيستم كه همه تصور ميكنند. من هم يك آدم عادي هستم. تو را به خدا اين را بنويسيد من با شلوار شش جيب رفتم كنسرت دادم نميدانيد در سايتم چه خبر شد. جنگ شد. اين چه خوانندهاي است كه با شلوار شش جيب ميآيد روي سن. چه اشكالي دارد؟ من آن روز دوست داشتم خيلي اسپرت بپوشم و بيايم كنسرت بدهم.كنسرت كلاسيك كه ندادم با لباس رسمي بيايم. كنسرواتوار وين كه نيامدهايد. يك كنسرت پاپ است و بچهها همه راحت هستند و هر كسي هر جور خواسته آمده. خيلي به آنها برخورده بود كه تو چرا شلوار شش جيب پوشيدهاي و آمدهاي روي سن و كنسرت دادهاي؟ حتماً بنده بايد يك خرقه سفيد بلند بپوشم و موهايم را باز كنم و با يك تبرزين و كشكول و گيتار بيايم روي سن كه همه بفهمند اِ يارو چقدر به موسيقياش ربط دارد. اصلاً اين نيست. من آدمي هستم كه كارم موسيقي است.
از ترانههاي ديگر به غير از كارهاي خودتان چه ترانهاي را دوست داريد.
خيلي هست. كاري هست كه خيلي دوست دارم و بعضي وقتها آن را زمزمه ميكنم ، شاعرش نميدانم چه كسي است اما آهنگسازش زنده ياد عماد رام است و داريوش ميرزايي آن را خوانده. آهنگهاي زنده ياد مازيار را خيلي دوست دارم چون اصولاً خود او را هم خيلي دوست داشتم. خيليها هستند. يك موقعهايي از حامدي ميخوانم.
دوست داشتيد چه كسي برايتان شعر بگويد كه تا به حال با او كار نكردهايد؟
من هيچ وقت درگير شاعر نبودهام. نميدانم. هر شعري كه قشنگ باشد را ميخوانم برايم اصلاً مهم نيست كه خود شاعر چه كسي است.
خب طور ديگري ميگويم. تا به حال ترانهاي بوده كه كس ديگري خوانده باشد و دوست داشته باشيد آن را بخوانيد؟
نه يك بار هم اين اتفاق نيفتاده. چون هميشه معتقدم شعر مثل بركت ميماند. ميگويند بر سر هر لقمه ناني نوشتهاند فلان بن فلان بن فلان. روزي هر كسي مشخص است. شعر هم اين طوري است. اگر قرار است كسي بخواند من احساس ميكنم از قبل آماده شده و اتفاق ميافتد. بيشتر ميگردم به قول معروف ببينم حواله آدم كجاست؟ خيلي خودم را به شاعر خاصي محدود نميكنم.
راجع به انتخاب ترانهها خيلي سختگيريد؟
آره من خيلي روي شعر حساسم. خيلي. شايد بيشتر از موسيقي كه روي آن كار ميكنم. شعر نقش مهمي دارد. شده يك شعر بدون موسيقي من را بهم ريخته و باعث شده به پهناي صورتم اشك بريزم. يعني حتي من حيفم آمده روي آن موسيقي بنويسم.
يك رگه شيطنت در كارهاي شما ديده ميشود.شيطنت در قالب موسيقي ...ش
آخر موسيقي همه چيز دارد. در موسيقي خوب همهجور بعد روحي بايد وجود داشته باشد. در آن سنگيني بايد باشد، تواضع بايد باشد، فرياد بايد باشد، شيطنت هم بايد باشد. چون موسيقي مثل يك ميدان خيلي باز است كه همه جور حال و هوا را در خودش اقتضا ميكند. يك هنرمند خوب مثل يك سواركار خوب است كه در اين ميدان ميتواند به خوبي بتازاند. يعني از تمام بعدهاي مختلف روحي اين كار بتواند استفاده كند. من بيشتر شيطنت در كار خودم را در استفاده از سازها ميبينم. مثلا سؤال جوابهايي كه بين طبلا و دف است. حالا در شعر هم سعي ميكنم يك جاهايي اين اتفاق بيفتد ولي بيشتر آن فن و آن بازي و آن بده بستانهايي كه اتفاق ميافتد و از ديد من البته شيطنت است. آن سؤال و جوابها و گفتوگوي بين سازها هست. يك جا گفتوگوي آنها كاملاً جدي است مثلاً در «ساقي» آن تقابلي كه بين طبلا، فلوت و دف هست خيلي جالب است. مثل دوئل ميشود. خيلي دوئل جدي است. در آن بحث ندارد. اما مثلاً «مست و خراب» موسيقي شيطنتي من خودش را نشان ميدهد.
راجع به تقسيمبندي عشق در كارهايتان ميخواهم بدانم. عشق زميني و عشق معنوي. به نظر شما اين دو بايد در كنار هم باشند يا نه بايد تفكيك شوند؟
تفكيك آن در يك جاهايي لازم است. براي اين كه اصلاً طريقت معنوي اين را ميگويد كه اول عشق مجازي است بعد عشق حقيقي. يعني فلسفه عرفان اين را ميگويد. آنهايي كه ميگويند نه ما بدون عشق مجازي به عشق حقيقي رسيدهايم ميشوند تارك دنياهايي كه بعداً به بنبست ميرسند. حرف مولانا اين بوده، حرف سعدي اين بوده، حرف حافظ اين بوده اگر شما نتوانيد به موجوداتي كه دور و برتان هستند عشق بورزيد، نتوانيد عاشق يك آدم بشويد آن عشق عظيم به آن حجم بزرگي كه هست كه عشق خداوند است را نميتوانيد درك كنيد. براي اين كه خدا گفت اول بايد عاشق همه موجودات باشيد، بعد ميتوانيد عاشق من شويد. براي اين كه آنها هم منم.توي موسيقي من هم اين قضيه هست. خيليها ميگويند مثلاً ما با آهنگ «ناجي» عاشق شديم. تيك عاطفي نسبت به آن داريم. وقتي كسي اين را درك ميكند قطعاً وقتي قطعه «نور خورشيد» را گوش ميكند راحتتر آن را ميفهمد. آن وقت است كه اين دو تا عشق مجازي و عشق حقيقي در كنار هم قرار ميگيرند