فارنهایت 11/9
راه رفتن روی خط باریک قرمز

Saturday, January 13, 2007
دیدار با خاتمی در وقت اضافه
امروز پیشش بودم. یعنی پیشش بودیم. با بروبچه های چلچراغ رفتیم پیشش. پیش کسی که بارها به عشقش نوشتیم، بارها به عشقش فریاد زدیم و بارها اعلام کردیم که دوستش داریم. شخصا اعتراف می کنم اگر دوباره و دوباره وارد عرصه انتخابات بشه بازم برای رای آوردنش تلاش می کنم و بازم بهش رای می دم. فکر میکنم نظر بقیه بچه ها هم همین باشه. امروز رفته بودیم دیدار سید خندانمون. سید محمد خاتمی که یه جورایی پدرمون هم حساب می شه. مثل همیشه وقتی دیدمش زبونم بند رفت. دوست داشتم ساعتها بشینم روبه روش و نگاهش کنم. دوست داشتم حرف بزنه و من فقط گوش کنم و گوش کنم و... ط
امروز رفته بودیم پیش آقای خاتمی. مثل همیشه خندان بود و پر از انرژی اما خستگی رو می شد توی چهره اش ببینی. خستگی هشت سال تحمل و دم برنیاوردن. نحیف شده بود بابا جان. اولش دلم گرفت اما شوق حضورش لحظه به لحظه بر انرژی ام افزود. همیشه کاریزمای این مرد برای من تحسین برانگیز بوده. از اولش که آمد گفت دوست دارم این بار شما حرف بزنید و من گوش کنم. بعد از تعارفاتی که میان بزرگترهای مجله و آقای خاتمی رد و بدل شد بچه ها شروع کردند به حرف زدن. دوست داشتم من هم چیزی بپرسم اما راستش بدنم به لرزه افتاده بود و نمی دونستم باید چی بگم. یعنی می دونستم اما نمی دونستم چطئر باید بیانش کنم. بالاخره به خودم جرات دادم و پرسیدم. یعنی سوالش را با سوال خودم جواب دادم. پرسید چرا جوونهای دوره شما اینقدر متفاوت شده اند با دوره های قبل و ... من هم پرسیدم از دغدغه ای که مدتهاست ذهنم رو قلقلک می داد. چرا نسل ما آدم بزرگ نداره؟ چرا باید هر روز به سوگ غولهایمان بنشینیم بدون اینکه جایگزینی برایشان داشته باشیم؟ در دوران شما بودند کسانی که شدند بت های نسل خودتان و حالا نسل من . در هر زمینه ای. چه موسیقی، چه سیاسی، چه ادبیات و... اما نسل من چی؟ سهم ما از غولها شد ایام پیریشان و بعد هم سوگ رفتنشان و...ط
و چه زیبا تحلیل کرد و جواب داد آقای خاتمی.توضیحاتش بماند برای بعد که زیاد است و الان فرصت نوشتنش رو ندارم. فقط اینکه بحث کلی اش این بود که باید روی هویت آدمها کار کنیم. بحران هویت بزرگترین بحران ای نسل در سراسر دنیاست. ما باید دسته بندی های خودمان را داشته باشیم و در عین حال به دیگران و دسته بندیهایشان هم احترام بگذاریم و... مخلص کلام اینکه گفت: می توان در مرزهای هویت زیست اما می توان بدون مرز دوست داشت...جمله زیبایی بود. این قدر که تصمیم گرفتم بکنمش شعار وبلاگم و فراتر از اون زندگیم.ط
حالا الان به اندازه چند ماه انرژی دارم که کار کنم و چیز بنویسمو و... این دیدار خیلی از چیزهایی را که یادم رفته بود، که یادمان رفته بود را برایمان زنده کرد. قرار شده هر چند وقت یکبار همچین دیدارهایی برقرار شود. البته در سطح عمومی تر و اگر امکاناتش فراهم شود. امیدوارم که این مسئله زودتر اتفاق بیفتد. نمی دانی بودن در کنار کسی که دوستش داری چقدر به تو انرژی می دهد. شاید هم بدانی که اگر اینطور باشد حتما الن حال منو درک می کنی. عکس های مراسم هنوز به دستم نرسیده فعلا این عکس مراسم گرفتن دکترای آقای خاتمی رو که خیلی دوستش دارم برای خالی نبودن عریضه گذاشتم تا عکس ها برسه و به یه مطلب مفصل تر اونا رو هم بذارم توی وبلاگم.همین. آخ اگه بدونی الان تو چه حال توپی ام...ط
Technorati Profile