احتمالا برای بار هزارم است که دارم از این جمله احمد شاملو در نوشتهای استفاده می کنم. روزگار غریبی است نازنین. عجیب روزهایی شده این روزها. دلتنگ و خسته و از نفس افتاده. نمیدانم چرا؟ نمیدانم چه باید کرد فقط میدانم که بغضی بدجور خر گلویم را گرفته و فشار میدهد. نمیدانم باید غصه قصه خودم را بخورم یا برای دوستان و نگران دلشکسته باشم. هر سال این موقعها که میشد نشریهای تازه گرفته بودم و دوستان را جمع میکردم تا به قول معروف پاتوقکی با هم درست کنیم و... اما امسال. راست میگویند که سال به سال درغ از پارسال. امسال هرچه پیشنهاد بوده تا حالا چیز دندانگیری از تهاش بیرون نمیآمده. یعنی راستش امروز بعد از هشت سالی که در مطبوعات هستم دیگر حاضر نیستم تن به هر کاری برای بودن بدهم و... دیروز چند تایی از بچهها تلفن زدند و از بیکاریشان گفتند و حسابی حالم گرفته شد. بیشتر از اینکه الان نمی توانم کاری برایشان انجام بدهم اما خب حرفایی شده که امیدوارم به زودی بتوانم همه را دور هم جمع کنم. چهاش باشد برای بعد و وقتی عملی شد. باز برمیگردم سراغ حرفم و از روزگار میگویم. از روزگاری که شاید نتوان درباره جزئیاتش اینجا گفت و نوشت. حرفهایی که کوه را هم آب میکند و تکان میدهد. تازگیها هم بغض دوستی شدهام که حرفها دارد از این روزگار. روزگاری که آزارش داده و میتوانسته مقابلش بایستد و این کار را نکرده و فقط به تماشایش نشسته.بگذریم از ادامه این بحث. بگذار همان رابطه مرشد و مرادی بماند و فقط از همین روزگار بگویم. روزگاری که من پررو همچنان به آن امیدوارم و دوستش دارم و برای طی کردنش دارم تلاش میکنم. مشغول آمادهسازی ساختن فیلم جدیدم هستم و چند تجربه کوتاه تا نهایتا آماده کارهای بزرگ شوم. درکنارش فیلمنامه مینویسم و بیشتر فکر میکنم و خودم را برای یک اتفاق که باید بیفتد آماده می کنم. اتفاقی که امیدوارم حال خیلی از دوستانم را در کنار من خوب کند و مجبورم کند تا جمله معروف شاملو را باز هم برای روزهایی به بایگانی بفرستم و بگویم حال همه ما خوب است... همه اینها را نوشتم تا به خودم ثابت کنم که هنوز هم امیدوارم و هنوز هم اتفاقات نتوانسته آنچنان به مغز استخوانم نفوذ کند که در نوشتهای کلا غرغر کنم و داد بزنم. هنوز هم نوشتن می تواند آرامم کند و امیدم را چند برابر. دوستی میگفت تو دیوانهای. گفتم راستش را بخواهی من مجنون دو کارم. نوشتن و اجرا کردن. حالا چه در مطبوعاتش و چه در فیلمسازیاش. هنوز کرم نوشتن از سرم دست برنداشته که هیچ حتی بیشتر هم وول میخورد و خوشحالم که هنوز دستآویزی برای ماندن و حرف زدن و امید داشتن دارم. فعلا همینها باشد تا بعد. میخواهم دوباره بروم سراغ همان نسخه نوشتن و نوشتن و نوشتن و... خدایا تو خودت آگاه و ناظری بر کارهای ما...
Labels: note