فارنهایت 11/9
راه رفتن روی خط باریک قرمز

Monday, April 17, 2006
بابا گلي به گوشه جمالت


اين روزا بحث داغ همهروزنامه‌ها شده مهدي مهدوي كيا. بدون هيچ روده درازي ميرم سر اصل مطلب. اينم يادداشت منه براي آقا مهدي فقط با يه نگاه خيلي متفائت. خيلي متفاوت كه فردا توي روزنامه نگاه ورزشي چاپ مي‌شه


نامه به كودكي كه هرگز زاده نشد!
قيصر كجايي كه داشتو كشتن

كه چي؟» سوالي كه خيلي وقت است ته ذهنم را قلقلك مي‌دهد شايد ته ذهن تو و بقيه را هم حتي. چند روزي است كه مهدي مهدوي‌كيا شده تيتر يك روزنامه‌ها. با اين پاس عجبش. با اين گل غريبش و جالب اينكه همه داريم از او حمايت مي‌كنيم اساسي. بدون هيچ تحقيقي. بدون هيچ فكري. قبول دارم يك ورزشكار يا هنرمند، الگوساز است. اينكه چطوري گل مي‌زند، پاس مي‌دهد يا بازي مي‌كند. اينكه چه شكلي لباس مي‌پوشد، راه مي‌رود، غذا مي‌خورد. قبول دارم اين را هم كه «چكار داريم به زندگي خصوصي آدم‌ها.» چه كار داريم كه فلان ورزشكار فلان گند را بالا آورد. كه فلان كسي كه از او انتظار نداشتيم چه كارها كه نكرد. چه كارها كه نكرده يا نمي‌كند. اصلا به ما چه. ما بازيش را مي‌خواهيم در نگاه اول به خاطر بازي اوست كه مي‌شود اسطوره بت يا هر كوفت و زهرماري كه تو مي گويي و ... اما انگار يك چيزي اين وسط يادمان رفته. آن چيزي كه همه‌مان مدام از آن دم مي‌زنيم و هيچ كداممان حتي پشيزي به آن عمل نمي‌كنيم. مي‌داني خودت، من هم مي‌دانم. كلمه بدبخت و هر جايي شده «پهلواني» را مي‌گويم كه تا تقي به توقي مي‌خورد مي شود تنها تابلوي زندگي ما. اول و آخر شعارهايي يا كارانه ما. گندش را درآورده‌ايم در اين يك مورد هم. حتي حرمت كلمات را هم ديگر نمي‌شناسيم.ن
نمي‌خواهم همان داستان قديمي و سريال تكراري پهلوان‌ها و خصايلشان را براي بار هزارم دوباره و چند باره برايتان تكرار كنم كه ديگر حال آدم به هم مي‌خورد از نشنيده گرفتنشان.ن
بگذاريد لااقل اگر حرمت پهلوانان قديم را نداريم تنشان را هم در گور نلرزانيم. بگذاريد به جاي پهلوان‌هاي ديروز، به جاي پهلوان حسن رزار و پورياي ولي و آقا غلامرضا تختي برويم سراغ اين مزخرف‌هاي امروزي. عروسك‌هاي بزك كرده پهلوان پنبه‌ها كه آبروي اين واژه را حراج كرده اند و ...بگذار برويم، برويم سراغ داستان خودمان. سراغ آقا مهدي خان مهدوي كيا.كسي كه دوستش داشتم و دارم به خاطر مرامش به خاطر بازي هاي خوبش. مي‌داني راستش كاري با خود مصري هم ندارم. نوش جانش! مي‌خواهم بروم سراغ خودمان. روزنامه‌نگارها را مي‌گويم؛ قلم‌هاي تهوع‌آور و بي عمقشان ! بدفرم. مي‌روم سراغ صنف خودم. كساني كه مي‌توانم لااقل يقه شان را بگيرم و اگر يكي گذاشت بيخ گوشم، من هم نوازشش كنم. از خودم هست ديگر. بگذار نوازشش كنم و او خودش را خالي كند. با توام. با خودم هستم. چرا اين طوري؟ كه چه؟ چرا تا اين جريان مهدي آمد. همه شديم سپر بلايش؟ چرا يكي از ما حتي به خودش اجازه نداد كه حتي فكرش را بكند كه يك درصد هم ممكن است آن دختر بيچاره حق داشته باشد؟ شايد او هم حرف‌هايي دارد. شايد ... تا خبر رسيد، شيادش كرديم. دزدش كرديم. باج‌بگيرش كرديم و گفتتيم رفته تا آبروي پهلوان ما را بريزد در اين گير و دار آمده بت ما را بشكند. و ... شوخي كه نيست بازي با آبروي ملي ماست.
فقط كارمان شده بپردازيم به حدس و گمان و شك‌هاي كودكانه خودمان و محبوبان را تبرئه كنيم. هميشه دنبال يك قرباني هستيم تا همگي آبرويش را بريزيم و دلخوري‌مان را و گناهانمان را رويش خالي كنيم. اصلا يادمان رفته كه اين دختر سميرا را مي‌گويم- از چه خانواده‌ايست، كه پدرش همان پرفسور سميعي معروف است: « پنجه طلايي» مغز ايران كه شهرتش از صدتا مهدوي‌كيا بيشتر است و مانايي‌اش هزار برابر او و همجنسانش يادمان رفت دختر پنجه طلايي نيازي به اين اخاذي و شيادي ندارد كه پدرش صد تا مثل مهدوي‌كيا را مي‌خرد و آزاد مي‌كند و ... اگر بخواهي مي‌شود هزار تا دليل و فكت ديگر آورد اما چه فايده كه فقط خسته كردن خود است و آب در هاون كوبيدن. مي‌دانم الان كه اين چيزها را نوشتم مثل يك آب خوردن خود را كرده‌ام سيبل تيراندازي همكاران عزيزم و خيلي‌هاي ديگر. اما اشكالي ندارد. بگذار هزينه شنا در خلاف جهت آب را يكنفر بدهد. من حاضرم آن گوشت قرباني باشم. بگذار لااقل يك نفر هم ته ذهنش را با اين مشغول كند كه شايد مي‌گويم شايد- حق با سميرا هم باشد.
خسته شديم از بس يكطرفه به قاضي رفتيم. تقصيري هم نداريم. بگذارد دلمان به همين پهلوان‌هاي پوشالي خوش باشد. بگذار سرمان گرم «بازي با كلمات» باشد تا حفظ حرمت و قداست آنها بگذار ... بگذار به حال خودم و خودت و خودمان گريه كنم.
به قول فرمون: «قيصر كجايي كه داشتو كشتن!» و خلاص
اينها را، همه‌اش را براي تو نوشتم. براي تو. براي كودك درون شكم سميرا كه نمي‌دانم مال مهدي است يا نه. براي تو كه نمي‌دانم آيا هرگز به دنيا مي‌آيي و يا سرنوشتت مي شود مثل خيلي از كودكاني كه گورشان شكم مادر مي‌شود. براي تو كه فعلا مي‌تواني بشنوي و هنوز نمي‌تواني گوشهايت را بگيري و آنقدر داد بزني كه صدار امصال من را نشنوي. براي تو عزيز دل برادر بي‌گناه. وبراي خودم. همين.

Technorati Profile